رمان آس کور پارت 59

3.9
(8)

 

 

 

 

نگاهش به دانه های تسبیحی بود که از میان انگشتان حاج آقا سر خورده و روی هم میفتادند.

 

حاج خانم برای دلجویی از رفتار آن روز حامی آمده بود اما بودن حاج آقا را درک نمیکرد.

سکوتی که چند دقیقه ای میشد بینشان ایجاد شده بود را حاج خانم شکست.

 

_ شرمنده بی خبر اومدیم مزاحمت شدیم، کارم داشتی وقتتو گرفتیم.

 

اشاره اش به پارچه های بهم ریخته ی روی زمین بود. بی هوا آمده بودند و فرصت جمع و جور کردن خانه را نیافت.

 

چادر را زیر گردنش سفت کرد و لبخند محجوبی زد.

 

_ این حرفا چیه حاج خانم، مراحمین.

قدمتون سر چشم، شما ببخشین اسباب پذیرایی مهیا نبود.

 

حاج خانم لیوان چای را داخل نعلبکی چرخاند و سر بالا انداخت.

 

_ همین چای خیلی ام خوبه، دستت درد نکنه.

توام کار و بار داری مادر، بهتره بریم سر اصل مطلب.

 

گلویی صاف کرد و سقلمه ای به همسرش زد. حاج آقا سرفه ای مصلحتی کرد و طبق عادتی که هنگام صحبت داشت، تسبیح را دور دستش پیچاند.

 

_ شنیدم اون روز تو خونه ام بهت بی حرمتی شده، قبل از هر چیزی باید ازت معذرت بخوام.

اگه بودم اجازه نمیدادم همچین اتفاقی بیفته.

 

سراب خجالت زده لب گزید و تنش گر گرفت. تقاص کله شقی حامی را پدرش میداد و سراب به جای حامی از این بابت خجالت میکشید.

 

_ نگین تو رو خدا، چیز مهمی نبود اصلا.

 

_ از بزرگواریته که ناراحتیتو بروز نمیدی دخترم.

هیچ حرفی نمیتونه شرمندگی منو از رفتار پسرم نشون بده.

 

سراب در سکوت خیره به طرح های موکت زیر پایشان، کف دستان عرق کرده اش را به لباسش مالید.

احساس تنگی نفس میکرد.

 

اگر به کارش پی میبردند باز هم گردن کج کرده و از او طلب بخشش میکردند؟

قطعا نه!

حتی تصورش هم جانش را میلرزاند.

 

 

صدای زیرلبی حاج خانم و تقلاهای زیر زیرکی اش را دید که مدام به حاج آقا سیخونک میزد و میگفت:

 

_ بگو دیگه… اصل کاریو بگو… زود باش!

 

هیچ ایده ای نداشت که کار اصلی حاج آقا با او چیست! استرس بیش از حدش، شد دانه های عرق ریز و درشتی که پیشانی اش را پوشاند.

 

_ شنیدم خواستگار داری باباجان!

 

چشمانش گرد شد و لب گزید. چند روزی از آن ماجرا میگذشت و تقریبا بیخیال ادامه ی آن بازی شده بود.

 

اما انگار حاج خانم میل عجیبی به مزدوج کردن مجردها داشت که دست همسرش را گرفته و تا خانه اش آمده بود!

 

زبانش به سقف دهانش چسبیده و نمیدانست در جواب این مرد چه بگوید که حاج آقا به دادش رسید و با ادامه ی صحبت، بار سنگینی از روی دوشش برداشت.

 

_ خدا رحمت کنه پدر و مادرتو…

 

سراب آهی کشید و آرام پچ زد:

 

_ خدا رفتگانتونو بیامرزه.

 

_ آمین.

درسته جای خالیشون با هیچ چیزی پر نمیشه، اما من و حاج خانم رو میتونی مثل پدر و مادرت بدونی.

ماشالله دختر خود ساخته ای هستی، تعریفت رو از این و اون زیاد شنیدم.

اما این مسائل احتیاج به یه بزرگتر داره.

ازدواج چیزی نیست که خودت تنها بتونی از پسش بربیای.

اومدم پی اسم و رسم اون بنده ی خدا که یه تحقیقی انجام بدم و اگه مشکلی نبود یه قراری بذاریم تا ببینیم خدا چی میخواد.

 

شده بود مثل شاه میبخشد و وزیر نه!

حالا که او بیخیال شده بود، اینها دنباله اش را گرفته بودند.

 

داشت خنده اش میگرفت که لبش را داخل دهانش کشید و گلویی صاف کرد.

 

_ آخه… چیزه… حقیقتش منصرف شدم حاج آقا.

امثال من اصلا نباید فکرشون سمت این چیزا بره، ازدواج دل خوش میخواد و جیب پر پول که بزرگیه خدا هیچ کدوم سراغ من نمیاد…

 

 

 

حاج خانم نوچی کرد و با اخم توپید.

 

_ واه مادر نگو اینطوری خدا قهرش میگیره.

