رمان دونی

 

 

 

 

آمده بود که دنیای تیره و تار دخترکش را رنگ بپاشد.

گفته بود او را خوشبخت ترین دختر دنیا میکند و چند وقتی میشد که کارش را به صورت جدی آغاز کرده بود.

 

بس بود دلبرکش هر چه در دل سیاهی ها تک و تنها تازانده بود، حالا حامی را داشت…

 

پسری که با چشمان بی نظیر او، دنیایش رنگ گرفت و حالا نوبت او بود که دلبرش را در آغوش کشیده و به دنیای زیبای خودش بیاورد.

 

او هم حق داشت مانند هر انسانی در این جهان، زیبایی های اطرافش را به جز دیدن، زندگی کند.

 

کمی خم شد و از بین سایزهای مختلف، سایز مدیوم را بیرون کشید و سراب را سمت اتاق پرو هدایت کرد.

 

_ هر چیزی یه اولین باری داره دیگه، مگه نه؟

 

داشت…

درست مانند خودش زمانی که برای اولین بار، به جای نفرت از دخترک چشم رنگی مقابلش، دلش سُرید و در دام عشقش گرفتار شد.

 

_ همونطوری که توی توله سگ واسه اولین بار منو اسیر و ذلیل خودت کردی، منم واسه اولین بار لباسی که تا حالا نپوشیدی رو تنت میکنم.

 

گفت و لباس را در آغوش سراب انداخت. در اتاق پرو را گشود و او را به داخل هل داد.

 

_ زودی بپوشش، خیلی ام خوشگل نشو که من طاقتم کمه. بی طاقتم که بشم نمیتونم قول بدم دست از پا دراز نکنم!

 

هنوز هم از گل انداختن گونه های این دلبر چموش غرق خوشی میشد.

چشمکی هم ضمیمه ی شیطنتش کرد و در را بست.

 

سراب به دیواره ی اتاقک تکیه زد. لباس را به تن خود فشرد و آهی جانسوز کشید.

 

وای از اولین بارهایی که اولین نبودند…

حامی ندیده بود سرابش را در آن بیکینی های بی سر و ته، ور دل راغب و دوستانش که این چنین برای پوشاندن این لباس به تن او چشمانش می درخشید.

 

آخ که سرابش، سرابی بیش نبود‌…

 

 

 

تقه ی آرام حامی به در، حواسش را جمع زمان حال کرد. تکیه اش را از دیواره گرفت و کش چادرش را آزاد کرد.

 

_ دارم میپوشم، یکم صبر کن.

 

زیر چادرش تونیک بافت کوتاهی پوشیده بود. پالتو را روی همان پوشید و شالش را مرتب کرد.

از دیدن خودش در آینه شگفت زده نشد، همیشه این دست رنگها به پوست سفیدش می آمد.

 

اما شک نداشت مرد پشت در از دیدنش دو بال درآورده و پرواز خواهد کرد.

 

به دستور راغب تمام لباس هایش هم دست دوم بود و اکثر مواقع هر چه به خود میرسید باز هم شبیه ژنده پوش ها میشد.

 

هر چند حامی در هر شرایطی او را زیبا میخواند، اما اویی که عمری همچون خان زاده ها پوشیده و گشته بود فرق دیروز و امروزش را به خوبی میفهمید.

 

در را باز کرد و دستانش را پشت کمرش در هم چلاند. تابی به بدنش داد و با ناز و عشوه پلک زد.

 

_ خوبه؟

 

حامی یک لنگه پا پشت در ایستاده و به محض باز شدنش، چهار چشمی به دخترکی که همچون برگه ی نقاشی سفیدی که زیر دست نقاشی چیره دست به اثری خارق العاده تبدیل شده بود میدرخشید، خیره ماند.

 

_ جونم که جوجه رنگی… خوشگلی این لباس تو تنت هزار برابر شد.

حالا چیکار کنم با این دلی که واسه خوردنت داره سینمو جر میده، هوم؟

 

سراب مسرور از تعریف های حامی، لب غنچه کرده و متفکر سری تکان داد.

