رمان آق بانو پارت ۱۶ - رمان دونی

لابد منظورش به مرگ زنش بود، حق هم داشت. مردی جوان با دختربچه‌ای کم سن و بی‌مادر. به قول خانوم‌جانم جفتشان یتیم و بی‌سایه‌ی سر بودن.

 

 

عسل چشمانش نم‌دار شد و نفسش را آه مانند بیرون داد.

 

– بخت و اقبالش بلند نبود، موند با یه بچه‌ی بی‌مادر و یه دل شیکسته، عزیزخانوم و آقابزرگ هم پشتش رو خالی کردن. لب خندونش رو نبین، دلش کربلاس.

 

ضربه‌ای آرام و از سر دلسوزی به روی پشت دستش زد و ادامه داد:

 

 

– به عشق دخترش سرپاس و هلک و هلک می‌کنه، از این باغ بیرون نمی‌رفت. تو هم جای دخترمی، دلم براش خونه.

 

 

ناخودآگاه با تصوری از لبخند‌های گاه و بی‌گاه و آرامش دکتر به حرف‌های گل خاتون گوش سپردم.

 

 

– دکتر همایون باعث خیر شد از لاک خودش دربیاد، تازه چند ماهه پیازش گل داده.

 

 

یکی از خدمتکارها ظرف هندوانه‌ی سرخ و بشقاب‌های چینی سفید را روی میز گذاشت و رفت.

 

 

گل خاتون همان‌طور که برای من هندوانه می‌گذاشت، خنده کرد.

 

 

– اومدی به دکتر همایون سر بزنی یا تهرونو سیاحت کنی؟

 

 

آب دهانم از دیدن سرخی هندوانه جمع شد.

 

– بله، خبردار نبودم رفته فرنگ.

 

 

لحظه‌ای دستش با بشقاب هندوانه‌ای که طرفم دراز کرده بود در هوا معلق ماند و نگاهش مات شد، باز خنده کرد و عسلی چشمانش مهربان شد.

 

 

– خدا خیر بده دکتر همایونو، هزار ماشالا چه خواهر قشنگی هم داشته و قایمش می‌کرده. چشم هم بذاری برمی‌گرده. ببینم تو با این روی قرص ماهت، چه‌جور شده دختر آقات موندی؟! نکنه عین برادرت مشکل‌پسندی؟

 

 

ابرویی بالا انداخت و لحظه‌ای چین و چروک گوشه‌ی چشمانش کشیده و پنهان شد.

 

 

– ببینم راسته میگن دختر شرقی خوشگله و کلید دلش مشکل؟

 

 

بعد انگار هول کرده دست گذاشت روی دهانش.

 

 

– حالا نگی گل خاتون چه‌جور فضول و عجوله! هر جور دلت می‌کشه باش، من رو تا کیش نکنی قدقد می‌کنم. مگه نگفتی هندونه دوست داری؟ بخور دخترم.

 

 

بعد مدتی خنده‌ای آسوده به روی لبانم نقش بست و با چشمان مشتاق به حرف‌هایش گوش سپردم.

 

 

هندوانه خوردیم و از سه دخترش گفت که در عمارت پدری دکتر بزرگ شده‌اند و به خانه‌ی بخت رفته‌اند، از شوهر خودش که یک شب عیدی از سر بام افتاده و از بین رفته، از پسرش که سال وبایی تلف شده و تک به تک از نوه‌هایش.

 

 

دل پری داشت و زیاد حرف میزد اما به شکل دوست‌داشتنی، خوش‌صحبت و مهربان بود.
هنوز مردد بودم چه‌طور برخورد کنم و دل به دل کلامش دهم.

 

 

گل خاتون، نه خانوم‌جان و خان‌زاده بود که دل به دلش بگذارم و راحت حرف بزنم، نه ندیمه و کلفت به حساب می‌آمد.

 

 

دکتر گفته بود “ملکهٔ مطلق عمارت”! برای دکتر و دخترش عزیز بود، و مهر و محبتش، مادرانه!

 

 

هلن را یکی از دخترها به ایوان آورد و توی بغل گل خاتون گذاشت.

 

 

حواسم رفت پی چشم‌های رنگ آسمان بچه، لحظه‌ای دلم خواست بچه‌ی من هم همان‌طور چشم آبی و مو طلایی باشد.
گل خاتون به دختر گفت غذای بچه را بیاورد و صورت هلن را طرف من کرد.

