رمان آس کور پارت 42

3.5
(8)

 

 

حامی از دیدن پوشش نامناسب سراب و نیش شل شده ی سعید، اخم کم رنگی کرد و رو به سراب توپید:

 

_ کی گفت بیای بیرون؟ برگرد تو ببینم.

 

سراب خجالت زده از لحن صحبت حامی مقابل فردی دیگر، لب برچید و نفس عمیقی کشید.

 

_ حاج آقا داره میاد اینجا؟

 

نگرانی اش بابت حضور پدر حامی به حدی زیاد بود که فعلا بیخیال طرز رفتار حامی شود.

 

حامی با اعصابی خراب چشم بست و دستی به صورتش کشید.

 

_ گندت بزنن!

 

سعید گلویی صاف کرد و به کانتر تکیه زد.

 

_ اگه نگران اینی حاجی ایشونو ببینه، خب کاری نداره که تو یه سوراخ سمبه ای چیزی قایمش کن تا بره.

 

دیده شدن سراب و معضلاتِ ایجاد شده ی پشت بندش کوچکترین نگرانی اش بود.

 

از موضوع صحبت های پدرش خبر داشت و تنها دغدغه اش در حال حاضر، باخبر شدن سراب از حضور شخصی به نام نگار در زندگی اش بود.

 

به هیچ وجه دلش نمیخواست سراب بویی از این موضوع ببرد.

 

در یک تصمیم ناگهانی، سمت سراب رفت و با نارضایتی پچ زد:

 

_ ناراحت میشی اگه بگم بری خونت؟

 

سراب این هول و ولا را به حضور حاج آقا ربط میداد و کاملا درکش میکرد.

 

رابطه شان هنوز برای خودشان مجهول بود و در این اوضاع قاراشمیش حق داشت اگر نمیخواست کسی بویی از ارتباطشان ببرد.

 

لبخند مطمئن و دلگرم کننده ای زد.

 

_ چرا ناراحت؟ درکت میکنم.

الان آماده میشم.

 

به لطف دیوانگی های حامی، لباس مناسبی نداشت و با اینکه دلش نمیکشید اما ناچارا به کلاه ها و تیشرت های سعید رضایت داد!

 

آماده که شد مقابل حامی ایستاد. حامی ناراضی از دور شدنش، پوست گلگون صورتش را به نرمی لمس کرد.

 

_ سعید میرسونتت، خیلی مواظب خودت باش خب؟

به محض اینکه بتونم میام پیشت.

 

 

 

همراه سعید از خانه بیرون زدند. سعید مقابل در با دیدن حاج آقا که در حال پیاده شدن از ماشینش بود، عقب گرد کرد و بدون حرف دست سراب را گرفت و او را دنبال خود کشید.

 

سراب دست روی زخمش فشرد و ناله ی پر دردی کرد. آنطور که سعید او را دواند، تمام زحمات حامی را بر باد داد.

 

پشت دیواری که به پارکینگ راه داشت، پنهان شدند و سراب با غیظ دستش را از دست سعید بیرون کشید.

 

_ چیکار میکنی؟ ولم کن.

 

کمی به جلو خم شد اما بلافاصله سعید کمرش را صاف کرد و او را به دیوار چسباند.

 

سراب از کارهایش برداشت اشتباهی کرد که با چشمانی از حدقه درآمده خواست چیزی بگوید.

 

اما دهانش باز نشده، سعید انگشت روی لبهایش گذاشت و بدون صدا لب زد:

 

_ حاج آقا بیرونه!

 

سراب هین آرامی گفت و همزمان با صدای تیکی که نشان از باز شدن در بود، دستش را روی دهانش فشرد.

 

کمی بعد سعید گردن کشید و اوضاع را مرتب دید، نفس راحتی کشید و از پشت دیوار بیرون رفت.

