رمان آق بانو پارت ۸

4.4
(114)

 

 

– باب همایون دوره آبجی، کجای باب همایون میری؟

 

کجای باب همایون؟ چه می‌دانستم؟! باقی نشانی روی کاغذ را نخوانده بودم.

 

– منو برسان باب همایون، پیدا می‌کنم.

 

و فکر کردم مگر چند نفر هستند که دکتر باشند، نامشان همایون باشد و در خیابان باب همایون هم زندگی کنند؟! همایون که رعیت نبود سخت بشود او را جُست.

 

درشکه ابتدای خیابان توقف کرد.

 

– اینم باب همایون!

 

پولی کف دست درشکه‌چی گذاشتم که نیشش باز شد.

 

– الله برکت! به سلامت آبجی.

 

نگاهی به خیابان پر دار و درخت انداختم. همایون حق داشت خانه و کاشانه‌اش را در آن محل مصفا رها نکند. انگار جزیی از تهران نبود، خلوت‌تر، خنک‌تر و دلگشاتر!

 

 

چند قدم پیش رفتم. باید از کسی، نشانی همایون را می‌پرسیدم.

 

 

چند اتول زیبا و براق، گوشه و کنار خیابان بود و کف خیابان، مفروش به چیزی که همایون تعریف کرده بود سنگفرش نیست، اما خاک هم نیست؛ وقتی باران ببارد، گِل و شل نمی‌شود و آب باران را نه به خود می‌کشد نه نگه می‌دارد.
صاف بود و سفت. ردیف فواره‌ها و سبزه‌کاری و گلدان‌های گوشه‌ی خیابان، به دکانی پهن می‌رسید.

 

قهوه‌خانه‌ای پر زرق و برق که چندین میز و صندلی خالی کنار گذر چیده شده بود و روی شیشه‌های دکان، مثل روی صفحه‌های خارجی نوشته بودند و هر که ورود و خروج می‌کرد، عین همایون خوش سر و لباس و مرتب بود.

 

 

فکر کردم بهترین جا برای سراغ گرفتن از او باشد، همه ظاهراً هم‌پالکی همایون بودند.

 

مردد جلوی در ایستادم. جا‌به‌جا مردانی پشت میزها نشسته بودند. یکی کاغذ می‌خواند، چند نفر استکان و فنجان دستشان بود و گپ می‌زدند و یک نفر گوشه‌ای پشت به همه چیزی می‌نوشت.

 

صدای بلندی از جعبه رادیوی بزرگ بیخ دیوار، در فضا پیچیده بود که با شور و حرارت حرف میزد.

 

– این‌ها همه‌ش تحریکات نازی‌هاس برای این‌که با بلشویک‌ها عداوت کنیم آقا کجا یهود جماعت، دشمن خلق‌های خاورمیانه بوده؟! به این خزعبلات گوش ندید آقاجان!

 

سر گرداندم سمت مردی که بلند‌بلند داشت حرف میزد. کسی از طرف دیگر دست بلند کرد.

 

– حرف حق همیشه گزنده‌ست همشهری! ارتش هیتلر دنیا رو گرفته، تا بیخ گوش ما هم پیشروی کرده. کمونیست‌های پابرهنه و دزد می‌تونن ما رو نجات بدن؟! اون هم وقتی مردم خودشون… .

 

یک نفر دیگر ایستاد.

 

– بگذارید ببینیم چی بلغور می‌کنه آقایان!

 

کسی گفت:

 

– عذر می‌خوام، سر راه ایستادید خانوم.

 

چرخیدم، مردی که همراه زنی میانه‌سال پشت سرم بود، جدی به سرتاپایم نگاه می‌کرد.

 

کنار رفتم و آرام گفتم: “ببخشید”

سری تکان داد و رد شد.
نگاهم مات زن میانه‌سال بود که گمان کردم فرنگی باشد.

 

حجاب نداشت و موهای کوتاهش را پشت گوش برده بود. دامن بدون چینش، مثل لُنگ دور پاهایش چسبیده بود و کفش‌های سیاه ورنی پوشیده بود.

 

صدای توی جعبه همچنان داشت فریاد میزد و همهمه‌ای ضعیف برقرار بود. وای اگر زن‌عمو آن زن را می‌دید!

