رمان آس کور پارت 90 - رمان دونی

 

 

 

 

قبل ترها دختری که در تصوراتش قرار بود برای ادامه ی زندگی همراهی اش کند، دختری شبیه نگار و تمام دخترانی که قبلا میشناختشان بود.

 

اما سراب آمد و بی آنکه خودش بداند، تمام تصورات و علایقش را چند درجه ارتقا داد.

او کنار سراب بزرگ شده بود.

دیگر خبری از آن علایق پیش پا افتاده نبود.

 

سراب تنها کسی بود که خواسته ها و اعتقاداتش برای او مهم بود و از احترام گذاشتن بهشان لذت میبرد.

 

انگشت اشاره اش را روی لبهای آویزان سراب کشید و بعد از زدن حرفی که دریای طوفانی قلب دخترک را طوفانی تر کرد، برای حساب کردن خریدشان رفت.

 

_ عزیزدلم، تو واسه نشون دادن متانت و وقارت نیازی به چادر نداری، این چیزا تو وجودته… مطمئنم هر کی یه بار نگات کنه اینو میفهمه.

 

با نگاهش قدمهای حامی را دنبال کرد و از دیدش که محو شد، دست روی قلبش گذاشت.

 

_ آروم باش… حامیه دیگه، همیشه از این حرفا میزنه… آروم باش…

 

صدایی سرزنشگر در سرش پیچید و تمام سلولهای مغزش را به دردی بی انتها دچار کرد.

 

_ چطور دلت اومد این پسرو اینطور خام خودت کنی؟

روزی که عشقشو زیر پا بذاری و بری، روزی که بفهمه توی واقعی چه کثافتی هستی… میدونی چی به سرش میاد؟

میدونی و داری ادامه میدی؟

 

درد از مغزش به اقصی نقاط تنش منتقل شد. انگار ماشینی با سرعت بالا به او کوبیده و تمام استخوان هایش را خرد کرده بود.

 

تنش رعشه گرفت، نگاهش میخ شال کج و کوله اش ماند و حین سقوط در آن اتاقک تنگ بی اشک هقی زد.

 

_ یه جوری میرم که نتونه پیدام کنه، نمیذارم بفهمه عاشق چه لجنی شده… نمیذارم…

 

 

 

در بیداری کابوس میدید و باز هم دست حمایتگر حامی بود که او را از لجنزاری به نام سراب بیرون کشید.

 

_ سرابم خوبی؟ چت شد، سراب؟

 

از نفس افتاده بود، عشق حامی اوی همیشه قوی و محکم را به خاک نشانده و داشت ذره ذره جانش را میگرفت.

 

حس همان اولین باری را داشت که در آن استخر شوم نفسش رفت…

ترس و نفرت بر جسم و جانش چیره شده بود.

اینبار هم مانند همان روز، از خودش متنفر بود…

 

از خودی که میتوانست جلوی فرو رفتنش در باتلاق را بگیرد و نگرفته بود.

 

از خودی که میتوانست مقابل راغب سر خم نکند و نکرده بود هیچ، از آن رابطه ی ممنوعه لذت هم میبرد.

 

از خودی که میتوانست مدتها پیش قید این ماموریت را زده و زودتر از این زندگی سراسر گند و کثافت فرار کند، اما نکرده بود.

 

زیر نوازش دستان حامی چشم گشود و نفسی گرفت.

 

_ خو…خوبم…

 

پلک زد و نگاه نگران حامی را دید. سعی کرد لبخندی سنجاق لبش کند، نمیدانست تا چه حد درش موفق بود اما لبهایش را از هم فاصله داد.

 

_ یه لحظه… سرم گیج رفت… خوبم…

 

حامی دل نگران دست زیر بازویش انداخت. گونه ی قندیل بسته اش را لمس کرد و دندان روی هم سابید.

 

_ چقدر یخی…

 

دست حامی را پس زد و نفس عمیقی کشید. با اطمینان پلک روی هم گذاشت و راست ایستاد.

او برخاستن را خوب بلد بود‌…

 

_ خوبم حامی، گندش نکن…

 

با سر ضربه ای به سینه اش زد و سعی کرد کمی طنز و شوخی قاطی لحنش کند.

