رمان آق بانو پارت ۶

4.5
(101)

 

 

به قلم رها باقری

 

چه می‌گفتند این جماعت؟ مگر میشد به همین آسانی بارمانی دیگر نباشد؟! بارمان که برنو داشت، پسرعمو که چشم تیزبین داشت.

خانوم‌جان اشاره کرد بروند، بعد دست دور شانه‌ام انداخت.

– اهل این عمارت به خونت تشنه‌‌‌اند. همه خبر دارن اون پاپتی خواهان تو بوده، الانه پیش چشمشون آفتابی نشی بهتره.

عباسعلی زاری‌کنان پیاده شد و داخل رفت.
نگاه ماتم زده‌ام را به خانوم‌جان دوختم.

– اگر واقعش این بلا زیر سر اون رعیت از خدا بی‌خبر باشه، این جماعت تو رو تقصیرکار می‌بینن ماهی، همین چند ساعت پیش جنگ و مرافعه علم کردن سر اون مردک و تو.

مگر مهم بود چه خیالاتی می‌کنند؟ شاهین زده بود بارمان را کشته بود. بارمان نفس نمی‌کشید و من بهتر بود وارد خانه‌ای که فردا خانه‌ی خودم میشد نشوم؟! چه اهمیت داشت بقیه عقب سرم چه فکرها کرده‌اند؟

خواستم از چنگ خانوم‌جان دور شوم که
مرا محکم نگه داشت.

– بریم عمارت خودمون، داغ و درد تازه راست نکن ماهی. خواهر و مادرش داغ به جگر دارن، پاره‌پاره‌ت می‌کنن، فکر جوونیت باش.

خیره به در باز عمارت و سر و صداها و جیغ‌های گاه به گاه بودم. بارمان آن طرف دیوارهای عمارت افتاده بود و من، هم‌خونش، نامزدش، دخترعموی بی‌وفایش اگر کنارش می‌رفتم، پاره‌پاره‌ام می‌کردند؟!

چقدر سیاه‌بخت بودم من! چقدر دور بود بارمان!

اشک‌های داغم راه گرفته بودند و نگاهم از در عمارت کنده نمی‌شد.

عباسعلی آمد و کنار درشکه ایستاد.

– باید بریم خان‌خانوم، برای همه معلوم شده شاهین سگ پدر ارباب رو زده. تازه شاهین خط و نشان کشیده برای زبانم لال شمایی که فردا عقدتان بوده! نه جای شما این عمارت و میان این داغ دیده‌هاست، نه این‌جا وسط گذر.

سریع پرید روی درشکه و حرکت کرد.

 

– ولد چموشی که جسارت کرد میان یک فوج آدم آمد بی‌هوا و نامردی ارباب رو ناکار کرد، براش کار سختی نیست زبانم لال، از بین بردن شما.

خانوم‌جان گفت:

– بریم عمارت.

عباسعلی سر گرداند عقب.

– عمارت مگر چند تا مرد داره؟! بی‌پدر اگر قصد کنه توی دل سیاه شب وارد بشه، کی جلودارشه؟! ای کاش همایون‌خان و هامین‌خان این‌جا بودن.

خانوم‌جان دست از گریه برداشت.

– زودتری ما رو برسان عمارت، بعدش یه خاکی به سرمان می‌کنیم.

 

شاهین آن جوان آرام و عاشق و پر مهر سابق بر این نبود. در نگاهش کینه و دشمنی نشسته بود. راست در چشمم نگاه کرده و خودم و کل اجدادم و بارمان را لعنت خدا کرده بود.
بارمان را کشته بود، حکماً سراغ من هم می‌آمد.

به واقع من به چه کسی دل بسته بودم؟ این آدم، همان شاهین سیاه سوخته‌ای بود که مدت‌ها در دلم جولان داده و فکرم را مشغول کرده بود؟

انگار خس و خاشاک شده بودم. آواره در بیابان، سرگردان و بی‌پناه. همایون کجا بود تا پناه خواهرکش بشود؟!

 

اگر شاهین ناغافل می‌آمد سروقت من و خانوم‌جان نحیفم، چه جور می‌توانستم از خودم حفاظت کنم؟ اگر وارد عمارت میشد و بلایی هم سر گلرخ و سلیمان می‌آورد.