 

– امری داشتید خانوم؟

 

گیج و متحیر طرف صدا برگشتم. مرد جوانی بود، خوش‌پوش و با لبخند. پیراهن سفید تمیز و جلیقه‌ی سرخ به تن داشت. در تهران مردها هم رخت سرخ می‌پوشیدند؟!

 

– امری بود؟! رانده وویی دارید؟!

 

روبنده را بالا زدم و دستپاچه گفتم:

 

– سلام، پی کسی آمدم.

 

بی‌هیچ تغییری در لبخندش گفت:

 

– از مشتریان ما هستند؟

– ها… یعنی نمی‌دونم! خانه‌ش توی همین خیابانه.

 

لبخندش رفت.

– ما باید تمام ساکنین این خیابون رو بشناسیم؟! اگر مشتری کافه هستن و این‌جا قراری دارید بفرمایید، اگر نه، به سلامت!

 

پاهایم عقب رفت و بی‌حرف اضافه بیرون رفتم. بلاتکلیف اطراف را گشتم و وارد خیابان با صفا شدم.

 

مردی با کاغذ اخبار لوله کرده در دستش، نرم‌نرمک و قدم‌زنان می‌گذشت. طرفش رفتم و صدایش زدم.

 

– ببخشید برار…

 

یک ابرویش بالا رفت و ایستاد.

 

– سلام… شما توی همین خیابان زندگی می‌کنید؟

 

اول سرتاپای مرا برانداز کرد و بعد بی‌عجله همه‌ی صورتم را دید زد. معذب، سر به زیر انداختم و گفتم:

 

– پی کسی به اسم همایون می‌گردم، نشانی خانه‌ش توی همین خیابانه.

 

خنده کرد.

 

– اسم این خیابون، باب همایونه… دالان بهشت. غریبی؟

 

سر تکان دادم و سعی کردم مثل همایون، شهری حرف بزنم.

 

– بله، اسم برادرم همایونه، نشان دقیقش رو ندارم.

 

با همان خنده گفت:

 

– اسم برادرت همایونه و این‌جا هم باب همایون!… دختر جان! مگه این‌جا آبادیه که راه بیفتی از اهالی، سراغ برادرت رو بگیری؟! اصلاً تو چرا تنها پا شدی اومدی؟! بزرگ‌تر نداشتی؟!

 

بی‌هوا بغض به گلویم نشست.

 

– بزرگ‌ترم برارمه.

 

روزنامه لوله شده را چند بار کف دستش کوفت و سر آخر گفت:

 

– من که نمی‌شناسم… تا سر کوچه قنات برو و سؤال کن، انشاالله پیداش کنی.

 

رفتنش را تماشا کردم و بغضم را پس زدم، وقت غصه و اشک و آه نبود. کناره‌ی ردیف درختان پر سایه و نهر باریک را گرفتم و پیش رفتم.

 

مردی خوش‌پوش با ریش نیم‌دار جوگندمی از روبه‌رو می‌آمد. صدایش کردم و سراغ همایون را گرفتم.

 

به موهای آب و شانه شده‌اش دستی کشید و پرسید:

 

– دنبال باب همایون آمدی یا خود همایون؟

 

نور تابان خورشید کورکننده بود، دستم را جلوی صورتم گرفتم.

 

– خود همایون، دواساز خارج دیده‌ست، دکتره.

 

بیشتر فکر کرد.

 

– فامیل و لقبش چیه؟

 

– مستوفی… همایون مستوفی.

 

سری تکان داد.

 

– گفتی خواهرشی؟! چه‌طور نشونی دقیقی ازش نداری؟

 

گوشه‌ی چادرم را چلاندم.

 

– داشتم… گم کردم.
کمی نگاهم کرد و جلوتر راه افتاد.

 

– بیا از چند نفر سؤال کنیم.

 

دعا کردم زودتر خانه‌ی همایون را پیدا کنم. غربت چقدر سخت بود! هامین و همایون که آن زمان راهی تهران شده بودند، چه به آن‌ها گذشته بود؟ تهران که آن‌طور در آن غریبی می‌کردم، وای به خارجه که زبانشان هم فرق داشت و مردمانش هم جور دیگری بودند.

