رمان آس کور پارت 78

3.8
(10)

 

 

 

 

همانطور که پیش بینی میکرد، اهالیِ همیشه ی خدا بیکار و علاف محل با دیدنش پچ پچ که نه، با صدای بلند شروع به وراجی کردند.

 

_ از سوراخش اومد بیرون، موندم چطو هنوز از خجالت آب نشدن!

 

_ وا خواهر معلومه دیگه، هرزه اگه رو نداشته باشه که هرزه نمیشه!

 

کمر راست کرد و لبخند حرص درآری روی لب نشاند. از مسیرش منحرف شده و کنار حلقه ی چهار نفره شان ایستاد.

 

_ سلام خانما، حالتون خوبه؟

چند روزی ندیدمتون اخبار محل از دستم در رفته، چه خبرا؟!

 

_ واه واه توبه استغفرالله!

مگه ما خبرگزاری ایم؟!

 

یکی چشم گرد کرد و دیگری ایش گویان رو گرفت. سراب خنده ی پر تمسخرش را خورد و قری به گردنش داد.

 

_ نه والا راستم میگین، خبر از خبر ندارین شماها.

حقم دارینا، انقدر سرتون تو کون زندگی بقیه است که از خبرای اصلی جا میمونین!

 

یکی از زن ها که کمی جوان تر از بقیه بود و از همان ابتدا به سراب حسادت میکرد، بلند شده و چادرش را زیر بغلش زد.

 

محکم به تخت سینه ی سراب کوبید و چشمان درشتش را درشت تر کرد.

 

_ زیر خواب این و اون شدی زبونتم درازه؟!

هه خوب بتازون، بالاخره شرتونو از سر این محل کم میکنیم!

 

سراب، بیخیال گردِ خیالی روی سینه اش را تکاند و پوزخندی زد.

 

_ زیر خواب یه نفر شدم تا شوهرای هولتون دست از سرم بردارن!

اگه جای زندگی مردم و تو کوچه نگهبانی دادن، حواستون جمع زندگی خودتون بود مرداتونو از دم خونه ی من جمع میکردین!

بار آخرتونه درشت بارِ من یا یکی از اعضای خونواده ام میکنین.

به خداوندی خدا کوچکترین حرفی بشنوم یا حرکتی ببینم، پته ی همتونو جوری میریزم رو آب که شبونه فرار کنین!

 

 

به یاد چهره ی وا رفته شان خنده ای کرد. هر چه در این چند وقت آزارشان داده بودند را با همان چند جمله تلافی کرد.

 

چادرش را کناری انداخت و گوشی خاموش شده اش را از روی زمین برداشت. بعد از زدنش به شارژر نگاهی به سرتاسر اتاق انداخت.

 

_ همچین بدم نشد، از شر تو یکی که خلاص شدم.

این مدت خفه شدم از بوی گندت.

 

بعد از عمری زندگی اعیانی در عمارت راغب، زندگی در این خانه که بیشتر به دخمه میماند برایش سخت بود.

 

رخت خوابش درست مانند روز آخر، دست نخورده روی زمین پهن و لباس زیر هایشان هم همان جا پخش و پلا بود.

 

از دیدنشان خنده اش گرفت. آنقدر هول کرده بودند که فراموششان شد آن زبان بسته ها را هم بپوشند.

 

خنده اش با فکر به بلایی که سرش آمده بود، محو شد. دندان قروچه ای کرد و سمت گوشی آویزان مانده رفت.

 

روشنش کرد و بلافاصله شماره ی راغب را گرفت. جواب نمیداد!

 

عادتش بود که طرف مقابلش را در بدترین شرایط قرار داده و به حال خودش رهایش کند.

اما گمان نمیکرد در برخورد با دختر خودش هم همان رویه را در پیش بگیرد.

 

بار دیگر شماره اش را گرفت و بوق آخر بود که بالاخره صدایش در گوش سراب پیچید.

 

صدایی که حق به جانبی از ریز و بم امواجش ساطع و پرده ی گوشش را می آزرد.