 

از استیصال و ترس و غم، های‌های گریه‌ام بلند شد. خانوم‌جان اشک می‌ریخت و شانه‌ام را می‌مالید. اشکم فقط برای از بین رفتن بارمان، آن هم بی‌وقت و ناگهانی نبود؛ خوف داشتم، دل‌نگران جان خانوم‌جان و برارها و خودم بودم.

 

جلوی عمارت که رسیدیم، یک نفر باید خود خانوم‌جان را تیمار می‌کرد اما با همان تن لرزانش کمک کرد پیاده شوم.

 

گلرخ و سلیمان دویدند داخل هشتی، گلرخ طاقت نیاورد و دلواپس پرسید:

 

– خبر گرفتین؟!

 

خانوم‌جان سر تکان داد و انگاری گلرخ و سلیمان از دیدن حال زار ما پی بردند چه پیشامد کرده که گلرخ دست گرفت جلوی دهانش و بی‌صدا بغضش را رها کرد.

 

عباسعلی پشت سر ما آمده بود داخل هشتی.

– شب‌ها تنها مرد عمارت تویی؟

 

سلیمان سر تکان داد.

 

– رحیم باغبان هم پاری شب‌ها هست اما از صبح رفته باغات، سحر میرم عقبش.

 

عباسعلی گفت “نه” و خانوم‌جان را صدا زد.

 

– خانوم‌بالا، من محض احتیاط تا آفتاب پهن همین‌جا می‌مانم. این قِسم (جور) خیالمان راحت‌تره.

 

خانم‌جان باز سر جنباند و مرا تا حیاط همراهی کرد. نشستم روی پله و بی‌رمق لب زدم:

– یک کسی رو بفرستیم پی برارم.

 

خانوم‌جان هم کنارم نشست.

– وای از این مصیبت که سرمان آوار شد. آدم بفرستم پی برارت، کی این‌جا مواظب عمارت باشه؟

 

سلیمان جلو آمد.

– صبح میرم تلگراف می‌زنم آقا بیاد.

 

خانوم‌جان با پر چادر، خودش را باد زد. من لرز داشتم، چه‌طور خانوم‌جان گرمش بود؟!

 

– تا من نگفتم همین‌جا می‌مانی، چشم از در و دیوار بر نمی‌داری. مهم‌تر از تلگراف، جان ماهی‌‌ست که خدا نخواسته طوریش نشه.

 

گلرخ آرام و ترسیده پرسید:

– می‌خوان بیان عقب ماهی‌خانوم بالای خاطر خون‌خواهی؟!

عباسعلی طرف دیگر حیاط، روی پله ورودی هشتی نشست.

– توی عمارت تفنگ هست؟

سلیمان پرسان نگاهش کرد و خانوم‌جان گفت:

– رولوهٔ میرزا آقا خان هست.

سلیمان جلو آمد و آرام پرسید:

 

– خانوم‌بالا، محض خاطر خدا به ما هم بگین چه پیشامد کرده؟ مگر قراره به عمارت شبیخون بزنن؟!

خانوم‌جان اشاره کرد گلرخ مرا به اتاق ببرد. دیدم دو دست را به خیسی صورتش کشید و بلند شد، عباسعلی را هم صدا کرد.

با قدم‌های بی‌جان به اتاق رفتم و بی‌حال، تکیه دادم به مخده (پشتی).

 

گلرخ با یک پارچ آب آمد و همان‌طور که هم میزد، یک لیوان ریخت و جلوی صورتم گرفت.

 

– بخورین بلکم آروم بگیرین. بیدمشک بدون زعفرانه.

می‌دانست زعفران دوست ندارم؟ پرسان نگاهش کردم.

– به نظرت بارمان همیشه یادش بود زعفران میلم نمی‌کشه که هر وقت برای خودش بستنی زعفرانی اکبر مشتی و برای من شکلاتی می‌گرفت؟

 

گلرخ بغضی آشکار کرد.

 

– الهی بمیرم ماهی‌‌خانوم، بمیرم برای دل نو عاروست.

 

مگر چیزی از گلویم پایین می‌رفت؟ دستش را پس زدم و گفتم:

 

– بگو خانوم‌جانم بیاد گلرخ.

 

بی‌صدا اشک می‌ریخت، زیر لبی مویه می‌کرد و شانه‌ام را می‌مالید.

