رمان آس کور پارت 54 - رمان دونی

 

 

 

قطع به یقین اگر چند دقیقه ی دیگر در آن آغوش، زیر رگبار احساسات حامی میماند از شدت هیجان قلبش می ایستاد.

 

دست روی سینه ی حامی گذاشت و خودش را عقب کشید، تلاشی بیهوده تر از قبل!

 

_ برو حامی، بودنت اینجا درست نیست…

 

دست حامی روی کمرش به حرکت در آمده و گردنش را از پشت اسیر کرد. سرش را سمت بالا کشید و روی صورتش خم شد.

 

_ درست ترین جایی که تو کل زندگیم بودم، همینجاست…

 

سراب نفس بریده چشم بست. دیدن آن نگاه ملتمس و پر از خواهش، مقاومتش را میشکست.

 

_ نگام کن سراب… ببین منو…

 

سراب مصرانه پلک های خیسش را بیشتر روی هم فشرد و هق ریزی زد.

 

_ ولم کن… نمیخوام ادامه بدم، برام تموم شدی…

 

کند شدن ضربان قلب حامی را زیر دستش حس کرد و چیزی درونش آوار شد.

حامی گفته بود بودنش برای او باید است و نبودنش را تاب نمی آورد.

 

اما باورش سخت بود. پسری چون حامی این چنین دلباخته شده باشد که حتی حرف تمام کردن رابطه هم بهمش بریزد.

 

_ داری میزنی زیر همه چی سراب؟

ببین منو، ببین چقدر خسته ام، ببین بریدم از همه، ببین حامیتو… میخوای منِ داغون و خرابو ول کنی؟

من بی تو بودنو یادم رفته، ولم کنی چیزی ازم نمیمونه…

سراب، میشه ولم نکنی؟

 

لرزش صدای مردانه اش همان چیزی بود که مقاومتش را شکست. مگر میشد زن باشی، پریشانی مردت را ببینی و دم نزنی؟

 

نگفته بود «غلط کردی تمومش کنی»…

نگفته بود «مگه دست توئه سلیطه کوچولو»…

گفته بود « میشه ولم نکنی؟»…

 

و این اوج درماندگی و فروپاشی یک مرد را نشان میداد. مردی که از غرورش گذشته بود برای نگه داشتن عشقش…

 

 

 

چشمانش را گشود، نگاه ترسیده و خسته ی حامی را دید و بند دلش پاره شد.

 

_ بریم تو…

 

دستانش را نوازش وار روی دستان حامی کشید و گره دستان حامی که شل شد، نگاه خیسش را دزدید و سر پایین انداخت.

شرمنده بود، شرمنده ی خودش، غرورش… اما پچ زد:

 

_ نمیتونم ولت کنم…

 

بینی اش را بالا کشید و آرام و گرفته سمت خانه رفت.

حضور حامی را کنارش حس کرد و صدای خندانش که میگفت:

 

_ غلط میکردی ولم کنی!

 

لبخند محوی روی لبش نشست و ضربه ی آرامی به پهلوی حامی کوبید.

 

_ یه آن فکر کردم آدم شدی!

 

نه خنده هایشان واقعی بود و نه شوخی هایشان، میگفتند و میخندیدند تا از این شب طولانی و تاریک گذر کنند.

 

سراب سراغ لباسهای ریخته شده روی زمین رفت و با برداشتن آن تکه پارچه ی سفید که گوشه ای مچاله شده بود، غصه دار پچ زد:

 

_ ببخش خونه بهم ریختست، الان جمعشون میکنم.

 

نگاه شرمنده ی حامی میخ لباس سفیدی شد که آینه ی دق سراب بود.

دستش روی لباس چروک شده نشست و نگاه دو دو زن و غمگین سراب را شکار کرد.

 

_ خیلی خوشگل شده بودی… از دیدنت سیر نشدم، دوباره بپوشش.

 

سراب تلخندی زد و دستش روی لباس مشت شد، کنایه اش درست وسط جان حامی نشست.

 

_ سفیدیش اصلا به بخت سیاهم نمیاد.

 

سیبک گلوی حامی تکانی خورد و دلش برای درد و رنجی که به دخترکش تحمیل کرده بود، گرفت و خود را لعنت کرد.

 

موهای بهم ریخته اش را پشت گوشش زد.

 

_ عروس امشب من تو بودی.

 

سراب بغض کرده سری به طرفین تکان داد.

 

_ عروسی که هیچکس ندید…

 

_ من دیدم، گور بابای بقیه.

 

با حرکات خشن و دیوانه وار لبهای حامی روی لبهایش، ناله ای سر داد و لباس زیر پایشان افتاد.