 

_ حجلتو برات چیدن عروس حاجی؟!

یا فهمیدن خیلی قبل تر از اینا بدون حجله عروس شدی؟!

 

تهدیدی که در پس کلماتش بود را به خوبی حس کرد. ناسلامتی چند سال دخترش و چند برابر آن سالها، معشوقه اش بوده…

این مرد را مانند کف دستش میشناخت.

 

احتمالش را میداد سراب دل به حامی داده و نقشه هایش را خراب کند که او را با برملا کردن زندگی اش نزد حامی تهدید میکرد.

 

 

 

با حرصی آشکار پلک بست و انگشتانش را دور گوشی محکم کرد. کاش جای گوشی، خرخره ی راغب در چنگش بود.

 

تمام زندگی اش را از این مرد آموخته بود، نیش زدن و طعنه و کنایه را بیشتر.

 

_ چون خیلی نگرانمی میگم عزیزم، همشون در جریانن یه حیوون وحشی بهم تجاوز کرده!

 

انگشت شستش را با ملایمت روی عکسِ برهنه ی سراب کشید. عکسی که یادآور اولین رابطه شان بود و هر بار دیدنش، حس قدرتی وصف ناپذیر به تنش تزریق میکرد.

 

_ بار اولی که اومدی زیرم رو یادته؟!

میدونم دلت واسه اون حس و حال نابمون تنگ شده، زبون درازیا و بدخلقیاتم مینویسم پای دلتنگیت و ازت میگذرم!

 

آن روز کذایی را خوب به یاد داشت. آن حس ترس و وحشتی که بر او چیره گشته بود.

آن پر کشیدن اعتماد…

آن فرو ریختن رویاهای کودکانه…

 

سراب دست میان موهایش برد و دق و دلی اش را سر ریشه های بی گناهشان خالی کرد.

 

جوری به جانشان افتاده بود که گویی ریشه ی رابطه اش با راغب را نیست و نابود میکرد.

 

اما چیزی از آن همه خشم را در صدایش جا نداد و با خونسردی و بیخیالیِ ساختگی جوابش را داد.

 

_ حامی خاطرات بهتری واسه یادآوری برام ساخته!

 

راغب آنقدر تجربه داشت که بداند ادامه ی این بحث به جای خوبی ختم نخواهد شد.

جنونی که سراغش می آمد را پس زده و به آنی مسیر بحث را تغییر داد.

 

ترجیحش تنبیه حضوری بود!

به خودش هم بیشتر مزه میداد.

 

_ پیشرفتی تو کار نمیبینم سراب.

میخوام باور کنم موقعیتت مناسب نیست و دلیل دیگه ای واسه این همه دست دست کردن نداری، اما باورش سخته.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240522 075103 721

دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی 5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۱ ۱۹۴۰۰۴۳۴۱

دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار…
Negar ۲۰۲۱۰۶۰۱ ۰۱۵۶۵۸

رمان اشرافی شیطون بلا 5 (1)

2 دیدگاه
  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 3 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
IMG 20240701 112102 217

دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی 4.3 (13)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو…
1676877296835

دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی 0 (0)

21 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا…
IMG 20240606 190612 646

دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد 5 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور…
IMG 20230127 013632 7692 scaled

دانلود رمان به چشمانت مومن شدم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 5 (1)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
9 ماه قبل

به خدا حالت تهوع گرفتم آخه یعنی چی اون از رمان ماهرخ که پدر خرش روش نظر داره این از سراب که باباش باهاش تیک میزنه چندش.

همتا
همتا
پاسخ به  Bahareh
9 ماه قبل

پدر واقعیش نیس ولی انگار پیشش بزرگ شده
البته فکر کنم

آدم معمولی
آدم معمولی
9 ماه قبل

الان چی شد؟؟؟؟😐

رهگذر
رهگذر
9 ماه قبل

یعنی بابای سراب به سراب تجاوز کرده ؟
شاید ناپدریش بوده مگه نه ؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x