 

 

– هلن، خاله آق بانو رو ببین! ببین خاله چه نازه، سلام کن.

 

 

بچه به من خیره شد. لبخندی به رویش زدم، هیچ کجایش شباهت به دکتر نداشت.
پدرش با موهای مثل شبق، با چشم و ابروی مشکی و پوست گندمگون، این بچه عین پنجه‌ی طلایی آفتاب رخ می‌تاباند.

 

 

– غریب و خودی شناس شده بَسکه از وقتی چشم باز می‌کنه فقط من و آقاشو می‌بینه.

 

 

جمع شده بود میان دست‌های چروک گل خاتون، دست پیش بردم و موهای نرم و جعددارش را نوازش کردم.

 

 

انگشت می‌مکید و یک نگاه به من می‌انداخت یک نگاه به دایه‌اش!

 

 

پیاله‌ی غذای بچه را آوردند؛ آب گوشت بود با تکه‌های خیس‌خوردهٔ نان.

 

 

بوی غذا دلم را به هم زد، چارقدم را جلوی دماغم بردم. قربان صدقه‌ها و خنده‌های گل خاتون ساکت شد و غذا دادن به بچه را فراموش کرد.

 

 

– چرا دماغتو گرفتی؟

 

 

اشاره کردم به پیاله‌ی آب گوشت، ابروهایش به سرعت بالا رفت و نگاهش مات چشم‌هایم شد.

 

 

– آبستنی؟!

 

چشمش رفت روی لباس و شکم تختم.

 

– آره؟

 

 

فقط سر جنباندم و نگاهش کردم، فرورفتگی میان انگشت شست و اشاره‌اش را گاز گرفت.

 

 

– خدا به دور… استغفرالله!

 

 

نفس عمیقی کشیده پر چارقد را کنار بردم و گفتم:

 

 

– فکر خطا نکنی گل خاتون! خبطی نکردم، یک هفته بود صیغهٔ نامزدم بودم.

 

 

سری جنباند و دست کشید به سر بچه.

 

 

– لعنت بر شیطون! چشمات نجابت داره. پیرَن بی‌درز مریمی اما یهو فکرم بی‌راه رفت، حلال کن.

 

 

به خدا که حق داشت. کجای من به تازه‌ عروس‌های به بار نشسته می‌ماند؟ رخسار به گُل نشسته داشتم یا لب پر خنده؟

 

 

نگاهش دوباره رنگی از مهر به خود گرفت.
– چه‌جور با شوهرت نیومدی؟ عقدتون عقب افتاد؟

 

 

بی‌اختیار بغض کردم.
– از بین رفت.

 

 

چشم‌هایش گرد شد و وا رفت.

 

– یعنی چی از بین رفت؟!

 

 

انگار سال‌ها از مرگ بارمان می‌گذشت و من هر روز داشتم با بغض و درد، مصائبی که سرم آمده بود را دوره می‌کردم.

 

 

– یعنی کشتنش، شب قبل عقد… منم پناه آوردم به برارم.

 

 

اشکم راه گرفت، هق‌هقی آرام سر دادم که دست گذاشت روی دست‌های مشت شده به دامنم.

 

 

– بمیرم برای دلت که تو هم داغ به دل داری. گریه کن مادر، گریه کن سبک بشی، واسه بچه‌ت خوب نیست غمباد بگیری.

 

 

بچه معصومانه نق میزد، دست کشیدم به چشم‌های خیسم و اشاره کردم غذای هلن را بدهد.

 

 

همان‌طور که به بچه غذا می‌داد، آه کشید.
– آقای دکتر می‌دونه آبستنی؟ می‌دونه چی به سرت اومده؟

 

 

با خجالت لب گزیدم.
– نگفتم، شرمم شد.

 

قاشق کوچک را به دهان بچه گذاشت.

 

– آخرش که چی؟ دیر یا زود شیکمت بالا میاد لو میده.

 

 

از فکر فهمیدنش کمرم به عرق نشست.

 

 

– تا شکمم بالا بیاد، از این‌جا رفتم. قرار نیست زیاد بمانم.

 

بی‌حرف نگاهم کرد، نگران لبخندی زدم.

 

– گل خاتون‌جان بهش حرفی نزنی ها؟ جان عزیزت، از شرم می‌میرم.

