همانطور که به تالار میرفت، بلند گفت:
– آقا تاجرونه بزن… این دختر، سوای دخترای سانتال مانتال فرنگیه.
تکیه دادم به دیوار و صدای دکتر هم آمد.
– تاجرونهتر از این بزنم، نمیشنوه.
پچوواپچ گل خاتون، قابلفهم نبود اما مجدد صدای دکتر را شنیدم.
– چشم… خریدارم… پس این انار که وعده کردین کو که پیالههاش خالی به ما رسید؟!
نفسم را فوت کردم و با قدمهای محکم، به تالار برگشتم.
– اناری که وعده کردیم اینجاس آقای دکتر… اما اول بفرمایید این پیرهن سفید رو عوض کنید لک به خودش نگیره.
بازی شده بود… سرگرمی نگفتهای میان من و او. عمدی “آقای دکتر” صدایش میزدم و منتظر نگاه پر شیطنت و شوخ و شنگش میشدم که بالای من خط و نشان میکشید.
گوشهٔ چشمهایش جمع شد، جانجان را دست گل خاتون داد که عیان خنده میکرد و طرف اتاقش رفت.
– گل خاتون، به خانوم بگو اگر به مهمونی شب چلهٔ وحید نمیاد، باید چند ظرف انار مخصوص شب چله دونه کنه و سه نفری بخوریم.
***
گل خاتون مشتی اسپند دور سرم گرداند و روی سرخی زغالهای منقل کوچکش ریخت.
– اسفند و اسفند دونه، اسفند سی و سه دونه… بترکه چشم حسود و بیگونه…
دکتر دستها را روی سی*ن*ه در هم گره زد و با لبخند نگاهمان کرد. گل خاتون، با نوک پنجه از پیالهٔ اسپند برداشت و دست بالا برد دور سر او هم بگرداند.
– قربون قد و بالای رعنات برم، حسودی نکنین آقا… این دختر بار شیشه داره، نگرون چشمزخم و نگاه شورم.
نگاه دکتر از سر تا پایم رفت و برگشت.
– نقداً که فقط من دیدمش… با بار و بدون بار، گوهر قیمتی مراقبت بیشتری میطلبه… حواسم هست گل خاتون، نگرون نباش.
معذب بودم، دلم میخواست نمیرفتم. اقلکم، با چادر میرفتم. از روبهرو شدن با آقابزرگ و خانومبزرگ خوف داشتم. اگر پیش چشم دوست و فامیل، تشرم میزدند، چه میکردم؟!
از دلواپسی، دلم تشت رخت بود و چنگ میزد، بچه در شکمم تکان میخورد و انگار دور راه نفسم حلقه زده بود که هوا میان سی*ن*هام گیر میکرد.
در اتول را باز کرد و معطل ایستاد. با چشم، التماسش کردم.
– سردت میشه خانوم، بشین.
التماسم را نادیده گرفت، فاصله را کم کرد و همانطور که یقهٔ پالتو را صاف میکرد، آرام گفت:
– من نمیذارم کسی بهت بیحرمتی کنه… مراقبت هستم، قول میدم… و مطمئن باش پدر و عزیز هم در حضور دیگران، برخورد بدی نمیکنند.
پر تردید نگاهش کردم که عقبتر رفت و دومرتبه در را نگه داشت.
– حداقل تظاهر کن که قول طبیبت رو قبول داری!
نفس سنگینم را بیرون دادم و نشستم. زیاد از عمارت دور نشده بودیم که دکتر سکوت داخل اتول را شکست.
– مریم عجب سلیقهای خرج کرده! گل خاتون حق داشت اسفند دود کنه.
لبخند بیجانی زدم.
– دستشان درد نکنه.
– بعضیها اِنقدر زیبایی دارند که حاجت به آراستگی با لباس و اسباب آرایش نیست.
حواسم رفت پی معنای حرفش، اُلگا زیبا بود. گل خاتون میگفت “صبح دست و رو نشسته دیده بودمش، با یک خروار سرخاب سفیدابم دیده بودمش. به آفتاب میگفت تو در نیا که من هستم.”
