بالاش پشت چشم نازک کردم.
– طبیب نیست، قابلهست.
خندهاش کامل شد.
– مقصودم خانوم ابراهیم نبود.
خودش را پیش کشید و نوک پنجه گذاشت دور استکانم.
– چایت سرد نشه.
استکان خالیاش را روی میز گذاشت. نمیخواستم گل خاتون را ناامید کنم.
تکیه دادم و بغ کردم.
– سرد دوست دارم.
همانطور خم شده، نگاهش را به من داد.
– اما من داغ دوست دارم، از بچگی بیطاقت بودم.
بیتعارف استکانم را برداشت، مشغول نوشیدن شد و با نگاه، به استکان خودش اشاره کرد.
– برای خودت بریز.
راه نرم کردن دلش را یاد نداشتم، واقعش راه نرم کردن دل هیچ مردی را یاد نداشتم.
دکتر عین بارمان، سرسختی نداشت اما مرد که بود!
خانومجانم میگفت مردها عین بچه میمانند، رگ خواب دارند، همین که برای دلت از حرفشان کوتاه آمدند، یعنی دستت رسیده به رگ خوابشان.
خنده میکرد و میگفت: “چموشتر از آقات مردی ندیدم، زنیت که یاد گرفتم، رگ خوابش توی مشتم رفت.”
قوری را برداشت و استکان را پر کرد. برق آسمان تا وسط تالار آمد.
– با شکلاتت بخور.
صدایش گم شد توی غرش آسمان.
– الان بخورم اشتها به هم نمیزنم شام بخورم.
از آن لبخندها زد که فقط تحویل هلن میداد. به هلن یکطور دیگر نگاه میانداخت، یکطور دیگر لبخند میزد، انگار با همهی جانش به روی جانجان خنده میکرد.
– قهر نکن خانوم!
سر دلم از نگاه و خندهی نرمش، داغ شد. لب گزیدم و بلند شدم فرار کنم.
– قهر نکردم.
صدایش شوخ و شنگ بود.
– کجا رمیدی؟!
ابروهایم بالا رفت، از کجا ملتفت شد قصد رمیدن دارم؟
– میرم پیش گل خاتون.
– پس کلاس زبان خارجه چی؟
از یادگیری انگلیسی نمیتوانستم بگذرم.
– یک سر میزنم و برمیگردم.
دو قدم که رفتم، صدایم زد:
– آق بانو!
سر چرخاندم. آسوده دو دستش را باز کرده بود بالای مبل.
– پلهها رو آروم بالا برو.
سر جنباندم.
– آق بانو!
دو مرتبه نگاهش کردم.
– به گل خاتون بگو صبح راهی بشه، میگم نوبت گهوارهی جانجان رو صبح ببره توی اتاق خودم.
مات ماندم.
– یعنی… .
لبخند آرامی زد.
– نبینم از طبیبت دلخور باشی!
***
گل خاتون نگاهی انداخت به صورت غرق خوابم. بعد نماز، بیحال دراز شده بودم و چشمم گرم شده بود که آمد و صدایم زد.
چادر چاقچور کرده و آمادهی رفتن بود.
– من دارم میرم آق بانو، جون تو و جون هلن!
سر جنباندم.
– کاش میآوردیش پیش خودم.
سر بالا انداخت.
– آقا گفت مزاحم خوابت میشه. همین که اجازه داد برم، خدا عوضش رو بهت بده عزیزجان، آق بانوجان، ورنداری بچه رو به دندون بکشی دولا راس بشی، ور نداری این پلهها رو بالا و پایین کنی.
لحاف را کنار زدم و بلند شدم برای بدرقه کردنش.
– خاطرت جمع.
به پنجره نگاه انداختم.
– هنوز آفتاب نزده، صبر میکردی روشن بشه.
دکمههای بالاپوش بافتنیاش را میبست.
– نه دلم تاب نمیاره. برم کمکحال بچهم بشم، گفت از مریضخونه بردنش خونه. اوه تا من از اینجا برسم اون سر تهرون، آفتاب رسیده سی*ن*هی آسمون.
پیش آمد صورتم را بوسید.
– خیالم تخته آقای دکتر مث چشماش مواظب جفتتون هست، بچهها بهتر بشن معطلش نمیکنم، زود برمیگردم.