 

 

مادرانه لبخند زد و با پلکی که روی هم گذاشت. نفس آسوده‌ای کشیدم.

 

– خیالت آسوده، ایشاالله زودتر برگردی ولایتت اما خب دروغ چرا؟ هر چی بیشتر این‌جا موندگار بشی من رضاترم.

 

به واقع دیگر تحمل بوی غذا را نداشتم، بلند شدم و عقب رفتم. خنده‌ای کرد و با دستمال، دور دهان بچه را تمیز کرد.

 

 

– گمون کنم دختر باشه.

 

دختر؟! بارمان پسر می‌خواست، از قبل محرمیت و حتی خواستگاری جدی و بی‌احساسش اسم هم روی بچه‌ی آینده‌اش گذاشت. درست قبل از آن پیشامد تلخ،
همین چند شب قبل. آخ بارمان! دوباره اشکم روان شد. بچه را بغل گرفت و بلند شد.

 

 

– برو تا ظهر استراحت کن، ظهرها آقای دکتر برمی‌گرده، خیلی سفارشتو بهم کرده. منم کهنهٔ بچه رو عوض کنم و به کارا برسم.

 

 

تشکر کردم و خواستم وارد تالار بشوم که صدایم زد.

 

– چه غذایی باب میلته؟ چی باب دندونت نیست؟

 

دلم از محبتش گرم شد، شانه بالا انداختم.

 

– هر چی باشه می‌خورم، به‌خاطر من به زحمت نیفتید.

 

با نگاهش بدرقه‌ام کرد و سری جنباند.

 

– دخترم هر هوسی داشتی بگو، تعارف نکنی که مدیون میشی.

***

اذان ظهر که شد، دکتر برگشت. مشغول دخترش بود که پایین رفتم، ایستاد و جواب سلامم را داد.

 

– دست و پاهات بهتر شده؟ استراحت کردی؟

 

 

سربه‌زیر نگاه پایین انداختم و تشکر کردم، تیپش همانند دفعات قبل همان‌طور رسمی و مردانه بود. لحظه‌ای هوش و حواسم به هلن خوش‌خنده رفت که پر تلاش داشت کراواتش را می‌کشید.

 

 

بچه به بغل جلو آمد؛ از روی میز، چند پاکت در بسته برداشت و طرفم گرفت.

 

– قابل شما رو نداره، امیدوارم بپسندی.

 

هلن خم شده بود تا دستش به پاکت‌ها برسد.

 

– متعجب نگاه به پاکت‌ها و به لبخند آرام دکتر انداختم.

 

– چی هست؟

 

ابرو بالا برد.
– باز کن ببین!

 

نشستم روی اولین مبل و پاکت‌ها را گشودم. دو چارقد مشکی و آبی، دامن مخمل آبی، پیراهن سفید و یک پیراهن بلند نخی ساده و خنک.

 

با چشم‌های گرد شده سر بالا کردم، داشت موهای دخترکش را می‌بوسید.

 

 

– چرا زحمت کشیدید؟!

 

باز آرام لبخند زد.

 

– لباس‌هایی که گل خاتون برات تدارک دیده بود، به تنت بزرگ بود.
– اما… .

 

امان نداد حرف بزنم.

 

– کاری رو کردم که اگر همایون هم بود انجام می‌داد، نقداً این‌ها رو بپوش… اگر احوالت مساعد ‌هست، عصر با هم بریم بیرون.

 

 

شرمنده دومرتبه تشکر کردم که مسیر صحبت را عوض کرد.

 

– با هلنم آشنا شدی؟ مزاحمتی که برای آرامشت نداره؟

 

معذب سر به زیر انداختم.

 

– چه مزاحمتی؟! الهی بند جانش قرص باشه.

 

خدمتکارها می‌رفتند و می‌آمدند و چاشت را روی میز می‌بردند.

 

– برای مادرت نامه نوشتی؟

 

جواب دادم و از بوی پلوی زعفرانی گیج شدم.
– مشغولیت‌های معمولت چیه؟

 

مشغولیت؟! مشغولیتی نداشتم جز نشستن و فرمایش کردن و در آخر بافتن که بارمان این را هم ممنوع کرده بود، خانوم‌خان را چه به قالی بافی و سوزن؟!

 

– گاهی سوزن می‌زنم.

 

– همین؟!

