رمان آس کور پارت 91

 

 

 

 

فشاری به تن خشک شده ی سراب وارد کرد و زیر لب غرید:

 

_ شیطونه میگه بزنم فکشو بیارم پایین، الله اکبر!

بریم دیگه چرا خشکت زده؟

 

با تکان دست حامی، چند قدمی هر چند کوتاه برداشته و قصد خروج داشتند که راغب نیش آخرش را هم زد.

 

_ اوه چه همسر بی اعصابی، موفق باشین خانم!

 

حامی پاکت را میان انگشتانش چلاند و در آستانه ی در سمت راغب چرخید.

در جواب نگاه خیره و حرفهای راغب اگر چیزی نمیگفت روی دلش میماند!

 

_ شمام همینطور، سلام ویژه ی منم به دختر خانمتون برسونین!

 

سراب با افسوس چشم بست. حامی گمان میکرد غیرت نداشته ی راغب را هدف گرفته؟!

اویی که خودش دخترکش را به خاطر منافعش زیر این و آن میفرستاد، با یک سلام رساندن حامی ککش هم نمیگزید.

 

_ مرتیکه ی بی ناموس، واستاده بر و بر زن مردمو دید میزنه.

خیلی جلوی خودمو گرفتم نزنم زیر گوشش.

شیطونه میگه برم چند تا لیچار بارش کنم حساب کار دستش بیاد.

 

انگشتان سراب میان انگشتانش لغزید و به اندازه ی ترس و وحشتی که راغب به جانش انداخته بود، دستش را فشرد.

 

در حال حاضر فقط حامی را داشت که به آغوشش پناه ببرد. حتی اگر ماموریت را هم انجام میداد و برمیگشت، راغب به راحتی از خیر این سرپیچی ها نمیگذشت.

 

اما دل که این چیزها حالی اش نمیشد. دل کوچک و بینوایش برای یک روز بیشتر کنار حامی ماندن، هر تنبیهی را به جان میخرید.

 

_ اوقات خودتو تلخ نکن، چیزی نگفت که… اومده بود خرید کنه فقط.

 

حامی خیره به دست لرزانی که مشخص بود به دنبال پناهگاه آویزان او شده بود، نفس پر حرارتش را بیرون داد.

 

نمیخواست روزی را که درست بعد از گذراندن چندین هفته ی سخت قرار بود بهشان خوش بگذرد، خراب کند.

 

 

 

حال سراب همین حالا هم تعریفی نداشت و استرس بیشتر فقط اوضاع را خراب تر میکرد.

 

_ چشم دردونه، تو جون بخواه.

میخوای بریم یه چیزی بخوریم؟ فکر کنم فشارت افتاده.

 

با این دنیایی که بر سرش آوار شده بود، فشارش اگر نمیفتاد جای تعجب داشت…

 

با تکان سر از پیشنهاد حامی استقبال کرد چرا که فقط دور شدن میخواست.

همه جا بوی گند نفس های راغب را میداد…

 

_ فکر نکنی نفهمیدما، تقصیر توام هست که انقدر خوشگلی…

هر آدمی دوست داره نگات کنه ولی منم هویج نیستم اجازه بدم.

خوشگلیات فقط واسه خودمه لیموشیرینم…

 

از زیبایی هایی میگفت که قبلِ او کس دیگری فتحشان کرده بود… بیچاره حامی…

 

دلیل آمدن راغب واضح بود. او زمانی خودش وارد عمل میشد که میخواست آخرین اولتیماتوم را بدهد.

آمدنش یعنی فرصت سراب برای اتمام کار کم است!

 

_ کجایی دلبر؟

 

_ ها… هیچ جا… همینجام…

 

بشکنی که حامی مقابل چشمانش زد، هوش و حواس از دست رفته اش را برگرداند.

دست خودش نبود این پریشان حالی…

 

کارش دیگر از دو راهی هم گذشته بود اما قسمت بد ماجرا همانجایی بود که هر راهی را میرفت، به از دست دادن حامی ختم میشد.