 

– بمیرم برای بختت خانوم. این چه بلایی بود نازل شد؟! هنوز نو عاروس نشدی شما، الهی خدا به دلش خوشی نخواد کسی که این جور بدخواهی خوشبختی شما رو کرد. وای بمیرم بالای مادرش، بمیرم بالای خواهراش، رخت نو دومادی نپوشیده بود. چشم بد افتاد به زندگی‌تان خانوم، بمیرم.

 

صدایش بغضم را بزرگ‌تر و زخمم را بازتر می‌کرد. باز لیوان را جلوی دهانم گرفت.

– بخورین تصدق سرتون، بخورین کمی قرار بگیرین.

 

کمی چشیدم، شیرین و بدبو بود. دلم به هم خورد، متکا گذاشت کنارم.

 

– دراز بشین خانوم.

 

دلم را با دو دست بغل گرفتم و سر روی متکا گذاشتم.

 

– بگو خانوم‌جانم بیاد.

خم شد روی سرم.
– چی امر کردی خان‌بانو؟!

 

اشکم راه گرفت روی مخمل زرشکی متکا.

– خانوم‌جانم رو می‌خوام.

دست کشید روی صورتش.
– چشم، چشم.

رفت و نمی‌دانم نگاه خیس و پر آشوبم چقدر به در ماند، لنگه‌های نیمه‌باز دری که انگاری داشتند به من و روزگارم دهان‌کجی می‌کردند.
پلکم روی هم رفت. نه که خواب رفته باشم، جانی نداشتم برای بیدار ماندن و تماشای حقایق سیاه و تلخ.

قیژ آرام در و صدای پاهایی که به طرفم می‌آمدند، چشمم را باز کرد و هراس به قلبم ریخت. بی‌درنگ نشستم و با هول و ولا دست روی قلبم گذاشتم.

خانوم‌جان نگران کنارم نشست.

 

– خوف نکن، قرار بگیر ماهی، خوف نکن مادر.

ترس زده فقط صدایش کردم.

– خانوم‌جان؟

سرم را به سی*ن*ه گرفت و آرام گفت:

 

– جان خانوم‌جان؟ دردت به جان مادرت، خوف نکن، خبری نشده.

 

خبری نشده بود؟! نامزدم را به‌خاطر کینه من کشته بودند، اگر بالاسر جنازهٔ مَردم می‌رفتم، امانم نمی‌دادند. انگ بی‌عفتی به من زده بودند و جان هر چه عزیز داشتم در خطر بود. خبری نشده بود؟!

 

گریه کردم و خانوم‌جان، بی‌گریه فقط دست به سرم کشید. گونه‌ی پردردی که رد غیظ بارمان هنوز به آن بود را به شانه امنش فشردم.

– گریه کن آرام بشی مادر، گریه کن سبک بشی.

 

مادر بودن چه سخت بود و مادر داشتن چه گوارا. آرام گرفتم اما سبک نشدم. هق‌هقم را به سی*ن*هٔ گرمش دادم و آرام گرفتم.

 

همین که دید ساکت شدم، بلندم کرد.

 

– الان وقت نشستن و عزا گرفتن نیست ماهی. گلرخ؟

گلرخ بیرون اتاق، روی زمین کز کرده بود. جهدی زد و داخل شد.

 

– گلرخ قربانتون، جانم خانوم‌جان؟

 

خانوم‌جان نفسش را طولانی و کش‌دار بیرون داد.

– بی‌معطلی اسباب و رخت و لباس مختصر برای ماهی جمع کن، باید زودتری راهی بشه تهران.

 

گلرخ چشم‌گویان رفت و من هراس کرده گفتم:

 

– من راهی بشم؟! پس شما چی خانوم‌جان؟

 

لبخند پردردی زد.

 

– جان تو و جوانیت در خطره، کسی محض خون‌خواهی و کینه، بالای ریختن خون من نمیاد. من باید این‌جا باشم و حفظ آبرو کنم. اگر هر دو بریم، انگ نعوذباللهٔ که زدن چو پیچه‌ی مردم میشه. برو تهران همایون هست، دلم من‌باب تو قرص بشه.

 

دستش را بوسیدم.
– ولی خانوم‌جان من نمی‌تونم شما رو تنها بذارم.

 

مهربان نگاهم کرد و دستی به روی زخم گوشه‌ی لبم کشید.