همراهش از اتاق بیرون رفتم؛ صدایش پچوواپچ شد.
– دلم قرص باشه؟ زبونم لال چیزیت بشه آقا منو میکشهها!
بیصدا خنده کردم.
– آقا بیشتر نگران جانجانه، اونم عین چشمم مراقبش هستم.
دستش خزید روی شکمم و سر پیش آورد.
– نصف نگرونیش بهخاطر تو و این تو دلیته، نصفش به خاطر هلن.
نگاهش روی صورتم تاب خورد و حرفش را توی دهان چرخاند. عقب رفت و زیر لبی آیةالکرسی خواند.
خانومجان هم هر مرتبه از عمارت بیرون میرفت، دعا میخواند. فوت بلند بالای گل خاتون روی من نشست و بعد طرف در اتاق دکتر و بالای پلکان.
شانهاش را گرفتم و مایلش کردم طرف در.
– برو دلنگرون ما نباش.
نگهام داشت.
– هوا سوز داره، باد بهت میخوره میچایی، برو زیر لاحافت بخواب. رفتم و برنگشتم حلال کن آق بانوجان، آدمیزاده دیگه.
آرام گفتم:
– برو نفوس بد نزن، دو روز میری کنار عزیزات، خوش باش.
پر چادر را کشید به چشمهایش و رفت. بغضم را پس زدم و با قدمهای آرام به اتاقم برگشتم.
خانومجانم هم اینطور دلتنگ و بیتاب ما بود؟ بود، خانومجان خودش نائین بود، دلش میان اولادش تکهپاره.
لابد کاغذش در راه بود که دکتر وعده داده بود خبرش به زودی میرسد.
کنار تخت ایستادم. دلم گرفته بود، از رفتن گل خاتون از دوری خانومجان. پشیمان، بیرون زدم و قدم روی پلهها گذاشتم.
نگاهم کشیده شد روی مبل خالی، شب قبل، آسوده تکیه زده بود به همان مبل، خنده کرده و گفته بود “پلهها رو آروم بالا برو.” آرام بالا رفتم. “نبینم از طبیبت دلخور باشی!” نفسم رفته بود. طبیبم؟ طبیب من بود؟!
دو مرتبه نفسم رفت و سر دلم داغ شد، به اتاق گل خاتون و هلن رفتم. توی گهوارهاش غرق خواب بود، کنارش نشستم و مات صورت سفیدش شدم.
کاش شباهت به پدرش داشت و میشد وقتی نگاهش میکنم، شمایلی از دکتر را ببینم.
لابد دکتر هم با دیدن صورت هلن، موهای طلایی و مجعدش، اُلگا را میدید. میدید و هی دلتنگ میشد؟ هی آرزو میکرد کاش زن پنجهی آفتابش پیش چشمش بود؟ به زنش هم گفته بود “طبیبت؟” نه، الگا که همزبانش نبود!
لابد میگفته یور داکتر… با الگا انگلیسی اختلاط میکرده یا فرانسوی؟ توی چشمهای روشن الگا مات میشده، لبخند بالاش میزده و میگفته “یور داکتر؟”
لحاف هلن را توی مشتم مچاله کردم. “طبیبت” گفتن به زبان مادری و آرام کجا و “یور داکتر” گفتن خارجی کجا؟!
دست کشیدم روی موهای جانجان و پس رفتم. روی تخت گل خاتون دراز شدم، چشم دوختم به هلن و فکرم رفت پیش پدر هلن.
کنارشان در آن عمارت، چه آسودگی و آرامشی داشتم. دکتر که بود، حالم، حال اوقاتی بود که میرفتیم زیارت. حال وقت افطار، که خرما در دهان میگذاشتم و آرامش دل و کام شیرین، گرسنگی و تشنگی تمام روزم را پاک میکرد.
آن پایین عمارت، مردی خوابیده بود که عاشق زنی به زیبایی پنجهط آفتاب بود، دختری به زیبایی پنجهط آفتاب داشت، کَس و کارم نبود، مردَم نبود، غریبه بود، اما…
اما وقتی میگفت: “به من اعتماد کن!” دلم پیشتر اطمینان کرده بود. وقتی میگفت “طبیبت”، دل غربتزده و دلتنگم برایش میلرزید. چه حکمتی بود در این فرار اجباری؟!
