در را باز کرد و منتظر ایستاد. با دیدن پدرش، اخم کمرنگی کرد و سر سنگین سلامی داد.
_ ناپرهیزی کردی حاجی، به فقیر فقرا سر میزنی!
حاج آقا چشم غره ی غلیظی رفت و تنه ای به حامی زد. وارد خانه نشده، صدایش را بالا برد.
_ هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی پسره ی خیره سر؟
حامی چشم در حدقه چرخاند و بیخیال خودش را روی مبل انداخت.
_ زندگی!
زندگی کردن من داره اذیتتون میکنه؟!
کاری نداره حاجی، همونطور که بهم زندگی دادین میتونین پسش بگیرین!
حاج آقا خشمگین بالای سرش ایستاد و روی صورتش خم شد. یقه اش را چنگ زد و او را با عصبانیت تکان داد.
_ کاش به جای مزخرف گفتن دو دقیقه خفه شی، لال شی…
فکر کردی با خاموش کردن گوشی و قایم شدن میتونی از زیر بار کاری که کردی فرار کنی؟
من این چیزا رو بهت یاد دادم؟
من نامردی و بی ناموسی یادت دادم؟
حامی ابرو در هم کشید و از گوشه ی چشم به دست مشت شده ی پدرش زل زد.
_ من از چیزی فرار نکردم، کاری ام نکردم… اینکه شما حرفمو قبول ندارین مشکل خودتونه نه من!
یقه اش به ضرب رها شد و تکخندی زد. حاج آقا دستی به محاسنش کشید و کلافه مشغول قدم زدن شد.
_ فرار نکردی؟ مگه مادرت ده روز پیش نگفت بیای خونه تا در مورد گندی که بالا آوردی حرف بزنیم؟
حامی سر سمت سقف برد و نفسش را با صدا بیرون داد.
_ وای خدا، مگه من به چه زبونی حرف میزنم که هیچکس نمیفهمه؟!
من حرفامو درباره ی اون موضوع زدم، شرط و شروطمم مشخصه.
اینکه اون دختره ی هرزه به خودش مطمئن نیست و شرطمو قبول نکرده، تقصیر منه بابا؟
_ قبول کرده!
محال بود، حتما این هم یکی دیگر از آن حقه های مسخره شان بود تا حامی را به ساز خود برقصانند.
دیگر از آن بیخیالی و بی قیدی در حرکاتش خبری نبود. صاف نشست و سری به علامت ندانستن تکان داد.
_ قبول کرده؟ چی رو؟
پوزخند صدادار حاج آقا اعصابش را متشنج میکرد.
_ شرطتو! پای هر چیزی که بگی رو امضا میکنه.
اون دختر از خودش مطمئنه که داره همچین کاری میکنه، اونوقت تو از من انتظار داری باورت کنم؟
همه چی علیه توئه حامی، بیخود داری خودتو به در و دیوار میکوبی.
نگار با قبول کردن این شرط، حامی را به شک انداخته بود.
حالا دیگر اندازه ی قبل به خودش اطمینان نداشت و برای چند ثانیه از ذهنش گذشت که اگر یک درصد، حرفهای نگار درست باشد چه؟
تصویر سراب مقابل چشمانش جان گرفت و لبهایش را عاجزانه روی هم فشرد.
نه، اجازه نمیداد زندگی اش را خراب کنند.
نگار هر نقشه ای که داشت، نمیذاشت عملی اش کند.
_ از اونجایی که خودتو گم و گور کرده بودی، قرار عقد رو گذاشتیم. فقط اومدم بهت روز و ساعتشو خبر بدم!
نفسش حبس شد و با چشمانی دو دو زن از جا برخاست. مقابل پدرش ایستاد و بیچارگی در نگاهش بیداد میکرد.
_ یعنی چی بابا؟
دارین گند میزنین به زندگی من، نکنین تو رو خدا.
حاج آقا مستاصل چشم بست و سر پایین انداخت. دلش نمیخواست عذاب کشیدن حامی را ببیند، اما خودش مقصر بود.
_ گندو تو زدی به زندگی خودت.
هر جوری که فکرشو بکنی خواستم بهت بفهمونم راهی که میری درست نیست، اما گوشت بدهکار نبود حامی.
حالام داری تاوان همون کله شق بازیاتو میدی.
سمت در رفت و پشت به حامی آهی کشید.
_ مرد باش و پای حرفی که زدی وایستا. شرطتو قبول کردن، عقدش کن!
کلاه را تا جای ممکن پایین کشید و سر به زیر از کوچه ها گذشت. حتی تصور اینکه کسی با این سر و وضع ببیندش هم تنش را میلرزاند.
حوصله ی دردسر جدید و شنیدن قضاوت ها و حرفهای تکراری را نداشت.
پیچ کوچه ی منتهی به خانه اش را که گذراند نفس راحتی کشید. سرکی در کوچه کشید و به گام هایش سرعت بخشید.
تنها خوبی این کوچه این بود که فقط سه خانه داخلش قرار داشت. همسایه هایش هم از صبح علی الطلوع از خانه بیرون زده و تا بعد از غروب برنمی گشتند.
فقط کمی چاشنی شانس لازم داشت تا کسی از ساختمان های مجاور نبیندش.
مقابل در خانه که ایستاد دستی به جای خالی کیفش کشید و پیشانی اش را با حرص به در کوبید.
_ کلید ندارم که، اه بخشکی شانس!
به لطف حامی تمام وسایلش داخل خانه جا مانده بود. پوست لبش را به دندان گرفت و نیم نگاهی به دیوار دو متری کنارش انداخت.
شاید کوتاهی دیواری که روزهای اول بابت امن نبودن خانه نگرانش میکرد، حالا به کارش می آمد.
کف دستش را روی زخمش گذاشت و پچ زد:
_ آماده ای واسه عملیات غیر ممکن؟!
پلاستیک داروها را مقابل در روی زمین گذاشت و کف دستانش را بهم مالید. نفس عمیقی کشید و با کش دادن بدنش، دستانش را بند دیوار کرد.
بی توجه به کشیده شدن پوست شکمش، لبهایش را داخل دهانش کشید و با یک حرکت از دیوار بالا رفت.
روی لبه دیوار نشست و از وضعیتش به خنده افتاد. دستی به پیشانی اش کشید و پاهایش را بالا برد.
_ خونت آباد ملوک خانم با این خونه ساختنت!
خودش را داخل حیاط پرت کرد و به سرعت داروها را از پشت در برداشت. وارد اتاق کوچکش که شد نفس راحتی کشید و همانجا جلوی در، دراز کشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
داستانها چرا محتواش تکراری آخه یکم تنوع بد نیستا اما دمتون گرم خسته نباشی
یعنی این دختره این همه مطمئنه که بچهاش از حامیه که میخواد این پسره رو بندازه به جون خودش؟؟
یا فکر کرده بعداً پسره عاشقش میشه،یا به هر نحوی گیرش میندازه که قبول کرده تعهد بده؟؟
من جای حامی بودم، میگفتم مهریه و همهچیز قبول اما اگه مشخص شد بچه مال من نیست، قد مهریه دختر باید بهم بدید تا طلاقش بدم، یا اینکه تعهد بده بدون طی مراحل قانونی اجازه دارم حکم زن متأهلی که زنا کرده رو در موردش اجرا کنم! سنگسار وسط میدان اصلی شهر
من یکی دلم با نویسنده دارای صاف نمیشه و امید بس ک مزخرفن😤😡😣
الان این دو خط چی مثلا؟؟؟؟؟