– گفتم نگران نباش ماهی‌پولکی. ماه بارمان که بگذره، خود همایون عاقل و با معرفت‌تره، تصمیم بگیره چه کاری بهتره. اون دربه‌در شده‌ی پاپتی هم تا اون‌وقت گرفتار شده و لب باز کرده که هیچ صنمی با تو نداشته.

 

دلم عین دل گنجشک می‌کوفت.

 

– تنها تا تهران چه‌طور برم؟ نشان همایون رو یاد ندارم.

دست کشید به سرم.

– کاغذی که فرستاده نشانی داره، میدم گلرخ توی اسبابت بذاره. با عباسعلی راهیت می‌کنم. سلیمان که تا ممتی هم بفرستمش راه گم می‌کنه، رحیم هم امینم نیست، عباسعلی نزدیک بارمان و محارمش بوده، تو رو دست همایون میده و بر می‌گرده.

 

انگار هراسم را دید که آرام و پر مهر گفت:

 

– خوف نکن ماهی، آدمیزاد بنده‌ی قضا و قدره، تقدیر تو هم این قسم (جور) رقم خورده. توکل کن به خدا، جات پیش همایون امنه، بلند شو آفتاب نزده راهی بشید.

***

هوا گرگ و میش بود که وسط گاراژ سالک رسیدیم. خیلی پیش‌ترها، کاروانسرا بود و محل گذر کاروان‌ها. حالا جا‌به‌جا مسافرهای منتظر، کنج و کنار حجره‌هایش کز می‌کردند تا اتول شهری و باری گذر کند و آن‌ها را هم به مقصدشان ببرد.

 

میرزا آقایم از همان کاروانسرا راهی سفر مکه شده بود، هامین و همایون که پشت لبشان سبز شد، از همان کاروانسرا با اولین اتولی که مسافر می‌برد، راهی تهران شدند و حالا من، از همان کاروانسرا، به طرف غربت می‌رفتم.

 

عباسعلی چمدان و بقچه‌ی اسباب مرا کنار سکوی حجره کاروانسرا گذاشت و گفت:

 

– الانه بر می‌گردم خان‌خانوم. ببینم کدامشان امروز به جاده می‌زنه.

 

دوید طرف حجره‌ای در طرف دیگر گاراژ که جلوی درگاهی‌اش فانوسی آویخته بودند و دو لنگه درش باز بود.

 

دلم همچنان گریه می‌خواست و بهانه خانوم‌جانم را داشتم. درد بی‌آبرویی و سوز داغ بارمان و بی‌معرفتی شاهین، با تمام قوا می‌پیچید میان ترس و بی‌پناهی راهی که داشتم قدم در آن می‌گذاشتم.

 

نگاه کردم به آسمان خاکستری و دم کرده؛ داشت آفتاب میزد و ای کاش روز تازه سنگینی پیشامدهای شب قبل را کم می‌کرد.

عباسعلی به دو برگشت و کلاهش را از سر برداشت.

– خانوم، اتول شهری از دو صباح قبل رسیده گاراژ، اما معطل مانده مسافر جمع و جور بشه. اتول هم یکی دیروز آمده، اما هم دندان‌گردی می‌کنه بالای کرایه، هم غیر ما، معطل سه نفر دیگه مانده هنوز.

 

مردی میانه‌سال، از حجره بیرون آمد و لخ‌لخ‌کنان نزدیکمان شد.

 

– اگه امید خدا حتمی امروز قصد راه کردین، تا چاشت، اتول بارکش میره سمت اصفهان. ماشاالله جُره‌ای و چاهار ستونت سالمه. دست عیالت رو بگیر روی بار بشینید تا تهران.

 

عباسعلی مردد نگاهم کرد. مرد دستی در هوا تکان داد و همان‌طور که می‌گفت “خود دانید”، طرف حجره برگشت.

 

عباسعلی آرام گفت:

 

– معطلی راهی شدن با اتول بلکه به دو روز بکشه خان‌خانوم.

 

با دست گوشه‌ی گاراژ را نشان داد که سه مرد، روی بقچه‌پیچه‌ی سفرشان کز کرده و خوابیده بودند.

 

– این بندگان خدا هم دو روز میشه منتظرن اتول سواری بیاد، حالام بایس کلی زمان معطل بمانن تا اتول پر بشه. غلط نگم این‌ها هم از صرافت (فکر) می‌افتن و با بارکش راهی میشن.

 

دست کشید به لب و دهانش.

