منومن کردم و زمزمهکنان گفتم:
– اگر من برم خانومجانم تنها و بیکَس میمونه، هامین و همایون که نیستن، من هم از این عمارت برم… .
ابروهایش در هم گره خورد.
– دردت اینه آق بانو؟! بیکسی زنعمو؟
دامنم را مشت کردم و نگاه دزدیدم.
– آره!
صدای پوزخندش را شنیدم و او گفت:
– پس دخترعموی من اینقدر احساساتی بوده و منی که از هر محرمی بهش محرمتر بودم خبر نداشتم.
– ما محرم نیستیم پسرعمو.
جواب در لحظهام گویا به مزاجش خوش نیامد که اخم درهم کرد.
– ولی اول و آخر محرم میشیم.
نزدیکتر آمد و با همان نگاه و اخم غرید:
– نه عموزاده، بارمان کبک نیست که سرش رو زیر برف ببره. خبرم هست اون رعیتزاده چشم به مالم داره، خبرم هست دنبال سرت آمده.
وحشتزده نگاهش کردم و او تنها نیشخندی نثارم کرد.
– تا امروز تفنگچیهام اذن نداشتن که زنده مانده آق بانو جان، ولی از الانه هر کدام ببیننش یه تیر حرام وجود بیخاصیتش میکنن.
آب دهان قورت دادم و تندتند پلک زدم که ولوم صدایش را پایینتر آورد و کمی سرش را نزدیک صورت رنگ پریدهام کرد.
– میدونی که بارمانخان مرد عمله، زنده نمیذارمش، ضعیفکش نیستم ولی کفتارکُش چرا!
لب به هم فشردم و نگاهم را به سمت و سویی دیگر دادم، مهم نبود کجا، تنها جایی که از خیره شدن به چشمانش در امانم باشم کافی بود.
قصد رفتن کرد، نفس حبس شدهام را بیرون دادم که پشیمان شد و ایستاد.
– دلنگران مادرت هم نباش، اگر رضا باشه میاد عمارت پدری من، کنار ما.
پلک روی هم فشردم و با حرف آخرش آتشم شعله گرفت.
– از فردا حق نداری بدون چادر و روبنده از عمارت بیرون بری، اگر هم رفتی با ندیمه و بدون اسب.
– پسرعمو، من دختر خانَم!
لحظهی قبل رفتنش، نگاه فراریام را گیر دو چشمش انداخت و گفت:
– دختر خانی و ناموس بارمانخان. همین که گفتم، خلاص.
***
دو خوانچهی پیشکشی وسط اتاق بود؛ هر دو زینت شده با ترمهی چشمنواز رنگ به رنگ و پارچه و لباس زر دوز و جعبهی جواهر، همراه ظرفهای کُپَچو و قطاب و نقل.
و من با نگاه بیحس و حالی مدام فکر میکردم که بقچهی سرخ و سادهی پیشکشی شاهین چه شد؟ چه بر سر آن همه سادگی آمد؟
فکر میکردم چه کنم با بارمان؟ با شاهینی که خیرهسر و کلهشق بود و البته عاشق!
چهطور باید از دست آدمهای بارمانخان، رَمَش میدادم آن هم وقتی حرف حالیاش نمیشد؟!
زنعمو پر چادر و چارقد را پس زده بود و به قول معروف یک لب بود و هزار خنده!
خانومجان هم با روی گشادهای که از صبح به روی چهره نشانده بود با او و سه دخترعموها، گل میگفت و گل میشنفت.
بارمان، از وقتی رسیده بودند روی صندلی میرزا آقای خدابیامرزم، کنار اُرُسی نشسته بود و پاها روی هم انداخته، استکان کمر باریک لبطلایی محبوب خانومجان را توی مشت بزرگش گرفته بود.
