هق هق مردانه اش پلک های سراب را از هم فاصله داد و گیج و حیران به چشمان سرخ حاج آقا زل زد.
آن احساس پدرانه ای که در نی نی چشمان حاج آقا موج میزد، با تمام نگاه های قبل از اینش فرق داشت.
حتی دخترکم گفتنش، باباجان گفتنش…
قبلا هم حسی پدرانه نسبت به سراب داشت اما این نگاه، این لحن، این کلمات… اصلا این مرد با همیشه فرق داشت.
تمام اینها فقط میتوانست یک دلیل داشته باشد، دلیلی که زندگی اش را به کام مرگ میکشاند.
همین حالا هم سیلی واقعیت به صورتش خورده بود اما وحشت زده میخواست از واقعیت فرار کند.
_ نه… نه…
واقعیت برای او خوش یمن نبود.
واقعیت برای او فقط یک معنی داشت، یک معنی مرگبار…
پدر کودکی که در بطنش داشت، برادرش بود…
سعی کرد دستان حاج آقا را از دور صورتش کنار بزند. نمیخواست دختر او باشد، نمیخواست…
دختر او بودن یعنی خانواده ی سه نفره ای که برای خودش بود نابود میشد.
دختر او بودن یعنی مرگ تمام آرزوهای ریز و درشتش…
نه، نمیخواست، دختر این مرد بودن را نمیخواست…
حامی که وحشت و تقلای سراب را دید سعی کرد پدرش را از او دور کند.
_ ولش کن بابا، چیکارش داری؟
حتی یاشا و حاج خانم هم برای جدا کردن آن دو آمدند اما مگر زور کسی به اوی تازه پدر شده میرسید؟
تن لرزان سراب را سفت و محکم به تنش فشرد.
نه تقلاهای سراب ذره ای تکانش داد، نه زور بازوی حامی و نه التماس های همسرش.
تپش های تند شده ی قلبش زیر گوش سراب بود و سراب بی جان و بی وقفه فقط یک کلمه را تکرار میکرد.
_ نمیخوامت… نمیخوامت… نمیخوامت…
همه داشتند عقل خودشان را از دست میدادند که رسا برگه به دست پا در اتاق گذاشته و واقعیتی که لحظاتی پیش از پدرش شنیده بود را خیره در چشمان حامی، به روش خودش بیان کرد.
_ سراب… سراب خواهر… خواهرته…
#پارت_۶۷۳
_ بابای من راغبه… راغــب… ولم کـــن… تو رو نمیخـــوام…
«چی» بلند و ناباور جمعیت در جیغ گوش خراش سراب گم شد و حامی هنوز میخ لبهای رسا بود.
رسا که نگاه خیره ی حامی رویش سنگینی میکرد لب گزیده و سر به زیر انداخت.
حاج خانم در حالی که بازوی همسرش را چسبیده بود تا او را از سراب جدا کند، خشکش زد.
نه تنها حاج خانم، بلکه بقیه هم شبیه کسانی که صاعقه خورده اند، سرجایشان ایستاده بودند.
حق هم داشتند، خبر رسا دست کمی از صاعقه نداشت!
یاشا هم مانند بردیا تمام این مدت یک سوال بزرگ با جوابی مجهول داشت.
چرا راغب از سراب برای تحت فشار گذاشتنشان استفاده کرده بود؟
و حالا همه چیز برایش روشن شد.
اگر سراب همان نوزادی باشد که سالها پیش گفتند مرده به دنیا آمده، تمام اتفاقات منطقی میشد.
دستش روی شانه ی حاج آقا مشت شد و سری به تاسف تکان داد.
_ باورم نمیشه…
تقلاها و خودزنی های سراب بالاخره جواب داد. از میان بازوان حاج آقا گریخته و به گوشه ی تخت پناه برد.
دست روی شکمش گذاشته و چشمان خیس و لرزانش مدام بین بقیه جا به جا میشد.
سرش را با بیشترین زوری که از خود سراغ داشت تکان میداد و صدایش وحشت زده بود.
_ دروغه… باور نکنین… توروخدا…
بابای من راغبه… من دختر اونم… به خدا دختر اونم…
چهار زانو خودش را سمت حامی کشیده و با شدت تکانش داد.
_ حامی تو یه چیزی بگو… حامی توروخدا… بچمون حامی…
تو بگو راست نیست، بگو دروغه…
حامی انگار روحی در تنش نداشت، شبیه مرده ها بود و قدرت هیچ واکنشی نداشت.
جیغی زده و دستانش را بی توجه به دردشان به کمر حامی کوبید.
_ چرا نمیگی؟ چرا نمیگی؟ بگـــو…
#پارت_۶۷۴
از حامی که ناامید شد نفس زنان رو به بقیه کرده و ملتمس نگاهشان کرد.
_ چرا اینجوری نگاه میکنین؟ چرا هیچی نمیگین؟
نباید باورتون بشه، نباید…
قلبش در حال شکافتن سینه اش بود. تمام تنش میلرزید و مغزش داغ کرده بود.
_ آروم باش دخترم…
دست مشت شده اش را روی قلبش کوبید و نگاه سرگردانش را به حاج آقا دوخت.
همه چیز زیر سر او بود. چرا خوشی شان را خراب کرده بود؟
از دخترم گفتن هایش متنفر بود.
تنفر و ترس چنان عقلش را نشانه رفته بودند که اسیر جنون شد. در حرکتی غافلگیرانه سمت پیرمرد هجوم برده و با هر نقطه از تنش که میتوانست به سر و صورتش ضربه زد.
_ کثافت دروغگو… به من نگو دخترم…
من بابا دارم… تو رو نمیخوام… تو بابای من نیستی…
چرا اذیتم میکنی؟ چرا میخوای زندگیمو خراب کنی؟
من بابا دارم… بابا دارم… بابا دارم عوضی… بابا دارم…
هیچ تکانی نمیخورد و اجازه میداد سراب دق و دلی اش را سر او خالی کند.
درک حالی که داشت سخت نبود…
بی صدا اشک میریخت و به همان بی صدایی گهگاه لب میزد:
_ آروم باش عزیزکم… به خودت آسیب میزنی…
همه چنان شوکه بودند که جز تماشا کاری از دستشان برنمی آمد.
تنها صدایی که سکوت اتاق را میشکست، صدای نالان و پر از درد سراب بود.
آنقدر به کارش ادامه داد که جانی در تنش نماند. سرش با بیحالی روی سینه ی پدرش افتاد و ناله هایش زیر لبی شد.
_ یه کاری کن… بچم… یه کاری کن بابا…
قلب حاج آقا از «بابا» ی پر از خواهش و درمانده اش تیر کشید که صدای بی نفس حاج خانم در آمد.
_ دختر من… دخترم… مرده…
چ… چی دارین میگین؟ ار… ار… اردوان؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 100
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای بابا بسه از تو خماری درمون بیارین دیگه
یه کلام بگه حامی چه نسبت کوفتی داره با سراب …عی بابا…اصن اینا نمیگن اینقده طول میدن بچه سقط میشه؟؟!!!
پارت بعدی رو زودتر بذار فاطمه جان پس حامی کیه صد در صد پسر حاج آقا نیست