رانندگی می کند بی هدف بی آنکه مقصدی داشته باشد از قبلکوچه ها و خیابان ها را می پیماید .
نمی فهمد چطور سر از خانهای در می آورد که به عزیزترینش در آن تجاوز شده بود .
دندان بهم چفت می کند و بی لحظهای درنگ پیاده می شود .
تهوع دارد ، تهوعی که سرمنشاء عصبی دارد
انگار که مازوخیسم داشته باشد اگاهانه خودش را شکنجه می داد .
آمدن به آن خانه شکنجه بود!
خود را در کابین آسانسور پیدا می کند در آینه تمام قد .
به تصویر خودش دهان کجی می کند. خون دویده در چشمانش و گره میان ابروانش را ریشخند می کند .
آسانسور در طبقه ای که شکنجهگاه عزیزش بود می ایستد و او خشمش را با فشردن دندان بهم ابراز می کند .
#پارت412
………………….
نباید نگرانش شوم ، نباید ککم برای او بگزد ولی شوربختانه دیر کرده است و هم نگرانش هستم و هم ککم برایش می گزد !
از این حالی که دارم بیزارم ، از این دل نگرانی مسخره مشمئزم اما چه سود ؟
خودم را تا پنجره می کشانم ، پنجره مشرف به در ویلا است . دید کامل دارد ولی خبری نیست که نیست !
ساعت دو نصفه شب است و از او خبری نیست ، از صبح بعد آن مهلکهای که بپا کردم این ورا آفتابی نشده .
هنوز نگاه مبهوت و صورت مچاله اش جلو چشمم است با این همه اما پشیمان نیستم از بازگو کردن آنچه آن شب بر من رفت .
سبک شدم ! احساس سبکی می کنم از سنگین کردن شانه مهبد !
نگاهم به در است که بالاخره لایش باز می شود .
#پارت413
دلم تکان ریزی می خورد ، از پشت پنجره می بینمش با شانهای فرو افتاده و نگاهی به زیر کشیده .
لب به زیر دندان می گیرم . بی تعادل قدم برمی دارد مثل ادمهای مست و لایعقل .
دست از تعقیبش بر نمی دارم ، چند قدم بیشتر راه نیامده که زانویش و دل من باهم سست می شود .
هین خفیفی می کشم و دست روی دهانم می گذارم .
بیشک صدای من به او نمی رسد ولی لب بهم می دوزم .
بر که نمی خیزد مصمم می شوم ، پتوی نازک پاییزه را دور خودم می پیچم و زمان نمی خرم برای پشیمانی .
در اتاق را بر روی آوا میبندم و بی سبک سنگین پلهها را پایین می آیم .
ویلا در خاموشی فرو رفته و هالوژن نور کم جانی به اطراف می پراکند که کافی نیست سخت جلوی پایم را می بینم.
در را که باز می کنم باد سرد به صورتم سیلی می زند ، هوا کم کم داشت به سردی می رفت .
او را همانجا پیدا می کنم با همان حال که دیده بودمش .
صدا می کنم :
– مهبد ؟
نگاه از زیر بلند نمی کند. دست بر شانه اش می گذارم .
#پارت414
او را همانجا پیدا می کنم با همان حال که دیده بودمش .
صدا می کنم :
– مهبد ؟
نگاه از زیر بلند نمی کند. دست بر شانه اش می گذارم .
هوا سرد است و لباسش مناسب فصل دم دمی مزاجی که در آن هستیم نیست .
– خوبی ؟
– هوا سرده نمون اینجا …
– مستی ؟
– خرابم !
خش صدا و سرخی چشمانش من را هم خراب کرد.
با انکه کینه ام از او از نوع شتری است ولی راضی به این حالش هم نیستم هرچه نباشد سمت چپ سینه ام به نام این مرد سند شش دانگ خورده است !
– زیاده روی کردی چرا ؟ پاشو ببینم !
دست دراز می کنم ، به دست دراز شده ام نگاه پریشانی می کند ، به حال خودش نیست .
– مهبد ؟
– جان ؟
جان مستش جان به لبم می کند . قلبم توی سینه بی نابش می شود .
– پاشو .
– دلت بامه هنو ؟
#پارت415
نوچی می کنم و سعی می کنم بزور بلندش کنم ولی مگر زورم می رسد . هیکل او کجا و هیکل من کجا !