 

_ تقصیر خودته حامی، هی ازم تعریف کردی سرم گیج رفت!

 

_ خانم، این چادر برای شماست؟

 

خشکش زد و حتی جرات نگاه کردن به دستی که سمتش دراز شده بود را نداشت.

 

گفته بود خودش دست به کار میشود…

 

 

 

به جای اوی خشک شده و ماتم زده، حامی بود که دست سمت مرد دراز کرد و چادر خاکی شده را پس گرفت.

 

_ بله، ممنون… هول شدم از دستم افتاد.

 

دست روی کمر سراب گذاشت و مشغول نوازشش شد.

 

_ بریم عزیزم.

 

نگاه نگرانش روی دخترک فروشنده نشست و از او درخواست پاکتی برای گذاشتن چادر کرد.

 

_ میشه بی زحمت یه پاکت بهم بدین؟ ممنون میشم.

 

_ بله حتما، عزیزم شما حالتون خوبه؟

 

مخاطبش سراب بود که همچون مرده ای تازه از گور برخاسته بود!

سراب آب دهانش را پر سر و صدا بلعید و گردنش را به زحمت تکان کوچکی داد.

 

_ ب… بله…

 

همزمان با رفتن دخترک سمت پیشخوان، صدای راغب دوباره مو به تن سراب سیخ کرد.

 

_ واو، چه پالتوی زیبا و خوش رنگی!

حتی تو تن مانکن هم انقدر زیبا و خوش فرم دیده نمیشد!

 

چشمان ریز شده ی حامی را دید و مگر برایش مهم بود؟

آمده بود روی سر سراب خراب شود و عجیب هم در کارش موفق بود!

 

چهره ی درهم حامی هم خللی در کارش ایجاد نکرد که ذره ای نگاهش را از روی صورت سراب تکان نداد.

 

خیره به نگاه مات مانده و صورت رنگ پریده ی سراب، تکخند تو گلویی زده و دست داخل جیب پالتوی بلند و مردانه اش برد.

 

_ این خانم زیبا شباهت زیادی به دختر من دارن.

قصد جدی ای برای خرید نداشتم، اما قطعا این پالتو که زیباییش تو تن بی نقص ایشون چند برابر شده نظرم رو عوض کرد.

واقعا دیدن دوباره ی این زیبایی ارزش هر چیزی رو داره.

 

حامی بعد از شنیدن صحبت های راغب، خون به صورتش دویده و هر لحظه بیشتر رنگ پوستش به سرخی میرفت.

 

گره دستانش کورتر میشد و به سختی خودش را کنترل میکرد تا دست مشت شده اش، فک مرد را نوازش نکند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستم به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

      خلاصه رمان :   آمین رستگار، مردی سی ساله و خلبان ایرلاین آلمانیه… به دلیل بیماری پدرش مجبور به برگشتن به ایران میشه تا به شغل خانوادگیشون سر و سامون بده اما آشناییش با کارمند شرکت پدرش، سوگل، همه چیز رو به هم می‌ریزه! دختر جوونی که مورد آزار از سمت همسر معتادش واقع شده و طی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آدم معمولی
آدم معمولی
10 ماه قبل

این چه وضعی بزرگش کرده دیگه نه واسه همین شده بابا هن؟🥴

وان تو تری فوور
وان تو تری فوور
11 ماه قبل

راغب پدر ناتنیشه دیگه ایشالله؟

من:)
من:)
پاسخ به  وان تو تری فوور
11 ماه قبل

والا اینطور که معلومه ، دوست پسرش هست ، شوهرش هست ، صاحبش هست ، خانوادش هست ، خریدارش هست ، همه چیش هست الا پدر ناتنی

من:)
من:)
پاسخ به  وان تو تری فوور
11 ماه قبل

که الان پدر ناتنی هم شد 😂😂

بینام
بینام
پاسخ به  وان تو تری فوور
11 ماه قبل

نه عزیزم اینطور که بوش میاد پدر واقعی هست ولی از اونا که به بچه خودشونم رحم نمیکنن. از اون لجنا

P:z
P:z
11 ماه قبل

یا حسینن😂😂
واقعا ترسیدمم

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x