همچون زنی حاجت به آراستگی نداشت. میخواست زیبایی زن سابقش را به روی من بیاورد؟! چه مقصودی داشت؟! اگر آن زن را از زندگیاش بیرون انداخته بود، چرا فکرش گاه و بیگاه طرفش کشیده میشد؟! حرف از رخت و لباس من زد و زیبایی او یادش آمد؟! حال من غیرت زنانه و باد کردهام را کجای دلم جا میدادم؟
– منزل وحید از ما دور نیست… هر دو از هیاهوی شهر دور شدیم، وحید و مریم برای خلق و خوی آرتیستی، من هم که… .
دهانم باز شد بگویم “میدانم، شما هم از خاطر فرمایشات پنجهٔ آفتاب!” اما زبان به کام گرفتم و چیزی نگفتم.
نگاهم کرد و با تعلل پرسید:
– فکرت کجاست که پیش من نیست؟
شانه بالا انداختم.
– همینجا… سر دماغ نیستم، همین.
لبخند آرامی زد.
– چی خاطرت رو مکدر کرده؟! اصرارهای من برای اومدن؟
غریبگی، الگا و یاد همیشگیاش، چنگ زدن دلم، بچهای که مثل خودم قرار نداشت. یک آن مچاله میشد کنج دلم، یک آن عین ماهی دُم میزد و تکان میخورد، اما فقط گفتم:
– خب غریبی میکنم.
لبخندش جان گرفت.
– تنها که نیستی خانوم! تازه فکر میکنم امشب مریم برنامههایی ترتیب داده که باب دلت هستند.
کمی کنجکاوی خرج کردم.
– چه برنامههایی؟
ابرو بالا داد.
– خودم هم کاملاً در جریان نیستم، فقط جسته و گریخته از وحید شنیدم… که همون جسته و گریختهها رو هم نمیگم! زیاد کنجکاوی نکن… به زودی متوجه میشی.
سرعت اتول را کم کرد و از دروازهٔ بازی که دو طرفش مشعل و فانوس گذاشته بودند، وارد شد. دو طرف مسیر، بغل به بغل هم، مشعل ردیف کرده بودند و عمارت یک طبقهٔ آجری خانهباغ هم عین روز روشن بود.
رنگ به رنگ اتول کنار هم ایستاده بود. تعدادی مرد، زیر آلاچیقی که با عمارت فاصله داشت، دور تا دور آتش ایستاده بودند.
دکتر گفت “صبر کن” و پیاده شد، در را برای من باز کرد، هوا سرد بود و استخوانسوز. برخلاف چند روز گذشته، هیچ ابری در آسمان نبود و ستارهها میدرخشیدند.
– بریم خانوم… من نگرانم خدای نکرده سرما بخوری.
دست از جُستن ماه برداشتم و همراهش از پلههای عمارت بالا رفتم. صدای همهمه و موسیقی، کل عمارت را پر کرده بود.
در را باز نگه داشت و منتظر شد وارد شوم، نگاهم مات، روی جماعت داخل تالار عمارت گشت و قدم پیش گذاشتم.
زن و مرد، پیر و جوان، با حجاب و بیحجاب، در لباسهای مزین به سنگ و مروارید و جواهرات چشمنواز، کت و شلوارهای خوشدوخت، همه جای تالار را پر کرده بودند.
عمارت، کوچکتر از عمارت دکتر بود اما تالار وسیعتری داشت. دختر خدمتکاری پیش آمد، سلامی به دکتر و من داد و پالتوهای ما و کلاه دکتر را گرفت.
دست دکتر را پشتم حس کردم و صدای مریم حواسم را پرت کرد.
– بهبه این هم والا و آق بانو.
با کلامش و قدمهایی که طرف ما برداشت، نگاههای زیادی ملتفتمان شد. عین دکتر لبخند زدم.
پیش آمد، لباس سرخی به تن داشت و لبهایش همرنگ لباسش بود، کنج موهای لوله شدهاش هم یک پر سرخرنگ متصل کرده بود.
صورتم را بوسید و نگاهش روی سر و لباسم گشت.
– چه ماه شدی عزیزم، خوش اومدی… تو هم خوش اومدی والا، بفرمایید.
معذب از نداشتن چادر پیش چشم آن همه غریبه، با آن شکم برآمده، کوتاه گفتم:
– تشکر… شما هم ماشاالله قشنگتر شدی.
خندهای کرد و سر پیش آورد.
– من امشب رنگ انار شب چله شدم! بفرمایید که به موقع رسیدید.
چشمم به خانومبزرگ افتاد که بالای تالار، روی مبل بزرگی نشسته بود و نگاه تند و تیزش روی ما چرخید.