– اصول دین می پرسی ؟
– دستم بش برسه سر به تنش نمی ذارم … می گامش ننه جنده رو …
نفسش بوی الکل می داد ، تقلا کردنم برای بلند کردنش عین اب در هاون کوبیدن است همانقدر بیفایده .
– داری هزیون می گی پاشو سرده…
– توهم تو اتیش منه بی همه چیز سوختی …
– مهبد ؟
تنها نگاهم می کند ، لبم خشک است ، کویر لوت حتی . لب تر می کنم .
نرم می گویم :
– پاشو سرده اینجا .
– میبخشی ؟ می تونی ببخشی ؟
می توانم بپرسم کدامش را ؟
کدامش را ببخشم مرد حسابی ؟
اینبار دست کف دستم می گذارد اما برنمی خیزد . دستش را محکم نگه میدارم .
– نگفتی می بخشی ؟
– دروغ دوست داری بشنوی ؟
– تخم اقام نیستم اگه تلافیشو درنیارم سرش.. به جون تو که می خوام نباشی دنیا نباشه به جون آوا نمی ذارم یه اب خوش از گلوش پایین بره … یه کار می کنم روزی هزار بار ارزوی مرگ کنه …
#پارت416
– تخم اقام نیستم اگه تلافیشو درنیارم سرش.. به جون تو که می خوام نباشی دنیا نباشه به جون آوا نمی ذارم یه اب خوش از گلوش پایین بره … یه کار می کنم روزی هزار بار ارزوی مرگ کنه …
لب به دندان می گیرم . مست است اما کلامش بوی خون می دهد ، چیزی جزء نفرت در چشمانش نمی بینم . وحشت می کنم .
– نبخشی منو توکا !
سر به کاسه زانو تکیه می دهد . نگاهش آن نگاهی که اشک در آن حلقه زده را زیر می کشد که مثلاً من نبینم ولی زهی خیال باطل .
– نبخشی خانوم . نبخشی منو جون دل …عزیز … نبخش بذار نقره داغ بمونم …
نقره داغش نکرده بودم آنطور که باید و از نقره داغی می گفت این محبوب خائن !
کاش محبوب دل نبود کاش دلم کینه می کرد نه از این کینههای ابکی کینه واقعی …
کاش می توانستم سنگ دل باشم نسبت به او ولی …
– الان وقت این حرف هاست ؟
– پس کیه اگه الان نیست ؟
– حالت خوب نیست و …
– من خیلی وقته حالم خوش نیست .. دارم از تو می سوزم توکا …
به قفسه سینه اش می کوبد . تند و بی شفقت نسبت به خودش .
– این تو اتیشه … می سوزه ..درست از شبی که داداشم رو دستم جون داد و شدم اش نخورده و دهن سوخته … شدم قاتل شدم مسبب یتیمی حسام …
#پارت417
مو به تنم سیخ می شود ،حتی پلک هم نمی زنم اولین بار است این حرف.ها را می شنوم از زبان او آن هم در حال مستی نه عادی .
– داری هزیون می گی ….
سر بلند می کند و با آن چشم ها که دریای خون آلود است نگاهم میکند .
– نشنیدی مگه می گن مستی و راستی ؟
تنم یکپارچه رعشه می شود . از این مرد برمی آمد مگر ؟
غد و یکدنده بود و هست زبان سرخی دارد ولی این یک قلم را نمی شود با هیچ چسبی به او چسباند ، قتل آن هم قتل همخون ، برادر ! تصورش هم وحشتناک است .
مرتضی با مهبد فرق داشت ، عقاید و … ولی به خون هم تشنه نبودند .… دشنمی و عداوتی میانشان نبود تا انجا که یاد داشتم …
جلو پایش مینشینم با زانوی سست با مردمکی که هیستریک در صورتش می چرخید .
– چی می گی ؟
– انگ قتل بم زدن ، قتل برادر.. قتل مرتضی .…
#پارت418
– م … مهبد …
– جون !
اب دهان قورت میدهم .
– محض رضای خدا یه طوری حرف بزن که منم بفهمم …
– اومدم ابرو درست کنم زدم چشمش هم کور کردم.
دست می برد سمت دهانش .
– کاش می تونستم دستم بندازم ته حلقم هرچی دیدم امروز بالا بیارم توکا .
دیر به خود می جنبم ، نمی توانم مانعش شوم دست می اندازد ته حلقش و عق می زند و بالا می آورد .
