رمان آس کور پارت 82

3.7
(9)

 

 

 

حاج خانم رو به سراب چشمکی زد و تای ابرویش را بالا برد. سراب ریز خندید و فین فین کنان سر در گریبان فرو برد.

 

نمیخواست هنوز از دست مادر خلاص نشده گیر پسر بیفتد و بابت صورت سرخ و چشمان خیسش جواب پس دهد.

 

_ فعلا که پدر و پسر جلسه ی مردونه گذاشتین و حضور خانما رو قدغن کردین!

 

حامی در را بسته و با قدم هایی کوتاه نزدیکشان شد و در همین حین غر و لند کنان گفت:

 

_ حالا یه بار من و حاجیتون نشستیم کنار هم، چشمتون ورنمیداره مهر و محبت بین ما رو؟!

 

حاج خانم قری به گردنش داده و ایشی گفت.

 

_ مگه ما بخیلیم؟!

انقدر بچسبین به هم تا بترکین…

 

سقلمه ای به سراب زده و با شیطنت حرفش را ادامه داد.

 

_ مام از شرتون راحت میشیم، والا اگه بدمون بیاد!

مگه نه دخترم؟

 

سراب مشت کوچکش را مقابل دهانش گذاشت و آرام خندید. حاج خانم هم گاهی خوب شیطنتش گل میکرد!

 

حین خنده نگاهش را سمت حامی سوق داد. این پسر هر جور که بود و هر چه که میپوشید، بی نهایت جذاب و دوست داشتنی میشد.

 

چه در لباس های مارک دار و ست شده اش، چه در این لباس های راحتی و ساده که رنگهایشان هیچ همخوانی ای با هم نداشت.

 

او در چشم سراب بی نظیر ترین مرد روی زمین بود و تپش های تند شده ی قلبش، همان غنج زدنی بود که میگفتند.

 

_ قربون ریختت برم من!

 

گویا زمزمه ی زیر لبی اش چندان هم آرام نبود که حاج خانم پقی زیر خنده زد و اما حامی با نگرانی کنارش نشست.

 

_ این چشما چه گناهی کردن که تو اشکت دم مشکته؟

 

بی توجه به حضور مادرش، دست دور شانه ی دلبرک لرزانش حلقه کرد و چشم در چشم او سر تکان داد.

 

_ چیشدی دورت بگردم؟

 

 

 

سراب «وای» زیر لبی ای گفت و نامحسوس به حاج خانم اشاره ای زد.

اما این چیزها کی برای حامی مهم بوده که حالا باشد؟!

 

چینی به بینی اش داد و چشم غره ای به چانه ی خیس سراب رفت.

 

_ تو نمیخواد به من مراعات کردن یاد بدی. همین مامانم خیلی تلاش کرد، یاد نمیگیرم!

بگو ببینم چی شده باز؟

 

سراب پوکر فیس و خجالت زده لبهایش را روی هم فشرد و غرش تو گلویی کرد.

 

حاج خانم با لذت، عشقی که با وجود تفاوت های فاحش، بینشان در جریان بود را نظاره میکرد.

 

چه کسی باورش میشد حامی، آن پسر کله خر که زندگی را برایشان زهر کرده بود، به دختری بی زبان و محجبه که چند سالی هم از او بزرگ تر است دل ببندد؟

 

نگار با وجود حس بدی که به او داشتند، بیشتر شبیه تصوراتشان بود تا سراب.

 

سرخ شدن سراب را که دید، نوک انگشتش را به شقیقه ی حامی فشرد و کلافه از بی ملاحظگی اش پوفی کرد.

 

_ جای اینکه بشینی ور دل زنت، رفتی چسبیدی به بابات… معلومه که ناراحت میشه.

 

جفت ابروهای حامی به فرق سرش چسبیدند و صورت سراب را با دستانش قاب گرفت.

ناباور سرش را بالا و پایین کرد و با صدایی که از فرط بهت، نالان شده بود پچ زد:

 

_ آره سراب؟!

واسه این گریه کردی؟ مگه بچه ای؟

 

سراب سرش را تند و تند تکان داد و شگفت زده از کار حاج خانم، سمتش برگشت.

 

_ نه به خدا… مامان؟

 

حاج خانم لبخندی به پهنای صورت زد و دست به کمر پشت چشمی نازک کرد.

 

_ مامان و یامان!

من خودم این روزا رو گذروندم، سر منو که نمیتونی شیره بمالی.

آی پسر، حواست بیشتر به زنت باشه.

زن داشتن که فقط گردن کلفتی کردن و صدا پس کله انداختن نیست…

 

 

 

گلویی صاف کرده و به یاد روزهای عاشقی خودشان لبخند محوی زد.

همسرش مرد مهربان و با محبتی بود. استواری و دوام زندگیشان را مدیون محبت های او بودند، هر چند خود حاج خانم هم کم از خود گذشتگی نکرده بود.

 

سینه اش از یادآوری روزهای تلخ و شیرین گذشته، تکانی خورد و با چشمانی پر شده نگاهش را بین سراب و حامی چرخاند.

 

_ زن ناز داره مادر، مردِ نازکش میخواد نه عربده کش و گردن کلفت.

جای اینکه چپ و راست بهش گیر بدی و امر و نهی کنی، نازشو بکش.

اشک هیچ زنی رو کسی نمیتونه دربیاره، جز اون مردی که عاشقشه…

 

نفس سراب از حرفهای حاج خانم رفت. همین حالا هم فکرِ دل کندن داشت ذره ذره ی وجودش را میخورد…

 

وای به روزی که حامی با حرفهای مادرش دگرگون شده و بیش از پیش عشق به پایش میریخت‌…

فرهاد کوه کن میخواست دل کندن…

 

_ من برم یه سر به غذا بزنم، آماده شد صداتون میکنم.

 

حامی نوک بینی سرخ شده ی سراب را میان دو انگشتش فشرد و زمزمه وار گفت:

 

_ نازکش میخوای لیمو خانمم؟

 

دستی که روی بینی اش بود را دستپاچه پس زده و روسری اش را چنگ زد.

بی دقت و بی نفس روسری را روی سرش انداخته و با آن صدای گرفته و مخمور پچ زد:

 

_ صبر کنین میام کمکتون.

 

_ نمیخواد مادر، کاری ندارم.

 

قصد فرار داشت. قلب عاشقش همین حالا هم از عشق لبریز بود و ظرفیت بیشتر از این را نداشت…

 

از خودش میترسید.

پُر تر که میشد، شاید تمام واقعیات را همراه عشق حامی بیرون میریخت و فغان از آن روز و آن لحظه…

 

او قصد فرار داشت، اما حامی مگر اجازه ی فرار میداد؟ ابدا!

اگر میداد که حامی نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 230225 295

دانلود رمان جنون آغوشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…  
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۶ ۱۴۳۳۳۳۳۳۳

دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که…
1

رمان عصیانگر 2 (2)

4 دیدگاه
  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ…
IMG 20230128 233813 8572 scaled

دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۱ ۱۷۱۹۲۰۰۳۸

دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۱ ۰۷۱۹۰۴۲۳۰

دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۲۳۳۰۲۳۹۵۴

دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۶ ۱۰۴۸۲۴۸۹۶

دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
8 ماه قبل

مادر شوهری مثل حاج خانومم نداریم 😑

:///
:///
پاسخ به  ساناز
8 ماه قبل

ب خدا ک نداریم😂

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x