پنهان آهی کشیدم، از ظهر آنقدر که زیر گوش خانومجان زار زده بودم، رضا شده بود از بارمان مدتی رخصت بگیرد تا آمدن هامین؛ اما این مردی که انگار پی طلبش آمده بود، به راستی امان میداد؟
گلرخ چای دوم را که آورد، دخترعمو حبیبه ابرویی بالا انداخت و گفت:
– بفرما خان، این حمام زنانه آروم نمیگیره مگر شما لب باز کنی.
بارمان نگاهی به من کرد و استکان چای را از دست گلرخ گرفت.
– با شیخ رکنالدین قرار گذاشتم برای همین شب جمعه، بریدن مهر و خرید هم، کار همین حمام زنانهست.
ملتمس به خانومجان نگاه کردم و چانه لرزاندم. ندیدم گرفت اما مردد گفت:
– نور به قبر نایب آقا خان و میرزا آقا خان بباره، الانه سایهی سر این خاندان شمایی و پسرها… اقلکم صبر کنیم اونها هم برسن.
سنگینی نگاهش را حس کردم و خودم را به کوچهی علیچپ زدم.
– امروز رفتم تلفن کردم تهران، خبرشون کردم زنعمو. پیغام دادم اگر به سختی میافتن، شوفر و اتول روانه کنم تهران پی همایون، هامین هم که تکلیفش روشنه.
خانومجان مستأصل نگاهی به من انداخت؛ یعنی دیگر چه کنم؟
قطره اشکی به روی گونهام چکید و خانومجان نفس بلندی کشید.
– زنده باشید… آخه… .
سر به زیر، بغضم را فرو دادم و به ترس چنگ انداخته به دلم نیشخند زدم.
شریفه با لبخندی شیطنتآمیز گفت:
– زنعمو جان، بِرارِم خوش نداره پای طاس بره! میخواد زودتری عاروسش رو ببره خونهاش.
زنعمو بلند شد از وسط خوانچه، جعبهی جواهر را برداشت و جلوی دست خانومجان گذاشت.
– سرسلامتی عاروس خانوم، موروثی عقد خودمه.
بارمان استکانش را بالا گرفت.
– کام ما با چی شیرین بشه؟
معصومه خواست از جا بلند شود که زنعمو دوری قطاب و پیالهٔ نقل را طرفم گرفت و لبخندی زد:
– ماهیجان الهی بختتون به سفیدی این نقل و شیرینی این باقلوا، خودت کام همه رو شیرین کن.
پاهای سنگینم را تکان دادم و با آخرین امید به خانومجان نگاه کردم که سریع چشم گرفت.
تعارف بارمان کردم، نگاه سبزش دقیق و خیره به صورتم شد، بدون ذرهای عجله نقل برداشت و کنار نعلبکی گذاشت، بعد دست کرد در جیب کتش، جعبهی چوبی کندهکاری شدهی کوچکی درآورد و روی نقلها گذاشت.
دخترعموها یکباره کِل بلندی کشیدند و نگاه مستقیم بارمان تا وقتی پشت به او بکنم، به روی چشمهای نمناک من ماند.
***
داشتم میلرزیدم. میدانستم اگر بارمان خبردار بشود جای حجلهی بخت، سی*ن*هکش گورستان کنار میرزا آقایم میخوابم! اما از نماز صبح قرار نمیگرفتم،
قلبم بیشتر از هر زمان ناآرامی میکرد.
با عجز و ناله به خانومجان گفتم خواب آشفته دیدهام و میخواهم سر خاک “آقام” بروم.
شرط کرد با گلرخ بروم و من هم ناچار دست به روی چشم گذاشتم و راهم را گرفتم و رفتم.
با چادر و روبنده بیرون زدیم و پای پیاده راهی امامزاده شدیم. میان راه، گلرخ را روان کردم پی خریدن شمع و همین که رفت، چادر را از دورم جمع کردم و با همه توان دویدم.
نفس رفته رسیدم به کشتخوان و بیگدار نزدیک گنبدی شدم.