 

لبخندی به رویش زدم.
– اگر من هم پسر شده بودم، حکماً الان مشغولیت‌های زیادی داشتم مثل برادرهام، اما شهر ما با تهران توفیر داره.

 

 

به معنای درک حرف‌هایم سری جنباند.

 

 

– عجالتاً که در تهرون هستی و می‌تونی مشغولیت‌های خیلی زیادی دست و پا کنی، هیچ محدودیتی هم نداری، از مشق هنرهایی که دوست داری تا تفریحات مختلف که از امروز برنامه‌ریزی می‌کنم بهترین اوقات رو داشته باشی.

 

 

من تفریحات نمی‌خواستم، دل و دماغ مشق کردن و تفرج نداشتم. دلم فقط آرامش می‌طلبید و خانواده‌ام را، اما باز هم تشکر کردم و حواسم پی بوی مرغ تفت داده در روغن بود که دختر خدمتکار روی میز گذاشت.

 

 

لبخند آرامش را زد و با دست به میز غذا اشاره کرد، همان لحظه هم گل خاتون با لبخندی که به رویم زد، آمد و هلن را با خودش برد.

 

 

چند لقمهٔ اول را با لذت خوردم اما بی‌هوا دلم به هم خورد و نتوانستم چیزی بخورم.

 

 

دو لیوان دوغ خوردم و به زحمت منتظر ماندم غذای دکتر تمام شود. بالاخره دست از خوردن کشید و مرا هم آسوده کرد.

 

 

– با اجازه، من کمی کار دارم بعد هم باید به مریض‌هام سر بزنم. کمی احوالت مساعد بشه، می‌ریم گشتی در شهر می‌زنیم.

 

 

مخالفت را بی‌نزاکتی دیدم، با لبخند محوی سر جنباندم و پیش از او، به اتاقم برگشتم.

 

لباس‌ها را بالا نگه داشتم و به تک به تکشان نگاه کردم، چرا برایم لباس تهیه کرده بود؟
اصلاً چه‌طور حواسش به بزرگی لباس‌های گل خاتون بود! به لباس‌های تنم نگاه انداختم، بزرگ بودند، اما چه اهمیت داشت؟

 

 

دست کشیدم روی نرمی مخمل آبی، کاش سیاه بود. مگر نمی‌دانست عزادار شوهر جوان‌مرگم هستم؟

 

 

به خودم نهیب زدم “توقع کم کن آق بانو، برادرانه زحمت کشیده.”

 

 

لباس‌ها را روی مبل گذاشتم و روی تخت دراز شدم. میان امنیت و آرامش عمارت رفیق همایون بودم، در تهران بی‌در و پیکر و صد رنگ و غریبه! اما دلم جای دیگر بود.

 

 

حرف گل خاتون در گوشم تکرار شد “خدا به دور… استغفرالله!” باورش شده بود بچه‌ام حلال‌زاده است؟!

 

 

با چشم باز هم هنوز صورت سیاه شده از خشم بارمان را پیش روی خودم می‌دیدم. “شاید توان خام کردن پسرعمو و نامزدت رو داشته باشی ولی خان رو نه! من هیچ‌وقت دربندت نمی‌شم آق بانو.”

 

 

کلافه به پهلوی دیگرم چرخیدم و باز هم صدایش در سرم طنین‌انداز شد. “این‌قدر غیرت منو به بازی نگیر آق بانو… بد می‌بینی… فهمیدی؟ بار دیگه تکرار کنی روزگارتو سیاه می‌کنم.”

 

 

سی*ن*ه‌ام از مکرر شدن حرف‌هایش سنگین شده بود، حکماً الان دیگر فهمیده بود.
خانوم‌جان می‌گفت ارواح به همه‌ی حقایق آگاه می‌شوند. روح بارمان آگاه شده بود اما چرا دل من سبک نمی‌شد از بار این افتراها؟!

 

 

حال بدی داشتم… حالی میان عذاب و دل‌شکستگی، همه‌ی اهل آن عمارت، زن‌عمو و دخترعموها… حبینه، شریفه و آذر، بعد از یک عمر همنشینی و زندگی، هنوز مرا نشناخته بودند.

 

 

حتماً همه به دیدهٔ نفرت و تردید نگاهم کردند، حتی مردی که از بابت آن صیغه اجباری، یک‌باره سرم با او روی یک متکا رفت… اما درنهایت، از این‌که من مسبب مرگ عزیزشان بودم، از خودم و خدای خودم شرمم میشد.
چشم بستم و خیالم را کشاندم تا نائین، تا عمارت خانوم‌جانم.