 

خودش را به دست حامی سپرد اما از عاقبتش ترس داشت، شاید روزی مانند همین لباس زیر دست و پا میفتاد…

 

 

 

دو ماه سخت و طاقت فرسا را کنار هم گذراندند. چه شبها که برایشان صبح نمیشد، چه روزها که لحظه لحظه اش جانشان را گرفت.

 

هر چه بیشتر شکم نگار جلو می آمد، حجم مشکلاتشان هم بزرگ تر میشد.

مدام بهانه ی حامی را میگرفت و خودش را به غش و ضعف میزد.

 

گاهی چنان فشاری از سمت پدر و مادر حامی رویش بود که خود سراب با قلبی مالامال از غصه او را راهی میکرد تا به نگار برسد.

 

دلش برای حامی هم میسوخت. در منجلابی گرفتار شده بود که نه راه پس داشت و نه راه پیش.

 

از خانه فراری بود اما به هر طریقی که میشد او را سمت خانه کشیده و قصد داشتند پایبندش کنند.

 

جفتشان ذره ذره آب میشدند و زمانی که میگفتند حلال مشکلاتشان است، به کندی میگذشت.

 

هر چه میگذشت هم به جای نزدیک شدن به هم، بیشتر از هم فاصله میگرفتند.

دعواهایشان گاهی چنان بالا میگرفت که حامی چند روزی خودش را گم و گور میکرد اما امان از دلتنگی…

 

هر چه میشد باز هم چیزی در اعماق وجودشان آنها را به هم وصل میکرد.

خسته از مرور روزهای گذشته، کش و قوسی به تنش داد و گوشی را میان انگشتانش فشرد.

 

دهان کجی ای به صفحه ی باز پیام هایش کرد و با غیظ متن پیام را با خود تکرار کرد.

 

_ همه چی دست خودته، اگه میخوای همه چی باب میلت باشه یه تکونی به خودت بده!

 

دست میان موهایش برد و با حرص کشیدشان. چه باید میکرد؟

مگر کاری هم از دست او بر می آمد؟

 

آرام و زیر لب غرید:

 

_ توام که نشستی بیرون گود فقط میگی لِنگش کن!

 

چند کلمه ای در جواب پیامش فرستاد و بلند شد.

 

_ کاش وقتی نمیتونی کمک کنی دهنتو ببندی!

 

چند وقتی میشد فکری در سرش چرخ میخورد که جرات پر و بال دادن به آن را نداشت.

 

واکنش حامی برایش مانند روز روشن بود.

اما انگار چاره ای نبود و باید دست به کار میشد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بر دلم حکمی راند به صورت pdf کامل از سحر نصیری

    خلاصه رمان:     بهترین دوست بابام بود و من دختر خونده و عزیز دلش بودم! چهارده سال ازم بزرگتر بود و عاشق رفتار مردونه‌ش شدم! اون هرچیزی که میخواستم بهم میداد به‌جز یک چیز، خودش رو…! هیچ‌جوره حاضر نبود به رفاقتش به پدرم خیانت کنه و با دلبریام وسوسه بشه پس مجبور شدم یه شب که مسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
نیوشا
1 سال قبل

و داشته وانمود میکرده نقش بازی میکرده که حامله هست

نیوشا
نیوشا
1 سال قبل

سراب هم کاملن بی کسوکار بودنش مشکوک نه مادر پدری/ که فوت کردن یا طلاق گرفتن/
نه خاله•دایی نه عمه•عمو••••••• یعنی بچه سر راهی بوده تو یتیمخونه پرورشگاه بزرگ شده🤔
یچیزه دیگه من فکرمیکردم نگار هم مشکوک و داره دروغ میگه( از این لحاظ که) اصلن باردار نیست 😐

نیوشا
نیوشا
1 سال قبل

(دختره گلم) دوستی که پیام داده بودی زیر نوشته من،، مائده جون

داستان•رمانهایی که گفتم؛ ۱• آواکادو(در حال پارتگذاری)_ ۲• سهم من از تو( تازه تموم کامل شده)_ ۳• دانشجوی شیطون بلا _ ۴• تب داغ گناه _ ۵• آدم دزدی به بهانه عشق

ساناز
ساناز
1 سال قبل

آخرش کی به کی پیام داد 😐

⁦→_→⁩
⁦→_→⁩
1 سال قبل

آخرش از زبون نگاره؟

P:z
P:z
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

یعنی سراب،،این سراب مظلومی که ما فکر میکنیم نیستو و قراره بد باشه؟
نههه
تصوراتم با خاک یکسان شددد

:///
:///
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نهههههه😭😭😭😭🚶‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x