تمام راه را دعا میکردم شاهین نوبت نشسته باشد. مردی با دیدن من ایستاد.
– ها همشیره؟ فرمایش؟
بینفس از زیر چادر سی*ن*هی کوبانم را چنگ زدم، قدمی جلو گذاشت و دوباره به عقب رفت.
– آب بیارم نفس تازه کنی.
پیالهی فلزی آب خنک را طرفم گرفت. پشت به او روبنده را بالا زدم و آب را بدون نفس تا ته سر کشیدم.
– خیر ببینی. شاهین امروز نوبت نیست؟
– شاهین کی سر نوبتش مانده که حالا باشه؟
نفس عمیقی کشیدم. چرا همه، همیشه از شاهین ناامید بودن؟
– دنبال شاهین میگردم بِرار، ازش خبر داری؟
لحظهای مردد نگاهم کرد و با مکث گفت:
– با اسبش نرفته، دور نشده. شاید طرف باغات ( باغها) باشه.
درنگ نکردم؛ با نگاه دنبال اسبش گشتم، بعد دویدم طرف اسب و چادر را به کمرم بستم و روی زین پریدم.
مرد فریادزنان دنبالم آمد.
– آی، کجا؟ همشیره، سیاه روزم نکن.
بلند گفتم “تحویل شاهین میدم، باکت نباشه” و تاختم طرف باغات.
تکانهای روی اسب، تلنگر میشدند به فکر و خیالم، یک روز پیش از عقد آمده بودم دیدار شاهین که چه بشود؟! شاهین مگر قدرت ایستادن جلوی بارمان را داشت؟
نه، فقط میخواستم وادارش کنم چند صباحی آفتابی نشود.
دلتنگش بودم و داشتم زن بارمان میشدم.
ای کاش میرفتم تهران، پیش همایون! ای کاش میرزا آقایم زنده بود. گرچه، زنده هم بود توفیر نداشت. آقام گفته بود آق بانو مال بارمان، گفته بود وارث اربابی عمو نایب و جانشین آقا باشد تا هامین و همایون برگردند.
ای کاش من هم پسر بودم و میرفتم تهران، میرفتم فرنگ!
سری چرخاندم، پس شاهین کجا بود؟ چه میکرد؟ رفته بود؟ میترسیدم از بارمان و برخوردش! از روز قبل ندیده بودمش و حال دلهرهٔ دیدنش را داشتم.
درست که پسرعمویم بود، درست که از یک خون و رنگ بودیم، اما به همین قبله قسم که نمیشناختمش، خلق و خوی تند و تیزی داشت. با اخمهای درهم و کم حرف، در یک کلام مرد مرموز ذهن من بود.
خانعمو نایب از بچگی زیادی به او پر و بال داده بود، برخلاف آقام که هامین و همایون را داخل حسابکتاب رعایا و املاک و داراییاش نکرد و هنوز پشت لبشان سبز نشده، به واسطهٔ آشنایی قدیمی با معاضد السلطنه، راهی تهران و بعد خارجه کردشان تا به قول خودش آدمحسابی بشوند.
شاهین چه؟ نه سواد درستی، نه اصل و نسب چشمگیری، اما یک دل داشت قوارهٔ آسمان.
یکهو از غیب پیدایش شد که انگار به من بفهماند همهٔ مردها، شبیه میرزا آقایم و خانعمو نایب و بزرگ نیستند.
وگرنه آق بانو را چه به عاشقی؟!
اما آمد، با بهار آمد، با نسیم و نوای نی!
ذهنم در خاطرات اولین دیدارمان به پرواز درآمد و من طبق معمول احساساتی شده لبخندی به روی لب کاشتم.
با کنجکاوی گفتم:
– تو چوپانی؟!
با لبخند گفت:
– نه… مگه هر کَس نی زد، حتماً چوپانه؟
ابرویی بالا انداختم.