 

 

حکماً سرتاپا در لباس عزا، یکه و تنها نشسته بود میان شاه‌نشین، با بادبزن حصیرباف، خودش را باد میزد و به جایی آن طرف شیشه رنگی‌های ارسی مات مانده بود.

 

 

 

بی‌نوا، دلتنگی و بی‌خبری از پسرهایش کم بود، آوارگی دخترش هم مضاف شده بود.
عمارت خان‌عمو هم لابد هنوز پرهیاهو بود، مهمان‌ها می‌رفتند و می‌آمدند.

 

 

بوی سیروک و حلوا کل عمارت را برداشته بود و زن‌عمو و دخترهایش، یکدست سیاه‌پوش به عزا نشسته بودند، روح بارمان آگاه شده بود. آن‌ها چه؟! هنوز خیال می‌کردند شاهین فاسق من بوده؟! هنوز فکر می‌کردند من بی‌عفتی کرده‌ام؟! حکماً ناله و نفرین آن‌ها بود که این‌طور آواره و بلاتکلیف مانده بودم.

 

 

باز دلم به هم پیچید، ای کاش کاغذم زودتر دست خانوم‌جان می‌رسید! ای کاش همایون زودتر برمی‌گشت!

***

 

 

چند روز از اقامتم در عمارت دکتر گذشته بود. عصر با گل خاتون و هلن در تالار بودیم که دکتر آمد. گویا عهد کرده بود مرا که می‌بیند، احوالپرسم شود. یا شاید هم برحسب حرفه‌اش بود که می‌بایست از مریضش جویای احوالش باشد.

 

 

هلن را گرفت و به اتاق خودش برد. گل خاتون رفتنشان را نظاره کرد و نفس بلند کشید.

 

 

– الهی خدا این یک دونه رو به طالع آقای دکتر زیاد نبینه.

 

بعد خنده‌ای پر شیطنت به من کرد.
– یکدونهٔ تو رو هم برات حفظ کنه.

 

 

به در بسته شده پشت سر دکتر نگاه انداختم و لب گزیدم.

 

 

– راه من درازه تا جگرگوشه‌م رو بغل بگیرم.

 

همان‌طور که بلند میشد، گفت:

 

– وقت داری با هلن مشق مادری کنی، این بچه هم مادر به خودش ندیده… با لاستیک و شیر گاو نگهش داشتم، برم بگم برای آقای دکتر شربت خنک بیارن.

 

 

دیده بودم چند نوبه با شیشه و لاستیک به هلن شیر داده بود. خود بچه عادت کرده بود و با بازیگوشی شیر می‌خورد اما دلم کباب بود برای بی‌مادری و آن‌طور مکیدن لاستیک سر شیشه.

 

 

نمی‌دانستم چرا دایه‌ای شیرده برای بچه پیدا نکرده بودند. در تهران، قحطی زن شیرده بود یا دکتر فقط دایگی گل خاتون را قبول داشت؟

 

 

زهر آفتاب رفته بود که دکتر، دخترک خواب‌رفته‌اش را به گل خاتون سپرد و گفت:

 

 

– خب آق بانوخانوم، بریم گشتی بزنیم؟ دو سه روزه از منزل بیرون نرفتی.

 

 

گل خاتون همان‌طور که با بچه طرف پلکان می‌رفت، برگشت و با لبخندی راضی به دکتر نگاه کرد.

 

 

بلند شدم و با شرمندگی پرسیدم:

 

– برای همایون پیغام فرستادید؟

 

آرام سر جنباند و آرام‌تر گفت:
– بله… بریم؟

 

 

سر جنبانده بالا رفتم و لباس‌های جدید را پوشیدم، رخت‌های خودم را گل خاتون گرفته بود تا خدمه بشویند.

 

چارقد سیاه را سر کردم و پایین برگشتم تا از گل خاتون سراغ چادرم را بگیرم.

 

 

دکتر، دست در جیب، رو به پنجره‌های وسیع تالار ایستاده بود. ملتفت من نشد، داشت نوایی آرام و غم‌آلود را با دهان بسته زمزمه می‌کرد.

 

 

دیدنش در آن حال، برای هر کسی روشن می‌کرد چه دل پردردی دارد. خانوم‌جان همیشه می‌گفت “در هر خانه‌ای که باز کنی، توش غم هست. هیچ دلی بی‌درد نیست.”

