رمان آس کور پارت 75

3.4
(7)

 

 

 

با اینکه میدانست راغب از رابطه اش با حامی بیزار بود، اما دیشب لجبازی کرده و صدایش را بالاتر برده بود تا تلافی کارش کنار استخر را سرش در بیاورد!

این هم نتیجه ی همان لجبازی بود…

 

گرمی دست حامی را روی پهلویش حس کرد و نفسش حبس شد.

 

_ بمیرم برات… خیلی درد داری؟

 

داشت اما دردهای بدتر از این را تاب آورده بود. درد حسی بود که با سلول به سلولش عجین شده بود، از کودکی…

 

_ خدانکنه، خوبم… چند تا خراشه فقط.

 

به قصد بلند شدن دست روی زمین گذاشت که حامی پهلویش را فشرد.

 

_ بگیر بشین، هر چی لازم داری به من بگو.

 

سراب که برای رفتن به خانه شان عجله داشت لبخند محوی زد.

 

_ میخوام برم حموم، همه جام بوی خون میده حالم بد میشه.

 

سعی کرد چهره ی واقعی اش را پشت شیطنتی تصنعی پنهان کند. با شیطنت ابرو بالا انداخت و ریز خندید.

 

_ برم نونوار کنم برسیم خدمت مادرشوهر جان!

 

حامی دست زیر کتفش انداخت و در برخاستن کمکش کرد.

تمام سنگینی اش را روی حامی انداخت اما با برداشتن اولین قدم درد شدیدی در مچ پایش پیچید.

 

چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شد و برای بلند نشدن صدای جیغش، دهانش را محکم به بازوی حامی چسباند.

 

_ چیشد؟ نمیتونی راه بری؟

 

ناله ی پر دردی سر داد و بی حال به تن حامی تکیه زد، پایش را از روی زمین برداشت.

مچ پایش نبض میزد و دردش را به تمام تنش میفرستاد.

 

_ پام… فکر کنم ضرب دیده…

 

حامی با حرص و غضب مشغول فحاشی به مردم شد و سراب را با احتیاط روی زمین نشاند.

 

_ بمون الان برمیگردم، با این وضع نمیتونی تو این دخمه بری حموم.

 

 

 

لحظاتی بعد در حالی که چادر خاکی شده را در هوا میتکاند وارد خانه شد. چادر را دور سراب پیچید و سمت ساک لباس هایش رفت.

 

ساک را روی دوشش انداخت و سراب را با یک حرکت به آغوش کشید.

 

سراب هینی گفته و دست دور گردنش حلقه کرد.

 

_ بذارم زمین، من اینجوری نمیرما بیرون حامی.

بذار برم یه آب بزنم صورتمو حداقل… حامی با تو حرف میزنما، وای از دست تو…

 

_ هر وقت پات رسید رو زمین میتونی تصمیم بگیری کجا بری و کجا نری!

فعلا سکوت اختیار کن عشقم.

 

حامی بی توجه به غر و لند ها و تقلاهایش، پا در کوچه گذاشت.

از پیچ کوچه که گذشتند چندین جفت چشم بودند که با نگاه های خیره و منظور دار هر دویشان را رصد میکردند.

 

اما تمام واکنششان به همان نگاه ها ختم شد و صدا از کسی در نیامد.

انگار خط و نشان کشیدن های حامی کار خودش را کرده بود!

 

سراب چشم بسته و سرش را داخل سینه ی حامی پنهان کرده بود.

این مدت آنقدر از حامی محافظه کاری دیده بود که باورش نمیشد روزی در آغوش او، کوچه های این محل را گزک کنند.

 

حامی اما به خاطر وجود او بود که بی پرواتر از قبل رفتار میکرد.

 

اوی قبلی هیچ گاه برای دفاع از کسی از خودش نمی گذشت، مقابل مردم نمی ایستاد و اصلا حرف مردم برایش مهم نبود.

 

اما حالا کوچکترین حرف نامربوطی راجع به سراب او را بهم میریخت و عشق شاید همین بود…

 

با آن قدمهای بلندی که حامی برمیداشت، کمتر از پنج دقیقه ی دیگر به خانه شان رسیدند.

 

مقابل در که ایستاد و دست روی زنگ فشرد، سراب نفس حبس شده اش را بیرون داد و به پیراهنش چنگ زد.

 

_ دیگه بذارم پایین، جلوی مامانت اینا خجالت میکشم.

 

 

 

حامی هیس کشدار و آرامی گفت و از گوشه ی چشم به صورت سرخ شده ی سراب زل زد.

 

دلش برای سرخیِ شرم که گونه هایش را گلکون کرده بود رفت و بی هوا بوسه ی کوتاهی به زخم گوشه ی لبش زد.

 

_ هین… نکن زشته، تو چرا جا و مکان حالیت نیست مرد؟!

 

_ الان دارم مراعات حالتو میکنم جون تو، جا و مکان رو تو فرصت مناسب تر نشونت میدم!