دکتر سری جنباند و گفت:
– اول بریم خدمت عزیزجون و آقابزرگ.
و سر خم کرد کنار گوشم شوخ و شنگ ادامه داد:
– چه خوب شد که هوس نکرد تو امشب انار و هندونهٔ شب چله بشی، اگرنه… .
همان قسم که طرف خانومبزرگ میرفتیم، سر چرخاندم طرفش.
– اگر نه، چی؟! چون عین پنجهٔ آفتاب سرخ و سفید نیستم رنگ سرخ به من نمیاد؟
یک آن چشمهایش گِرد شد.
– ای داد! من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو خانوم!
تعلل کردم و آهسته نجوایی از میان لبهایم خارج شد:
– قمر…؟ من…
نگاهم کرد و نگاهش کردم.
– آری، قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمهسرا بلبل باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش منِ جانسوخته از شوق
پروانهصفت باز کنم بال و پر اینجاست
بعد نگاه خندانش را به جلو داد.
– میخواستم بگم اگرنه غیرتی شدن طبیبت رو هم میدیدی.
نفس بلندی کشید و سلام رسایی به مادرش کرد. خانومبزرگ دست پیش آورد، دکتر بوسهای به دست او زد و خانومبزرگ لبخندی زد.
سلام کردم که با همان لبخند، سر جنباند.
– آقا هم اون طرف، همراه هدایت اللهخان و مظفرخان هستند.
دکتر سری تکان داد.
– با اجازه، بریم سلامی عرض کنیم.
خانومبزرگ با همان لبخند سنگین، دومرتبه سر جنباند.
دکتر چشم گرداند در تالار و آرام گفت:
– بریم خانوم.
بالاخره نفس راحتی کشیدم، از اَخم و تَخم و عتاب و خطاب خانومبزرگ خبری نبود. هنوز به آقابزرگ نرسیده، کسی گفت “بهبه فخرالاطبای ستارهٔ سهیل!”
دکتر ایستاد و من هم کنارش. مرد میانهسالی نزدیک شد و نگاه متعجبش از من به دکتر و از دکتر به من رفت و برگشت.
با دکتر دست داد و لبخندی به من زد.
– چه عجب دکترجان، موفق به زیارتت شدیم! خبر رسیده بود کنج عزلت گرفتی، اما گویا زیاد هم بیکار نموندی!
دکتر لبخندی جدی به لب داشت.
- حرف یاوهگوها رو زیاد جدی نگیر عموزادهجان… باید سلامی خدمت آقابزرگ عرض کنیم، با اجازه!
علناً دست گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد. آقابزرگ کنار چند مرد ایستاده بود. پیش از او، مردی ملتفت ما شد، ابرو بالا داد و با تعجب نگاهمان کرد.
– سلام آقابزرگ… سلام عموجان… محمدحسنخان عزیز.
نگاه آقابزرگ و مردها به طرفمان برگشت، معذب سلام کردم. آقابزرگ و دو مرد دیگر، فقط سر تکان دادند، اما محمدحسنخان، لبخندی زد و چشمهای پر چین و چروکش روی لباسم رفت.
– مبارک باشه والاخان… خوشحالم که برای زندگیت، تصمیم عاقلانهای گرفتی… به واقع که خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید…
با دست، مرا نشان داد.
– در دیگری.
پیرمرد کنار آقابزرگ به والا و پدرش نگاه انداخت.
– چه بیخبر خانداداش!
آقابزرگ جدی نگاهمان کرد.
– چه خبری داداش؟!
مرد دیگر اخم به هم رساند.
- عیانتر از این؟!
دکتر میان اختلاطشان گفت:
– معرفی میکنم، خانزاده آق بانو مستوفی نائینی… عموجان هدایتالله و عموجان مظفر، محمدحسنخان وزیر دفتر، شوهر عمهجان ملوک.
آقابزرگ نفس بلندی کشید و محمدحسنخان خندهٔ آرامی کرد.
- امان از خلق و خوی فرنگی شدهٔ تو پسر! خانزاده خانوم ناجی فخرشوکت، از دیدارتون خرسند شدیم… اما شیرینی جفتش رو با هم میگیریم!
گفت و بلند خنده کرد، دکتر “با اجازه”ای گفت و دومرتبه هدایتم کرد. این بار سهراب و وحید، سر راهمان سبز شدند.