چشمان ستاره بارانش را ریز کرده و با شیطنت ابرو بالا انداخت.

 

_ یدونه بزن تو گوشش بگو وقت واسه جر دادن زیاده!

 

_ پدرسوخته!

میخوای بقیه ی لباساشم ببینی؟

 

سراب بی درنگ سر بالا انداخت و دست سمت زیپش برد.

 

_ نوچ، فکر کن یه کدوم از این لباسا از اینی که تو انتخاب کردی بهتر باشه.

 

 

دست گرم حامی مانع باز کردن زیپش شد و در جواب نگاه تهدیدگرش تخس دست به کمر زد.

 

_ دستت درد نکنه که به فکرمی ولی من گفته بودم نمیپوشم.

 

خودش را عقب کشید و حامی هم همان اندازه جلو رفت.

بدون پلک زدن نگاهش قفل نگاه مصمم سراب شد و چند ثانیه بعد عقب کشید.

 

لبهای سراب خندید و چشمانش نیز.

ثانیه ای از احساس پیروزی ای که در رگ و پی اش جریان یافت نگذشته بود که چادرش را مچاله شده در دست حامی دید.

 

اوف از دست حامی، با آن نگاه دیوانه کننده اش حواسش را پرت کرده بود تا چادرش را بقاپد!

 

_ منم گفته بودم تنت میکنم!

 

دلش لجبازی کردن میخواست، نافرمانی، دیوانه کردن مردش… اما میدانست از پس حامی بر نمی آید!

 

حامی دیوانه ای بود که مراعات هیچ چیز را نمیکرد.

به خوبی نشان داده بود که هر حرکت او را با حرکتی کوبنده تر جواب میداد.

 

دم عمیقی از هوا گرفت و بالاجبار و مطیعانه سری به تایید تکان داد.

 

_ خیلی خب درش نمیارم، بده چادرمو بپوشم!

 

نالان به چادری که مچاله تر از قبل زیر بغل حامی جای گرفت نگاه کرده و با زاری چشم بست.

 

_ وای… چروک شد حامی… اه…

 

با دستانش صورت سراب را قاب گرفت و پیشانی اش را نرم و آهسته بوسید.

 

_ مجبور نیستی کاری که خوشت نمیادو انجام بدی.

 

لبه های شالش را گرفت و از روی سرش برداشت. بعد از مرتب کردنش، طوری که یقه ی زیبای پالتو را هم پنهان نکند، آن را دوباره و کمی ناشیانه روی سرش تنظیم کرد.

 

_ حامیت اینجاست که تو مجبور به انجام هیچ کاری نشی، از یه لباس پوشیدن ساده بگیر تا بزرگترین چیزی که ذهنت میتونه تصورش کنه.

میدونم چادر و این پوشش انتخابته و دوسش داری اما…

 

حامی چقد قشنگههههه🥹

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
P:z
P:z
9 ماه قبل

خدای منن
خیلی خوبه حامیی
فاطمه جون مرسییی
میشه لطفا شاه خشت هم بزاری؟

همتا
همتا
9 ماه قبل

چقدر زیبا گفت که سرابش سرابی بیش نبود

رهگذر
رهگذر
9 ماه قبل

میشه یدونه حامی برای منم بفرستین ؟
دلم حامی میخواد🥺

بانو
بانو
پاسخ به  رهگذر
9 ماه قبل

این جور حامی ها مال قصه هاست تو دنیای واقعی نمیشه عزیزم…..البته شاید من فقط بد دنیا رو دیدم ولی نمیشه یعنی نشد که بشه برای من😔

بینام
بینام
پاسخ به  بانو
9 ماه قبل

برای همه همینه عزیزم. شایدم ر دنیای واقعی باشن ولی آنقدر انگشت شمار که اونم به افراد خیلی خاص میرسن

حرف حساب
حرف حساب
9 ماه قبل

لطفا اگه میشه، رمانای مد وان و تایید کنید، ادمیناشون گم شدن

کاربر
کاربر
9 ماه قبل

کو حامی

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x