رمان آس کور پارت 89

3.8
(10)

 

 

 

 

آمده بود که دنیای تیره و تار دخترکش را رنگ بپاشد.

گفته بود او را خوشبخت ترین دختر دنیا میکند و چند وقتی میشد که کارش را به صورت جدی آغاز کرده بود.

 

بس بود دلبرکش هر چه در دل سیاهی ها تک و تنها تازانده بود، حالا حامی را داشت…

 

پسری که با چشمان بی نظیر او، دنیایش رنگ گرفت و حالا نوبت او بود که دلبرش را در آغوش کشیده و به دنیای زیبای خودش بیاورد.

 

او هم حق داشت مانند هر انسانی در این جهان، زیبایی های اطرافش را به جز دیدن، زندگی کند.

 

کمی خم شد و از بین سایزهای مختلف، سایز مدیوم را بیرون کشید و سراب را سمت اتاق پرو هدایت کرد.

 

_ هر چیزی یه اولین باری داره دیگه، مگه نه؟

 

داشت…

درست مانند خودش زمانی که برای اولین بار، به جای نفرت از دخترک چشم رنگی مقابلش، دلش سُرید و در دام عشقش گرفتار شد.

 

_ همونطوری که توی توله سگ واسه اولین بار منو اسیر و ذلیل خودت کردی، منم واسه اولین بار لباسی که تا حالا نپوشیدی رو تنت میکنم.

 

گفت و لباس را در آغوش سراب انداخت. در اتاق پرو را گشود و او را به داخل هل داد.

 

_ زودی بپوشش، خیلی ام خوشگل نشو که من طاقتم کمه. بی طاقتم که بشم نمیتونم قول بدم دست از پا دراز نکنم!

 

هنوز هم از گل انداختن گونه های این دلبر چموش غرق خوشی میشد.

چشمکی هم ضمیمه ی شیطنتش کرد و در را بست.

 

سراب به دیواره ی اتاقک تکیه زد. لباس را به تن خود فشرد و آهی جانسوز کشید.

 

وای از اولین بارهایی که اولین نبودند…

حامی ندیده بود سرابش را در آن بیکینی های بی سر و ته، ور دل راغب و دوستانش که این چنین برای پوشاندن این لباس به تن او چشمانش می درخشید.

 

آخ که سرابش، سرابی بیش نبود‌…

 

 

 

تقه ی آرام حامی به در، حواسش را جمع زمان حال کرد. تکیه اش را از دیواره گرفت و کش چادرش را آزاد کرد.

 

_ دارم میپوشم، یکم صبر کن.

 

زیر چادرش تونیک بافت کوتاهی پوشیده بود. پالتو را روی همان پوشید و شالش را مرتب کرد.

از دیدن خودش در آینه شگفت زده نشد، همیشه این دست رنگها به پوست سفیدش می آمد.

 

اما شک نداشت مرد پشت در از دیدنش دو بال درآورده و پرواز خواهد کرد.

 

به دستور راغب تمام لباس هایش هم دست دوم بود و اکثر مواقع هر چه به خود میرسید باز هم شبیه ژنده پوش ها میشد.

 

هر چند حامی در هر شرایطی او را زیبا میخواند، اما اویی که عمری همچون خان زاده ها پوشیده و گشته بود فرق دیروز و امروزش را به خوبی میفهمید.

 

در را باز کرد و دستانش را پشت کمرش در هم چلاند. تابی به بدنش داد و با ناز و عشوه پلک زد.

 

_ خوبه؟

 

حامی یک لنگه پا پشت در ایستاده و به محض باز شدنش، چهار چشمی به دخترکی که همچون برگه ی نقاشی سفیدی که زیر دست نقاشی چیره دست به اثری خارق العاده تبدیل شده بود میدرخشید، خیره ماند.

 

_ جونم که جوجه رنگی… خوشگلی این لباس تو تنت هزار برابر شد.

حالا چیکار کنم با این دلی که واسه خوردنت داره سینمو جر میده، هوم؟

 

سراب مسرور از تعریف های حامی، لب غنچه کرده و متفکر سری تکان داد.

چشمان ستاره بارانش را ریز کرده و با شیطنت ابرو بالا انداخت.

 

_ یدونه بزن تو گوشش بگو وقت واسه جر دادن زیاده!

 

_ پدرسوخته!

