رمان آق بانو پارت ۱۱

4.5
(100)

 

به قلم رها باقری

 

سر تکان دادم “نه!” نفس بلندی کشید و به شوفر نگاه کرد:

 

– برو خونه زری.

 

شوفر غیظ کرد:

 

– گفتم اون‌جا نه!

 

– سهراب! بی‌خود از جا در نرو، وقتی شکوفه میگه بریم خونه زری، یه چیزی می‌دونه لابد.

 

 

می‌گفتم مرا گاراژ پیاده کنند؟ با کدام اتول راهی می‌شدم؟! با کدام پول؟! چه جور درمانده و حیران شده بودم در غربت.

 

 

– چرا این ریختی شدی؟ کی این بلا رو سرت درآورده؟!

 

 

– سوار اتول شدم برم اصفهان، با هم هم‌کاسه بودن، هر چی پول و طلا داشتم گرفتن، از دستشان فرار کردم.

 

مرد کناردستی شوفر، پرسید:

 

– کی بودن؟! کجا سوار شدی؟! اونا این ریختی زخم و زیلیت کردن؟

 

 

با چشم به گردنم اشاره کرد. دست کشیدم روی گردنم، لحظه‌ای دنیا بر سرم آوار شد.
چارقدم سرم نبود. با دو دست سرم را گرفتم.

 

 

– وای، چارقدم کجاست؟! چادرم کو؟

 

مرد پشت به ما کرد و شوفر غر زد:

 

– دیدین جاش خونهٔ زری‌خانوم نیست!
شکوفه، یه چیز بده بندازه سرش.

 

 

شکوفه دور و اطرافش را نگاه انداخت و دست آخر چارقد کوچک خودش را از دور گردنش باز کرد و دستم داد.

 

 

دستپاچه چارقد را روی سرم انداختم و مثل عفت، زیر گلو گره زدم.

 

 

شکوفه دو دستم را گرفت و به زخم‌های خاک‌آلودم نگاه کرد.

 

 

– محمود تو بش بگو نحسی نکنه، ما رو بذارین و برین رد زندگیتون.

 

 

شوفر از آینه نگاهی به من انداخت.

 

– خانوم، راحت‌تری بیای منزل ما یا با شکوفه بری؟

 

محمود چشم گرد کرد.

 

– منزل ما؟!

 

شوفر محکم گفت:

 

– منزل من!

 

سوری خنده کرد.

 

– ای بختت بسوزه شکوفه! اگه شکوفه بخت داشت، پس عطسه‌ش جَخت داشت!

 

مونس هی می‌خندید. سوری هم خنده‌اش به راه شده بود. من انگار سال‌ها از آخرین خنده‌ام می‌گذشت؛ هنوز تنم لرز داشت، هنوز دلم به هم می‌خورد از بوی سیگار آن دو لاشخور، وقتی فکر می‌کردم چه‌طور چارقدم را کشید و گردنبندم را پاره کرد، دلم آشوب میشد.

 

 

– من فقط می‌خوام برم شهر و دیار خودم.

 

– ناامنه خانوم، فقط هم تهرون نیست. از همه طرف قشون‌کشی کردن به مملکت. خوبه این‌طور بهت حمله کردن و هنوز ملتفت نشدی چه اوضاعیه. مهمون ما باش، من خودم قول میدم اولین اتول که بشه بهش اطمینون کرد پیدا کنم و بفرستمت شهرت.

 

شکوفه یک ابرو را بالا داد.

 

– حتماً مهمون تو هم باشه؟! نچایی!

 

محمود خنده کرد.

 

– خب تو هم مهمون من باش جونی!

 

نه به دو مرد، نه به شکوفه، حتی به چشم‌های خودم هم اطمینان نداشتم. چه معلوم که شکوفه هم مثل مونس، بلایی سرم نمی‌آورد؟
شکوفه دستمال تمیزی از لباسش بیرون کشید و همان‌طور که زخم‌های دستم را تمیز می‌کرد، آرام گفت:

 

 

– من بدم دختر جون… اما پاکی تو رو می‌فهمم. امانتی پیشم، نمی‌ذارم مثل من بشی، بهم اطمینون کن.

 

 

در شهر بودیم؛ مات چشم‌های قهوه‌ای شکوفه‌ شدم. بد نبود، نگاهش بدی نداشت.

 

نه از ته دل، اما سری تکان دادم. ماندن در خانهٔ او، راحت‌تر از ماندن در خانهٔ دو مرد غریبه بود.

 

– سهراب، می‌ریم خونهٔ زری.