چه حکمی داشتم من با این لرزش دل؟! من که کوچ کرده بودم به امید حمایت برادرم، من که وقتی بارم را زمین میگذاشتم، باید برمیگشتم به ولایتم؛ دلم چرا چسبیده بود به آن عمارت و صاحبش؟
پشت کردم به گهواره و غلت زدم، خیالم رفت تا خاطرهط شبی که کنار خانومجان، میان شاهنشین خوابیده بودم. خنکای باد کویری میپیچید توی بادگیر و به جانم لرز میانداخت.
خواب به چشمم نمیرفت که گفته بود “این خاصیت آدمیزاده ماهی پولکی، زود خو میکنه.”
خاصیت آدمیزاد، خو کردن بود. خو کرده بودم به آن عمارت، گل خاتون، هلن… لب گزیدم و به خودم گفتم: “به طبیبم!”
کلافه و سرگردان نشستم، الو گرفته بودم، از یقهام هرم گرما میزد، میان موهایم خیس شده بود.
به قاعده نبود آنطور غرق خیال مردی نامحرم شدن، نبایست فکرم هر کجا میخواست، میرفت.
گرهی چارقدم را باز کردم و از سر برداشتم. چرا جانجان بیدار نمیشد تا شیرش بدهم و سرم گرم شود؟ ایستادم بالای گهواره.
چرا آنطور پر محبت نگاه داده بود به من و خنده کرده بود؟ لبخندهای از جان آمدهاش فقط قسمت دخترش میشد.
بارمان هیچگاه آنطور خنده کرده بود؟ کرده بود و من ملتفت نشده بودم؟ بارمان آن نگاه و خندهها را یاد نداشت.
نگاه بیپروای شاهین که آنطور برق نمیزد، حتی همایون هم یاد نداشتم عین دکتر، آرام حرف بزند و آرام نگاه کند و آرام خنده کند، آرامش دل آدم را بگیرد.
بند پای گیسبافتم را کندم و تاب موهایم را باز کردم. بچه که بودم، خانومجان شانه میکشید به گیسم، پلکهایم هم میرفت.
همایون خنده میکرد که “عین گربه با نوازش گیسش خواب میره”، آقاجان تصدق موهای بلند و تابدارم میرفت و هامین تشر میزد که “بدون چارقد تا ایوان هم نمیری.”
هامینی که خودش چشم بد دوخته بود به ناموس رفیقش، هامینی که فکر کردن به کارش، ریشهی مرا میخشکاند، وای به دل و غرور مردانه دکتر!
شانهی گل خاتون را میان گیسم فرو کردم و نرمنرم شانه زدم، هوا روشن شده بود.
گهوارهی هلن تابی خورد و بیدار شد، چارقد را روی سرم انداختم و بچه را بغل گرفتم.
صبحها نحسی داشت، نق میزد و تا شیرش نمیدادی، خلقش باز نمیشد.
پایین رفتم و همانطور که تکانش میدادم تا صدا نکند، به مطبخ قدم گذاشتم، برایش شیر گرم کردم.
کنار بخاری تالار نشستم و لاستیک شیشه را توی دهانش کردم. میان شیر خوردن خوشخلق شد.
لبخندزنان آرام گفتم:
– دختر که نبایست این قسم بندهی شکم باشه جانجان!
میان مکیدن، خنده کرد، پر ذوق تصدقش رفتم.
– کاش خوشگلی بچهی من عین تو باشه اما خلقش عین پدرت!
– وای بر احوال پدرش!
“هین” آرامی کشیدم و شیشه شیر از دستم افتاد. با موهای نامرتب و پیراهن شلوار خواب، تکیه زده بود به دیوار و با دستهای گره زده روی سی*ن*ه، نگاهمان میکرد.
“هین” دومم بلندتر بود، چارقد مچاله شدهام را از مشت جانجان بیرون کشیدم، همانطور که یک دستم به هلن بود و یک دستی چارقد را روی سرم میانداختم، غر زدم:
– پیشتر یه سرفهای میکردید، حالا بیصدا سر میرسید.
با لبخند و نگاه پایین افتاده تکیه از دیوار گرفت و پیش آمد.
