رمان آس کور پارت 8

 

 

_ میشه چند دقیقه به منم اجازه ی حرف زدن بدین بابا؟ فقط چند دقیقه.

 

سکوت پدرش را جواب مثبت تلقی کرد و سری تکان داد. سمت نگار برگشت و سوالش را دوباره تکرار کرد.

 

نگار گیج و سردرگم نگاهی به پدر و مادر حامی انداخت. هر دویشان منتظر به دهانش چشم دوخته بودند، چاره ای جز جواب دادن نداشت.

 

گلویی صاف کرد و لبهای رژ خورده اش را با زبان تر کرد. انگشتانش را در هم چلاند و گفت:

 

_ خب، خب تو یه مهمونی بود… یادت نیست؟

 

حامی با بیخیالی محض سری تکان داد.

 

_ چرا خوبم یادمه. اما انگار تو یادت نیست وقتی اومدی خودتو بهم چسبوندی و زیر گوشم وز وز کردی، بعدش چیشد!

 

رنگ نگار به وضوح پرید و چشمانش گرد شد. نیم نگاهی به مرد مقابلش که با اخم تماشایش میکرد انداخت و آب دهانش را بلعید.

 

حس کسی را داشت که به بن بست رسیده بود. خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد دست پیش را بگیرد.

 

_ منظورتو نمیفهمم، اون شب باهام رابطه داشتی و حاصلش شده این بچه.

 

حامی نیشخندی زد و چشم در حدقه چرخاند. با لودگی به شکم نگار اشاره زد.

 

_ حرص نخور عزیزم واسه بچمون خوب نیست!

 

تای ابرویش را بالا داد و کمی در جایش جا به جا شد.

 

_ خب، نگفتی وقتی بهم چسبیدی بعدش چی شد!

 

نگار لب هایش را روی هم فشرد و عاجز از جواب دادن، نگاه دزدید و دست روی شکمش گذاشت.

 

_ من حالم خوب نیست!

 

پدرش نگران از حال دختر مقابلش، تشر زد.

 

_ بسه حامی، ادامه نده.

 

حامی بلند شد و با جدیت سمت نگار رفت. پدرش نیم خیز شد تا جلویش را بگیرد که هر دو دستش را بالا برد و سرد و خشک گفت:

 

_ کاریش ندارم، لطفا بشینین.

 

 

 

نگار ترسیده گوشه ی مبل جمع شد و به مانتواش چنگ انداخت. از نگاه خاص حامی میترسید.

همان لحظه ی اول که نگاه حامی را دید، حس کرد که دستش رو شده!

 

حامی نزدیکش شد و مقابلش ایستاد. در چشمان لرزان و ترسیده اش زل زد. آبی چشمانش پوزخندی روی لبهایش نشاند.

 

_ انگار حاملگی رو ذهنتم اثر گذاشته که یه سری چیزا رو فراموش کردی، اوکی من یادت میارم.

 

دسته های چوبی مبل را گرفت و روی صورت نگار خم شد.

 

_ بهت گفتم من با چشم رنگیا حال نمیکنم، برو رد کارت!

 

تکخندی زد و سوالی پرسید:

 

_ یادت اومد؟!

 

نگار قصد کوتاه آمدن نداشت. ترسیده بود اما به هر دستاویزی برای اثبات خود چنگ می انداخت. تته پته کنان گفت:

 

_ مست بودی… طبیعیه که یادت نیاد، اما ما اون شب… اون شب با هم بودیم.

 

حامی با تمسخر خندید و «عجب» کشیده ای گفت.

 

_ با خودت گفتی حامی خره و میتونم خودمو بهش بندازم نه؟! اما این قبری که سرش گریه میکنی خالیه عزیزم!

 

عزیزمش سرشار از تمسخر بود. عجز نگار را که دید صاف ایستاد و سمت پدرش برگشت. بر خلاف دقایقی قبل که نگاهش مطمئن بود، حالا کمی تردید را میشد در نی نی چشمانش دید.