 

حاج خانم که بعد از آمدن همسرش و شنیدن اخبار، ثانیه ای آرام و قرار نگرفته و منتظر آمدنشان بود، با شنیدن صدای زنگ به سرعت سمت آیفون پرواز کرده و دکمه اش را فشرد.

 

بدون اینکه دمپایی اش را پا بزند، همانطور پابرهنه سمت حیاط دوید و با دیدن جسم آش و لاش شده ی سراب که در آغوش حامی جمع شده بود روی صورتش کوبید.

 

_ خدا مرگم بده، یا امام حسین… چیکار کردن با این طفل معصوم… خدا نگدره ازشون…

 

سراب با صدایی آرام و ریز باز هم به حامی اصرار میکرد که او را روی زمین بگذارد اما حامی گوشش بدهکار نبود و طبق معمول کار خودش را میکرد.

 

_ مامان میشه وانو پر کنی؟

 

حاج خانم خودش را به آن دو رسانده و چادر را از روی تن سراب کنار زد. چشمانش به اشک نشست و چانه اش از بغض لرزید.

 

_ خدا منو بکشه که حواسم بهت نبود مادر.

نباید اجازه میدادم بری، ببین چه بلایی سرت آورن.

اینا از حرمله بدترن، خیر و بهره نبینین این چه کاریه آخه…

نشستن جای خدا و قضاوت میکنن… تف به اون شرف و غیرت و دین داریتون، بویی از انسانیت نبردین شماها…

 

حامی هر چه کرد نتوانست جلوی پوزخندی که روی لبهایش نشست را بگیرد.

 

مادرش فراموش کرده بود که تا چند روز پیش خودش سردمدار این مردم بود!

 

 

دندان هایش را چنان به هم فشرد که صدایش به گوش سراب رسید و برای عوض کردن بحث، سرفه ی کوتاهی کرد و سر به زیر و شرمنده پچ زد:

 

_ تو رو خدا ببخشین حاج خانم، درست نبود اینجوری خدمت برسم… حتی نمیدونم چی بگم که…

 

حامی بی حوصله این پا و آن پا کرد و پوف کلافه ای کشید.

 

_ حالا تعارفاتونو نگه دارین واسه بعد، وقت زیاده.

شما بی زحمت وانو پر کن مامان، سراب یه دوش بگیره باید ببرمش دکتر. پاش آسیب دیده…

 

حاج خانم به هول و ولا افتاده و بی توجه به جوش زدن های حامی، خم شد و پای سراب را چک کرد. مچ پایش متورم شده و قطع به یقین در رفته بود.

زیاد از این دست آسیب ها دیده بود و در تشخیصشان حرفی برای گفتن داشت.

 

بغضش را خورد و با تاسف سری تکان داد. فعلا سر و سامان دادن به اوضاع سراب اولویت داشت.

 

سمت خانه برگشت و گفت:

 

_ تا تو میبریش حموم من یه زنگ به بردیا بزنم، ببریمش بیمارستان اونا.

بذارش تو وان الان میام کمکش میدم.

 

حامی سراب را به خود فشرد و تکخندی زد. عصبی بود و نگران اما موقعیت را برای طعنه زدن مناسب دید که صدایش را بالا برد و گفت:

 

_ کمک زن شوهرشه حاج خانم، خوب یادمه حاجی چقدر میومد کمکت!

یه طورم کیسه میکشید تا نوبت بعدی کبودیات میموند!

به ما رسید ورق برگشت؟!

 

_ وای حامی بترکی یه جماعت از دستت راحت شن!

 

صدای آرام و خجالت زده ی سراب به گوش حاج خانم رسید که بینی اش را بالا کشید و نوچ نوچی کرد:

 

_ به خدا همش چرته میگن زن بگیره آدم میشه، این بشرو هیچی نمیتونه آدم کنه!

آفرین که انقدر بی حیایی مادر، همینجوری ادامه بده… خدا به زنت صبر بده!

 

حامی چقدر خوشحاله… بچم…💔

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233708 1462 scaled

دانلود رمان ضد نور 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما…
IMG 20230128 233828 7272

دانلود رمان برای مریم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۹ ۲۱۱۶۴۸ scaled

دانلود رمان قصه مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۴ ۲۳۲۳۳۵۳۱۳

دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام…
127693 473 1

دانلود رمان راز ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۶ ۱۱۰۶۰۷۴۴۳

دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز 1 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و …
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
unnamed 22

رمان تژگاه 5 (1)

3 دیدگاه
  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیانا
دیانا
9 ماه قبل

وای حاج آقا و حاج خانم جلوی حامی باهم میرفتن حمام که کیسه بکشن 😱😱
وای خدا توبه🤭🤭

رهگذر
رهگذر
9 ماه قبل

تورو خدا با احساسات حامی بازی نکن

.....
.....
9 ماه قبل

چرا اووکادو رو نمیزاریییی چشمم خشک شد به سایتتتت

.....
.....
9 ماه قبل

آووکادو رو چرا نمیزارییییی؟

camellia
camellia
9 ماه قبل

چقدر حامی گناه داره طفلکی.این وسط بازیچه شده😢وای به روزی که حقیقت رو بفهمه😱.

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x