– معذرت میخوام خانوم، جلوه روی تو، دل میبرد از شاه و گدا.
دستم به چارقد خشک شد. هلن نشست توی بغلم، دکتر آمد شیشهی شیر را از پیش پایم برداشت و راست بالای سرم ایستاد.
خجالتزده و دستپاچه ماتش بودم، نگاهش اول روی هلن رفت و بعد پر تردید روی چارقد نامرتب و صورت من نشست. و آن لبخند آرام، و آن نگاه آرام و آن صدای آرام!
– چشم بد دور، که هم جانی و هم جانانی!
جان و جانان؟! من یا هلن؟ دستم بیحیایی میکرد برای بالا رفتن و صاف کردن موهای شانه نزدهاش، دلم عین دل گنجشک میزد.
چه بلایی سرم آمده بود که آنطور همهی جانم به تقلا افتاده بود؟! صحیح نبود ماندن کنارش، صلاح نبود. اخمی تحویل حال خودم و ماهیهای سیاه چشمهایش دادم و قصد بلند شدن کردم.
هلن را از بغلم گرفت.
– قرار نبود شما به خاطر جانجان، بدخواب بشی.
بینگاه و با همان اخم به هم رفته گفتم:
– از وقتی گل خاتون رفت، بیدار بودم. شما چرا زود بیدار شدید؟
جواب که نداد، پر تردید نگاهش کردم. لبخندش رفته بود و فکری چشم به من دوخته بود. هلن یله شده بود میان دستهای پدرش و سر چسبانده بود به سی*ن*هٔ او.
– من باقی شیرش رو میدم، شما برو استراحت کن.
بیمعطلی ایستادم، عقب نرفت.
– قصدم آزردنت نبود خانوم، فقط… .
عمداً ساکت میشد که سر بالا ببرم؟! کنارهی چشمهای خوابزدهاش چین افتاد.
– من حرف دلم روی زبونمه، برخلاف تو!
دستپاچه، پرهای چارقد را زیر گلو گره زدم و از کنارش گذشتم. میان تالار پاهایم بیخواست من ایستادند.
لب روی هم فشردم و نگاه بیحواسم روی گلهای قالی پهن شد، میخواستم بگویم آزردهام نکرده، اما رفتن بهترین کار بود.
دو مرتبه قدم برداشتم که صدایش از پشت سرم آمد.
– نگفته نرو.
صدای بیجان و پر تردیدم از میان لبهایم بیرون زد.
– درست نیست این قسم… .
– شور شیرین مَنمآ تا نکنی فرهادم!
سر دلم چیزی قلقل میکرد، دامنم از چنگم آزاد شد.
– فرار کردن وقتی خوبه که خودت رو از خطر دور کنی.
یک دستش به مچ من بود، دست دیگرش بند هلن.
– کنار من خطری متوجهت نیست که میگریزی.
آرام، مچم را پس کشیدم. آب دهانم را فرو دادم و نامربوطترین حرف را زدم.
– شما طبیبین یا شاعر؟!
کنج لبش بالا رفت.
– والا… پدر جانجان خوشگل و بدخلق!
نگاهم نشست روی جانجان. “خوشگل و بدخلق؟! “لابد به مادرش کشیده بود.
– پیشترها هم شعر میخواندین؟
– پیشترها؟!
نگاهم را به مچم که اسیر مشت بستهاش بود، دادم و لب گزیدم، حتی رگهای کم و بیش بیرونزدهی دستان مردانهاش برایم خاش مینمود.
– ها… وقتی خارجه بودین.
حرفم، غزل خواندن برای زن سابقش بود. اصلش خواندن و نخواندنش برای آن زن، چه دخلی به من داشت؟ وقتی عاشقش بوده، لابد هزار جور از این قسم دلبریها و دلدادگیها داشته.
سرش را بالا و پایین کرد و لبهای من روی هم فشرده شد. ای کاش میگفت: “الگا که زبان شعر ما رو نمیفهمید بالاش حافظ بخوانم.”
– یعنی… دیلماجی میکردین؟!
– سعی میکردم… الان هم… .