 

بهم ریختگی اش عذابی الیم بود برای حامی.

میدید اما کاری از دستش برنمیامد و از این بی عرضگی اش نسبت به سراب بیزار بود.

 

_ یکم بخور جون بگیری، حواست به خودت نیست اصلا.

چند وقتیه نه خوب میخوری نه خوب استراحت میکنی.

میبینم هر شب از خواب میپری، میبینم عین قبل نیستی، میبینم پریشون و سرگردونی… فقط نمیدونم چرا…

این ندونستنه داره دیوونم میکنه، بهم بگو اگه مشکلی داری، بگو تا بتونم کنارت باشم سراب.

 

 

 

چانه اش از بغض لرزید و نگاه از جعبه ی پیتزایی که حامی سمتش هل داده بود گرفت.

 

حامی اش همیشه او را دیده بود و برای خوشحال کردنش دست به هر کاری میزد.

درد او هم همین بود، لیاقت این عشق را نداشت.

 

_ خب… هر عروسی قبل عروسیش استرس داره، طبیعیه.

 

باز هم بی ربط ترین چیز ممکن را به حال نابسامانش ربط داده بود.

مگر حامی همان جوانک خام و بی خیال سابق بود که این بهانه های کودکانه را باور کند؟

 

بی حرف، اما با نگاهی که دنیایی حرف درش بود به سرابی که اضطرابش را سر لبهایش خالی میکرد زل زد.

 

هزاران فکر در سرش چرخ میخورد و قوی ترینشان هم این بود که شاید سراب بابت تجاوزهایی که در طول زندگی اش تحمل کرده بود به این روز افتاده باشد.

 

شاید بابت این موضوع که نمیتواند تمام و کمال برای او باشد احساس سرخوردگی میکرد.

 

_ باشه، بخور غذاتو.

 

دست به سینه و کلافه به صندلی تکیه زد. با نوک پا روی زمین ضرب گرفت و کاش میشد مغز انسانها را دید!

 

مثلا دکمه ای کنار سرشان بود که با زدنش کاسه ی سر باز شده و یک مغز تر و تمیز از وسط آن بیرون میزد!

 

آنوقت بود که بی معطلی دکمه را میزد و تمام افکار سراب را عریان و بی هیچ پوششی میدید.

 

سراب مغموم و در هم شکسته سر بالا انداخت و گرفته پچ زد:

 

_ میشه بریم خونه؟

 

چه فکر میکردند و چه شد!

حالا که سراب میلی به صحبت نداشت، او هم اصرار نمیکرد.

 

متنفر بود از اصرار برای به حرف آوردن کسی…

ناراحت بود از اینکه سراب او را محرم خود نمیداند…

داشت دیوانه میشد از این اوضاعی که کنترلش دست هیچکدامشان نبود.

 

_ چرا نشه؟ شما فقط امر کن…

 

و روزشان به بدترین شکل ممکن، شروع نشده پایان یافت.

4.3/5 - (80 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
10 روز قبل

کاش دلیل نزدیک شدن سراب به حامی رو هم بگه

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
پاسخ به  ساناز
9 روز قبل

ببخشی
من فکر میکنم سراب خودش کارمند راغب
پدر، خوانده م،ا،ف،ی،ا هست شاید هم فامیلش مثلن همون دختری که ازش صحبت میکنن یا••••••• بحرحال براش کار میکنه•••• از اون طرف حامی هم یک پسر ه،وس،ب،ا،ز،ی بود که کلی دوستدختر داشت از این دختر به اون دختر میپرید اما پدرش میگفتن یکی از حاجی های کله گنده هست که توی س.ی.ا.س.ت•••• هست پس احتمال قوی دستور راغب برای نزدیک شدن سراب به حامی سر درآوردن از کارپدره حامی بوده نه خود حامی که چیزه خاصی نداره فقط ه.و.س.ب.ا.ز بوده به قولی دختر تورکن ۲دقیقه ای•

رهگذر
رهگذر
11 روز قبل

تورو خدا این دوتا زوج رو از هم جدا نکن

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x