 

 

دکتر آهی کشید و چرخید، هر دو به آنی دستپاچه شدیم، او لبخند آرامش را زد و من نگاه دزدیدم.

 

 

– از گل خاتون خواستم یکی از چادرهاش رو امانت بده سر کنی، امروز می‌ریم سفارش می‌دیم برات بدوزن.

 

 

به چادر تا شده روی میز اشاره کرد.

 

– کنار اتومبیل منتظرم.

 

چادر تمیز و نونوار گل خاتون را سر کردم و پی دکتر روانه شدم. همانند قبل، در اتول را باز کرد و معطل ایستاد تا سوار شوم.

 

با خجالت لب گزیدم.
– آقای دکتر، خواهش می‌کنم این قسم عین… این قسم شرمنده‌ترم نکنید.

 

با دست اشاره کرد سوار شوم و لبخندزنان گفت:

 

– این قسم عین نوکرها؟

 

اتول را دور زد و سوار شد، روی نگاه کردن به او را نداشتم.

 

– بلانسبت شما، نه… می‌خواستم بگم عین… شوفرها!

 

 

حرکت کرد و از صدای نفسش ملتفت شدم می‌خندد.

 

– خب الان شوفر شما هستم دیگه!

 

لب گزیدم و سر در گریبان شدم. نوبت با لباس سبز و سفید باغبانی‌اش در باغ را باز کرد.

 

 

دکتر برایش دستی تکان داد و وارد خیابان پر درختی شد.

 

– البته فرمایش شما صحیح! شوفر و نوکر وظیفه دارن در رو برای اربابشون باز و بسته کنن… اما این قسم کارها از جانب یک مرد، برای یک خانوم متشخص، وظیفه و ادب حساب میشه. پس نیازی به شرمندگی نیست.

 

 

حتی همایون هم که مثل دکتر خارج دیده و تحصیل کرده بود، آن‌طور رفتار نمی‌کرد. یا دکتر زیاده متانت و تواضع داشت، یا خون اربابی همایون وادارش می‌کرد عین دکتر عمل نکند.

 

 

– همایون خواهر دیگه‌ای هم داره؟

 

نگاهش کردم که هوش و حواسش به روبه‌رو بود.

 

– نه! بالای چی؟

 

لبخندزنان و بدون آن‌که نگاه از پیش رو بردارد، گفت:

 

– از این خاطر که همیشه از خواهرکی تعریف می‌کرد که حاضرجواب و گاهی قلدرمابه.

 

درست نفهمیدم قلدرماب یعنی چه! متعجب ماتش شدم.

 

– یعنی من حاضرجوابم؟!

 

شانه بالا انداخت و نگاه شوخ و گذرایش روی صورتم آمد و رفت.

 

 

– از همین خاطر پرسیدم خواهر دیگه‌ای هم در کار هست یا نه! نمی‌دونم همایون قصد مزاح داشته یا شما در عین حاضرجوابی و شخصیت مستحکم، حجب و حیای شیرینی هم داری.

 

 

ناخودآگاه دستم بند گره چارقد سیاهم شد.

 

 

– مردهای ما، زن مطیع و آرام خوشایندشونه.

 

و در دل گفتم علی‌الخصوص مردی مثل بارمان، که می‌خواست از همه کَس فقط “چشم” ‌گفتن بشنود.

 

 

– یعنی بعد از ازدواج، بنا به جبر زندگی تغییر کردی؟ من خیال کردم به خاطر مصائبی که پشت سر گذاشتی این‌طور هستی.

 

 

بغض بی‌وقتی را پس زدم و جواب دادم:

 

– هر دو.

 

– من هم ذاتاً آدم کنجکاوی هستم، اما جبر زمانه و اتفاقاتی که از سر گذروندم، این خصلتم رو کمرنگ کرده. می‌فهمم چی میگی؛ اما آق بانوخانوم… .

 

نفس بلندی کشید و دیگر در کلام و نگاهش تفنن نبود.

 

 

– زندگی، مثل یک رود پر خروش در گذره، اگر همراهش گذر نکنی و بایستی، بیشتر آسیب می‌بینی… حقایق زندگی گاهی آن‌قدر زشت و آن‌قدر بی‌رحم هستن که جای ضرباتشون تا آخر عمر التیام پیدا نمی‌کنه، اما زندگی همینه… لحظه‌ای خوشی، لحظهٔ بعد سختی و اندوه.