نگاهم مات زن جوانی شد که کنار سهراب بود، با کت و دامن پشمی و چارقد ابریشم، شانه به شانهٔ سهراب پیش آمد و دست پیش آورد، انگشتهایم را به گرمی فشرد.
– آق بانوخانوم، با ناهیدجان، نامزدم آشنا شو.
“نامزدش”؟! گیج به دکتر و بعد سهراب نگاه کردم، دکتر نفس پرصدایی کشید و مؤدبانه تبریک گفت.
مثل او گفتم “تبریک میگم” و لب گزیدم تا نپرسم شکوفه کجاست؟ تا نگویم شکوفه دل به شما داده!
دکتر دو سه جمله عوض من هم معاشرت کرد و بعد گفت:
– ما همین اطراف هستیم.
وحید سر جنباند.
- به زودی برنامه شروع میشه.
دکتر گوشهٔ تالار را نشان داد و راه را باز کرد، چند نفری انگلیسی حرف میزدند، فرنگی بودند.
نشستم و دکتر کنارم.
– الان وقت امتحان پس دادنه آق بانوخانوم!
هوش و حواسم به “ناهیدجانی” بود که نامزد سهراب شده بود، سهرابی که پدرش ناخوش بود و شکوفه تیمارش (مراقبت) میکرد.
پرستاری که در آن منزل بود و عاشق سهراب بود، عاشقی که امیدی به وصال نداشت و معشوق، پیش چشمش ناهیدجان را نامزد کرده بود.
– متوجه نمیشی؟!
گیج و منگ به دکتر نگاه کردم.
– ها!
چشمانش دلواپس شدند.
– حالت خوش نیست؟
سر جنباندم.
– خوبم… هوش و حواسم اینجا نبود، ببخشید.
نگاهش مهربان شد.
– اذیت شدی… حرفهای این جماعت، پَشیزی ارزش نداره خانوم.
بیجهت دومرتبه سر جنباندم.
– حالا بگو ببینم از حرفهای این دوستان، چیزی متوجه میشی؟
به چند مرد و زنی که نزدیک ما ایستاده بودند و بلندبلند انگلیسی اختلاط میکردند نگاه کردم.
کمی گوش کردم و به زبان انگلیسی گفتم:
– دارن دربارهٔ یک چیزی حرف میزنن… چیز تازه… .
لبخند آرامی زد.
– سال نو… کریسمس.
شرمزده سر جنباندم.
– ها… همین!
دستش را پشت صندلی من تکیه داد.
– غیر مسلمونها عیدشون چند روز دیگهست، سال نو و تولد عیسی مسیح… نیو یِر و کریسمس.
صدای مریم سرم را چرخاند، داشت با همان فرنگیها، انگلیسی اختلاط میکرد.
از کنارشان گذشت و به خدمتکار پس سرش ما را نشان داد.
– والا! تو میخوای همینطور در جَوار آق بانو بمونی؟ میخواستم با دوستانم آشناش کنم.
دکتر، دو استکان کمر باریک چای برداشت که خدمتکار تعارف کرده بود و دستم داد.
– فرصت برای آشنایی بسیاره مریمجان.
و به انگلیسی ادامه داد:
– هیجان این مهمونی مناسب حال آق بانو نیست.
مریم ابرو بالا برد و پر شیطنت به انگلیسی جواب داد:
- نشستن کنار تو، مناسب حالش هست؟!
دکتر خنده کرد و نگاهش روی من نشست.
- خودت بگو خانوم.
لبخندی به مریم زدم.
– آی ام اوکی هی یر!
مریم متعجب خندید و دکتر نفسی پر صدا و راحت کشید.
– تو انگلیسی حرف زدن هم بلدی دختر؟!
عین خودش به انگلیسی جواب دادم “یس آی کَن!”گفت “براوو” و پی خدمتکاری که صدایش میزد، رفت.
دیدم که چند خانومِ اطراف خانومبزرگ، نگاهشان طرف ما برگشت، دیدم که هر که از دور به نشانهٔ آشنایی، برای دکتر سر میجنباند، چشمهای پُرسانش روی من مینشست.
– داری میدرخشی… برای همین نگاهها روت خیره مونده.
سر گرداندم طرف دکتر، نگاهش به مهمانها بود و داشت تک قند داخل فنجانش را هم میزد.
– من این قِسم فکر نمیکنم.
لبخند زد و پا روی پا انداخت.
– چه قسم فکر میکنی؟
شانه بالا انداختم.