 

سهراب دستی به موهایش کشید و حرف نزد. اتول که توقف کرد، مردها هم پیاده شدند.
به کمک شکوفه بیرون رفتم و ایستادم؛ زانوهایم بی‌جان و دردناک بود و تنم لرز داشت.

 

– خب آقایون، خوش گذشت. تا باشه از این بزما. بازم از این ناپرهیزیا بکنین.

 

اتول سهراب، شبیه اتول بارمان بود. هر دو مرد، لباس‌های مرتب و فرنگی تنشان بود.
محمود دست دراز کرد لپ شکوفه را کشید.

 

– برو زبون نریز تا پشیمونم نکردی.

 

سهراب با اخم و نارضایتی نگاهم می‌کرد. سر به زیر تشکر کردم و لنگان، به کمک شکوفه پشت در ایستادم.

 

دق‌الباب (در زد) کرد و صدایی گفت:
“کی هستی؟!”

شکوفه گفت: “خودی” و در باز شد.

 

مردی سبزه‌رو و لاغر و خمیده در را نگه داشت و سلام داد. خوف کردم از وجود مرد در خانه.

 

شکوفه شانه‌ام را گرفت و تعارفم کرد.

 

– برو نترس هواتو دارم.

 

پیش رویم حیاطی کوچک اما مصفا با دو طبقه عمارت، قدیمی و از سکه افتاده بود که چند تخت مفروش گوشه و کنارش گذاشته بودند.

 

 

همین که پا به حیاط گذاشتیم، زنی میانه‌سال روی ایوان طبقهٔ اول ظاهر شد.

 

– به‌به! شکوفه خانوم، رسیدن به خیر!

 

شکوفه آرام گفت: “همین‌جا وایس” و جلو رفت.

 

– سلام زری خانوم عشقی.

 

ابرویی بالا انداخت و به من اشاره کرد.
– یکی رفتی دو تا برگشتی!

 

– با اجازه شما، چند روزی مهمون منه.

 

زری خانوم دست به کمر زد.

 

– مگه این‌جا گرانت هتله؟! میگم وختی از این خونه پا بیرون می‌ذارین، ایز گم کنین آجانا (مأمور) موی دماغم نشن، تو مهمون دعوت می‌کنی؟!

 

– فک و فامیله زری جون… قدم خیرم هس، دُنگشم پا خودم.

 

زری خانم ناراضی نگاهی به من انداخت.

 

– حالا چقدی کاسبی کردی؟

 

شکوفه ایستاد پایین ایوان و جیب لباسش را خالی کرد.

 

– بیست چوق که به خودت خشکه دادن، ده چوقم شیتیل قر کمرم کف دستم گذاشتن.

 

نیش زری خانوم باز شد و پول‌های شکوفه را گرفت.

 

– حالا اسم و رسم فک و فامیلت چیه؟
همچین تر و تازه‌م هست، ببین چه کمر باریکی داره دخترهٔ خوش تراش!

 

معذب از نبود چادرم، با دو دست سردم خودم را بغل زدم؛ شکوفه نگاهی به من کرد و برگشت طرف زری خانم.

 

– ناخوش احواله، اومده پی حکیم دوا کردن، زودم میره.

 

زری خانم نگاهی به دور تا دور حیاط انداخت و آرام گفت:

 

– اینم بالا قر یار! ببرش اما زیاد نمونه، از اتاقتم بیرون نیاد. مهمونم داشتی بفرستش مطبخ و سرداب.

 

شکوفه “چشم” گفت و آمد دستم را گرفت.
– اتاق من بالا خونه‌س، زری خانوم زن بدی نیس. من سوگلیشم.

 

همان‌طور که همراهش از پیچ پله‌ها به سختی و با زانودرد بالا می‌رفتم، گفتم:

 

– این‌جا مرد هست؟

 

خنده کرد.

 

– هست اما نمی‌ذارم نگاشون به تو بیفته، خاطرت جمع.

 

اتاق کوچک اما دلبازی داشت. پرده‌های مخمل سرخ، تخت بزرگ با لحاف سرخ، آینه و اسباب بزک سر طاقچه و مخدهٔ مخمل.

 

خواستم لب تخت بنشینم، گفت:

 

– نه یه دقه وایسا.

 

پرده‌ی کوتاه کنج اتاق را کنار زد و از صندوق‌خانه رختخواب آورد، روی قالی پهن کرد.

 

– این پاکه، رو این بخواب، برم تشت و لولهنگ(آفتابه) بیارم دست و روتو بشوری. راستی، اسمت چی بود؟

 

– آق بانو.