 

 

مرد خوش‌پوش، از چند نفر سراغ همایون مستوفی نامی را گرفت که گویا در باب همایون سکونت داشت.

 

هر بار که کسی سر تکان می‌داد “نمی‌شناسم”، ناامیدتر و هراسان‌تر می‌شدم. ای کاش کنار همان گاراژ می‌ماندم تا وجود نحس عباسعلی پیدا میشد. ای کاش با همان شوفر هم‌ولایتی برمی‌گشتم نائین.

 

 

اگر برمی‌گشتم، خانوم‌جانم بود، گم و گور و آواره پی ردی از همایون نبودم. اگر شاهین سروقتم می‌آمد چه؟

 

دلم لرزید. نه! غربت که تا ابد ادامه نداشت. همایون هر کجا بود، غروبی سر شبی به خانه‌اش می‌رفت.

 

شده حتی در تک‌تک خانه‌ها را می‌کوفتم و سراغ می‌گرفتم. شب نرسیده همایون را می‌جستم.

 

مرد، نفس بلندی کشید و پرسید:

 

– مطمئنی نشونیش همین خیابون بوده؟!

 

سر جنباندم.

 

– بله! تهران، خیابان باب همایون.

 

اخم‌هایش در هم رفت.

 

– تنها اومدی تهران؟ غیر برادرت این‌جا قوم و خویشی داری؟

 

اگر می‌گفتم “نه”، بعد هزار فکر ناجور و هزار خطر پی‌اش نمی‌آمد؟!

 

بی‌رمق دروغ گفتم:

 

– دارم.

 

– پس برو با همون قوم و خویشت بیا دنبال برادرت بگرد، اون‌ها هم نشونی درست برادرتو ندارن؟!

 

سر بالا انداختم و گفتم:

 

– زحمت شما شد، دستتون درد نکنه.

دستی برایم تکان داد و رفت. از رفتنش اول نفس آسوده کشیدم و با تنها شدنم باز دلواپسی و خوف به دلم نشست.

 

تشنه و گرمازده بودم، دلم از گرسنگی مالش می‌رفت و بغض تنهایی هی بزرگ و بزرگ‌تر میشد.

 

نشستم کنار نهر، مشتی آب به صورتم زدم، دوباره و سه‌باره… آب خنک قنات بود و زلال. کمی چشیدم، قدری که خشکی دهانم گرفته شود.

 

اتول سیاه‌رنگی کنار کوچه توقف کرد و اول پسربچه‌ی بازیگوشی بیرون پرید، بعد زنی جوان، با پیراهن خوش‌دوخت و چارقد کوچکی که زیر گلو گره زده بود.

 

 

پسرک یک‌راست کنار نهر رفت و ریگی در آب انداخت. نزدیک زن جوان شدم.

 

– سلام خانوم. ببخشید شما این خیابان زندگی می‌کنید؟

 

سرش را بالا و پایین برد و به شوفر گفت:

 

– عصرتنگ بیا دنبال مهرداد.

 

اتول که رفت، زن جلو آمد.

 

– کاری داشتی؟

 

دوباره سوال‌های تکراری را شروع کردم که اولی به دومی نرسیده، ابروهای نازک و خوشگلش را بالا برد.

 

– بله بله، دکتر مستوفی، می‌شناسم.

 

لحظه‌ای دنیا و همه‌ی آرامش و خوشی‌اش مال من شد.

 

مشتاق پرسیدم:

 

– حقیقتاً؟! نشانی‌اش رو بلدین؟

 

با دست به جایی اشاره کرد.

 

– همین اول کوچه قنات. اما یک ماه میشه رفته. نه خودش هست، نه خدمتکار و شوفرش.

 

انگار قلبم باور نداشت چیزی را که شنیده بود.

 

– رفته؟! کجا؟

 

شانه بالا انداخت.

 

– خدا می‌دونه، شاید منزل عوض کرده.

 

دست گرفتم به تنه‌ی درختی که کنارش ایستاده بودم، رفته بود؟

 

نائین که نیامده بود؛ پیغام و تلگرافی هم نفرستاده بود من‌باب منزل عوض کردن، پس دل‌نگرانی خانوم‌جان بیراه نبود.

