رمان آوای توکا پارت 32

4.4
(162)

 

 

 

 

دیگر نمی بینمش ، اشک محوش می کند ، حتی اصراری به پنهان کردن اشک از او هم دیگر ندارم .

 

 

– گفتی برمی گردی . خر بودم خام بودم هنوز فکر می کردم سرت بره قولت نمی ره ولی مگه تو همونی نبودی که قول دادی خوشبختم می کنی ؟

 

 

 

تنم لرز دارد ،اما از سرما نیست.

 

– می لرزی سردته توکا؟

 

عوض جواب می گویم :

 

– نه سردم نیست مهبد دارم می سوزم تو اتیش عشقی که ارزششو نداشت !

 

 

با پشت دست اشک هایم را می گیرم و او دست دور تنی که می لرزد حلقه می کند .

 

 

شقیقه ام را می بوسد و نامم را به لب صدا می زند .

 

– توکا !

 

– من مُردم ، توکا مرد اینی که الان روبروت وایساده مرده متحرکه مهبد ! من اون شبی مردم که تو بشرا و پسرش رو به من و بچم ترجیح دادی !

 

 

به تخت سینه ام می کوبم و فریاد می زنم :

 

 

– من اون شبی مُردم که تو سینی پیشکشم کردی پیکشش دو تا نره غول لات بی سرو پا !

 

 

 

 

 

#پارت400

 

خیره اش می شوم در جستجوی خشم ، در جست‌وجوی غیرت باد کرده .

 

 

ریشخند میزنم به پلکی که می پرد به سیبکی که بالا و پایین می شود عصبی .

 

مبدانم که بو برده ولی تا چه حدش را نمی دانم .

 

 

– غیرتت باد کرد ؟ من نرفتم با پای خودم از خونت و می دونم که می دونی خوش غیرت!

 

سینه اش هیستریک بالا و پایین می شود و نمی دانم چرا من دگر آزار شده ام و از آزار دادن او لذت می برم .

 

 

– به یکی از اون حرومی ها گفتم شوهرم الاناست که سر برسه می دونی که چی گفت در جوابم ؟

 

حالی به حالی می شوم از تداعی آن شب شوم که فکر می کردم سحری پی ندارد و داشت .

 

 

– سینه داد جلو گفت شوهرت سرش تو اخور خان داداششه داره حالشو می بره …بی خبر از اینکه لن**گ زن حاملش قراره امشب هوا بشه .

 

 

 

 

#پارت401

 

 

کبود است ، به معنای واقعی کلمه کبود است .

 

 

دندان بهم می فشارد و تیشرت را من را انگار با گردن آن مردك حرومی اشتباه گرفته که آنچنان می فشاردش .

 

 

– می خوای جبران کنی ؟ می تونی مهبد ؟ منو می تونی برگردونی به قبل اون شب ؟ به قبل خیانت دیدنم ؟

 

 

جوابم را نمی دهد ، خشمش را بر سر مجسمه سفالی خالی می کند ، مجسمه هزار تکه می شود .

 

با جیغ خفیفی از پشت سر بر می گردم و با مستخدم خانه که نمی دانم از کی اینجاست روبرو می شوم .

 

 

اب از سرگذشته را چه باک ؟ خجالت حتی نمی کشم از سر وضعم از عریانی تنم .

 

 

مهبد تشر می زند اما و زن بیچاره با هزاری رنگ و وارنگ شدن می رود پی نخود سیاه که متاعی بس گران است و من میروم سمت دخترکم که با صدای گریه زن بیدار شده .

 

 

 

به سینه می فشارمش و از مردی که هنوز اسپند روی آتش است صدا نمی شنوم .

 

 

 

 

#پارت402

 

…..

 

 

سیگار با سیگار روشن می کرد ولی دود هم درد دوا نمی کرد ، به خس خس داشت می افتد و حتی مایل نبود از این خودآزاری مزمن دست بردارد .

 

– بسه خودتو تو دود خفه کردی !