 

 

شک داشتم این مرد، واقعش دکتر باشد! آن‌طور که حرف میزد، بیشتر به شاعرها شباهت داشت. خاطرم آمد روی میزش دیوان حافظ هم بود، دکتر شاعر!

 

 

لحظه‌ای به نیم‌رخم چشم دوخت و دوباره حواسش جمع جاده شد.

 

 

– هر کدوم از ما به شکلی گرفتار دردیم، خیال نکن سختی و غم رو فقط تو متحمل شدی. این حرف‌ها، حاصل دردهاییه که من هم تجربه کردم.

 

بی‌هوا گفتم:

 

 

– بله… خدا رحمت کنه، نور به قبرش بباره.

 

سرش برگشت طرف من.

 

– کی؟! همسرت؟

 

خواستم بگویم “زن شما” اما بی‌معطلی حرفم را اصلاح کردم:

 

– هم همسر من، هم همسر شما.

 

باز نفس پر صدایی کشید و مشتش را به دهانش چسباند. از این‌که خاطر زنش را زنده کردم، پشیمان شدم.

 

 

زودتر از آن‌که من به ندامتم غلبه کنم او بود که غمش را کنار گذاشت.

 

 

– یحتمل امشب سهراب و مریم برای عیادت از شما میان منزل. مریم، خانوم سرزنده و فعال و شادابیه، همنشینی باهاش خالی از لطف نیست. خب… اول از خیاط‌خونه شروع کنیم؟

 

 

شرم داشتم در مورد نداشتن پول حرف بزنم. اتول را که متوقف کرد، پر تردید گفتم:

 

 

– آقای دکتر! فعلاً رخت و لباس احتیاج ندارم.

 

با تعجب ابرو بالا انداخت.
– باور کنم خانومی به یکی دو دست لباس اکتفا می‌کنه؟! اون هم خان‌زاده مستوفی!

 

 

باز لحنش شوخ و شنگ شده بود. خان‌زاده؟! پس دکتر از معدود رفقای همایون بود که جزء به جزء زندگی‌اش را برایش گفته بود.

 

 

پیاده شد و تا خواست اتول را دور بزند، من هم بیرون رفتم.

 

– آقای دکتر؟
نگاهش که به چشمانم برخورد کرد حرفم را ادامه دادم:

 

– جسارته آقای دکتر، سیاههٔ خرج و مخارجم رو می‌نویسید تا با همایون حساب و کتاب کنید؟!

 

 

خندهٔ آرامی کرد و اشاره کرد همراهش بروم.

 

– خیال کن همین الان هم از جیب همایون خرج می‌کنی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 143

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها باقری
رها باقری
7 ماه قبل

ممنونم از همگی شما عزیزان🌹❤️

مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

رمان زیبایی هست ممنون

مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

سلام ببخشید روند پارت گذاری چه طوره؟ آخه نمیدونم کی هست همش چشم انتظارم😊

ساجده
ساجده
7 ماه قبل

شیر گاو که برای بچه زیر یه سال خیلی مضره😑😑

سارا
سارا
7 ماه قبل

چه خوشگل رقم میزنی حقا نویسنده عزیز بواقع حس میکنی درون اتفاقاتی ودرکشان میکنی واقعا”زیباست قلمت ،دست مریضات ،خداقوت جاندل

شیدا
شیدا
7 ماه قبل

چه قشنگ و عشقولانه
اینا عاشق هم میشن
چرا حس میکنم اونی که مرده شاهینه و بارمان داره دنبال اق بانو میگرده؟

نازنین
نازنین
7 ماه قبل

ممنون عالی بود

مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

عالی بود مرسی

ریحان
ریحان
7 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده عزیز
فقط هندونه خاشی نه درستش هندونه خشی

راحیل
راحیل
7 ماه قبل

وای لیلی جون از قبل که عاشق تو بودم اما الان با قلم رها جون شیدایی اونم شدم خیلی زیباست ممنون و دستمریزاد میگم به جفتون الهی خیر ببیند از لیلی جون با پارت گذاری و رها جون شما هم با قلمت واقعا منت دارید به سرم و بزرگوار هستید از راه دور میبوسمتون

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون لیلا جان لطف کردی عزیزم

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x