– متعجب هستن، از اینکه چرا… من همراه شما هستم.
بالاخره نگاهم کرد.
– از همراهی من، ناراحتی؟
معذب و کلافه بودم.
– از همراهی شما نه… اما… .
اینکه جای زنی دیگر نشسته بودم که کمتر از او بودم، ناراحتم میکرد.
– اما…؟!
– والا! تا شروع برنامه، چند دقیقهای میای؟!
هر دو به سهراب نگاه کردیم. برای دکتر پلک روی هم گذاشتم تا با خیال آسوده برود.
سر پیش آورد و آرام گفت:
- شما جای هیچکَس دیگهای همراهم نیستی… کنارم هستی چون جات کنار منه.
نهچندان راضی، بلند شد و رفت. میلی به خوردن چای نداشتم. دلم آشوب بود و قلبم لرزان از سخن آخر سفت و محکمش.
دختر خدمتکار، پیش آمد، پرسید “چایتون رو عوض کنم؟” و وقتی جواب نه شنید، گفت “شازده خانوم، فخرشوکت فرمودن خدمتشون برسین.”
خانومبزرگ، با سر افراشته، در همهمهٔ مهمانها چشم میگرداند، نزدیکش ایستادم.
– امری داشتین خانومبزرگ؟
با اشارهٔ دست، کنارش را نشان داد. نشستم و معطل، نگاهش کردم.
سکوتش طولانی شد، اما بعد چندی بالاخره لب از هم باز کرد.
– فکر میکردم دختر عاقلی هستی…
سر گرداند طرفم.
– تصور میکردم راست گفتی به پسر من و موقعیتش چشمداشت نداری، ولیکن ثابت کردی خواهر همون نامردی هستی که زندگی پسرم رو نابود کرد.
دردی مثل گردباد، توی دلم پیچید.
– ظاهر شدنت در این جشن، ثابت کرد.
آرام و زیر لبی حرف میزد، نمیخواست کسی غیر از من بشنود.
– خانومبزرگ… اگر اصرار آقای دکتر نبود… .
عاقلانه و پر تمسخر نگاهم کرد… لال شدم.
– نقداً که اختیار رفت و آمد والا دست تو افتاده، نه اینکه والا اختیاردار باشه و مجبورت کنه.
– مجبور نکرد… .
اخم به هم رساند.
– هیچ متوجه هستی داری با آبروی والا و فخرشوکتها بازی میکنی؟!
سرانگشتهای کشیدهاش را روی لبش گرفت.
– با این شکم براومده، همراه پسرم در انظار ظاهر شدی که چی رو به رخ ما بکشی؟
بچه، انگار توی شکمم لگدپرانی میکرد.
– مریمخانوم آمدن و وعده گرفتن.
ملتفت نشدم از چه خاطر، لبخندی بیجان زد و مات من شد.
– چرا راست و بیپرده، نمیگی دل به پسرم بستی؟! مگه قرار نبود والا رو جهت عرض ادب راضی کنی؟ به جاش همچنان قصد انکار داری و والا رو از ما دور نگه داشتی.
نالیدم:
– من چند مرتبه گفتم… .
نفس بیحوصلهای کشید و دستی در هوا جنباند.
– ببین دختر! اومدنت اینجا و در جمع خاندان ما، به خواست خودت یا اصرار پسر من، درست نبود. همهٔ این جماعت، یک سال پیش، والا رو کنار زنی دلفریب و تحصیل کرده دیدند و حالا تو، با این شمایل، بدون هیچ توضیحی از جانب والا، وارد شدی.
شرمنده سر به زیر انداختم.
– حق با شماست خانومبزرگ… نبایست میآمدم… نبایست دعوت مریم و اصرار دکتر رو قبول میکردم.
– عزیزان… توجه بفرمایید!
وحید در کنار مریم، روی پیشخوان چوبی تعبیه شده کنج تالار ایستاده بودند.
- مفتخریم در جمع گرم و صمیمانهٔ امشب، میزبان یک هنرمند طراز اول وطنی باشیم… میدونم با صدای گرم و روحنواز ایشون، شب یلدای به یاد موندنی و خاطرهانگیزی خواهیم داشت… زیادهگویی نمیکنم، درنهایت افتخار، استدعا دارم با تشویق گرمتون، پذیرای حضور بانو قمر الملوک باشید.
