رمان آس کور پارت 86

3.6
(9)

 

 

 

 

انتظار جا خوردنش را داشت اما رسا باز هم غافلگیرش کرد. مقابل نگاه پر استرس مادرش، نیشخندی زد و گفت:

 

_ اما در حدی نیست که روت بشه بگیش؟!

 

هوش بالایی لازم نبود تا دلیل رفتار رسا را بفهمند. هم رها و هم حاج خانم، خودشان عاشقی کرده و این روزها را تجربه کرده بودند.

 

از مدتها پیش علاقه ی رسا به حامی برایشان مثل روز روشن شده بود اما احساس رسا، مانند هزاران عشق یک طرفه ی دیگر، بی سر انجام بود.

 

سراب ترجیحش سکوت بود تا خود بزرگترها زبان دخترک را کوتاه کنند.

 

رها خجالت زده از رفتار تند و نامناسب دخترکش سرفه ای مصلحتی کرد و دلش برای دخترک عاشقش میسوخت که با مهربانی پچ زد:

 

_ دخترم یه لیوان آب برام میاری؟

 

رسا از کارشکنی های مادرش به ستوه آمده و چشم در حدقه چرخاند. بی حوصله اشاره ای به فنجان چای زد.

 

_ داریم صحبت میکنیم مامان جان، چای تازه دم عروس خانم که هست، همونو بخورین.

 

چشم غره و التماسی که در نگاه مادرش بود هم رویش جواب نداد که دوباره سمت سراب برگشت.

 

_ ببخش من هی سوال میپرسما، آخه یه خورده عجیبه دیگه سراب جون بهم حق بده.

زمین تا آسمون با ایده آلای حامی فرق داری، گفتم شاید یه مزیتی بتونم پیدا کنم که این انتخاب برام قابل هضم تر بشه!

 

در ذهنش جنگی جهانی علیه رسا برپا شده بود!

اما در ظاهر لبخند آرام و موقری زد و برق تحسین از واکنشش را در نگاه حاج خانم دید.

 

همین هم برایش کفایت میکرد اما هوس چزاندن رسا همچون موریانه به جان ذهنش افتاده بود.

 

با آرامش بلند شده و رو به رها سری تکان داد.

 

_ من براتون آب میارم.

 

نیم قدمی برداشت و با لبخندی حرص درآر سمت رسا برگشت.

 

_ برای منم عجیبه چرا تویی که همیشه کنارشی و ایده آلاشو داری، نتونستی نظرشو جلب کنی!

 

خوردی رسا خانم؟😂

 

 

 

چهره ی مات و نگاه مات تر رسا، طوری به جانش نشست که در رفت و برگشت به آشپزخانه بارها و از ته دل خندیده بود.

 

تمام حرص و جوشی که از رفتار عامدانه ی رسا خورده بود، به یکباره پر کشید و احساس سبکی کرد.

 

نفهمید در زمان کوتاه بین رفتن و آمدنش، چه اتفاقی افتاده بود که رسا دیگر کلمه ای با او صحبت نکرد.

 

بیشتر خودش را با گوشی اش سرگرم کرده و گهگاه در صحبت ها، نظری میداد… آن هم فقط زمانی که نظرش را میپرسیدند!

 

بهتر! سراب که از خدایش بود زبان دخترک بیشعور را از حلقومش بیرون بکشد.

با آن حامی جان گفتن هایش!

 

حاج آقا به عنوان حسن ختام صحبت هایشان، سمت سراب برگشت و پدرانه هایی که توفیر داشت با پدرانه های راغب را بی منت خرجش کرد.

 

_ بابا جان، بشین با شوهرت دو دو تا چهار تا کن، هر زمان که آماده بودین به مام خبر بدین تا انشالله یه مراسم بگیریم.

فعلا هم قضیه ی فروش خونه منتفیه تا نگرانی ای نداشته باشین.

فکر حرف مردمم نکن، هر جوری که به دلته و هر چیزی که میخوای رو فقط بگو.