 

 

اعتنا نمی کند حامد چه می دانست از دردی که درون سینه اش تنوره می کشید ؟

 

 

حامد دست سمت سیگاری که میان لبانش فبلتر می سوزاند دراز می کند و او سر عقب می کشد و جا خالی می دهد به نحوی.

 

 

حامد سر به تأسف تکان می دهد .

 

 

– با خودت پدرکشتگی داری ! گاییدی خار ریه هاتو !

 

– بکش بیرون !

 

– دردت چیه ؟

 

سر به ویترین سرد تکیه میدهد .

 

– بی درمونه دردم !

 

 

صدای زنگ تلفن همراهش فرصت اظهار نظر بیشتر به حامد نمی دهد .

 

نگاهی به صفحه‌ و شماره ای که بر آن نقش بسته می اندازد و بی حوصله جواب می دهد :

 

– بله ؟

 

– کجا بردی بچمو ؟

 

 

 

صدای زنگ تلفن همراهش فرصت اظهار نظر بیشتر به حامد نمی دهد .

 

نگاهی به صفحه‌ و شماره ای که بر آن نقش بسته می اندازد و بی حوصله جواب می دهد :

 

 

– بله ؟

 

– کجا بردی بچمو ؟

 

نیشخند به لبش می اید، منتظر تماس دوباره اش بود . تازه داشت از این بازی خوشش می آمد:

 

– یه جای خوب !

 

 

تقریباً جیغ می کشد ‌.

 

– به خاک سیاه می شونمت مهبد ! به جون یه دونه پسرم به خاک سیاه می‌شنومت …

 

 

با خونسردی می خندد و زیر نگاه ریز شده حامد بر می خیزد و در حینی که از مغازه بیرون می زند می گوید :

 

– می تونی بخوریش البته سرشو ! گنده گوزی هم حدی داره !

 

 

– من چیزی برای از دست دادن ندارم بترس از من پسر حاجی !

 

 

از هوای آلوده استنشاق می کند .

 

 

– مثلاً چه گوهی میخوای بخوری که تا حالا دو لپی نخوردی ؟

 

به وضوح صدای بشرا از پشت گوشی می لرزد .

 

 

– آبروتو میزنم سر چوب . کاری می کنم نتونی سرتو جلو کسی بلند کنی !

 

 

 

 

#پارت403

 

به وضوح صدای بشرا از پشت گوشی می لرزد .

 

 

– آبروتو میزنم سر چوب . کاری می کنم نتونی سرتو جلو کسی بلند کنی !

بی پروا می خندد، دست به پهلو می گیرد و با حفظ خنده می گوید :

 

 

– مال این حرفا نیستی !

 

– حالا میبینی هستم یا نیستم ! وقتی که نتونی میون انظار مردم حاضر بشی از خجالت می فهمی یه من ماست چقدر کره می ده !

 

– فعلا که گوشت تو زیر دندون منه ، بچرخ تا بچرخیم .

 

 

آنچنان صدای بشرا از پشت گوشی بلند است که گوشی را از گوشش فاصله می‌دهد .

 

 

 

– منم کم اتویی ازت ندارم . چرا دست کم می گیری منو ؟

 

 

برای شاگرد بوتیک روبروی سری در جواب سلام تکان میدهد و دست روی سینه می‌گذارد به نشانه احترام .

 

 

– اتو ؟ از من ؟

 

 

– از زنت ! تو زنت ندارید ، دارید مگه؟ فرستادم لنگای زنتو هوا کنن در غیابت مهبد سپه سالار فیلمش هم موجوده!

 

 

 

 

#پارت404

 

 

برای شاگرد بوتیک روبروی سری در جواب سلام تکان میدهد و دست روی سینه می‌گذارد به نشانه احترام .

 

 

– اتو ؟ از من ؟

 

 

– از زنت ! تو زنت ندارید ، دارید مگه؟ یادت نرفته که فرستادم لنگای زنتو هوا کنن در غیابت مهبد سپه سالار !

