چهره ی همه در هم رفته بود. همه مانند سراب بودند، چیزی از ماجرا سر در نمی آورد.
همه جز یاشا…
خشکش زده بود و گذشته ی دورشان مانند فیلم جلوی چشمانش پخش میشد.
در جوانی مشابه این ماجرا را شنیده بود و حالا قطعات پازل داشتند کنار هم جفت و جور میشدند.
سراب بدون توجه به چشمان وق زده ی یاشا داشت ادامه میداد.
_ چند سال بعد برای انتقام برگشته، اون کسی که اینکارو کرده بوده به پلیس لو داده ولی مثل اینکه شما…
انگشت اشاره اش را سمت حاج خانم و حاج آقا گرفت و سعی کرد به آن قسمت حرفهای راغب که میگفت «پدر و مادرت نذاشتن کارمو تموم کنم» فکر نکند.
_ شما نذاشتین کارشو انجام بده.
حاج خانم به خوبی آن ماجرا را به یاد داشت، لحظه به لحظه اش را…
ناباور و وحشت زده دست روی دهانش گذاشت و خیره ی یاشا، اشک از چشمانش سرازیر شد.
_ تو کشتیشون؟
چشمان ریز شده ی از سر دقت رها درشت شد و نفس بریده به لبهای حاج خانم زل زد.
_ چی داری میگی؟ اونی که جلوت نشسته یاشائه، تو که بهتر از همه میشناسیش…
حاج خانم آشفته تر از هر زمانی بود. قلبش تند میزد و ذهنش عملا از کار افتاده بود.
فقط یک چیز را به یاد داشت و باقی چیزها در ذهنش کمرنگ شده بودند.
در حالی که صدایش میلرزید و صورتش از اشک خیس شده بود، هر دو دستش را سمت یاشایی که سرش را میان دستانش گرفته بود، گرفت.
_ فقط یاشا بود…
فقط اون بود که ما فراریش دادیم…
تو بودی، آره؟ کی رو کشتی یاشا؟ چیکار کردی؟
#پارت_۶۵۸
خودشان که کم و بیش در جریان ماجرا بودند و آنقدرها گیج نشده بودند اما بچه ها، مبهوت و مات نگاهشان میکردند.
پدر و مادرهایشان از چه چیز صحبت میکردند؟
یاشا چه کرده بود که فراری اش داده بودند؟
چه کسی را کشته بود که حتی بقیه از آن بی خبر بودند؟
همینطور سیل سوالات بود که در سرشان جاری میشد و رسا با تکخندی ناباور سر تکان داد.
_ کسی قرار نیست بگه اینجا چه خبره؟
نیم نگاهی سمت حامی انداخت و او را که آرام و اخم کرده دید، تعجبش بیشتر شد.
حامی ای که او میشناخت حالا باید خانه را روی سرش گذاشته و همه را بازخواست میکرد.
چرا سکوت کرده بود؟
_ تو چته؟ چرا هیچی نمیگی؟
حامی گوشه ی چشمش را خاراند و سری به تاسف تکان داد.
_ وقتی سراب پیش اون عوضی بود یه سری چیزا بهم گفته بودن.
رسا حرصی خندید و بی قرار ایستاد. دست به کمر چند قدمی همان اطراف زد و طلبکار رو به همه شان غرید:
_ فقط من غریبم این وسط؟
کل زندگیم ریخته به هم، از درس و دانشگام افتادم، چند وقته دوستامو ندیدم، با ترس و لرز زندگی میکنم، همه چی داغون شده… اونوقت شما حتی منو در حدی نمیبینین که بخواین منم در جریان بذارین؟
حامی کلافه چشم غره ای رفت.
_ شلوغش نکن، گفتم یه سری چیزا… اونم مجبور شدن بهم بگن چون واسه پیدا کردن زنم زده بود به سرم و میخواستن آرومم کنن.
منم مثل خودت الان کلی سوال تو ذهنمه، بگیر بشین ببینیم چی به چیه.
حاج آقا هم ادامه ی حرف حامی را گرفت و برای آرام کردن رسا گفت:
_ دلمون نمیخواست بچه هامون از گذشتمون باخبر بشن، بحث غریبه بودن نیست رسا جان…
#پارت_۶۵۹
حامی دست پشت گردنش برده و نگاه مشکوکش را بین همه چرخاند. روی یاشا زوم کرد و پوزخندی زد.
_ گفتین وقتی پلیس بودین به عمو تهمت زدن ولی چون بیگناه بوده، کمکش کردین فرار کنه.
اون مدارکی ام که علیه عمو بوده رو به خیال خودتون گم و گورش کردین تا در امان باشه اما الان یکی پیدا شده که دنبال اون مدارکه.
اما من هنوزم نفهمیدم اگه عمو بی گناه بود چرا پلیسا گرفتنش یا همین کشتن کشتنی که مامان میگه ماجراش چیه…
وقتش نیست واسه یه بارم که شده باهامون روراست باشین؟
رسا دست به کمر نگاهشان میکرد و سراب گیج شده از حرفهایشان در خود فرو رفته بود.
بزرگترها مردد به هم نگاه میکردند که یاشا گلویی صاف کرده و سر بلند کرد.
سفیدی چشمانش کاملا سرخ شده بود و فقط دلخوری بود که در نگاهش موج میزد.
نگاهی که به صورت گریان حاج خانم دوخته شده بود.
حاج خانم تنها کسی بود که انتظار نداشت به او شک کند.
به قول رها او را که به خوبی میشناخت، چرا حتی یک لحظه هم از ذهنش گذشت که او میتواند جان کسی را بگیرد؟
لبخند تلخ و دلگیری زد و خیره در چشمانش گفت:
_ من نمیتونستم کسی رو بکشم، نه قبلا و نه حالا…
بلافاصله اتصال نگاهشان را قطع کرد. نمیخواست نگاه شرمنده ی حاج خانم را ببیند.
زبانی روی لبهایش کشیده و سمت حاج آقا برگشت. نگاهش به او پر از شرمندگی بود و برای تعریف ماجرا از او کسب اجازه کرد.
_ از نظرت اشکالی نداره اگه من براشون بگم؟ همه چی رو…
قلب حاج آقا از روزهایی که گذرانده بودند گرفت، اما همه چیز همان روزها تمام شده بود.
یادآوریشان دیگر آزارش نمیداد، حداقل در ظاهر که اینطور نشان میداد…
باطنش اما، هیچکس از چیزی که در دلش میگذشت خبر نداشت.
_ راحت باش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 124
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا دیگه پارت نمیدید؟
ممنون عزیزم خیلی خوب بود فقط میشه شخصیت ها رو معرفی کنی بعضی اصلا نبودن حالا پیدا شدن یاشا، رها، رسا، حاج آقا سرهنگ بوده اینا و بگو لطفا تا از گیجی بربیام ممنون بابت پارت گذاری منظمت