رمان آس کور پارت 66

3.9
(11)

 

 

 

دست میان موهای سراب برد و او را روی تخت خواباند. لبهایش را روی قفسه سینه اش گذاشت

_ اولین سکسو در محضر حاج خانم و حاج آقا داشته باشیم؟!

 

سراب هینی گفته و دست روی سینه اش گذاشت. کمی به عقب هلش داد و آرام و با زاری پچ زد:

 

_ نکن حامی، زشته…

 

حامی بیشتر رویش خیمه زد و اخمی کرد.

 

_ زشت چیه؟ زنمی خیر سرم.

انقدر خوشحالم که میخوام تا خود صبح بک*نمت!

 

سراب مشت کوچکش را به گردنش زد و دهان کجی ای کرد.

 

_ همون سکس دسته جمعی ای که تو خواستگاری راه انداختی برای هفت پشتم بس بود!

 

به بهانه ی دیر بودن، اجازه نداد به خانه ی خودش برود.

او را در این خانه نگه داشته بود و لحظه ای رهایش نمیکرد.

 

پذیرفته شدنش توسط خانواده ی حامی، هنوز در مخیله اش نمی گنجید و گیج بود.

احتیاج داشت چند روزی را تنها مانده و به اتفاقات پشت سر هم امروز فکر کند.

 

حامی از حواس پرتی اش استفاده کرده و گاز محکمی از چانه اش گرفت.

بی حواس جیغی کشید و بلافاصله با چشمانی گرد شده دست روی دهانش کوبید.

 

به اندازه ی کافی خجالت زده بود. همین مانده بود که رابطه شان را علنی کنند و صدای ناله هایش در خانه بپیچد.

 

دست و پایی زد تا حامی را از روی خودش کنار بزند که تقه ای به در خورد.

 

_ مادر میخوای ما بریم راحت باشی؟!

 

صدای شوخ و خندان حاج خانم، تنش را به عرق نشاند. وای گویان چشم بست و سرش را در سینه ی حامی پنهان کرد.

 

_ بمیری حامی…

 

حاج خانم به طرز عجیب و غیر قابل باوری خوشحال بود. البته که ته دلش همیشه عروسی چون سراب میخواست.

خانم و سر به زیر، با حیا و مظلوم…

خانواده دار و با اصل و نسب هم که میشد چه بهتر!

 

حامی آرام و نجواگونه پچ زد:

 

_ جونم، میچسبی بهم داغ میکنم توله!

 

 

 

تحریک شرم و خجالت سراب برایش لذت بخش ترین کار دنیا بود.

صدایش را کمی بالا برد و بی پروا جواب مادرش را داد.

 

_ قربونت مامان، راحتیم!

نمیخواد به خودتون زحمت بدین.

 

_ غیر این بود شک میکردم مادر!

 

خنده های ریز حاج خانم بلند شد و حامی با شیطنت ابرو بالا انداخت.

 

_ حال میکنی چه مادرشوهر روشن فکر و پایه ای داری؟!

 

سراب پوفی کرده و دندان هایش را با حرص روی هم سابید. چشم غره ای به نیش باز حامی رفت و از رفتن حاج خانم که مطمئن شد غرید:

 

_ چه فایده، شوهرم گاوه گاو!

همه ی مزایای خونوادشو یه تنه میشوره میبره!

 

حامی کمی گردنش را بالا کشید و بادی به غبغب انداخت.

 

_ یه جماعت له له میزنن این گاو بهشون یه نگاه کنه!

چقدر تو ناشکری زن!

 

سراب نفس سنگینی کشید و ناله ی ریزی کرد. تحمل هیکل درشت حامی را نداشت و نفس کشیدن برایش سخت شده بود.

 

_ دارم خفه میشم حامی، برو کنار.

 

بی میل کنار کشید و دست زیر گردن سراب انداخت. کنار هم دراز کشیده بودند و حامی هنوز هم معتقد بود فرصت را برای یک رابطه ی هیجانی از دست دادند.

 

سراب نفس راحتی کشید و بین غرغرهای حامی، با نگرانی پچ زد:

 

_ یعنی باید تا دنیا اومدن بچه و آزمایش و اینا صبر کنیم؟

خیلی طول میکشه که…

 

خمیازه ی حامی دهان او را هم برای خمیازه کشیدن باز کرد.

 

_ چشم رو هم بذاری تموم میشه.