 

 

خون به صورتش سیلی می‌زند ، پشت گوشش سرخ می شود و ضربان قلبش بهم می ریزد .

 

 

– فیلم دارم ازش ، چرا دست کم گرفتی منو عزیزم ؟

 

دندان بهم می فشارد .

– گه زیادی می خوری !

 

 

 

-یه نسخه‌ اشو فرستادم برات خودت به گه خوردن میافتی عزیزم .

 

بوق ممتد در گوشش می پیچد و فریادش در گلو خفه می ماند .

 

 

لعنتی می گوید و مشت گره کرده اش را به رانش می کوبد.

 

 

حتی فکر به وجود چنین فیلمی از توکا آن هم در دست ناکسی بنام بشرا خونش را به جوش می آورد .

 

 

 

بوق ممتد در گوشش می پیچد و فریادش در گلو خفه می ماند .

 

لعنتی می گوید و مشت گره کرده اش را به رانش می کوبد.

 

 

حتی فکر به وجود چنین فیلمی از توکا آن هم در دست ناکسی بنام بشرا خونش را به جوش می آورد .

 

لحظاتی عصبی روبروی مغازه قدم رو می رود .

 

نهایت هم برمی گردد تو و در جواب پرسو جو کردن‌های حامد سوئیچش را برمیدارد و به بر می گردمی بسنده می کند.

 

 

از مغازه می زند بیرون ‌‌.

 

 

همین که پشت فرمان می نشیند از سمت بشرا پیام جدیدی می آید . یک کلیپ !

 

عرق سرد به تمام تنش می‌نشیند و ضربانش بالا می‌رود .

 

 

با خود که رودربایستی نداشت خود را قادر به باز کردن آن کلیپ لعنتی نمی دید ….

 

 

دست و دلش نمی رفت ،ولی با این همه آن کلیپ لعنتی را دانلود می کند.

 

 

در همان فاصله بشرا که هنوز آنلاین بود استیکر صابون و کف و خنده می گذارد .

 

 

 

 

 

 

 

 

#پارت405

 

 

بوق ممتد در گوشش می پیچد و فریادش در گلو خفه می ماند .

 

لعنتی می گوید و مشت گره کرده اش را به رانش می کوبد.

 

 

حتی فکر به وجود چنین فیلمی از توکا آن هم در دست ناکسی بنام بشرا خونش را به جوش می آورد .

 

لحظاتی عصبی روبروی مغازه قدم رو می رود .

 

نهایت هم برمی گردد تو و در جواب پرسو جو کردن‌های حامد سوئیچش را برمیدارد و به بر می گردمی بسنده می کند.

 

 

از مغازه می زند بیرون ‌‌.

 

 

همین که پشت فرمان می نشیند از سمت بشرا پیام جدیدی می آید . یک کلیپ !

 

عرق سرد به تمام تنش می‌نشیند و ضربانش بالا می‌رود .

 

 

با خود که رودربایستی نداشت خود را قادر به باز کردن آن کلیپ لعنتی نمی دید ….

 

 

دست و دلش نمی رفت ،ولی با این همه آن کلیپ لعنتی را دانلود می کند.

 

 

در همان فاصله بشرا که هنوز آنلاین بود استیکر صابون و کف و خنده می گذارد .

 

 

 

نفس عمیقی که می کشد به دردی در قفسه سینه منتهی می شود .

 

 

کلیپ را باز می کند با این همه و تمام وجودش می شود چشم .

 

 

پیشانی ‌اش نبض می گیرد و پلکش می پرد از دیدن توکای مظلوم و معصومش میان آن دو مردك جانی .

 

حالت تهوع می گیرد از دست به دست شدن عزیز تر از جانش میان دو غول تشن باج بگیر .

 

 

 

حتی توان پلک زدن هم ندارد ، بی پلک زدن دریده شدن همه هستی‌اش را به نظاره می نشیند.

 

 

نه ساییدن فک نه مشت کوببدن به فرمان هیچکدام تسلی قلبی که در آن آتش تنوره می کشد نمی شوند .