 

– آق چی‌چی؟!

 

نگاهش کردم.

 

– آق بانو، یعنی… یعنی بانوی مثل ماه روشن.

صدایم گرفته شد.

 

– خانوم‌جانم ماهی صدام می‌کنه.

 

توی صورتم لبخند زد.

 

– آق بانو!

 

از در که بیرون رفت، دلم لرزید. اگر کسی بی‌هوا وارد میشد! اگر شکوفه هم دروغ گفته بود… وای از ناچاری و سرگردانی!

 

 

به ساعتی قبل فکر کردم و نفس راحتی کشیدم. “الهی شکر که حافظم بودی.”
صدای پر درد خانوم‌جانم در گوشم زنگ زد. “خوف نکن، خدا رو داری.” ترس‌زده به در بستهٔ اتاق نگاه کردم و زمزمه کردم:

 

– خدایا خودت حافظ و پناه این بندهٔ سردرگم باش!

***

در اتاق شکوفه خوابیده بودم تا ظهر که بیدارم کرده بود چاشت بخورم. نمازم را خوانده بودم و کنارش داشتم با ولع لقمه‌های غذا را می‌خوردم.

 

خنده کرد.

 

– هزار ماشالا دهن‌دارم هستی‌ها! بعد اون چرت مشتی، ناهار می‌چسبه.

 

با خجالت گفتم:

 

– ضعف کردم.

 

لقمه‌ای غذا گرفت و طرفم دراز کرد.

 

– خب ‌آق بانوخانوم! نگفتی تنها تو تهرون چی‌کار می‌کنی؟

 

لقمه را بلاتکلیف نگه داشتم.

 

– به امید برارم آمدم.

 

– برارت یعنی داداشت؟

 

– ها! برادرم… اما گفتن رفته خارجه… آخه برادر بزرگم خارجه‌ست.

 

ابرو بالا داد.

 

– پس اعیونین! غیر داداشت کسی رو نداری؟ فک و فامیلی… آشنا ماشنایی؟

 

آهسته سری به دو طرف تکان دادم.
– نه.

 

با چشم اشاره کرد به لقمهٔ توی دستم.

 

 

– بخور، خدا بزرگه… عینهو میت بودی. بخور جون بگیری، بعدم تا عصر تنگ بخواب.

درد زانو و دست‌هایم بیشتر شده بود. دراز کشیدم و نگاهش کردم که هی رفت و آمد.
انگار حمام کرد و بعد ایستاد موهایش را آراست و صورتش را بزک کرد؛ پیراهنی کوتاه و پر چین پوشید بدون تنبان.

 

نگاه مات و فراری مرا که دید، خنده کرد و گفت:

 

– تا حالا لباس این ریختی ندیدی؟

 

واقعش ندیده بودم. حتی توی امر و نهی آموزشات خانوم‌جانم برای خلوت با بارمان هم شرم داشتم از آن قسم (جور) لباس پوشیدن.

 

خنده‌اش هوا رفت.

 

– حق داری، منم تا دو سال پیش رو نداشتم این ریختی بپوشم.

 

 

نفس بلندش را بیرون داد و کنارم لمید به مخده.

 

– دختری؟

 

می‌ترسیدم واقعش را بگویم، هنوز اعتمادی به شکوفه نداشتم. دو دستش را برد زیر سرش و به طاق خیره شد.

 

– من بچهٔ سیروسم… یه آبجی دارم فقط… نه که فقط یکی‌ها… ولی یکیش تَنیه.

 

گذرا نگاهم کرد.

 

– می‌دونی سیروس کجاس؟

 

سر جنباندم “نه”!

 

– آقام سه تا زن گرفت به امید پسر، قدرتی خدا هیچ‌کدومم پسرزا نبودن. بالا سر ما نبود، ننه‌م لج کرد باهاش، با رفیق آقام ریخت رو هم. آبجیم عین توئه، آروم و بی‌آزار… تو سرش بزنی سر بالا نمی‌کنه، از اولشم این ریختی بی‌زبون بود. من که شوور کردم تک و تنها شد. رفیق ننه‌م تو تو نخ آبجیم رفته بود، حیف میشد. راس و ریس کردم فرستادمش خونه بخت… شوورش بچه ساوه‌س، ورداشت بردش داهاتشون.

 

مکثی کرد و من منتظر برای شنیدن ادامهٔ داستان زندگی‌اش شدم و او آهی کشید.