-رعیت کدوم آبادی هستی؟
نشسته بر سبزههای زیر درخت، لبخند زد:
– آبادی آقا خان شما.
دست به کمر شدم.
– شناختی کی هستم و بیخیال این جوری لَم دادی؟!
خندید:
– قربانی رو قبل از خلاص کردن زمینش میزنن خانزاده.
تعجب کردم از حرفش اما اخم در هم کشیدم.
– تشنهام، آب تمیز در بساطت داری؟
تر و فرز بلند شد و سراغ خورجینش رفت،
کاسه درآورد و با کوزهٔ آبش آمد نزدیکم، کاسهٔ مسی را که دست گرفتم، نگاه به وسطش انداختم.
– این چرا سوراخه؟!
دومرتبه خندید و باز تعجب کردم از خندههایی که دست و دلبازانه خرج میکرد.
– طاسه، باید هم سوراخ باشه. بده من برات بریزم… آها… آه… باید انگشت بذاری زیر طاس که سوراخ رو هم بیاری، آب نریزه.
ظرف را آورد نزدیک صورتم، سر عقب کشیدم.
– بده خودم میخورم.
مات صورت من، ظرف را جلو آورد.
– بخور خانزاده، نوش جان.
همهٔ آب را یکجا سر کشیدم. تمام که شد، دیدم چشم از من بر نمیدارد.
باز اخمم در هم رفت.
– تشنه ندیدی؟
انگار با خودش حرف میزد تا منی که نگاهش میکردم.
– خیال نمیکردم یه روز اینقدر از نزدیک ببینمت.
سر گرداند طرف اسبم.
– اون زبانبسته هم تشنهست، آبش بدم؟
حواسم به حرفش بود. رفت افسار اسبم را گرفت و نزدیک نهر آب برد.
– همیشه آب تازه میخوره؟ نکنه از آب نهر بمیره اسبت؟!
شوخ و شنگ حرف میزد، لبخند زدم.
– زباندرازی سیاه سوخته! آقام بفهمه انقدر گستاخی، فلکت میکنه.
دست میکشید به یال و گردن اسب.
– خودت مجازاتم کن.
متعجب بودم از سر نترس و جسارتی که داشت، میرزا آقایم مثل خانعمو نایب حکم نکرده بود که حرف زدن با مردها غدغن باشد، اما خوش نداشت با مرد غریبه خصوصاً رعایایش (رعیتها) همکلام شوم.
عقلم نهیب میزد بنشینم روی اسبم و به تاخت دور شوم از او، بعد هم راپورتش را به بارمان یا آقام بدهم تا ادبش کنند، اما دلم حکم میکرد بمانم و امان از دل سرکشم.
– چه مجازاتی؟!
اسب را آورد نزدیکم.
– مجازات سنگین میخوای، هر روز بیا ببینمت… اگر انصاف داری، هفتهای یه نوبه بیا.
افسار اسبم را گرفتم.
– شیرین عقلی؟! یا دیوانه؟!
لبخند قشنگی زد.
– هر چی تو بخوای.
صدای یاخدای مردانهای، پلکهای سرمه کشیدهام را باز کرد و مرا از میان افکارم بیرون پراند.
شاهین نشسته بود بر کندهی یک درخت و با تکه چوبی، خاک را خط میانداخت.
از صدای اسب ایستاد و هی تعجبش بیشتر شد و بلند یاخدا گفت.
دهنه را گرفت و ناباور نامم را لب زد،
لبخندزنان روبنده را بالا بردم و پایین پریدم.
– چهطور شناختی؟!
خیره به من گفت:
– چهطور نشناسمت ماهی؟ این چه خبریه توی آبادیها پیچیده؟! اینجا چه میکنی؟!
قدمزنان، همراه اسب از کنار چینههای باغات گذشتیم.
– باید میدیدمت شاهین! بارمان شرط کرده به ریختن خونت، خودش گفت.