لبش را میان دندان برد، قلبم از حسادت لبریز شد. لابد زنش هیچوقت از او نمیترسیده، مگر میتوانسته از دکتر والای آرام و پر از نرمش بترسد؟ من از آینده با بارمان ترس و وهم بسیار داشتم، میترسیدم که شوهرم مدام اخم به هم بزند و تا مجبور نباشد اختلاط نکند. بارمان ترس داشت که برای رعیت و مادر و زن و قوم و خویشش جذبه خرج میکرد، نه دکتر آرام و شاعر.
صدایش عین پچوواپچ شد.
– الان هم مدام باید هر نگاه و حرکت تو رو دیلماجی کنم.
دلم به هم پیچ و تاب خورد. لبخندی زد، هلن را دست به دست کرد و قدری عقب رفت.
– تو هم که پای فرار داری.
من پای فرار داشتم اما دل فرار، نه. شکر خدا که این را دیلماجی نکرده بود!
***
احساس غریبی داشتم، مرضیه و راضیه چشم به دهان من داشتند تا امر کنم چاشت چه باشد و شام چه، چه وقت غذا را آماده کنند و چه وقت مرخصشان کنم.
در عمارت بارمان، تا وقتی زنعمو بود کسی از من کسب تکلیف نمیکرد. در عمارت پدری هم خانومجان امر و نهی داشت نه من!
شده بودم خانوم چند روزهی عمارتی که جانپناهم شده بود. بیآنکه نسبتی با دکتر به هم بزنم، شده بودم همه کاره خانه و کاشانهاش.
الگا آن حس و حال خوش را رها کرده بود تا کنار برادر من به کجا برسد؟! هامین مردتر از دکتر بود یا مال و اموال بیشتری داشت؟ سر و شکل گیراتری داشت یا بهتر راه و رسم زنداری را بلد بود؟ مگر ندیده بود دکتر دین و دنیایش را بالای زنش داده؟! چهطور مردانگیاش رضا شده بود به نامردی و خ*یانت؟
دکتر از اتاقش بیرون آمد و لبخندی آرام زد.
– خوابید!
بافتنی را کنار گذاشتم، رفت پشت پنجره و به موهایش دست کشید. مرضیه چای آورد اما دکتر همچنان پشت به تالار، مات باغ بیبرگِ خزانزده بود.
– چای سرد میشه.
بیحواس برگشت و سر تکان داد. منتظر بودم تمرین زبان انگلیسی را عین هر روزه، بعد از ناهار شروع کند.
هلن را خوابانده بود و حالا هم تعلل میکرد، آمد نشست و فنجانش را برداشت.
– حالت که خوبه؟
– عین هر روز.
نگفتم با کمی خم و راست شدن، دلم درد میگیرد. جوابم به احوالپرسیاش همیشه “خوبم” بود.
فنجان خالی را روی میز گذاشت.
– خب… بریم سراغ زبان انگلیسی.
نگاهش حال همیشه را نداشت، حتی حال صبح را هم نداشت، چشمهایش دلدل میزد و داشتم با خودم فکر میکردم من هم باید حال و احوالش را دیلماجی کنم.
لبخند آرامی زد.
– شما چرا غرق فکری؟
رو راست گفتم:
– مشغول دیلماجی شما هستم!
چشم بست و لبخندش کامل شد.
– نکن خانوم… نکن!
دومرتبه دست دراز کردم بافتنی را برداشتم، خب دلش نمیخواست از احوالش خبردار شوم، زیر لبی “چشم” گفتم و نخ را دور انگشتم پیچیدم.
– دل و دماغ تمرین کردن نداری؟
دست از بافتن نکشیدم.
– من دارم، شما ندارید.
خنده کرد و به پیشانی و موهایش دست کشید.
– دل و دماغ دارم، قرار ندارم.
نفس بلند کشید.
– خب… شروع کن، جملاتی رو که یاد گرفتی بگو.
بیاراده لبخندی پر ذوق به رویش زدم و سر جنباندم. همیشه مقابلم پشت میزش مینشست اما این مرتبه، در تالار بودیم و ننشسته بود. قدم میزد، میایستاد، دست به مبل میگرفت و میان جملات انگلیسی که میگفت و تکرار میکردم، مدام دست میکشید به موهایش.
– خب آق بانوخانوم what do you want right now؟ What do you wish؟
داشتم در فکرم، معنای کلمات را کنار هم میگذاشتم، سؤالش را تکرار کرد.
چه میخواستم؟! لبخند زدم.