 

 

– خیالم ازش راحت شد اما رفیق ننه‌م پیله کرد به من… گف اگه پا ندی پته‌متهٔ ننه‌تو پیش دامادا می‌ریزم رو داریه. این‌قدر بی‌آبرویی کرد تا شووره از خونه‌ش انداختمون بیرون و… دیگه این ریختی شد که ما از این‌جاها سر درآوردیم.

 

 

تکیه داد به یک دستش و باز خنده کرد.

 

 

– اقبال ما بود یه نمه ریخت و قیافه داشتیم، پاخورمون خوبه. همه‌م اعیون و شازده… تو ناحیه کار کردن سخته. این‌جا زری مشتریاش آدم‌حسابی‌ان.

 

 

 

نگاه ماتم را که دید، بی‌خیال چشمک زد.
– تو چقد صاف و ساده‌ای! حیفی، نمون تو این خراب شده، جدی صورتت نور داره! خیلی حیفی.

 

حرف و حدیث‌های پس و پنهانی خانوم‌جان و زن‌عمو و دخترعموها را در مورد کولی‌های دوره‌گرد شنیده بودم که زن‌هایشان زیبا هستند، در قید و بند حجاب نیستند و تن‌فروشی هم می‌کنند، اما سوری… باور نداشتم!

 

 

– مگه این‌جا زندگی نمی‌کنی؟!

 

پوزخند زد.

 

– هم زندگی می‌کنم هم یه لقمه نون درمی‌آرم. نترس دختر، تو امانتی پیشم. هیچیت عین ما نیس، یعنی نباس باشه. از خودت نگفتی!

 

– من نامزد کردم.

 

بی‌هوا نشست.

 

– نومزد کردی؟! پس شوورت کجاس که خودت تک و تنها آوارهٔ تهرونی؟!

 

– از بین رفت… یعنی… کشتنش.

 

جلوتر آمد.

 

– اَی بختت بسوزه دختر… با این سن بیوه شدی؟! عروس نشده بیوه شدی؟

 

 

انگار تازه فرصت دست داده بود برای بارمان عزا بگیرم. بغض کهنه‌ام شکست و اشکم راه گرفت.

 

 

– بمیرم واسه دلت، کِی کشتنش؟!

 

میان هق‌هق گفتم:

 

 

– هنوز کفنش خشک نشده، شب قبل عقد بلا سرش آوار شد.

 

 

زد روی پایش و مثل من اشکش روان شد. نشسته بودم کنار زنی بدکاره، زاری می‌کردم برای نامزد و شوهر نداشتهٔ جوان‌مرگم و او هم پا به پای من عزا گرفته بود.

 

 

شکوفه نمی‌توانست بد باشد. آرام که گرفتیم، دماغش را بالا کشید و دست گذاشت روی شانه‌ام.

 

 

– غصه نخور… خدا بزرگه. ایشالام میری شهرتون، داداشتم برمی‌گرده. دوباره شوور می‌کنی. سن و سالی نداری که… فقط تنها نباس بمونی. چه این‌جا چه شهر خودتون… دختری که زیر عقد بیوه شده عین دنبهٔ سر دیزیه، هیشکی ازش نمی‌گذره… ملتفتی چی میگم؟

 

 

ناخودآگاه با دو دست، شکمم را گرفتم؛ خوف کرده بودم. تک و تنها و بی‌پناه، چه‌طور باید از خودم و بچه‌ام محافظت می‌کردم؟ یک نگاه به دست‌هایم انداخت، یک نگاه به صورتم. بعد با چشم‌های گرد شده پرسید:

 

– نکنه آبستنی؟! صیغه نامزدت بودی؟

 

 

سرم سوتی کشید. ذهنم به گذشته پرت شد. به روز قبل از التماس‌های فراوانم از بابت نجات شاهین!

 

فلش بک
***

معطل و بلاتکلیف کناری در اتاق ایستاده بودم، رفت طرف تخت چوبی و بزرگ و نوی اتاقش نشست.

 

 

– این‌جا زین پس اتاق تو هم هست آق بانو.

 

 

خجالتم به کنار، هنوز ته دلم ترس داشتم از او… از خشم و عتابش می‌ترسیدم. محرمیت قبل از عقد پیشنهاد و اصرار زن‌عمو بود و برای خانوم‌جانم چاره‌ای جز قبول امر را نذاشت.

 

 

برگشت نگاهم کرد و گفت:

 

– غریبی می‌کنی؟ از من رو گرفتی؟!

 

چادر سفید را از شانه‌ام برداشتم و کنار گذاشتم. با جدیت بلند شد کت آهار کشیده و خوش‌دوختش را درآورد و به قُپهٔ کنج تخت آویخت.