ترس و نگرانی ریخت توی جفت چشمهایش و پر از خواهش نگاهم کرد.
– ماهی تا کار از کار نگذشته، بیا فرار کنیم.
– لابد با همین اسب!
سر تکان داد و سریع گفت:
– نه، با این اسب تا شهر میریم، از گاراژ سالک هم بیدردسر میریم تا اصفهان. ها؟ اصفهان محرم میشیم؛ خودم نوکریتو میکنم.
نگاهش کردم. حرفی که به زبان آوردم از عمق تاریک دلم برآمد:
– من میترسم شاهین… از فرار و بیآبرویی میترسم!
دستانش مشت و صورتش کبود شد.
– پس میخوای زن بارمان بشی، ها؟! تکلیف دل شاهین مادرمُرده هم هیچ!
اشکم راه گرفت.
– چه کنم شاهین؟! نه قوهٔ مخالفت دارم نه دلم رضاست به فرار.
عصبانی شده بود.
– ولی باید یکیش رو انتخاب کنی، یا من یا بارمان!
چانه لرزاندم و مظلوم لب زدم:
– من از خودم اختیار ندارم، اختیاردارم خانومجانم و بارمان هستند، حتی یکی از برادرام پیشم نیست تا بهش رو بندازم.
صدایش بلندتر شد:
– من یا بارمان، ماهی؟
هقهقم شدید شد.
– آق بانو. مگه نگفتم اسمم آق بانوعه؟ همیشه یادت میره.
چشم به روی هم گذاشت و درحالیکه ولوم صدایش را پایین میآورد لب زد:
– گفتم من یا بارمان؟
پشت دستی به صورتم کشیدم.
– شاهین، راهی ندارم. فقط برو و پس سرت رو هم نگاه نکن.
افسار اسب را رها کرد و کتفم را محکم میان مشتش گرفت، چشمهایش نگران بود و صورتش کورهٔ آتش.
صدایش گوشم را خراش داد و فشار انگشتهایش داشت کتفم را له میکرد.
اخم کردم و پر درد لب گزیدم.
– ولم کن! دردم میاد، جلوی خان کم میاریم، خون به پا میشه.
پوزخندی زد و محکم گفت:
– ای لعنت خدا به هر چه خان و خانزادهست.
مات شده نگاهش کردم.
– میفهمی چه حرفی و به کی میزنی؟! من دختر خانَم شاهین! منم خانزادهام، هامین و همایون همخونهای من همه خانزاده هستند.
کلافه دستی بین موهای پر حجمش کشید و لب زد:
– لعنت به همشون.
– اینو داری به منی میگی که به یه رعیت دل بستم!
با جمله آخرم، رو گرفتم و پشت بهش کردم که صدای بلندش را شنیدم.
– من فقط انتخابت رو پرسیدم، لعنتی گفتم من ، یا بارمان؟ ها؟!
– بارمان نه، بارمانخان!
صدای خودش بود؟! این صدای تلفیق شده با آرامشی مخصوص، تنها مرا به یاد یک شخص میبرد.
باید همان وقت میمُردم! که اگر مثل آب هم میشدم و به خاک فرو میرفتم، بارمان بیرونم میکشید و زندهام نمیگذاشت.
شاهین کتف مشتکردهام را رها کرد و چرخید به دنبال رد صدا، اما من جرئت نفس کشیدن هم نداشتم… نفس کشیدن؟! چه خیال خامی.
صدای قدمهایش که نزدیکتر شد، شاهین حائل شد میان من و بارمان!
از سر شانهٔ شاهین، ترسان نگاهش کردم. صورتش جدی بود و با اخمی ملایم آمیخته شده بود.
یک دستش کمر برنو (اسلحه) را گرفته بود و یک دستش به کمربند.
رخ به رخ شاهین ایستاد و ساکت خیرهاش ماند، آنقدر کشدار و سنگین، که سر شاهین پایین افتاد.