 

پوزخندی زد و حین جا به جا کردن سرش روی بازوی حامی لب زد:

 

_ یه روزم واسه من یه روزه…

 

حامی سرش را به سینه اش فشرد و تکخندی زد.

 

_ اگه بحث کردنه من محدودیتی ندارما!

 

_ واستا زنت بفهمه سرش هوو آوردی، اونوقت کردنو نشونت میدم!

 

حامی پوزخند صداداری زد و با غیظ غرید:

 

_ فهمیده!

فکر کردی از کجا فهمیدم خواستگاری راه انداختی؟!

 

چشمان سراب گرد شد و در دل گفت:

 

_ یه جا به درد خورد!

 

 

 

با قدمهایی محکم و استوار مسیر منتهی به عمارت را پیمود. شالش را روی زمین انداخت و خیره به خدمتکاری که با استرس انگشتانش را در هم میچلاند پوزخندی زد.

 

_ چیه مظفر؟ بد موقع رسیدم؟!

 

مقابل در ایستاد و چشم ریز کرد. دست به سینه با نوک پا روی زمین ضرب گرفت و تکخندی عصبی زد.

 

_ دوست نداری درو باز کنی؟!

مثل اینکه واقعا بد موقع رسیدم، میخوای برم یه وقت دیگه بیام؟!

 

مظفر دستپاچه دستی به لباس هایش کشید و در را گشود. نگاه مضطربی به انتهای سالن انداخت و من و من کنان گفت:

 

_ نه خانم، من کی باشم جز خوش آمد چیزی بگم؟

فقط… یهویی اومدین، خبر ندادین، یکم شوکه شدم.

بفرمایین.

 

دستش را سمت یقه ی مظفر دراز کرده و با لودگی مرتبش کرد.

 

_ یادم میمونه دفعه ی بعدی که بخوام بیام خونه ی خودم خبرت میکنم شوکه نشی جونم!

 

مظفر وا رفته و قطرات عرق روی پیشانی اش نشست. در را بیشتر گشود و با سری پایین افتاده و صدایی آرام پچ زد:

 

_ به آقا خبر بدم اومدین؟

 

ضربه ی آرامی به شانه ی مرد زد و نوچی کرد. سمت داخل قدم برداشت و خیره به پله های مارپیچی انتهای سالن قهقهه ای زد.

 

_ اوه، میخوای لذت شوکه کردنشو ازم بگیری؟!

 

نزدیک پله ها که شد، صدای ناله ها و ضربه های محکمی که از برخورد دو تن ایجاد شده بود در گوشش پیچید.

 

گوشه ی لبش سمت بالا کشیده شد و با تفریح پله ها را بالا رفت. دو سمتِ در سلطنتی و بزرگ را همزمان به جلو هل داد.

 

با دیدن سه جفت چشم که ناباور و ترسیده به او زل زده بودند، ریز خندید. دستانش را پشت کمرش قفل کرد و خرامان سمت تخت رفت.

 

_ های! مزاحم که نشدم عزیزم؟!

 

مرد عضوش را از داخل دخترک کم سن و سال بیرون کشید و تته پته کنان گفت:

 

_ تو… اینجا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۳ ۲۳۱۴۰۶۳۸۵

دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش
IMG ۲۰۲۴۰۳۳۰ ۰۱۳۴۳۶

دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 3.6 (16)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۲۳۳۰۲۳۹۵۴

دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۰۰۳۶۵۱۷۴۲

دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که…
IMG 20230123 230820 033

دانلود رمان با هم در پاریس 5 (1)

10 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز…
127693 473 1

دانلود رمان راز ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی…
رمان خواهر شوهر

رمان خواهر شوهر 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
10 ماه قبل

وااای باید منتظر بمونیم تا یکشنبه

دیانا
دیانا
10 ماه قبل

سراب بود؟؟؟😯😯😯😯😯😮😮

ساناز
ساناز
10 ماه قبل

هیجانییییی شدددددد
اینننن کییییییی بوووودددددد
نکنه سراب باشه

سین
سین
10 ماه قبل

فکنم نگار بود رفته بود پیش کسی که حامله ش کرده

. .........Aramesh
. .........Aramesh
10 ماه قبل

این آخرش چی بود کی بود چی شود چرا چیزی نفهمیدم

بانو
بانو
10 ماه قبل

عمارت چی ؟کی بود رفت عمارت ؟
خدایا نفهمیدم😩

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x