 

 

 

چیزی در گلویش می خزد ،صفحه را می بندد و خود را به جوب می رساند و عق می‌زند .

 

 

 

محتوای معده از گلویش بیرون نمی زند . محتوای آن کلیپ لعنتی از عزیزترینش است که از راه گلو بالا می آید ….

 

 

 

 

 

 

#پارت406

 

 

نفس عمیقی که می کشد به دردی در قفسه سینه منتهی می شود .

 

 

کلیپ را باز می کند با این همه و تمام وجودش می شود چشم .

 

 

پیشانی ‌اش نبض می گیرد و پلکش می پرد از دیدن توکای مظلوم و معصومش میان آن دو مردك جانی .

 

حالت تهوع می گیرد از دست به دست شدن عزیز تر از جانش میان دو غول تشن باج بگیر .

 

 

 

حتی توان پلک زدن هم ندارد ، بی پلک زدن دریده شدن همه هستی‌اش را به نظاره می نشیند.

 

 

نه ساییدن فک نه مشت کوببدن به فرمان هیچکدام تسلی قلبی که در آن آتش تنوره می کشد نمی شوند .

 

 

 

چیزی در گلویش می خزد ،صفحه را می بندد و خود را به جوب می رساند و عق می‌زند .

 

 

 

محتوای معده از گلویش بیرون نمی زند . محتوای آن کلیپ لعنتی از عزیزترینش است که از راه گلو بالا می آید ….

 

 

 

 

 

#پارت407

 

 

– چی شد داداش ؟

 

صدای حامد را از پشت سر می شنود و نه سر از جوب پر لجن بلند می کند نه می گوید چه بر او گذشته .

 

 

سنگینی دستش را بروی شانه‌اش حس می کند و صدایش را با تأمل نسبتاً کوتاه می شنود .

 

 

– مهبد ؟

 

چیزی دیگر برای بالا آوردن ندارد ولی نمی داند تهوع چرا هنوز پا برجاست . شاید هم انی که به گلویش خنچ می کشید تهوع نیست و بغض است. .

 

 

بطری ابی مقابل صورتش گرفته می شود .

سر بلند می کند ، صاحب دست کسی نیست جزء شفیق .

 

– یکم از این آب بخور .

 

 

بطری را می گیرد و عوض انکه از آن بنوشد تمام محتوای آن را روی سر در حال انفجارش خالی می کند .

 

 

برمی خیزد ، خون از چشمش چکه می کرد . حامد می پرسد .

 

 

– چت شد یهو ؟

 

 

فک می سابید . کاش می توانست بگوید دنیا پیش چشمم کن فیکون شد یک لحظه .

 

 

تلو تلویی می خورد و حامد دست پشت بازویش می اندازد .

 

 

– خوب بودی ، حواسم بت بود بعد اون تلفنی که بت شد ریختی بهم . کی پشت خط بود ؟

 

 

شفیق هم با سوء ظن نگاهش می کند . مهبد دستی به صورتش می کشد .

 

 

– طوری نی . سرم گیج رفت یهو .

 

 

– ما هم پشت گوش هامون مخملیه دادا !

 

سمت ماشینش راه کج می کند که شفیق می گوید :

 

– کجا با این حالت ؟

 

 

– حالم هیچ طوریش نی ، چهارتا عق این حرفا رو نداره . گندش نکنید .

 

 

– واجبه بشینی با این حالت پشت فرمون ؟

 

 

گام بعدی را مصمم تر بر می دارد . از درون خوره به جان عصب هایش افتاده بود .

 

– لازم نبود نمی رفتم .

 

 

 

 

 

 

 

 

#پارت408

 

– بگو کجا می خوای بری من می رسونمت .

 

 

چانه بالا می اندازد ،باید با آن پتیاره تماس می گرفت هرچه سریعتر و این تماس در حضور شفیق یا هرکس دیگر میسر نمی شد .

 

 

– مرامتو خودم میرم .

 

 

آن دو حریف نشدند و عاقبت هم حرف خودش را به کرسی می نشاند .

