رمان آس کور پارت 88 - رمان دونی

 

 

 

 

میخواست بگوید هستم، تا آخرش… من هم در کنارت بهترین خودم خواهم شد…

اما سکوت پیشه کرد چرا که خسته بود از دروغ بافتن ها و امید واهی دادن ها…

 

به اندازه ی کافی دروغ گفته و ذهن حامی را برای عذاب دادنش پر کرده بود از خاطرات، دیگر کافی بود…

 

_ سردته؟ چرا لباس نمیپوشی؟

تو این هوا یه پر چادر کشیدی سرت و افتادی بیرون. بذار دو روز از خوب شدنت بگذره بعد دوباره کار دست خودت و من بده بچه…

 

نگاه سرزنشگرش به دست سراب بود و همزمان که برای گرم کردنش، نوازشش میکرد با سر اشاره ای به بخاری زد.

 

_ درجشو بیشتر کن یکم گرم شی.

 

سرما از درونش، از عمق قلبش نشأت میگرفت و دوایش کم و زیاد کردن درجه ی بخاری نبود اما برای بستن دهان حامی، حرفش را اجرا کرد.

 

_ مریض نمیشم، سرد نیست که… هوا به این خوبی!

 

_ بچه پررو!

 

دستش را فشرد و از روی شانه اش پایین انداخت.

 

_ از این دستات که یه سور به یخچال زدن معلومه.

حالا مثلا خیلی شاخی؟ میخوای بگی تو سردت نمیشه بروسلی؟!

 

کلافه پوفی کرده و چشم در حدقه چرخاند. دمدمی مزاج تر از حامی ندیده بود.

لحظه ای لی لی به لالایش میگذاشت و لحظه ی بعد آنقدر غر میزد که جانش را به لبش میرساند.

 

هر چند غرهایش همه به خاطر خودش بود، اما به خدا که یک روز از این سرد و گرم کردنها منفجر میشد.

 

_ نخیرشم آقای بداخلاق… خوشم نمیاد زیر چادر لباس کته کلفت بپوشم.

 

دستانش را طوری دور خود حالت داد که اشاره به حجمی زیاد کرده و با بینی چین خورده گفت:

 

_ فکر کن، یه سرِ ریزه میزه با یه بدن باد کرده و پف دار!

 

چشم غره ی حامی لبهایش را آویزان کرده و با مظلومیت سر روی شانه خم کرد.

 

_ به خدا خیلی مسخره میشم!

 

 

بیشتر از اینکه دست در دست هم باشند، دست سراب میان انگشتان حامی چلانده شده و بعد از پارک کردن ماشین، او را دنبال خود میکشید.

 

با دقت مغازه ها را زیر نظر داشت و به مغازه ی مورد نظرش که رسید از حرکت ایستاد.

 

سراب وا رفته به پالتوهای داخل ویترین زل زده و پا روی زمین کوبید.

 

_ بابا جان میگم خوشم نمیاد، پالتو دارم خودم نپوشیدم… الانم نمیپوشم.

 

بی تفاوت نگاه کوتاهی به سراب شاکی انداخت و بار دیگر ویترین مغازه را از نظر گذراند.

 

_ خودم تنت میکنم توله ام!

 

گویی حرفهای سراب برایش حکم وز وز حشره ای کوچک داشت که بی اهمیت بهشان وارد مغازه شد.

 

سلام کوتاهی به دختر پشت پیشخوان داد و دختر همزمان که با تعجب به چهره ی برافروخته ی سراب زل زده بود، طبق روال همیشه برخاسته و لبخند به لب خوش آمدش را گفت.

 

_ سلام خوش اومدین، در خدمتم.

 

مقابلشان ایستاده و با اشاره به مانکن ها و رگال های پوشیده از پالتوهای رنگارنگ گفت:

 

_ بگین چی مدنظرتونه تا راهنماییتون کنم.

 

حامی سر بالا انداخته و دستش را در هوا تکان داد.

 

_ هم چشم داریم هم عقل… راهنمایی نیاز نداریم، ممنون!

 

سراب خجالت زده سمت رگال ها برگشت. خودش را سرگرم دیدن لباس ها نشان داد تا دخترک بینوا بیشتر از این خجل نشود.

 

فروشنده سرخ شده از رک گویی حامی که عملا او را مزاحم خوانده بود، لبخند نیم بندی زد و عقبکی رفت.

 

_ آم‌… بله… بفرمایین، کمکی خواستین من همینجام.

 

دوباره که پشت پیشخوان قرار گرفت، حامی دست دور شانه ی سراب حلقه کرده و سراب بلافاصله سلقمه ای نثارش کرد.

 

_ طفلی آب شد از خجالت، چقدر بی رحمی تو…

 

 

پالتوی آجری رنگی که یقه ی اریب و زیپ مخفی اش، در عین سادگی خاصش کرده بود نظرش را جلب کرد.

از حرکت ایستاد و نفسش را توی صورت سراب خالی کرد.

 

_ بدم میاد موقع خرید یکی عین جوجه اردک بچسبه بهم.

ملت میان خرید ریلکس کنن نه اینکه یکی عینهو اجل معلق هر جا میرن بالاسرشون ظاهر شه و هی استرس بده بهشون.

 

نیشخندش چشم های سراب را در حدقه چرخاند و با تاسف پچ زد:

 

_ باشه حق داری، اما مودبانه تر هم میتونستی بهش بگی.

 

دستی که دور شانه ی سراب پیچانده بود را به گردنش رساند و به زور سرش را سمت پالتو چرخاند.

 

_ تو نمیخواد نگران اینا باشی، انقدری سیریش هستن که ادب روشون کارساز نیست.

اینو ببین، خوشت میاد؟

 

سراب بحث با حامی کله شق را که فقط حرف خودش را قبول داشت بی فایده دید.

کلافه پوفی کرد و چشم به پالتو دوخت.

 

یکی شبیه همین را در خانه ی راغب داشت، فقط کمی تجملاتی تر بود.

مانند هزاران سوغاتی دیگر راغب از سفرهای مختلفش.

 

اما به او تلقین کرده بودند در نظر این جماعت هر چه لباس ساده تر و تیره تر، میزان حجب و حیا بیشتر و او باید به نقش عروس محجوب و سر به زیر ادامه میداد.

 

البته بارها حاج خانم را دیده بود که معمولا از پارچه های رنگ روشن و جذاب برای لباس هایش استفاده میکرد، اما ریسک نکرده و بی میل سر بالا انداخت.

 

_ خیلی رنگش جیغه.

 

_ خوشت میاد ازش؟

 

خوشش که می آمد اما شانه بالا انداخت.

تمام لباس های رنگ روشن و جیغش مقابل چشمانش به رقص درآمد و علی رغم تصمیمش برای پایان دادن به دروغگویی گفت:

 

_ قشنگه ولی… ولی من تا حالا لباس این رنگی نپوشیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

خسته نباشی ادمین جان
خیلی وقته شاه خشت رو پارت ندادی سال بدم همینطور

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x