– امم… a piece of chocolate… some rain…and…
او هم لبخند زد.
– که اینطور… and!؟
نگاهم رفت پشت پنجره و هوای گرفته و ابری باغ.
– ویش یعنی آرزو.
سر جنباندم و سؤالش را از خودش پرسیدم. بیحرف، مات من ماند و لب گزید.
صدای زنگ تلفن در تالار پیچید، بیصدا خنده کرد.
– راستش، اصلاً از ذهن من بیرون نمیره… to see your smile!
و با تعجیل (عجله)، طرف تلفن رفت. از پشت به قد و بالایش نگاه کردم، یعنی لبخند من؟ لبخند من آرزو و فکر مشغولیاش بود؟!
– الو… سلام عرض شد خانومبزرگ.
نگاه متعجب و نگرانم خیرهاش ماند، مادرش تلفن کرده بود؟!
– احوالتون چهطوره مادر؟
ناخودآگاه دو دستم را به هم گره زدم.
– به مرحمت شما، ما هم خوبیم، آق بانوخانوم هم خدا رو شکر سلامت هستند و دلتنگ.
سر گرداند و با همان لبخند راضی، نگاهم کرد.
– چه مزاحمتی؟ خانزاده خانوم رحمتن.
با چشمان گرد شده نگاهش میکردم، یعنی ممکن بود؟!
– ازشون بیخبر هم نیستیم، کم و بیش از احوالاتشون خبر دارم، دلنگرون اونها هم نباشید.
قلبم همچون پرندهای رسیده به آب و دانه تند و پر هیجان میزد.
– همهی مطالب رو نوشتم، فقط فقره دلتنگی شما و خانزاده بود که همین الان با خودشون صحبت میکنید، مرتفع میشه.
دستش را دراز کرد طرفم و با سر اشاره کرد پیش بروم، پر استرس نگاهش کردم.
خانومبزرگ نبود، با خانومبزرگ آنطور اختلاط نمیکرد. با قدمهای با احتیاطی پیش رفتم.
– هر خدمتی کردم، ادای دین و انجاموظیفه بوده خانومبزرگ. اینجا هم منزل همایونخانه.
نگاهم دودو میزد، کنارش ایستادم. خیره به من توی گوشی گفت:
– با خودشون حرف بزنید دلتون قرار بگیره، خدا نگهدار.
دستم را گرفت، گوشی تلفن را پیش کشید و آرام گفت:
– بفرمایید خانوم، الوعده وفا!
آب دهانم پایین نمیرفت. مات چشمهای براق و شوخش، تلفن را به گوشم چسباندم و به زحمت گفتم: “سلام!”
– ماهیجان… مادر… سلام.
دلم از شنیدن صدایش زیر و رو شد و نالیدم: “خانومجان!”
– خانومجان تصدقت… ماهیپولکی من… آق بانو مادر… از دوری و بیخبری جان به لب شدم، حرف بزن بالام دردت به سرم!
به آنی، اشکم راه گرفت.
– خانومجان!
دستم فشرده شد. صدای خانومجان هم لرزید.
– خانومجان قربانت دخترکم… احوالت خوبه؟
– خوبم، دلم ترکید از دوریتون، شما خوبی؟ هنوز الو میکنی؟
فینفینش بلند شد.
– خوبم تصدقت برم، از دوری شما دلم الو گرفت، نگفتی مادرت از بیخبری دق میکنه؟
هقهقم را خفه کردم.
– قربان دلت برم خانومجان، بالاتون دستخط فرستادم، تلگراف فرستادم، چه قسم به دستتون نرسیده؟ خیال کردم کاغذهام رو گرفتین و جواب ندادین.
آه غمگینش بلند شد.
– جز دستخط اولت چیزی نرسید ماهیجان، احوال بچهت خوبه؟
با فشار دست دکتر روی شانهام، با چشمهای خیس نگاهش کردم، لب زد: “بشین”.
روی صندلی کنار تلفن نشستم و توی گوشی گفتم:
– خوبه.
– لابد شکمت بالا آمده؛ چه قسم بیهوا از من جدا شدی که نتونستم کنارت باشم، تیمارت کنم.
دستم از میان انگشتهای کشیده و گرم دکتر رها شد.
– ها، بالا آمده… .
