رمان آس کور پارت 8

4.3
(10)

 

 

_ میشه چند دقیقه به منم اجازه ی حرف زدن بدین بابا؟ فقط چند دقیقه.

 

سکوت پدرش را جواب مثبت تلقی کرد و سری تکان داد. سمت نگار برگشت و سوالش را دوباره تکرار کرد.

 

نگار گیج و سردرگم نگاهی به پدر و مادر حامی انداخت. هر دویشان منتظر به دهانش چشم دوخته بودند، چاره ای جز جواب دادن نداشت.

 

گلویی صاف کرد و لبهای رژ خورده اش را با زبان تر کرد. انگشتانش را در هم چلاند و گفت:

 

_ خب، خب تو یه مهمونی بود… یادت نیست؟

 

حامی با بیخیالی محض سری تکان داد.

 

_ چرا خوبم یادمه. اما انگار تو یادت نیست وقتی اومدی خودتو بهم چسبوندی و زیر گوشم وز وز کردی، بعدش چیشد!

 

رنگ نگار به وضوح پرید و چشمانش گرد شد. نیم نگاهی به مرد مقابلش که با اخم تماشایش میکرد انداخت و آب دهانش را بلعید.

 

حس کسی را داشت که به بن بست رسیده بود. خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد دست پیش را بگیرد.

 

_ منظورتو نمیفهمم، اون شب باهام رابطه داشتی و حاصلش شده این بچه.

 

حامی نیشخندی زد و چشم در حدقه چرخاند. با لودگی به شکم نگار اشاره زد.

 

_ حرص نخور عزیزم واسه بچمون خوب نیست!

 

تای ابرویش را بالا داد و کمی در جایش جا به جا شد.

 

_ خب، نگفتی وقتی بهم چسبیدی بعدش چی شد!

 

نگار لب هایش را روی هم فشرد و عاجز از جواب دادن، نگاه دزدید و دست روی شکمش گذاشت.

 

_ من حالم خوب نیست!

 

پدرش نگران از حال دختر مقابلش، تشر زد.

 

_ بسه حامی، ادامه نده.

 

حامی بلند شد و با جدیت سمت نگار رفت. پدرش نیم خیز شد تا جلویش را بگیرد که هر دو دستش را بالا برد و سرد و خشک گفت:

 

_ کاریش ندارم، لطفا بشینین.

 

 

 

نگار ترسیده گوشه ی مبل جمع شد و به مانتواش چنگ انداخت. از نگاه خاص حامی میترسید.

همان لحظه ی اول که نگاه حامی را دید، حس کرد که دستش رو شده!

 

حامی نزدیکش شد و مقابلش ایستاد. در چشمان لرزان و ترسیده اش زل زد. آبی چشمانش پوزخندی روی لبهایش نشاند.

 

_ انگار حاملگی رو ذهنتم اثر گذاشته که یه سری چیزا رو فراموش کردی، اوکی من یادت میارم.

 

دسته های چوبی مبل را گرفت و روی صورت نگار خم شد.

 

_ بهت گفتم من با چشم رنگیا حال نمیکنم، برو رد کارت!

 

تکخندی زد و سوالی پرسید:

 

_ یادت اومد؟!

 

نگار قصد کوتاه آمدن نداشت. ترسیده بود اما به هر دستاویزی برای اثبات خود چنگ می انداخت. تته پته کنان گفت:

 

_ مست بودی… طبیعیه که یادت نیاد، اما ما اون شب… اون شب با هم بودیم.

 

حامی با تمسخر خندید و «عجب» کشیده ای گفت.

 

_ با خودت گفتی حامی خره و میتونم خودمو بهش بندازم نه؟! اما این قبری که سرش گریه میکنی خالیه عزیزم!

 

عزیزمش سرشار از تمسخر بود. عجز نگار را که دید صاف ایستاد و سمت پدرش برگشت. بر خلاف دقایقی قبل که نگاهش مطمئن بود، حالا کمی تردید را میشد در نی نی چشمانش دید.

 

دلخور و حق به جانب گفت:

 

_ من دیگه حرفی ندارم. هر کاری ام شما دستور بدی انجام میدم، خواستگاری بگی میام، محضر بگی میام.

