_ چرا همش تو خودتی مادر؟ باهام حرف بزن قربون صدات برم.
چند روزه دو تا جمله بیشتر نگفتی، کم کم دارم فکر میکنم که از ما بدت میاد…
با غصه به مادرشوهر دیروز و مادر امروزش نگاه کرد.
مادری بود که سالها حسرتش را داشت اما غل و زنجیر محکمی به نام راغب، شیرینی این وصال را به کامش تلخ کرده بود.
به خاطر خودش نه، به خاطر آنها هم که شده باید کاری میکرد.
به زحمت لب هایش را کمی کش داد و زبان جنباند.
_ این چه حرفیه؟ فقط یکم زمان میبره تا با همه چی کنار بیام.
ببخشید که اذیتتون میکنم.
_ مادر پیش مرگت شه، حق داری…
من زیادی بی طاقتم، میخوام سی سال عقده ی مادری کردنمو یه شبه خالی کنم روت… تو ببخش.
از گوشه ی چشم حامی را دید که در دورترین نقطه ی خانه خودش را با لپ تابش سرگرم کرده بود.
در این چند روز که همه درگیر عضو جدید خانواده بودند، حامی بیشتر از همیشه گوشه گیر و ساکت شده بود.
انگار حالا که همه سراب را میخواستند، کودک درون حامی باز هم داشت با آن حس نخواسته شدن دست و پنجه نرم میکرد.
هیچکس جز سراب غم قلبش را نمیدانست.
سرابی که خودش هم با گذشته اش در جدال بود.
هر دو نیاز به یک ناجی داشتند و بدبختانه جز هم ناجی دیگری نداشتند.
ناجی هایی که در حال حاضر چنان درگیر جنگ های درونشان بودند که وقت برای هم نداشته باشند.
_ آی دلم…
ناله ی بی هوای سراب شاخک های حامی را تیز کرد.
به سرعت نور چشمانش را روی او انداخته و چهره ی جمع شده از دردش را که دید طاقت نیاورد.
سمتش رفته و مادرش را که باز هم چسبیده به سراب بود کنار زد.
_ بسه دیگه انقدر چسبیدین بهش دهنش سرویس شد.
خوبه منو جایگزینش کرده بودین و باز اینجوری براش له له میزنین!
#پارت_۶۸۶
اولین ترکش های جنگ درونی حامی مادرش را نشانه رفت.
در بعضی لحظات این چند روز حتی از سراب هم متنفر شده بود.
کودک درونش گاهی زیادی زبان نفهم و لجباز میشد.
خودخواهانه همه چیز را برای خود میخواست و سرابی که نیامده عشق و علاقه ی همه را تصاحب کرده بود، دشمن خونی اش میدید.
سعی کرد آن کودک بینوا را خفه کند و مردی باشد که سراب و کودکشان نیاز داشتند.
دستانش دور شانه ی سراب پیچ خوردند و تازه فهمید چقدر دلتنگش بوده.
_ جونم؟ اینا اذیتت کردن؟
مادرش به سرعت زبان به اعتراض گشود.
_ چه اذیتی؟ چیکارش کردیم مگه پسره ی حسود؟!
فکر کردی ندیدم هر بار نزدیکش میشدیم چشمات چهارتا میشد و هی خودخوری میکردی؟!
تنها کسی که بیخودی هم خودشو هم بقیه رو اذیت میکنه فقط خودتی.
داری بابا میشی بچه، آدم شو!
حامی چپ چپ نگاهش کرده و غرش تو گلویی کرد.
_ هیچم اینطور نیست.
قبل اینکه دختر شما از آب دربیاد زن من بوده، مال خودمه…
چند روزه نذاشتین طفلک نفس بکشه، این رفته اون یکی اومده!
خودخوریمم به خاطر همین چیزا بود، میدونستم بالاخره یه گندی میزنین تو حال این دختر.
سراب از کل کل بچگانه شان لبخندی زده و دست حامی را فشرد.
_ دعوا راه ننداز، زیر دلم درد گرفت یهو…
حسادت که شاخ و دم نداشت، سر تا پای حامی پر شده بود از حسادت!
هر چقدر هم که خودش را به آن راه میزد نمیتوانست پنهانش کند.
داد و قال هایش هم برای رد گم کنی بود اما فایده ای نداشت.
درونش برای همه آشکار بود.
حامی و مادرش به نوبت راه حل هایی برای تسکین دردش میدادند که لب گزید و اولین قدم برای اجرای نقشه اش را کامل کرد.
_ میترسم بچه چیزیش شده باشه، بریم دکتر؟
سراب، سراب😭
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 111
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میخواد فرار کنه بره سراغ راغب آخخخخخ سراب نمیتونی دودقیقه مثل آدم بتمرگی سرجات
نقشش چیه ینی؟ 🧐
یعنی چی نقشه ؟
حتما میخواد به بهانه دکتررفتن با هم تنها باشن