بعدا بفهمم چیزی باب میلت نبوده و نگفتی، کلامون میره تو هما!

 

بغضش فرق داشت با تمام بغض های زندگی اش.

کل سی و اندی سال زندگی اش یک طرف، این یک دقیقه ای که حاج آقا، با آن لبخند محو و نگاه مهربان، خواسته های او را بالاتر از هر چیزی قرار داده بود هم یک طرف…

 

همیشه همه چیز داشت، راغب از هر نظر ساپورتش میکرد.

چه مالی، چه معنوی، چه جسمی… تمام نیازهایش به بهترین نحو رفع میشد اما…

اما این یکی بیش از اندازه دلنشین بود…

 

انگشتانش را در هم چلاند و همزمان با چکیدن اولین قطره ی اشکش سر به زیر انداخت.

 

_ ممنونم بابا جون…

 

اولین باری بود که او را بابا میخواند و این «بابا» چشمان مرد را هم بارانی کرد…

 

 

 

_ کاش شمام باهامون میومدین.

 

حاج خانم حین چپاندن کارت بانکی اش در دست سراب، سر بالا انداخت.

 

_ دیگه دوره ی قدیم نیست که یه ایل پشت خودتون راه بندازین، حتی منم تو خرید عروسیم کسی رو نبردم.

برین خوش بگذره بهتون.

 

نیم نگاهی به آستانه ی در انداخت و حامی را مشغول پوشیدن کتانی هایش دید، صدایش را پایین برده و دست سراب را بست.

 

_ اینم باشه پیشت مادر، یه وقت مراعات جیب ما رو نکنی که ازت دلخور میشم… هر چی خوشت اومد بخر، آدم هر روز که عروس نمیشه.

 

سراب سری به نفی تکان داده و دستش را مقابل حاج خانم گرفت.

 

_ شما لطف دارین مامان اما نمیتونم قبول کنم، شکر خدا به قدر کافی هست.

دستتون درد نکنه تا همینجاشم کلی منو مدیون خودتون کردین، بیشتر از این شرمندم نکنین.

 

_ حاج خانم ول کن این زن ما رو، خوردی تمومش کردی بازم سر من بی کلاه میمونه!

 

صدای معترض حامی بلند شد و حاج خانم لبخند به لب از دلدادگی پسرش، پشت دست سراب را نوازش کرد.

 

_ شاید خودت خبر نداشته باشی، اما بیشتر از چیزی که فکرشو کنی ما رو مدیون خودت کردی.

ما دیگه امیدی به سر به راه شدن حامی نداشتیم، اما الانشو ببین… همه ی اینا به خاطر توئه.

تو بهترین اتفاق زندگی ما بودی، هر کدوممونو یه طور به زندگی برگردوندی.

 

هیچ خبر نداشتند که با این حرف ها، سراب را از خود متنفر و از زندگی بیزار میکنند.

 

هر چه بیشتر این سرابِ دروغین در دلشان جا باز میکرد، بیشتر از سراب واقعی متنفر میشد و آخ از روزی که به زندگی واقعی اش بازگردد…

او میماند و یک توده ی عظیم از نفرت و دلتنگی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240701 112102 217

دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی 4.3 (13)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو…
IMG 20231120 000803 363

دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار 4 (2)

1 دیدگاه
    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته…
download

رمان رویای قاصدک 3 (2)

5 دیدگاه
  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی…
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۷ ۱۰۲۷۲۵۰۲۱

دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این…
520281726 8216679582

رمان باورم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار…
IMG 20240530 001801 346

دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری 3.1 (37)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی.…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۴۳۰۶۲

دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
8 ماه قبل

دلم واسه سراب خیلی بیشتر از حامی و خانوادش میسوزه که داره سرشون کلاه میره

رهگذر
رهگذر
8 ماه قبل

هر چقدر از قشنگ بودن این رمان گفته بشه کمه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x