 

– بیا تا خونه‌ش بریم، خودت ببین.

 

دست پسربچه را گرفت و تعارفم زد، قوه‌ی راه رفتن نداشتم. اگر حقیقتاً همایون از خانه‌اش رفته بود، کجا پی‌اش می‌گشتم در غربتی که گرفتارش شده بودم؟!

 

جلوی دری ایستاد و با انگشت اشاره کرد.

 

– این‌جاست، ولی یک ماهه خالیه.

 

در زدم، بی‌وقفه و هراسان، همایون باید خانه می‌بود، باید پناهم می‌داد.

 

هی به در کوفتم و جوابی نیامد. سر آخر، ناامید به دیوار تکیه دادم و اشکم راه گرفت.

 

زن جلو آمد و شانه‌ام را فشرد.

 

– اِ وا، فامیلش هستی؟! ناراحت شدی؟

 

هق‌هقم بلند شد. ناراحت نبودم؛ آواره و غریب و سرگشته بودم، بی‌کَس و بی‌پناه بودم، فراری از ولایت خودم، با انگ بی‌عفتی بر پیشانی، با داغ مرگ نامزدی چون خان به دل، با معده دردی که از اعصاب متشنجم منشأ می‌گرفت، با ترس غربت و خوف از کینه‌ی شاهین.

 

– خونه‌ی ما توی همین کوچه‌ست، بعد مسجد. بیا بریم نفس تازه کن، آبی به سر و روت بزن، تعریف کن چی شده؟

 

کمکم کرد بلند شدم، مخالفتی نکردم. حداقل می‌توانستم کمی استراحت کنم و بعد تصمیم بگیرم چه کنم! پسربچه جلوتر از ما با تکه‌ای چوب روی زمین خط می‌کشید و پیش می‌رفت. زن دست زیر بغلم انداخته بود.
بامحبت گفت:

 

– من اسمم عفته، این‌جا خونه‌ی آقای این بچه‌ست، من پرستار این بچه‌ام. مادرش سلمونی زنونه‌ست، آقا هم طلاقش داده. زن بدی نیست‌ها؛ اما خب آقا خوش نداشت زنش مشاطه‌گری کنه.

 

 

جلوی دری ایستاد و همان‌طور که در را باز می‌کرد، گفت:

 

– خب ملوس‌خانوم اسم تو چیه؟

 

لب زدم:

 

– آق بانو.

 

ابرویی بالا انداخت.

 

– تاحالا نشنیده بودم، معنیش چی میشه؟

 

پشت دستم را به روی رد اشک‌هایم کشیدم.

 

– یعنی زنی که چهره‌اش مثل ماه روشنه، آقام می‌گفت.

 

 

سر تکان داد و با لبخند مهربانی تعارفم کرد.

 

– خوش اومدی آق بانو، برو تو.

 

بعد برگشت طرف کوچه.

 

– مهرداد، بیا تو. بدو خون‌دماغ میشی تو آفتاب، آقات به جون من نق می‌زنه.

 

 

حیاط و حوض میانش، یاد خانوم‌جان را در دلم رنگ داد. ای وای از خانوم‌جان و نائین!
من یک‌طور در عذاب بودم و او هم لابد یک‌طور. هر دو تنها، هر دو بی‌پناه. چشم امیدمان همایون بود که او هم معلوم نکرده بود کجاست!

 

– به چی ماتت برده دختر؟! برو تو.

 

دست گذاشت پشتم و پیش برد، کنار در اتاقی ایستاد.

 

– این‌جا اتاق ماس، برو بشین من این بچه رو جمع کنم بیام پیشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۴ ۲۳۴۱۰۸۰۰۸

دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی 4.5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…  …
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۰۴۳۷۲۶

دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی…
رمان افگار

دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری 4.3 (6)

2 دیدگاه
  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۲۰۲۸۳۰۶۸۶

دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را…
images

رمان عاشقم باش 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۷ ۱۱۳۳۳۹۵۳۱

دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی) 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
3 ماه قبل

عالی ممنون

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

تو ولایت حودش میموند بهتر بود تا اینجوری آواره بشه ممنون لیلاجان و رها خانم

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x