دست میان موهای سراب برد و او را روی تخت خواباند. لبهایش را روی قفسه سینه اش گذاشت
_ اولین سکسو در محضر حاج خانم و حاج آقا داشته باشیم؟!
سراب هینی گفته و دست روی سینه اش گذاشت. کمی به عقب هلش داد و آرام و با زاری پچ زد:
_ نکن حامی، زشته…
حامی بیشتر رویش خیمه زد و اخمی کرد.
_ زشت چیه؟ زنمی خیر سرم.
انقدر خوشحالم که میخوام تا خود صبح بک*نمت!
سراب مشت کوچکش را به گردنش زد و دهان کجی ای کرد.
_ همون سکس دسته جمعی ای که تو خواستگاری راه انداختی برای هفت پشتم بس بود!
به بهانه ی دیر بودن، اجازه نداد به خانه ی خودش برود.
او را در این خانه نگه داشته بود و لحظه ای رهایش نمیکرد.
پذیرفته شدنش توسط خانواده ی حامی، هنوز در مخیله اش نمی گنجید و گیج بود.
احتیاج داشت چند روزی را تنها مانده و به اتفاقات پشت سر هم امروز فکر کند.
حامی از حواس پرتی اش استفاده کرده و گاز محکمی از چانه اش گرفت.
بی حواس جیغی کشید و بلافاصله با چشمانی گرد شده دست روی دهانش کوبید.
به اندازه ی کافی خجالت زده بود. همین مانده بود که رابطه شان را علنی کنند و صدای ناله هایش در خانه بپیچد.
دست و پایی زد تا حامی را از روی خودش کنار بزند که تقه ای به در خورد.
_ مادر میخوای ما بریم راحت باشی؟!
صدای شوخ و خندان حاج خانم، تنش را به عرق نشاند. وای گویان چشم بست و سرش را در سینه ی حامی پنهان کرد.
_ بمیری حامی…
حاج خانم به طرز عجیب و غیر قابل باوری خوشحال بود. البته که ته دلش همیشه عروسی چون سراب میخواست.
خانم و سر به زیر، با حیا و مظلوم…
خانواده دار و با اصل و نسب هم که میشد چه بهتر!
حامی آرام و نجواگونه پچ زد:
_ جونم، میچسبی بهم داغ میکنم توله!
تحریک شرم و خجالت سراب برایش لذت بخش ترین کار دنیا بود.
صدایش را کمی بالا برد و بی پروا جواب مادرش را داد.
_ قربونت مامان، راحتیم!
نمیخواد به خودتون زحمت بدین.
_ غیر این بود شک میکردم مادر!
خنده های ریز حاج خانم بلند شد و حامی با شیطنت ابرو بالا انداخت.
_ حال میکنی چه مادرشوهر روشن فکر و پایه ای داری؟!
سراب پوفی کرده و دندان هایش را با حرص روی هم سابید. چشم غره ای به نیش باز حامی رفت و از رفتن حاج خانم که مطمئن شد غرید:
_ چه فایده، شوهرم گاوه گاو!
همه ی مزایای خونوادشو یه تنه میشوره میبره!
حامی کمی گردنش را بالا کشید و بادی به غبغب انداخت.
_ یه جماعت له له میزنن این گاو بهشون یه نگاه کنه!
چقدر تو ناشکری زن!
سراب نفس سنگینی کشید و ناله ی ریزی کرد. تحمل هیکل درشت حامی را نداشت و نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
_ دارم خفه میشم حامی، برو کنار.
بی میل کنار کشید و دست زیر گردن سراب انداخت. کنار هم دراز کشیده بودند و حامی هنوز هم معتقد بود فرصت را برای یک رابطه ی هیجانی از دست دادند.
سراب نفس راحتی کشید و بین غرغرهای حامی، با نگرانی پچ زد:
_ یعنی باید تا دنیا اومدن بچه و آزمایش و اینا صبر کنیم؟
خیلی طول میکشه که…
خمیازه ی حامی دهان او را هم برای خمیازه کشیدن باز کرد.
_ چشم رو هم بذاری تموم میشه.
پوزخندی زد و حین جا به جا کردن سرش روی بازوی حامی لب زد:
_ یه روزم واسه من یه روزه…
حامی سرش را به سینه اش فشرد و تکخندی زد.
_ اگه بحث کردنه من محدودیتی ندارما!
_ واستا زنت بفهمه سرش هوو آوردی، اونوقت کردنو نشونت میدم!
حامی پوزخند صداداری زد و با غیظ غرید:
_ فهمیده!
فکر کردی از کجا فهمیدم خواستگاری راه انداختی؟!
چشمان سراب گرد شد و در دل گفت:
_ یه جا به درد خورد!
با قدمهایی محکم و استوار مسیر منتهی به عمارت را پیمود. شالش را روی زمین انداخت و خیره به خدمتکاری که با استرس انگشتانش را در هم میچلاند پوزخندی زد.
_ چیه مظفر؟ بد موقع رسیدم؟!
مقابل در ایستاد و چشم ریز کرد. دست به سینه با نوک پا روی زمین ضرب گرفت و تکخندی عصبی زد.
_ دوست نداری درو باز کنی؟!
مثل اینکه واقعا بد موقع رسیدم، میخوای برم یه وقت دیگه بیام؟!
مظفر دستپاچه دستی به لباس هایش کشید و در را گشود. نگاه مضطربی به انتهای سالن انداخت و من و من کنان گفت:
_ نه خانم، من کی باشم جز خوش آمد چیزی بگم؟
فقط… یهویی اومدین، خبر ندادین، یکم شوکه شدم.
بفرمایین.
دستش را سمت یقه ی مظفر دراز کرده و با لودگی مرتبش کرد.
_ یادم میمونه دفعه ی بعدی که بخوام بیام خونه ی خودم خبرت میکنم شوکه نشی جونم!
مظفر وا رفته و قطرات عرق روی پیشانی اش نشست. در را بیشتر گشود و با سری پایین افتاده و صدایی آرام پچ زد:
_ به آقا خبر بدم اومدین؟
ضربه ی آرامی به شانه ی مرد زد و نوچی کرد. سمت داخل قدم برداشت و خیره به پله های مارپیچی انتهای سالن قهقهه ای زد.
_ اوه، میخوای لذت شوکه کردنشو ازم بگیری؟!
نزدیک پله ها که شد، صدای ناله ها و ضربه های محکمی که از برخورد دو تن ایجاد شده بود در گوشش پیچید.
گوشه ی لبش سمت بالا کشیده شد و با تفریح پله ها را بالا رفت. دو سمتِ در سلطنتی و بزرگ را همزمان به جلو هل داد.
با دیدن سه جفت چشم که ناباور و ترسیده به او زل زده بودند، ریز خندید. دستانش را پشت کمرش قفل کرد و خرامان سمت تخت رفت.
_ های! مزاحم که نشدم عزیزم؟!
مرد عضوش را از داخل دخترک کم سن و سال بیرون کشید و تته پته کنان گفت:
_ تو… اینجا…
وااای باید منتظر بمونیم تا یکشنبه
سراب بود؟؟؟😯😯😯😯😯😮😮
هیجانییییی شدددددد
اینننن کییییییی بوووودددددد
نکنه سراب باشه
فکنم نگار بود رفته بود پیش کسی که حامله ش کرده
این آخرش چی بود کی بود چی شود چرا چیزی نفهمیدم
عمارت چی ؟کی بود رفت عمارت ؟
خدایا نفهمیدم😩