صدای باد و رقص خاشاک و نفس گرفته و تکهتکه شدهٔ شاهین را میشد شنید اما دو مرد، لب از لب باز نمیکردند و من در مرز سکته در رفت و آمد بودم.
بارمان، بیآنکه نگاه سنگینش را از او بردارد، دستش را سمت من دراز کرد و من بیاختیار جلو رفتم.
نگاهش چرخید روی من و با دست دیگرش روبندهام را جلوی صورتم کشید.
– برو، عباسعلی پای قناته. تا عمارت باهات میاد.
صدای لرزانم در باد گم شد:
– شما پس چی؟
صدایش کمی بالا رفت و از آن حالت آرام همیشگی خارج شد.
– با این بیوجود کار دارم.
شاهین هم سر گرداند طرف من.
– برو ماهیجان، اینجا نما… .
هنوز جملهاش تمام نشده، ضرب پشت دست بارمان که روی صورت شاهین نشست، نفسم را برد.
– نصیب و قسمت ما بوده شب عروسی کفتار قربانی کنیم! برو دختر.
گفت “برو” اما انگار اصلاً برایش مهم نبود باشم یا نباشم.
شاهین دست کشید به صورتش و خون روان از دماغش را پاک کرد. بارمان بیخبر، ضرب دوم را با دست به صورت او فرود آورد. صدای “آخ” پر درد شاهین، دلم را چلاند.
– اول اینکه اربابت رو بایست احترام کنی… .
باز زد و صدایش خشنتر شد.
– دُیُم… گو*ه میخوری اسم زن اربابت رو به دهن نجست بیاری بیپدر!
شاهین دو دست پر خونش را از روی دماغ و لبش برداشت، چشمهایش درد و خشم داشت.
– هنوز زنت نشده و نمیشه.
بارمان چند باره پشت دستش را بالا برد و روی صورت شاهین فرو آورد. آنقدر سخت که شاهین به زمین افتاد.
– سیُم، این دختر ناموس منه، صدات رو روی ناموس من بالا نبری.
بالا سر شاهین ایستاد. بیاختیار بازوی بارمان را گرفتم و اسمش را زار زدم.
خشمگین نگاهش برگشت رو به من. شاهین، عاصی و وحشی، حمله کرد تا بارمان را کلهپا کند که بارمان با قُنداق برنو کوبید به سی*ن*هی شاهین.
لحظهای دنیا پیش چشمم سیاه شد. صدای جیغ خفه من و ناله شاهین یکی شد.
– بیپدر توی روی اربابت هار شدی؟! به آدمهام سپرده بودم، دیدنت سرت رو سوراخ کنن، اما توی پیشانینوشتت انگار قسمت بوده خودم هلاکت کنم.
گَلَنگَدَن (ضامن) تفنگش را کشید. شاهین از درد روی خاک به خودش میپیچید.
روبنده از اشک و عرقم خیس شده بود، داشت واقعاً شاهین را میکشت. میترسیدم از بارمان، اما ایستادم روبهرویش و روبنده را پس زدم.
– بارمان… پسرعمو… بارمانخان، بهخاطر من… تو رو به سلطانعلی… تو رو به عزیزت قسم جانش رو به من ببخش. میره… گم میشه… نکشش بارمان.
نگاه وحشیاش از صورت خیس و نزار من کشیده شد به زمین، ناامید نشدم از التماس.
– تو رو به روح خان نایب… مردونگی کن، از خونش بگذر!
یک دستش از کمر تفنگ رها شد و مرا کنار زد، سایهاش افتاد روی هیکل مچالهٔ شاهین.
با سر چکمه، صورت او را بالا آورد و نوک برنو را گذاشت روی پیشانیاش، صدای کمی آرام گرفتهٔ هقهقم دوباره بلند شد. تمام صورت شاهین خون و خاک بود اما همچنان مثل پلنگی زخمی زل زده بود به بارمان.