میخوای بقیه ی لباساشم ببینی؟

 

سراب بی درنگ سر بالا انداخت و دست سمت زیپش برد.

 

_ نوچ، فکر کن یه کدوم از این لباسا از اینی که تو انتخاب کردی بهتر باشه.

 

 

دست گرم حامی مانع باز کردن زیپش شد و در جواب نگاه تهدیدگرش تخس دست به کمر زد.

 

_ دستت درد نکنه که به فکرمی ولی من گفته بودم نمیپوشم.

 

خودش را عقب کشید و حامی هم همان اندازه جلو رفت.

بدون پلک زدن نگاهش قفل نگاه مصمم سراب شد و چند ثانیه بعد عقب کشید.

 

لبهای سراب خندید و چشمانش نیز.

ثانیه ای از احساس پیروزی ای که در رگ و پی اش جریان یافت نگذشته بود که چادرش را مچاله شده در دست حامی دید.

 

اوف از دست حامی، با آن نگاه دیوانه کننده اش حواسش را پرت کرده بود تا چادرش را بقاپد!

 

_ منم گفته بودم تنت میکنم!

 

دلش لجبازی کردن میخواست، نافرمانی، دیوانه کردن مردش… اما میدانست از پس حامی بر نمی آید!

 

حامی دیوانه ای بود که مراعات هیچ چیز را نمیکرد.

به خوبی نشان داده بود که هر حرکت او را با حرکتی کوبنده تر جواب میداد.

 

دم عمیقی از هوا گرفت و بالاجبار و مطیعانه سری به تایید تکان داد.

 

_ خیلی خب درش نمیارم، بده چادرمو بپوشم!

 

نالان به چادری که مچاله تر از قبل زیر بغل حامی جای گرفت نگاه کرده و با زاری چشم بست.

 

_ وای… چروک شد حامی… اه…

 

با دستانش صورت سراب را قاب گرفت و پیشانی اش را نرم و آهسته بوسید.

 

_ مجبور نیستی کاری که خوشت نمیادو انجام بدی.

 

لبه های شالش را گرفت و از روی سرش برداشت. بعد از مرتب کردنش، طوری که یقه ی زیبای پالتو را هم پنهان نکند، آن را دوباره و کمی ناشیانه روی سرش تنظیم کرد.

 

_ حامیت اینجاست که تو مجبور به انجام هیچ کاری نشی، از یه لباس پوشیدن ساده بگیر تا بزرگترین چیزی که ذهنت میتونه تصورش کنه.

میدونم چادر و این پوشش انتخابته و دوسش داری اما…

 

حامی چقد قشنگههههه🥹

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 1 (1)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۴ ۰۱۴۵۲۱۲۷۵

دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب…
Romantic profile picture without text 1 scaled

دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی 2 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۳۲۳۶۸۷۷

دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری 0 (0)

4 دیدگاه
    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک…
IMG 20230130 113231 220

دانلود رمان کلنجار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به…
IMG 20230128 233828 7272

دانلود رمان برای مریم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 3 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۶۴۵۸۳۷

دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای…
IMG 20240524 022305 966

دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی 5 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۹ ۲۱۰۲۱۸۰۲۹

دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
P:z
P:z
8 ماه قبل

خدای منن
خیلی خوبه حامیی
فاطمه جون مرسییی
میشه لطفا شاه خشت هم بزاری؟

همتا
همتا
8 ماه قبل

چقدر زیبا گفت که سرابش سرابی بیش نبود

رهگذر
رهگذر
8 ماه قبل

میشه یدونه حامی برای منم بفرستین ؟
دلم حامی میخواد🥺

بانو
بانو
پاسخ به  رهگذر
8 ماه قبل

این جور حامی ها مال قصه هاست تو دنیای واقعی نمیشه عزیزم…..البته شاید من فقط بد دنیا رو دیدم ولی نمیشه یعنی نشد که بشه برای من😔

بینام
بینام
پاسخ به  بانو
8 ماه قبل

برای همه همینه عزیزم. شایدم ر دنیای واقعی باشن ولی آنقدر انگشت شمار که اونم به افراد خیلی خاص میرسن

حرف حساب
حرف حساب
8 ماه قبل

لطفا اگه میشه، رمانای مد وان و تایید کنید، ادمیناشون گم شدن

کاربر
کاربر
8 ماه قبل

کو حامی

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x