 

دلخور و حق به جانب گفت:

 

_ من دیگه حرفی ندارم. هر کاری ام شما دستور بدی انجام میدم، خواستگاری بگی میام، محضر بگی میام.

اما روزی که بفهمی اشتباه کردی، دیگه تو روت نگاه نمیکنم بابا.

 

دستی به صورتش کشید و تلخ و گزنده خندید.

 

_ دمت گرم بابا ولی ناحق زدی تو گوشم.

 

دست داخل جیب شلوارش برد و از گوشه ی چشم نگار را نگاه کرد.

 

_ مِن بعدم هر دختری اومد ادعای زیر خوابی کرد، به چشماش نگاه کنین. من به دخترای چشم رنگی دست نمیزنم… فکر کنم شما بهتر از هر کسی دلیلشو بدونین، مگه نه بابا؟!

 

 

 

 

با سری داغ کرده از خانه بیرون زد. حرف هایش را زده بود، باقی ماجرا به خانواده اش ربط داشت. با خود عهد کرد که اگر باورش نکردند قید آینده اش را زده و نگار را عقد کند.

 

بعد منتظر روزی بنشیند که دروغ های نگار رو میشود، آن وقت میخواست ببیند که پدرش با چه رویی قرار بود در صورتش نگاه کند!

 

سر و گوشش می جنبید، شیطنت و جوانی میکرد، از اعتقاداتی که پدر و مادرش به آن پایبند بودند چیز زیادی نمی دانست، اما دروغ نمی گفت، هیچ وقت.

 

درد سیلی پدرش را در جایی اعماق قلبش حس میکرد. دلش آتش گرفته بود از ناحق بودن آن سیلی…

از عدم اعتمادی که پشت آن سیلی خوابیده بود میسوخت…

 

بعد از این همه سال هنوز حامی را نشناخته بودند و این مسئله قلب حامی را به درد می آورد.

 

بی توجه به ماشینش، پیاده به راه افتاد. باید بادی به کله اش میخورد وگرنه که از شدت فکر و خیال های واهی مغزش میپوکید.

 

سر بلند کرد و با دیدن در سفید زنگ زده، یکه خورد. اینجا چه میکرد؟ پاهای احمقش او را به اینجا کشانده بود یا مغز پر دردش؟

 

نگاهی به هر دو سمت کوچه ی باریک کرد و وقتی کسی را ندید، بی اراده سمت در قدم برداشت. خودش هم نمی دانست چطور سر از این نقطه در آورده بود.

 

طبق معمول همیشه، بعد از بحث با پدر و مادرش، باید خودش را با مشروب و سیگار خفه میکرد، یا به مهمانی ای رفته و حرصش را سر دختری خالی میکرد تا آرام بگیرد.

 

اما حالا خودش هم باورش نمیشد که مقابل خانه ی سراب ایستاده و دستش را برای فشردن زنگ بالا میبرد.

 

صدای زنگ که در گوشش پیچید، گیج پلکی زد و زیر لب گفت:

 

_ واقعا اینجا چی میخوام؟!

4.8/5 - (48 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 ماه قبل

پارت جدید نمیذارید امشب
من بخوابم ینی؟

Mina
🌚hi
1 ماه قبل

پارت نداریم؟😑

Fateme
1 ماه قبل

سراب چشاش چه رنگیه؟

Hani
Hani
پاسخ به  Fateme
1 ماه قبل

جنگلی وحشی
الان این رنگ سبز مانند نیست؟

HSE
HSE
1 ماه قبل

تشکر از نویسنده عزیز و رمان عالی
یه سوال داشتم
چجوری میتونیم رمان خودمون رو در این سایت بارگذاری کنیم ؟

Aramesh
1 ماه قبل

چرا حامی از چشم رنگی ها بدش میاد 🤔وای خدا بلایی سر سران نیاره 😱

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x