صدای هیاهو و دست زدن و هورا کشیدنها، تالار را به لرزه انداخت. بانو قمر الملوک؟!
پر درد و گیج چشم گرداندم. دکتر، میان مهمانها سرک میکشید و با دیدنم، قدم تند کرد.
– آق بانوجان… بیخبر کجایی شما؟!
خانومبزرگ، دست جلوی دهانش گرفت و سر خم کرد نزدیک صورتم.
– لااقل تو ثابت کن لایق این حس پسرم هستی.
صدای تار و تنبک در تالار پیچید. دکتر آمد مقابلمان ایستاد و نگاه پُر سؤالش را به من و مادرش داد.
خانومبزرگ، بیتوجه به ما، رو به پیشخوان شد و گردنش را راست نگه داشت. برخلاف من که از درد، از شرم و از حال ناخوشم، در خودم فرو رفته بودم.
– همراهم میای خانوم؟
بلند شدم، درد در کمرم پیچید. ملوکخانوم، در لباسی پر زرق و برق، روی سکو ایستاد.
صدای دست زدنها توی سرم میپیچید، میخواستم بایستم و محو و مات صدای او بشوم. میخواستم بعدها برای خانمجانم تعریف کنم چند قدمی ملوکخانوم ایستاده بودم و میدیدمش که میخواند، اما دست دکتر بند بازویم شد و کمی عقبم کشید.
با درد قدم برداشتم و گوشهٔ تالار رفتیم، روی یک صندلی مرا نشاند و کمر خم کرد.
– حالت خوش نیست؟! عزیز حرف نامربوطی زد؟!
بیهوش و حواس به چشمهای دلواپسش نگاه کردم.
– نه.
نفس پر صدایی کشید. نگاهم به ملوکخانوم کشیده شد و کسانی که رو به او ایستاده بودند. داشت میخواند
“شعله فکن بر قفس ای آه آتشین”
مهمانها آرام سر میجنباندند و محو و مات صدای او بودند که تا عمق جان میرفت.
آخ! جای خانومجانم خالی بود، خانومجان عاشق آن تصنیف بود.
جایش خالی بود تا دردم را بالایش بگویم، تا دستم را بگیرد و پیش آن همه غریبهٔ از ما بهتران، تکیهگاهم شود، تا توی چشمهایم بگوید
که “تو آق بانویی، دختر یکییکدانه و عزیز کردهٔ میرزا آقاخان!” که تشرم بزند “سرتو بالا بگیر و عین رعیتهای آقات نگاهشان کن.” که آن قسم با درد، حس غربت نکنم.
– جانب عاشق نگه، ای تازه گل از این، بیشتر کن… .
صدای مردانه و گیرایش بود که همراه با ملوکخانوم، کنارم میخواند و زمزمه سر میداد.
آه پر دردم را بیرون دادم و نگاهش کردم. دلنگران، لبخند زد.
– مایلی کمی توی خلوت استراحت کنی؟
مایل بودم بروم، دلم به بودن کنار گل خاتون هم رضا بود اما دکتر چه گناهی داشت که از جشن آن شب محروم شود؟
سر جنباندم.
– اگر مقدوره.
راست ایستاد و دستش را برای کمک پیش آورد، بدون کمکش بلند شدم و جایی که نشان داد رفتم. اتاقی مرتب و خالی از اسباب بود، با یک تخت و دو صندلی.
عقب سرم آمد و خواست در را ببندد که گفتم:
– شما بفرمایید پیش بقیه… .
گفت “چشم” اما پیش آمد. نشستم کنج تخت، دست بردم پشتم و کمرم را گرفتم، نشست و نبضم را گرفت.
– خوبم آقای دکتر… شما برید.
“آقای دکتر” گفتنم شیطنت نداشت، نگاه او هم جای چینهای خنده و برق شوخی، ناراضی بود.
با جدیت انگشت روی نبضم گذاشت، قدری معطل کرد و بعد آرام پرسید:
– عزیز چی گفت که بدتر شدی؟
به گلهای طلایی چارقدم نگاه کردم.
– هیچ!
سر بلند کرد و چشمانش را به روی صورت رنگ پریدهام چرخ داد.
– بودن اینجا داره آزارت میده؟
– نبایست میآمدم… جای من اینجا نبود.
لبهایش را روی هم فشرد.
– اگر عزیز چیزی گفته که خاطرت رنجیده…
میان کلامش رفتم.
– حق داره… خانومبزرگ حق داره، عمو و آقابزرگ شما حق دارن.