از پیش پایش بر می خیزم ، می خواهم داخل ویلا شوم برای اب که چشمم می خورد به شلنگ اب .
انقدر کش می آید که لازم نباشد برای آب تا ساختمان ویلا بروم .
شلنگ را با قدمهایم کش میدهم و به او که هنوز سرش خم است می رسم . دیگر عق نمی زند .
صدا می کنم :
– مهبد ؟
سر بالا می کند و حالا عوض نفرت من اندوه پرنگی را هم وسط چشمانش می بینم .
– یه ذره از این اب بزن به سر و صورتتت .
– چطور می تونی ؟
اخم می کنم . مبهم حرف می زند متوجه نمی شوم .
– چی ؟
– چطور می تونی مهربونی کنی وقتی دود ندونم کاری منه بی همه چیز رفته تو چشمت ؟ هان ؟
شانه می اندازم بالا ، جوابی ندارم یعنی جواب دارم ولی نمی خواهم با خودم صادق باشم و اقرار کنم این مرد را دوست دارم هنوز .
سکوتم کش می آید ، اب می پاشد به صورتش و تیشرتش هم بی نصیب نمی ماند .
روی پا می شود .اب هنوز از شلنگ جاری است .
– توکا ؟
فقط نگاهش می کنم .
– لیاقت می خواد داشتنت …
مجال نمی دهد که جمله اولش به دلم بنشیند تیر خلاصم می زند .
– طلاقت میدم.
#پارت420
بی اغراق می گویم زمان برایم می ایستد برای لحظاتی . مات نگاهش می کنم و او لب کش می دهد .
– داشنت لیاقت می خواد ندارم من …حق. داشتی که نخواستی برگردی بهم…
نمی دانم چرا ذهنم مسموم می شود .
نمی فهمم چرا و چطور ماری سمی فکرم را نیش میزند .
سکوت می کنم و در سکوت لب می گزم .
– یه مدت تحملم کن … قول میدم کوتاه باشه می خوام تسویه حساب کنم .. تلافی کنم…
لب زبان می کشد و من خود خوری می کنم که فریاد نکشم .
خونسرد تر از قبل با تن صدایی یواش می گوید:
– دور باشی ازم نمی تونم بپامت … خیالت جمع نمی زنم زیر حرفم به محضی که شرش کنده بشه به محضی که بفهمم خطری تهدیدت نمی کنه طلاق میدم .. نمی پیچم به دست و پات… به شرافتم قسم ..
احساس می کنم صدای شکستن قلبم را می شنوم .
حالا که فهمیده بود تنم را دیگری دریده،به تنم دست درازی شده داشت محترمانه پسم می زد ؟
#پارت421
با انکه از درون درحال سوختنم ولی لبخند می زنم .
غرورم را دست می گیرم و به قلبی که اتش گرفته چشم می بندم .
با لحنی به ظاهر بیتفاوت می گویم :
– خوبه که خودت به این نتیجه رسیدی که لیاقتم رو نداری !
لبخند می زنم، فرصت تجزیه تحلیل ندارم بی نگاهی به جانب چشمانش به او پشت می کنم .
– توکا !
ناخودآگاه متوقف می شوم .
بغضم را قورت میدهم ولی نمی توانم لرزاش صدام را پنهان کنم .
– بله ؟
– برمی گردی ببینمت یه لحظه؟ لطفاً !
برمی گردم و دستش دورم حلقه می شود و تا می خواهم تخت سینه اش بکوبم و خودم را از قید دستش رها کنم پیشانیام را می بوسد .
در اغوشش وا می روم.
– نمی بوسیدم به دلم می موند … شبت بخیر عزیزم .
#پارت422
شبم بخیر نمی شود خوابم نمی برد ،در را از تو قفل می کنم و بعد به اشک هایم اجازه باریدن میدهم .
سر در بالشت پنهان می کنم که صدای گریه ام به گوش دخترکم که خواب است نرسد .
خودم هم نمی دانم چه مرگم هست . مگر همین را نمی خواستم ؟
مگه بارها به همین بهانه از دستش فرار نکردم؟
پس چرا حالا که خود قانع شده حالم این است ؟
جوابی ندارم فقط می دانم در قلبم آتش افروخته اند
.
تا خود صبح تا روشنایی روز اشک می ریزم و خودم هم نمی دانم چه موقع خوابم می برد .