 

سراب نفسش را بیرون داده و سری به طرفین تکان داد. خدا بیشتر از این باید قهرش میگرفت؟

تا میخندید از زمین و زمان بلا سرش نازل میشد. همین قهر خدا بود دیگر…

 

_ قربون خدا برم، ولی حقیقته حاج خانم.

کسی دوست نداره یکی مثل من بشه زن زندگیش…

یه دختر بی کس و بی پشت…

 

حاج خانم تکانی به خودش داد و دست روی زانویش گذاشت. بلند شده و خودش را کنار سراب رساند. دستش را گرفت و حین نوازشش گفت:

 

_ شکر خدا تن سالم داری، بر و رو داری، یه پارچه خانمی برای خودت، تو این زمونه رو پای خودت واستادی و گلیمتو از آب بیرون کشیدی.

از خداشونم باشه دختری مثل تو خانمشون بشه.

 

با حسرت آهی کشید و چینی به بینی اش داد.

 

_ والا الانه که دخترا فقط بلدن ادا اطوار در بیارن!

خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!

 

اشاره ی نامحسوسش به نگار بود اما سراب به راحتی متوجه منظورش شد.

در اصل تفاوتی با هم نداشتند، نگار یک جور و خودش هم یک جور دیگر، اما نتیجه ی کارشان یکسان بود.

 

رابطه ی پنهانی اش با حامی تمام صفات خوبی که حاج خانم به او نسبت داده بود را نقض میکرد. قلبش از گندی که درونش دست و پا میزد گرفت.

 

سکوتش را نشانه ی موافقتش دانستند که حاج آقا گفت:

 

_ آدرسی، نشونی، چیزی اگه داری بده دخترم. بقیشو بسپر به من، نگران چیزی نباش.

 

حالا که خودشان اصرار داشتند، خیلی هم بد نمیشد اگر بازی را دوباره شروع میکرد!

سنگ مفت، گنجشک هم مفت!

 

_ یکی از همسایه های محله ی قبلیم هستن. فقط شمارشونو دارم، الان براتون میارم.

 

بعد از رفتنشان، به در تکیه زده و رفته رفته لبخندی روی لبهایش نشست.

 

_ نمیشه که تو زن و زندگی خودتو داشته باشی، منم وایستم نگات کنم عشقم!

 

 

 

 

چند روزی میشد که هیچ خبری از حامی نداشت. به اندازه ای او را میشناخت که بداند منتظر تماس اوست.

 

طبق معمول حرفش را زده و منتظر تعیین تکلیف رابطه شان از سمت سراب مانده بود. او هم میدانست سراب دلِ تمام کردن رابطه را ندارد که همیشه تصمیم آخر را روی دوش او می انداخت.

 

اما اینبار فرق داشت. سرابی که از بلاتکلیفی و لنگ در هوا ماندن خسته شده بود، فرق داشت با آن سراب عاشق و ذلیل.

 

نگاه از شماره ی حامی گرفت و پوفی کرد. از لیست تماس ها بیرون آمد و پشت چرخ خیاطی اش نشست تا ذهنش را منحرف کند.

 

_ دیگه من نمیام سراغت حامی، این دفعه تو باید یه تکونی به خودت بدی. باید عشقتو به همه نشون بدی.

 

پارچه ی مشکی را زیر چرخ انداخت و پا روی پدال گذاشت که صدای در بلند شد.

 

بی حوصله چادرش را چنگ زد و تا رسیدن به در سرش کرد. با دیدن حاج خانم که شور و شادی در نگاهش هویدا بود، لبخندی زد.

 

_ سلام حاج خانم، خوش اومدین.

 

حاج خانم چادر را روی شانه اش رها کرد و نگاهی به داخل خانه انداخت.

 

_ سلام عروس خانم، کار که نداشتی؟

 

سراب از مقابل در کنار رفت و سر به زیر تعارفش کرد تا وارد خانه شود. حاج خانم از همان بدو ورود شروع به تعریف کارهای این چند روزشان کرد.

 

_ ماشالله ماشالله حاجی میگفت پسر خیلی خوبیه، هر جا رفته ازش تعریف کردن.

کاری، سر به زیر، مومن و با خدا، سرش به کار خودشه، خلاصه که مادر، حاجی تاییدش کرد.

گفت بیام ازت اجازه بگیرم، اگه موافق باشی آخر همین هفته بگیم بیان برای خواستگاری.

قبل محرم یه مراسم کوچیک بگیریم که اگه خدا بخواد توام از این تنهایی در بیای.

 

و جواب نهایی سراب هم از همان ابتدا مشخص بود.

 

_ هر جور خودتون صلاح میدونین حاج خانم، اجازه ی منم دست شماست.

 

 

نگاه خصمانه اش به نگار بود که روی مبل لم داده و هر از گاهی به خیاری که در دست داشت گازی میزد.

حس نفرتش از این آدم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد!

 

از ظهر که آمده بود تمام حرکات این دختر روی مخش بود. آن شکم برآمده اش هم که قوز بالای قوز بود و شده بود خار چشمش.

 

اگر او هم آویزان بودن را بلد بود، شاید حالا جای نگار نشسته و پادشاهی میکرد.

نه اینکه زن صیغه ای و پنهانی حامی باشد و با دیدن هووی خود، تا مرز سکته برود.