دکتر عقب رفت و دور شد.
– قابله گفته نبایست تحرک کنم، بالای بچه خوب نیست.
– میدونم ماهیجان… رفیق همایون بالام کاغذ فرستاده، چند روز قبل فرستادهاش آمد. بعد چند ماه نفسم راحت جا شد.
فرستادهٔ دکتر؟! رفته بود نائین؟! صدایم از شدت ذوق و دلتنگی لرز داشت.
– الانه شما کجایی که تلفن کردی؟
– شهر… فرستادهی دکتر آمد عقبم، آوردم شهر، گفت دخترت چشمانتظار شنیدن صداته… تهران جنگ شده؟! مادرت بمیره که تو این قسم آواره شدی.
صدای گریهاش بالا رفت.
– خیال میکردم کنار برارت رفتی، اقلکم جات قرصه… اقلکم آسایش داری.
دست گرفتم جلوی دهانم و بغض را به زحمت پس زدم.
– میام خانومجان… بارم رو زمین بذارم برمیگردم.
– مگه خانهٔ رفیق همایون نیستی؟ مگه امنیت و راحتی نداری؟
به دکتر نگاه کردم که بدون بالاپوش در ایوان ایستاده بود و سیگار میکشید.
- راحتم خانومجان، اینجا خیلی راحتم اما بازم هیچ کجا خانهز خود آدم نمیشه… ولایت چه خبرها؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 157
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت امروز کووو؟🥲🥲
از صبح در حال چک کردن سایتم
خواهشاً اگه نمیخوای امروزم پارت بدی بگو
وا عزیزم!😲 من که روزانه میذارم، وسط کار تمام سعیم اینه که بتونم پارت رو آماده کنم❤ خداییش یه خورده شما هم درک کنید، بعضی رمانها ماه به ماه هم نمیذارن، بازم من بدقولی نمیکنم و تلاشم بر اینه پارت رو تا دیر نشده بذارم
خواهشاً اگه نمیخوای امروزم پارت بدی بگو:/
لیلا جان امروز پارت نیست
واقعا که زبان داستانت مثل اسمتون رها و آزاد هست چقدر قلمتون زیبا، فصیح، شیرینه هست، راستی عروسی دکتر و بانو مارو یاد نره گلم میخوام کل بکشم عروسیشون، ممنونم از مهربان بانوی با وفا و دوست داشتنی لیلی جون قربانت
الو گرفتن یعنی چی؟
عزیز دلم کنایه از عصبانیت،شعله ور شدن، غصه خوردن و ناراحتی هست گلکم…
جلا گرفتن، داغ شدن، گرما گرفتن، شور دادن
رسماً استخواندرد گرفتم از نرسیدن پارت دیروز!! وضعیت حساس، پسرمون در حال عاشق شده، دختر چنان دلبسته که به خاطرات رقیبی که دیگه نیست حسودی میکنه و یه قضیه پیچیده جنایی دنبال داستان. سخته وقتهایی که خبری از رمان نمیشه
خلاصه که معتادان را دریابید 😘😘😘💕
👍 👌
دستت طلااز دیروز گفتم داری بی وفا میشی امروز دیدم نه هنوز باوفا هستی 😘😘🌹🌹
ممنون از رمان قشنگ و پارت گذاری منظم و خوبتون🌹
اين طبيعيه ك حالم آروم بشه با خوندن اين رمان ؟!
واقعا انگار آرامش دكتر تو نوشته ها ك ميخونم ب منم انتقال پيدا ميكنه ، اصن انگار من وسط همه آدماي داستان نشستم اينقد موقع خوندن واسم حقيقي جلوه پيدا ميكنه …
واقعا از نويسنده نهايت تشكر رو دارم 🌹
منم از شما دوست عزیزم نهایت تشکر دارم بابت خوندن داستانم❤️
دکتر با معرفت بود عاشقم که شد دیگه خودشو برای آق بانو به آب و آتش میزنه که دلشو شاد کنه ممنون لیلا جان دست گلت درد نکنه
وای عالی بود چقدر قلمشون زیبا و روونه آدمو جذب میکنه محشره محشر، کاش روزی دوتا پارت بود انتظار سخته،
دیروز خیلی منتظر بودم,بالاخره امروز آمد🤗😊