 

 

نگاه کرد به سرتاپایم و روی مخده لمید.

 

 

– کجا رفته اون زبون تند و تیزت دخترعمو؟!

 

نگاه انداختم روی میز کنار پنجره و پارچ شربت.

 

– ام… شربت می‌خوری گلویی تازه کنی؟

 

سر جنباند. رفتم یک لیوان شربت ریختم و کنار دستش گذاشتم.

 

– خودت هم بشین.

 

دو زانو نشستم. گذرا و جدی به چارقدم نگاه کرد.

 

– شوهرت شدم، حلالیم به هم!

 

به چشمان مشتاقش نگاه دوختم.

 

– خان ما که هنوز عقد… .

 

– محرمیم، رسمی و اسمی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
7 روز قبل

بچه بوی شاهینو میده انگار

Shiva
Shiva
9 روز قبل

وا برنامه ریخت
این بچه کی باردار شد
تا جایی که یادمه یکریز اشک می ریخت و به مادرش التماس می‌کرد ازدواح نکنه بعد اینطور شد!!!!!!

علوی
علوی
9 روز قبل

سلام.
ممنون از رمان خوب‌تون. همیشه به داستان‌های صده گذشته علاقه داشتم. به خصوص دوران ناصری تا پهلوی اول. خیلی پرماجرا و جالبه اوضاع مملکت، هزار اتفاق ریز و درشت می‌شه در مورد اون اوضاع نوشت.
اما به نظرم آق‌بانو اشتباه کرد که رفت. تا وقتی که نمی‌دونستیم با بارمان خوابیده و احتمالاً باردار هم هست، ایرادی نداشت. دختر بوده و ترسیده.
اما الان زن خان مرحوم آبادیه و ازش باردار. می‌ایستاد، جلوی زن‌عمو و دخترها، اگه توهینی چیزی می‌کردن می‌گفت شما از یه جهت عزادارید من از چندتا! بچه‌ام بی‌بابا شده.
داد و هوار می‌کردن بچه کجا بود، می‌گفت همون محرمیتی که خودت اصرار بهش داشتی. برنو شوهرش رو دست می‌گرفت، تفنگ‌چی‌ها رو می‌فرستاد دنبال شاهین، عوض خون بارمان خان خودش شاهین رو می‌کشت.
کم نبودن خان‌خانم‌هایی که بدون شوهر چند پارچه آبادی رو اداره کردند.
الان با این فرارش، خودش هرزه لقب می‌گیره، بچه‌اش در بهترین حالت ولد حرومی شاهین

رها باقری
رها باقری
9 روز قبل

ممنونم از تمامی نظرات خوب و انرژی بخشتون دوستان❤️🌹🌹

مریم گلی
مریم گلی
9 روز قبل

کاش رمان آق بانو به این زیبایی بیشتر گذاشته میشد مثلا روزی دو پارت دست نویسنده و ادمین درد نکنه رمانشون عالیه لذت بردیم

مریم گلی
مریم گلی
9 روز قبل

بیچاره آق بانو شانسم نداره همش داره به آدم های خلاف و بد بر میخوره، بیچاره توی این گیرو دار تیر بارمان هم به هدف خورده😂

دنیا
دنیا
9 روز قبل

خیلی ممنون عزیزم
اگه میشه لطف کنید یه پارت دیگه هم بزارید

خواننده رمان
خواننده رمان
9 روز قبل

نه بابا این دختر که از سایه بارمان فراری بود کی رفت باهاش تو خلوت
ممنون لیلا جان خسته نباشی رها خانم قلمت مانا گلو

دنیا
دنیا
9 روز قبل

خیلی ممنون
اگه میشه پارت بعدی رو هم بزارید خیلی حساس شده

بانو
بانو
9 روز قبل

ای وای این دیگه از کجا دراومد😲😲😲😲جدی یعنی از بارمان حاملس😯😯

حنا
حنا
9 روز قبل

باورم نمیشه!
با بارمان بوده؟بچه داره؟کی و چطور فهمیده؟
اگر این طرح بوده از همچین دختری بعیده با نامزدش بوده باشه بعد بره پیش شاهین حتی فکر فرار به سرش بزنه اگرچه بخواد بگه تو برو

حنا
حنا
پاسخ به  لیلا مرادی
9 روز قبل

ای بابا….
یعنی چی
چی مونده

نازنین
نازنین
9 روز قبل

ای وای بیچاره آق بانو تواین بدبختی حاملگیش کم بود
دستت درد نکنه لیلاجان

آخرین ویرایش 9 روز قبل توسط نازنین

دسته‌ها

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x