 

 

با آن حال پشت فرمان می نشیند و به سرگیجه و فشردگی قفسه سینه هیچ اعتنا نمی کند .

 

 

از محدوده دید آنها که دور می شود میزند بغل و با آن زن که افت زندگی اش شده بود تماس می گیرد .

 

 

طولی نمی کشد که صدایش را می شنود .

 

 

– به همین سرعت دیدیش ؟ یه دست صابونی هم زدی ؟

 

 

– من یه دماری از روزگار تو آکله درارم که تو تاریخ بنویسن .

 

 

لا ینفطع قهقهه می زند .

 

 

– زارت ! دست بالا رو نداری ، آس دست منه عزیزم …پس مراقب حرف زدنت باش یه وقت دیدی این اکله آبروتو کرد سر چوب .

 

 

دندان بهم می ساید با این همه حفظ خونسردی می کند .

 

– دست منم همچین خالی نیست . پسرت کم آسی نیست .

 

 

 

 

 

#پارت409

 

 

– زارت ! دست بالا رو نداری ، آس دست منه عزیزم …پس مراقب حرف زدنت باش یه وقت دیدی این اکله آبروتو کرد سر چوب .

 

 

دندان بهم می ساید با این همه حفظ خونسردی می کند .

 

– دست منم همچین خالی نیست . پسرت کم آسی نیست .

 

با آرامشی حرص درار می گوید :

 

– عموشی ، هرچی نباشه خون خون رو می کشه بهش اسیبی نمی زنی .

 

 

 

– خیلی مطمئن حرف می زنی !

 

– اوه یادم رفته بود که دستت به خون پدرش آلوده است . می بینی چه حافظه ضعیفی دارم ؟

 

 

خون خونش را می خورد .

 

– من یک مادری از تو ب *گام …

 

 

– فعلا که من زن از تو گاییدم … دیدی لنگاشو هوا کردن ؟

 

 

کم کم داشت خونسردیش را از دست می داد .

 

 

– داری گنده تر از دهنت گه میخوری .

 

 

-اخی دستت بم نمی رسه زور بهت اومده ؟

 

 

 

 

#پارت410

 

 

– یکبار جستی ملخک ..‌

 

وسط حرفش می پرد :

 

 

– مخلک رو ول کن ، بیا معامله کنیم . بچم و ارث شوهرم و اقامت کانادا در قبال ابروت . نظرت ؟

 

دست مشت می کند بر روی ران پایش .

 

– نچایی !

 

 

– نمی چام ! تو نگران چاییدن من نباش نگران تشت رسوایت باش که از رو بوم نیافته …

 

 

دانه‌های ریز عرق از پیشانی ‌اش شره می کند ، اگر آن زن مقابلش بود شک داشت که از خیر شکستن گردنش به این سادگی ها بگذرد .

 

 

– ساکت شدی مهبد سپه سالار ؟ تخم کفتر بدم ؟

 

 

حرف ‌های خودش را به خودش برمی گرداند این مار خوش خط و خال!

 

 

– یکسری عکس دیگه هم دارم. از پوزیشن های مختلف با زنت . اونا رو هم می فرستم ببین شاید نظرت عوض شد خواستی معامله رو هرچه سریعتر جوش بدی …

 

 

فرصت نکرد فریادش را بر سرش بزند ،قطع کرد و او را با فریاد نزده تنها گذاشت .

 

 

 

 

دندان قروچه می کند و با فکی منقبض به صفحه گوشی خیره می ماند.

 

 

بشرا عکس ها را یکی پس از دیگر می فرستد و بی انکه هیچکدام را باز کند سر میان دست می گیرد .

 

 

 

استیصال برای یک لحظه اش بود به فروپاشی رسیده بود با همان یک فیلم .

 

 

با دست به دست شدن توکا میان آن دو از ادمیت بدور لاشی ….

 

 

مشت گره کرده اش را پیاپی به پیشانی می کوبد و صفحه چت با بشرا را می بندد و گوشی را بر روی صندلی می اندازد .