 

– بی‌راه نگفت ها خان‌خانوم، با اتول بارکش میشه رفت. بلکم اقبال یار بود و بار پشم داشت؛ راحت تا تهران می‌ریم.

 

مگر میشد آن همه راه تا تهران، روی بار اتول نشست؟ حتی اگر بار پشم بود و از بوی بدش می‌گذشتم، بار امانت بود و توی آن هرم خرما پز آفتاب، تا تهران هم خودم تلف می‌شدم هم عباسعلی بی‌نوا.

 

– نه، با اتول بارکش نمی‌شه راهی شد.

به در گاراژ نگاه کرد.

– خب خانوم وقت تنگه، شما امانتی پیش من. زبانم لال، زبانم لال، اون بی‌پدر ردمان رو بزنه، اولین جا که بیاد، گاراژه.

 

چشم بستم و نفس بلند کشیدم تا صدای تاپ‌تاپ قلبم را نشنوم.

 

– عباسعلی، برو عقب شوفر اتول، چانه بزن ببین آخر کاری مظنه چند میگه. پول که دارم، بگو کرایه‌ی باقی مسافرها رو می‌دیم، انصاف کنه، زودتری راهی بشیم.

 

عباسعلی کلاه را روی سر گذاشت، گفت “به چشم” و با نیش باز دوید و رفت. می‌دیدمش که جلوی در حجره حرف میزد و دستش را در هوا تکان می‌داد.

 

سه روز قبل، با خانوم‌جانم یله شده بودیم زیر سایهٔ درخت و هندوانه می‌خوردیم.
دو روز قبل‌ترش، بارمان به من خنده کرده بود و وعده‌ی گلگشت و اتول سواری داده بود.
و روز قبل، بارمان التماس‌های مرا خریده بود و خودش در چاه شاهین افتاد؛ و امروز، من بی‌پشت و پناه، آواره شده بودم!

دست بردم به پر چارقدم. خانوم‌جان دم رفتنی، چند سکه گذاشته بود کنج چارقدم.پ، چند اسکناس چپانده بود زیر پاچه‌ی تنبانم و همان‌طور که مقداری پول را میان سجاف (لبه پارچه) لباسم جا می‌داد، آرام گفته بود:

 

– یک جا نباشه بهتره، راه درازه و انشاالله بی‌خطر و به سلامت می‌رسی، اما عقل حکم می‌کنه خرج مبادا رو قایم کنی. خوف نکن، اول که خدا رو داری، بعدش هم برارت عین کوه پشتته.

 

اشکم راه گرفت و دلم مچاله شد. عباسعلی و پشت سرش، مردی خواب‌آلود به سمتم می‌آمدند.

 

– خانوم، خان‌خانوم، راضیش کردم.

 

مرد، نگاهش را به زمین داد و سلام کرد.

 

– سلام همشیره، الانه اتول رو راه می‌ندازم راهی بشیم، فقط این برارمان میگه عجله دارین، ها؟!

 

سر جنباندم که دستی به صورتش کشید و سرحال‌تر گفت:

 

– اگر از اصفهان بریم، سه روزه می‌رسیم تهران؛ اما اگر از جاده نطنز بریم، دو روز توی راهیم؛ البت اینم بگم، راهش سنگلاخی و تازه‌سازه.

 

بلند شدم.

 

– از همان راه نطنز برو که زودتری برسیم.

دست کشید به سرش.

 

– پنج تومن بیشتر میشه‌ها. بالاخره راه ناهمواره، اتول و چرخ‌هاش داغون میشه.

خسته سر جنباندم.

 

– پنج تومن اضافه میدم، بی‌معطلی اتول رو آتیش کن، برای اتراق بین راه هم یک جای تر تمیز نگه دار بشه راحت سر کرد.

 

گفت “جمع کنید راه بیفتیم” و طرف اتول خاک گرفته سفید و قرمزش دوید.

 

عباسعلی لبخند زد:

 

– بایس با شوفر جماعت راه آمد خانوم، گفت کرایه رو همین اول می‌گیره اما گفتم ده تومن الان می‌دیم، ده تومنش بمانه وقتی رسیدیم. این جور مطمئن‌تره.