– بهخاطر زنم از خواست دلم گذشتم… جان و جوانیت رو مدیون خانخانومت هستی کفتار.
حرفهای بارمان را باورم نمیشد، منتظر بودم هر لحظه، ماشه را بچکاند و خلاص!
بارمان صدا بلند کرد، تهدید کرد، داد زد… و من تنها بابت شنیده شدن التماسهایم خداروشکر کردم.
– همین حالا گم میشی، گور میشی… نیست میشی و وجود بیوجودت رو از این آبادی و این شهر و دیار میبری.
لگدی به پهلویش زد.
– خرفهم شدی؟!
شاهین خیره به بارمان، آرام و بیحال سر تکان داد.
بارمان برگشت رو به من، از روی چادر بازویم را گرفت و با خودش همراه کرد.
همچون طفلی تازه متولد شده میلرزیدم، حتی جرعت نداشتم حرفی مِنباب قدردانی بزنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 116
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عااالی
بوس بهت😘
خیلی زیبا بود .ممنون
قربونت گلی 🤗 🤩
سلام نویسنده عزیز چقدر قلمت زیبا وفصیح بتصویرکشیده جریاناتی که در شرف اتفاق ،لطفا”ادامه بده وممنون بابت پارتا که طولانی، خدا قوت ،عمرت پردوام وباعزت .
ممنون از نگاه گرمت سارا جان😍 منم این کار خانم باقری رو خیلی دوست دارم و خوشحالم که شما هم همچین نظری دارین🤗
رمان جالبی نیست البته این سلیقه منه آخه رمانای خود شما خیلی زیباتر هست!
نگووووو🤒 البته قرار نیست یه کار طرفدار صد در صدی داشته باشه، به هر حال شاید نوع سبک و داستان به سلیقه شما نباشه عزیزم😍 اما من به شخصه خیلی این کار رو دوست دارم و هر چی جلوتر بریم فکر کنم نظر شما هم تغییر کنه🙂
آخی بیچاره شاهین 🥺
چه قلم بی نظیری داره نویسنده👌🏻
میگم لیلا رمان پارتگذاری میشه تا آخرش دیگه
میترسم از اون رمان هایی بشه که وسط راه نویسنده ولش کنه
خدایی هر چی از قلم رمان زیباش بگم کم گفتم❤️
غصه نخور😞
آره عزیزم من تضمین میکنم که نویسنده نصفه رهاش نمیکنه😍
مرحبا به این قلم زیبا موفق باشی
قربونت عزیزم😍 میگم تو کدوم نازنینی؟ برام آشنایی😄
نمیدونم یه خواهر هم داشتم اسمش مثل شما بود🤣الان شدم آشنا بی مرام
گیساتو میکشما🤧😂 پارسال رفتی، امسال برگشتی🤣 چشممون به در سایت خشک شد بیای😄🤗
یه نازنین دیگه هم رمان میخونا گفتم شاید اون باشه.
خوبی؟ چه خبرا؟ زندگی بر وقف مراده؟
فدای تو خداروشکر بخدا درگیرم ولی میام رمانا رومیخونم شاید کامنت ندارم ولی حتما میخونم
انشاالله درگیریهات مثبت باشه😍 نازی الان میفهمم سر کار که میری چطور از همه چیز غافل میشی. جدیدا یه جا مشغول به کار شدم دیگه روز و هفته رو گم کردم🤣
چه خوب کجا کارمیکنی
داخل یه فروشگاه لوازم آرایشی، بهداشتی
عالیه موفق باشی گلم
قربونت برم🤗😍 میگم نوشدارو حذف شد از سایت. هم پیدیاف هم پارت😉
خیلیییی قشنگ بود ممنون
فدای تو❤😘 منم با هر بار خوندنش انگار یه حس جدید میگیرم😂