 

 

از شدت غیظ و غضب رو به انفجار است .

 

 

آن وقت ها که او را محبوسش کرده بود هیچ وقت با خود فکر نمی کرد که بشرا برگ برنده ای به این بزرگی داشته باشد !

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 162

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
با مرد مغرور

رمان ازدواج با مرد مغرور 1 (2)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود.
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان معشوقه پرست 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 1 (1)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.9 (18)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240717 160404 360

دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش…
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۸ ۲۳۳۸۵۰۰۶۹

دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال 3.7 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۳۲۳۶۸۷۷

دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری 0 (0)

4 دیدگاه
    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک…
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…
IMG 20240522 075103 721

دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی 5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی…
رمان خواهر شوهر

رمان خواهر شوهر 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
4 ماه قبل

چقد دلم برا مهبد میسوزههههه

حنا
حنا
4 ماه قبل

یعنی چی که مهبد تو مرگ مرتضی دست داشتههههه؟من باور نمیکنم
اصلا کسی میدونه مرتضی چطور مرده؟تو داستان چیزی ازش گفتن و من یادم نیست؟

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

فاطمه جان رمانای اشتراکی دیگه هفتگی شدن؟هامین فکر کنم از هفته هم گذشته

علوی
علوی
4 ماه قبل

یک خواهش از ادمین جان!
لطفاً این جملات اضافه رو حذف کن. قبلاً در حد نویز رو اعصاب بود، الان کل پارت رو برفک کرده بودند.
آزار می‌داد رسماً

Pll
Pll
4 ماه قبل

یعنی دلم میخواد خودم با دستای خودم بشرا رو بکشم شاید کمتر حرص خوردم
بیشرف…….

علوی
علوی
4 ماه قبل

این زنیکه مشکوکه. غلط نکنم تو داستان مرگ مرتضی خیلی خیلی بیشتر از مهبد مقصر باشه.
اگه باج بده مهبد باید همه‌چیزش رو بده. این زنه که شکنجه طاقت اورده و دم نزده، درد دیگه داره. باید یک هم دست پیدا کنه و به روش درستش این زن رو مهار کنه و فیلم رو ازش بگیره.
بهترین هم‌دست هم یاسینه.

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط علوی
Mana goli
Mana goli
4 ماه قبل

خیلی ممنون که پارت دادید ،ولی این بشرای لعنتی روی مخه…

نازی برزگر
نازی برزگر
4 ماه قبل

این همش تکرار بود در کل سه پارت بود مسخره کردین

همونی که چهارپایه رو از زیر پاهای بشرا میکشه کنار
همونی که چهارپایه رو از زیر پاهای بشرا میکشه کنار
4 ماه قبل

پارت های قبل پیش می اومد که چندخط دوبار تکرار شن ، الان دیگه پارت کلا روهم 20 خط بود هی تکرار میشد، اعصاب نموند برام ، مگه تایپ کردن 20 تا خط چقدر سخته؟
لطفا رسیدگی کنین…..

خواننده رمان
خواننده رمان

اسمتو خیلی دوست دارم هر چه زودتر این کارو بکن

همونی که چهارپایه رو از زیر پاهای بشرا میکشه کنار
همونی که چهارپایه رو از زیر پاهای بشرا میکشه کنار
پاسخ به  خواننده رمان
4 ماه قبل

ایشالا پارت های بدی انجامش میدم 🤝

0_0
0_0
4 ماه قبل

من بیشتر از هرکس تو دنیا عاشق بشرام 😊

شیما
شیما
پاسخ به  0_0
4 ماه قبل

چرا !؟
واقعا که

درنا
درنا
4 ماه قبل

😪 😪

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

این پارت خیلی کم بود همش تکرار بود نمیدونم از دست بشرای کثافت حرص بخورم یا تکه های تکراری این پارتا

غزل
غزل
4 ماه قبل

این که همش یه صفحه بود که ده بار کپی شد از روش😐

دسته‌ها

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x