 

بی‌حرف ده تومان به او دادم، چمدان و بقچه‌ام را برداشت و طرف اتول رفت.
نگاه گرداندم دور تا دور گاراژ، خشت‌های فرسوده و سقف‌های گنبدی خاکی و اتولی که انگار برای آن‌جا وصله‌ای ناجور بود.

 

داشتم از خاک ولایت می‌رفتم به راهی که ناشناس بودنش ترس داشت.

 

روی صندلی پشت نشستم و عباسعلی کنار شوفر جاگیر شد. صدای قارقار اتول، دلم را خالی کرد. چشم بستم و گفتم “الهی به امید تو!”

***

گرمای آفتاب، تن آهنی اتول را کرده بود کوره‌ی آتش. شوفر وراج، مدام با عباسعلی اختلاط می‌کرد.

 

از حرف‌هایش همه‌ی خانواده و قوم و خویشش را شناخته بودم. هم زن اولش را در نائین و هم زن دوم و بچه‌هایش در قم.

 

از پسر بزرگش که آبله جانش را گرفته بود و پسر آخرش که کچلی افتاده بود به سرش، تا زن دوم که اهل کاشان بود و چشمش به در خانه خشک میشد تا مردش از راه برسد.

 

عباسعلی هم برخلاف برادرش صبرعلی، مدام دهانش می‌جنبید و حرف میزد.

 

کوزهٔ آبی را که دم آمدن پر کرده بود، کنار دستم گذاشته بودند. دل خوردن از آن را نداشتم اما عطش غلبه کرد و میان گرمای بی‌امان اتول، هی لب می‌زدم بلکه آب نه‌چندان خنک کوزه، کمی از حرارتم کم کند.

 

برای نماز ظهر، کناره‌ی یک آبادی میان راه توقف کرد. در قهوه‌خانه خلوت و خشتی، فقط پیرمردی خوش‌رو بود که با دیدن من، نمدی زیر سایه‌ی دیوار پهن کرد تا نماز بخوانم و استراحت کنم.

 

عباسعلی بعد از نماز، یک دوری نان و کُمه برایم آورد و خودش دورتر از من، کنار شوفر و قهوه‌چی نشست و چاشت خورد.

 

دلم به هم می‌خورد و همراهش ضعف هم داشتم. هنوز راه زیادی تا تهران بود و دل‌نگران بودم مبادا شاهین زود رد ما را بزند و عقبمان بیاید.

 

عباسعلی از عمارت که راه افتادیم، از پر لباسش تیزی درآورد و گفت “اگر کسی خدا نخواسته قصد کنه نزدیکتان بشه، با همین ناکارش می‌کنم، خاطرجمع.” اما کسی که توانسته بود بارمان را از پا درآورد، نفله کردن من و عباسعلی برایش کاری نبود.

 

در سکوت پر هراسم، همه‌ی روز داشتم به بارمان فکر می‌کردم و هی بر عذابم اضافه میشد، باعث و بانی مرگش شده بودم.
اگر خام شاهین نمی‌شدم، الان بارمان زنده بود و مثل هر روز، با پیشکار بدخلقش و بختیار خان و میرداد، مشغول امورات املاکش بود.

 

لعنت به تو شاهین که با کله‌شقی‌ جان بارمان را گرفتی و مرا هم آواره کردی!

 

دوباره که به جاده زدیم، خیره منظره‌ی دلگیر بیرون اتول بودم. کویری خشک و سوزان که انگار قرار نبود هیچ‌وقت تمام شود.
کلافه آرام عباسعلی را صدا زدم و با سر جنباندنش گفتم:

 

– رادیو همراه آوردی؟

با نیش باز همچنان سر جنباند و از جیب کتش رادیو دستی‌اش را بیرون کشید و سه سوته صدایش را به راه انداخت.

 

با پخش آهنگ که بدجور باب دل بی‌قرارم بود، سر به پنجره تکیه دادم.