اما روزی که بفهمی اشتباه کردی، دیگه تو روت نگاه نمیکنم بابا.

 

دستی به صورتش کشید و تلخ و گزنده خندید.

 

_ دمت گرم بابا ولی ناحق زدی تو گوشم.

 

دست داخل جیب شلوارش برد و از گوشه ی چشم نگار را نگاه کرد.

 

_ مِن بعدم هر دختری اومد ادعای زیر خوابی کرد، به چشماش نگاه کنین. من به دخترای چشم رنگی دست نمیزنم… فکر کنم شما بهتر از هر کسی دلیلشو بدونین، مگه نه بابا؟!

 

 

 

 

با سری داغ کرده از خانه بیرون زد. حرف هایش را زده بود، باقی ماجرا به خانواده اش ربط داشت. با خود عهد کرد که اگر باورش نکردند قید آینده اش را زده و نگار را عقد کند.

 

بعد منتظر روزی بنشیند که دروغ های نگار رو میشود، آن وقت میخواست ببیند که پدرش با چه رویی قرار بود در صورتش نگاه کند!

 

سر و گوشش می جنبید، شیطنت و جوانی میکرد، از اعتقاداتی که پدر و مادرش به آن پایبند بودند چیز زیادی نمی دانست، اما دروغ نمی گفت، هیچ وقت.

 

درد سیلی پدرش را در جایی اعماق قلبش حس میکرد. دلش آتش گرفته بود از ناحق بودن آن سیلی…

از عدم اعتمادی که پشت آن سیلی خوابیده بود میسوخت…

 

بعد از این همه سال هنوز حامی را نشناخته بودند و این مسئله قلب حامی را به درد می آورد.

 

بی توجه به ماشینش، پیاده به راه افتاد. باید بادی به کله اش میخورد وگرنه که از شدت فکر و خیال های واهی مغزش میپوکید.

 

سر بلند کرد و با دیدن در سفید زنگ زده، یکه خورد. اینجا چه میکرد؟ پاهای احمقش او را به اینجا کشانده بود یا مغز پر دردش؟

 

نگاهی به هر دو سمت کوچه ی باریک کرد و وقتی کسی را ندید، بی اراده سمت در قدم برداشت. خودش هم نمی دانست چطور سر از این نقطه در آورده بود.

 

طبق معمول همیشه، بعد از بحث با پدر و مادرش، باید خودش را با مشروب و سیگار خفه میکرد، یا به مهمانی ای رفته و حرصش را سر دختری خالی میکرد تا آرام بگیرد.

 

اما حالا خودش هم باورش نمیشد که مقابل خانه ی سراب ایستاده و دستش را برای فشردن زنگ بالا میبرد.

 

صدای زنگ که در گوشش پیچید، گیج پلکی زد و زیر لب گفت:

 

_ واقعا اینجا چی میخوام؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۰۰۲۸۰۵۰۲۰

دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۴۴۲۹۸

دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۰ ۲۰۴۷۵۲۱۰۲

دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک 4 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر…
2

رمان قاصدک زمستان را خبر کرد 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۲۰۰۷۰

دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه…
unnamed 22

رمان تژگاه 5 (1)

3 دیدگاه
  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر…
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۵ ۱۴۲۱۲۴۸۹۴

دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه 4.4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

پارت جدید نمیذارید امشب
من بخوابم ینی؟

🌚hi
🌚hi
1 سال قبل

پارت نداریم؟😑

Fateme
Fateme
1 سال قبل

سراب چشاش چه رنگیه؟

Hani
Hani
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

جنگلی وحشی
الان این رنگ سبز مانند نیست؟

HSE
HSE
1 سال قبل

تشکر از نویسنده عزیز و رمان عالی
یه سوال داشتم
چجوری میتونیم رمان خودمون رو در این سایت بارگذاری کنیم ؟

Aramesh@...
Aramesh@...
1 سال قبل

چرا حامی از چشم رنگی ها بدش میاد 🤔وای خدا بلایی سر سران نیاره 😱

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x