#پارت423
احساس یأس می کنم به معنی واقعی کلمه.
از دیشب ندیدمش. سراغش را اگرچه نگرفتم ولی از زیر زبان مستخدم ویلا دررفت که صبح اول وقت بیرون زده است بی صرف صبحانه بی کلمه ای پس و پیش با خلقی تنگ.
بغض از دیشب همانجا بیخ گلویم مانده .
رغبتی به صرف صبحانه ندارم . بیخود سر میز نشسته ام.
آوا میان اغوشو وول میخورد و پنجه اش را می مکد و ملچ و ملوچش به راه است .
به حالش غبطه می خورم ،برای بارم هزارم شاید ، اما غبطه می خورم.
کاش می شد من هم تا این حد اسوده خاطر باشم . فارغ بی قید !
– خانم جان ؟
نگاهم را میدهم به زن . زن بدی به نظر نمی رسد .
– بله ؟
– ناهار چی بار بذارم ؟
شانه می دهم بالا بیتفاوت می گویم :
– هرچی خواستی .
پاپیچ نمی شود می رود پی کارش و من می مانم و میز صبحانه ای که دست به چیدمانش نبرده ام .
« سلام قشنگام،،،این پارتو ب جبران تکرار پارت قبلی گذاشتم ،،حذف کردن جملات تکراری برام سخته چون زمان بره ولی سعی میکنم تا آخر سال فصل اول رو تموم کنیم ،،مرسی که هستین ،امتیاز بدین »
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 318
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ینی الان دلم میخاد توکارو خفه کنمممم
هعی مهبد بیچاره
هردوتاشون خیلی عذاب کشیدن
ولی توکا از عذاب دادن خودشون خوشش میاد انگار
مرد نیستم ولی دردی که غیرت مهبد داره متحمل میشه رو عجیب درک میکنم ، و قطعا بشرا تقاص میده کارما اینجا جواب میده حالا چه خودش چه بچهاش و از نظرم مادر مهبد مادر نیس که حال و روز بچهشو نفهمه ، اینم بگم دوست ندارم جدا بشن مهبد و توکا چون مکملن و حالا حالاها مونده تا تموم بشه این سوءتفاهم ها که دچارش میشن
نمیدونم قبلاً چند بار گفتم، اما الان جا داره جدی جدی دوباره بگم.
محشری فاطمه جان 😘😘😘😘
قرار ما این نبود
…
گریه کردم😭😭دلم بیشتر همه واسه مهبد بدبخت میسوزههه
وای نه مهبد میخاد توکا رو طلاق بده😢💔
الان که نه زمان هست تا اون روز ، کاش تا اون موقع خو بگیرن باهم دوباره
فاطمه خانم چه کرده همه رو دیوونه کرده
ممنووووون🌷
این پارت فقط هدیه بود دیگه؟
یعنی پارت های بعدی سر موقع پارتگذاری میشه؟
آره هدیه بود😂
میدونی چقدر خوشحال شدم 🥺🥺
ممنون🥺🌷
❤️❤️😘
دستت طلا فاطمه جان ولی من چن روز ستاره های امتیاز دهیم کار نمیکنه حتی تو رمان وان
واقعا مهبد توکا رو طلاق میده اینجوری که بشرا خوشحالتر میشه
امتحان کردم میشه ،،ولی تبلیغ میاره اولش
یعنی چی حذف کردن جملات تکراری سخت براتون خوب برا مخاطبان که سخت تره هی تکراری بخونن کلافه میشن بخدا یکم دقت کنید که تکرار رخ نده ،پارت قبل روانی کننده بود ،رمانتون خوبه خداقوت،ولی جملات تکراری سطح خوب بودنش واقعا”کاهش میده وپایین میاره ومخاطب رو آسی وکلافه وخسته میکنه ،لطفا”یکم دقت وسعی بخرج بدید تکراری ننویسید.
عزیزم من که نویسندش نیستم که ننویسم،،من رمانو نمیخونم برا همین نمی دونم چیا تکراری ان که پاک کنم
بخوام برای این رمان با این پارتای طولانی روزی دو ساعت زمان بزارم که نمیشه
نویسنده نیستن
ایشون فقط مدیر هستن و رمان های بقیه رو پارتگذاری میکنن
و براشون احتمالا سخته بخونن حذف کنن
ممنون ازشما