 

_ دِ بیا بیرون دیگه معطل چی ای؟ دعوتنامه بفرستم برات؟

 

سراب چپکی نگاهش کرد و ترجیح داد چیزی نگوید. با چند نفس عمیق و لنگ زنان راه افتاد.

 

سعید پشت فرمان نشست و حین روشن کردن ماشین، نیم نگاهی به سراب انداخت.

 

این دختر با آن چشمها، اصلا سلیقه ی حامی نبود اما حساسیت بیش از حد حامی روی سراب، چیز دیگری میگفت.

 

_ کجا برم؟

 

سراب چشمش را مالید و آهی کشید.

 

_ خونه ی دوستتو بلدی؟ همونجا!

 

سر سعید به ضرب سمتش چرخید. هنوز دردسر نگار، حامی را رها نکرده بود و اجازه نمیداد دردسر دیگری گریبانش را بگیرد.

 

_ شما خیلی بیجا میکنی بری خونه ی دوست من!

عین بچه ی آدم میگی خونت کدوم قبرستونیه و منم میرسونمت.

غیر این باشه، خودم قبل همه دهنتو سرویس میکنم!

 

سراب بی حوصله پوزخندی زد. حس و حال جنگ و دعوا نداشت وگرنه سعید را با چند جمله سر جایش مینشاند.

 

_ خونه ی من تو همون محله است، چجور رفیقی هستی که حامی چیزی بهت نگفته؟!

 

سعید جا خورده بود. حامی با دختری از محله ی خودشان میپرید؟!

از این کارها نمیکرد… باید در اولین فرصت با او صحبت میکرد.

 

پوزخند سراب را با تکخند تمسخرآمیزی جواب داد.

 

_ حامی جان معمولا تند تند دوست دختر عوض میکنه!

انقدری تو زندگیش نمیمونی که نیاز باشه وقت بذاره و در موردت باهام صحبت کنه!

 

سراب از حرص به جان پوست لبش افتاد. سعید موفق شده بود اعصابش را بهم بریزد.

 

ناخن هایش را کف دستش فشرد و با خنده ای کوتاه سمت سعید برگشت. نگاه تحقیر آمیزی به صورتش انداخت و با لحنی حرص درآر گفت:

 

_ شایدم فقط در حد راننده شدن واسه دوست دختراش قبولت داره!

 

انگشتان سعید دور فرمان مشت شده و نفس های کشدارش، سراب را به خنده انداخت.

 

_ مِن بعد با هم قد و قواره ی خودت در بیفت عزیزم!

 

تا رسیدن به محله، سعید دیگر چیزی نگفت. قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، باید جایگاه این دختر را در زندگی حامی میفهمید.

 

نزدیکی محله، سراب دست روی دستگیره گذاشت و حین دید زدن اطراف گفت:

 

_ همینجا نگه دار، جلوتر نرو.

 

سعید از خدا خواسته روی ترمز زد و قبل از اینکه سراب پیاده شود، چشم ریز کرده و صدایش زد.

 

_ ببین منو!

دردسری برای حامی درست کنی با من طرفی.

 

سراب سر کج کرده و نوچی کرد.

 

_ نمیگی میترسم؟ چقدر بی رحمی تو!

 

پلاستیک داروهایی که حامی قبل رفتن دستش داده بود را سمت سراب گرفت و ابرویی بالا انداخت.

 

_ حواسم بهت هست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (7)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۰۴۳۷۲۶

دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
dar emtedade baran3

رمان در امتداد باران 0 (0)

2 دیدگاه
  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۴۳۱۱۹۹

دانلود رمان تب pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 2.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
رمان ژینو

دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار 4 (4)

7 دیدگاه
  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان…
با مرد مغرور

رمان ازدواج با مرد مغرور 1 (2)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود.
photo 2020 01 18 21 23 452

رمان آبادیس 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
1 سال قبل

چ کم

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

از سراب خیلی خوشم میاد زرنگه از حرف زدنش خوش میاد 😂

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x