 

” تو ای ساغر هستی
به کامم ننشستی
نه دانم که چه بودی
نه دانم که چه هستی
در بزم من شکسته‌ای
در کام او نشسته‌ای
نوشی تو بر سنگین دلان
زهری به کام خستگان

دستی به اشک‌های روان شده‌ام کشیدم و بی‌جهت زیر لب نامش را صدا زدم… نام آن هم‌بازی بچگی که همیشه اخم به روی صورتش داشت!
من همان اشک سرد آسمانم
نقش دردی به دیوار زمانم
بی سرانجام و بی‌نام و نشانم
چون غباری بجا از کاروانم
چون غباری بجا از کاروانم”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
اشتراک در
اطلاع از
guest

25 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیدا
شیدا
12 روز قبل

مننننن حس میکنم کههههه بارمانی جونم نمرده
یکی دیگه رو جا زده به جا خودش بعد رفته تهران

نازنین
نازنین
13 روز قبل

دوست دارم بارمان زنده باشه اصلا از مردن متنفرم ازدست دادن عزیز حتی توقصه ها هم دردناکه کاش نمیمرد 🥺

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا مرادی
12 روز قبل

ندیدم

راحیل
راحیل
13 روز قبل

عزیزم خوبی خسته نباشی عالی بود یاد قدیما کردی دلم برات تنگ شده بود ممنونم ازت مهربون

لیلا
لیلا
پاسخ به  راحیل
13 روز قبل

فدات بشم راحیل جانم😍 در اصل باید از نویسنده تشکر کرد، من فقط نقش ادمین رو ایفا می‌کنم😁

راحیل
راحیل
پاسخ به  لیلا
13 روز قبل

دستشون درد نکنه ایشالله قلمش همش زیبا بنگاره گلم

فاط
فاط
13 روز قبل

من رمان رو تا خیلی جلوتر خوندن واقعا زیباس

لیلا
لیلا
پاسخ به  فاط
13 روز قبل

😘 😍 نگاهت پرفروغ

me/
me/
13 روز قبل

ی حسی میگه چندین پارت بگذره همه نوشته های الان نقص میشن

لیلا
لیلا
پاسخ به  me/
13 روز قبل

از چه لحاظ عزیزم؟😍

Me/
Me/
پاسخ به  لیلا
12 روز قبل

شاهین خانی چیزی باشه
بازمان زنده باشه
ی همچین چیزی

Shiva
Shiva
13 روز قبل

چقدر لهجه هاشون آدم رو یاد مهاجرای افغانستان‌ میندازه مخصوصا اون بخش که که نوشته بارمان به من خنده کرده بود

لیلا
لیلا
پاسخ به  Shiva
13 روز قبل

ممنون از کامنتت شیوا جان😍 در واقع افغانستانی‌ها فارسی رو بهتر صحبت می‌کنند، این رمان هم در زمان قاجاره و طبیعیه که آدم‌های اون دوران لهجه‌شون با عصر معاصر فرق داشته باشه🙃

Shiva
Shiva
پاسخ به  لیلا
13 روز قبل

سلامت باشی😇

خواننده رمان
خواننده رمان
13 روز قبل

چرا ماهی رو فراری دادن باید میرفت یه جیغی گریه ای چیزی به هر حال پسر عموش بود قبل از نامزد بودن اینجوری بیشتر گناهکار شناخته میشه

لیلا
لیلا
پاسخ به  خواننده رمان
13 روز قبل

میره پیش برادرش. موندن در اون عمارت، بی هیچ مردی فعلاً درست نبود و جونش همون‌جور که مادرش گفت در خطر بود

مریم گلی
مریم گلی
13 روز قبل

آخی بیچاره آق بانو دلم سوخت واسش

لیلا
لیلا
پاسخ به  مریم گلی
13 روز قبل

اوهوم😔💔

♡♡♡♡
♡♡♡♡
13 روز قبل

ای ساغر هستی
به کامم ننشستی
نه دانم که چه بودی
نه دانم که چه هستی
در بزم من شکسته‌ای
در کام او نشسته‌ای
نوشی تو بر سنگین دلان
زهری به کاممن همان اشک سرد آسمانم
نقش دردی به دیوار زمانم
بی سرانجام و بی‌نام و نشانم
چون غباری بجا از کاروانم
بنظر من بارمان نمرده…
آق بانو هم که تازه داره محبتهای زیر پوستی بارمان یادش میفته…بقیه داستان هم که………

بانو
بانو
13 روز قبل

عزیزم آق بانو چه می‌کشه 😭😭حیف بارمان😭

ولی این احتمالم هست که کس دیگه ای بارمان کشته و اینجوری داره نشون میده که شاهین این کارو کرده خان بوده شاید دشمن دیگه ای هم داشته🧐

سارا ساوا
سارا ساوا
پاسخ به  لیلا مرادی
13 روز قبل

حالا واقعا بارمان مرده؟

دسته‌ها

25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x