 

سیبی که در دست داشت را با حرص پاک میکرد که حاج خانم رد نگاهش را دنبال کرد و شاکی و ناراضی چشم بست.

 

_ خدایا صبر بده!

 

سراب خودش را به نشنیدن زد. دیده بود که حاج خانم ترجیح میداد حرفی از خانه اش به بیرون درز نکند و نمیخواست معذبش کند.

 

آخرین سیب را هم داخل ظرف چید و موزها را کمی جا به جا کرد. پوست لبش را به دندان گرفت و با استرس انگشتانش را در هم پیچاند.

 

_ حاج خانم؟

 

حاج خانم یکی از همان کت و دامن های مجلسی ای را که خود سراب دوخته بود، به تن داشت و انگار که واقعا مراسم خواستگاری دخترش باشد، مدام در تلاش بود تا همه چیز به بهترین نحو ممکن برگزار شود.

 

سمت سراب برگشت و با وسواس ظرف بزرگ میوه را برانداز کرد. راضی از خوش سلیقگی سراب سری تکان داد.

 

_ جان؟

 

سراب وا رفته و نالان دستی به گردنش کشید و ملتمس گفت:

 

_ کاش میگفتین بیان خونه ی خودم. اینجوری که همه ی زحمتا رو شما کشیدین من اصلا دلم رضا نیست.

اونام باید زندگیِ واقعی خود منو ببینن، به خدا خیلی اذیتم اینطوری.

 

حاج خانم دست به کمر زد و ابرو بالا انداخت.

 

_ همه چیزو براشون گفتم، تو نمیخواد فکر این چیزا باشی. برو تو اتاق یکم به خودت برس مثلا عروسی!

 

 

 

دل و دماغ این کارها را نداشت. قلبش در دهانش میزد و کار خودش را تمام شده میدید.

 

تمام این چند روز را منتظر حامی مانده بود که شاید با شنیدن خبر خواستگاری، به خودش آمده و کاری کند.

اما حامی بعد از بحث آن شب، خودش را گم و گور کرده بود.

 

چیزی تا آمدن خواستگارها نمانده بود و حس میکرد چاهی که برای حامی کنده بود، گور خودش میشد.

 

همه چیز به طرز احمقانه ی جدی شده بود. همان یک درصدی که احتمال میداد در خانه ی خود با حرکاتش خواستگاران را منصرف کند، با مهربانی ورقلمبیده شده ی حاج خانم صفر شد!

 

مثلا میخواست سراب هیچ گونه کمبودی را حس نکند اما رسما داشت بدبختی سراب را پی ریزی میکرد.

 

ناامید و گرفته تکیه اش را به کابینت داد و سر پایین انداخت.

 

_ همینطوری خوبه.

 

_ بیخود بیخود، کسی تو این خونه رو حرف من حرف نمیزنه!

 

سراب در دل ریشخندی زد. همین حرف نزدن های حامی بود که کارشان را به اینجا رساند.

 

حاج خانم با خنده دستش را به گوش سراب رساند و از روی شال پیچاندش. حین کشیدنش سمت پذیرایی، رو به نگار کرده و گفت:

 

_ نگار جان، میشه سرابو ببری یه دستی به سر و روش بکشی؟ بچم خجالت میکشه باید به زور بزک دوزکش کنیم.

 

تمام زندگی اش یک طرف، امروز هم یک طرف. به اندازه ی تمام عمرش حرص خورده و جوش زده بود!

حداقل در خانه ی خودش این دخترک آویزان و خانه خراب کن را نمیدید.

 

_ نیازی نیست به خدا، من اینجوری راحتم.

 

نگار با عشوه خندید و دست زیر شکمش گذاشت. جوری سنگین بلند میشد که هر کس نمیدانست گمان میکرد همین حالا وقت زایمانش است!

 

_ بیا عزیزم، خجالت نداره که، ستاره ی امشب تویی باید بدرخشی!

 

_ تو یکی که خوب درخشیدی با اون شکم بالا آوردنت!

 

غر غر زیر لبی حاج خانم، باعث شد برای لحظاتی بدبختی اش را فراموش کرده و آرام بخندد!

 

رو حاج خانم کراش زدم😂😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
images 1

رمان هیچکی مثل تو نبود 2.5 (4)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۲ ۱۵۵۸۴۷۶۳۹

دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 4 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
Romantic profile picture 50

دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
IMG 20210725 110243

دانلود رمان دلشوره 1.5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۷ ۱۰۵۶۲۹۵۹۵

دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی 2 (1)

2 دیدگاه
خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۱۴۷۲۱۹۷۸

دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.4 (8)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
10 ماه قبل

جدی جدی خواستگار داشت ؟،

بانو
بانو
10 ماه قبل

میشه زود به زود پارت بزارین خواهشاً 🥺

→_→
→_→
10 ماه قبل

جووون به حاج خانووم😂👏😍

ساناز
ساناز
10 ماه قبل

من فکر کردم الکی گفت خواستگار دارم 😐

camellia
camellia
10 ماه قبل

پس حامی کوووو?!

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x