اخم کرد.
– چه حقی؟
درد زیر شکمم پیچید، خم شدم، بغض داشتم.
– همه پیش از این، زن شما رو دیدن…
پلکها را روی هم فشرد.
– زنم بود، زن سابقم… تموم شد آق بانو!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 153
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام لیلا جون من تازه دیدم رمان از شماست
ممنونم بابت رمان های بی نظرتون
موفق باشید 💕💕💕💕
همچنان منتظر پارت جدید هستیم
ثابت شدن حس به پسر که لایقش هستی خیلی خوبه یعنی به چشم عروس قبول کرده و با حیا و خوشگلی آن رو هم مجذوب کرده والا و آق بانو چه رمانتیک، خیلی عالیه رها جونم و مهربان بانو کلیه مسافرین منتظرند تا کاپیتان به کابین 32 دعوتشون کنه قربونتون کلی کیفور شدم
در يك كلام ، بينظير …🌹
مادر آقاي دكتر كلا ساز مخالفه ، الگا كه الان ازش تعريف ميكنه از تحصيلاتش ميگه رو هم، نميخواست و با پسرش مخالف بود اينم از آق بانو يقينا الگا رو هم نيش ميزده با صحبتاش .. كلا دلش ميخواد خودش عروسش رو نشون كنه …
لااقل تو ثابت کن لایق این حس پسرم هستی?!منظور خانوم بزرگ یعنی آق بانو رو قبول کرد واقعا?خیلی خوب و عالی بود😍مثل همیشه🤗
مگه میشه این رمان زیبا روخوند ونظر نداد حقیقتش وقتی اولش اسم رمان روخوندم فکر نمیکردم اینجوری منتظر پارت بعد باشم ولی خب با قلم زیبای رها جان و پارتای طولانی که میذاره حسابی بهش اعتیاد پیدا کردم دست مریزاد….🌹واینکه منتظرم یه طوفان اساسی به پا بشه با اومدن هامین وهمایون…..خانم علوی بیاعزیزم حدسیات شیطانیت روبگو☺️
چند سال پیش یه فست فودی تو شیراز بود به اسم آق بانو همیشه فکر میکردم یعنی چی آخه آق بانو چه اسمیه تا این رمان زیبا اومد متوجه شدم
بچهها فردا پارت نداریم🙂 مرسی از همراهیتون💓
جمعهها رو تعطیل اعلام کردی؟!
چراااا؟
خواهش میکنم با ما این کار و نکن
ما زخم خورده ایم لطفا سلب اعتماد نکنین
قربونت برم😍 به خدا خسته ام، یه روز جمعه خونهام. همیشه سعی میکنم زمان کار پارتهای پر و پیمون تحویلتون بدم😉 تو رو خدا غر نزنید، منت نیست، من که فقط ادمینم ولی خدایی یه مقایسه کنید این ۳۱ پارتی که گذاشتم توی این سایت باید میشد نزدیک به سیصد تا پارت😂 قدر بدونید
آخخخخخخ گفتی بخدا😂
حدس شیطانیم رو الان خودمم دوست ندارم!!
حدسم اینه که به خاطر جنگ و بعد سر کار اومدن کمونیستها تو روسیه، هامین و الگا هم با همایون میان ایران.
اونوقت آق بانو عمراً تو خونه همایون، جایی که هامین و معشوقهاش هستند، جایی داشته باشه، از طرفی پیش دکتر هم درست نیست که بمونه.
هامین هم نقد کردن پول و رفتن رو میخواد. بعید نیست کل میراث پدری رو بخواد نقد کنه تو نایین و بره. حالا حق و حقوق برادرش به جاش، اما خواهری که با شوهر سابق معشوقهاش دمخوره چرا باید از ارث پدری سهمی داشته باشه؟ این وسط هلن هم موضوع جذابیه برای آزار دادن دکتر و آقبانو.
ممنون که پارت گذاری مرتبی دارید، کارتون درسته
وای وای وایی.عالی عالی
عین همیشه عالی دستت طلا♥♥🌹🌹
هر جا برن حرف و حدیث الگا هست میترسو از روزی که برگرده بخواد به بهانه دخترش بره تو خونه دکتر.
نکنه بچه آق بانو تو این شب دنیا بیاد
ممنون لیلا جان خیلی خوبه که اول صبح پارت میذاری 😍😘🙏🙏