مشت بعدی را هم به در بیچاره فرود می اورد .
دلم به حال آن چوب بی جان هم که عوض من سزا می داد هم می سوخت و کسی نبود این وسط به حال خود بلاتکلیفم دل بسوزاند .
– کجا بری عزیز ؟ کجا بری خانوم ؟ کجا بری وقتی هنوز گوش اون زنیکه جنده رو اون طور که باید نپیچوندم وقتی عوض گهی که خورده و به زندگیمون زده رو پس نداده ؟
رفته رفته صدایش اوج می گیرد :
– کجا بذارم بری وقتی هیچ جا امن نیست برات ؟
پوزخند میزنم .
– یادت رفته تو خونه تو بود که بهم تجاوز شد ؟
فقط صدای نفس های عصبیاش را از پشت در می شنوم .
_اگه تو یادت رفته من یادمه .. مو به مو … هه امنم نیست هیچ جا ؟ اتفاقاً همه جا امنمه الا زیر سقفی که تو هم ریزش نفس می کشی .
فریاد می زند و از فریادش شوکه دست می کنم و گوش های اوای از همه جا بی خبر را می گیرم .
– چـته دردت چیه که راه براه تر میزنی به اعصاب خراب من ؟
– دردم تویی ! دردم مهبد سپه سالاره ! دردم اسمت تو شناسناممه … میخوای از بشرا انتقام بگیری ؟
نفس بلندی می کشم و تند تند پلک میزنم که اشکم نریزد .
– کی از خودت انتقام بگیره ؟ فکر کردی تقصیرت کم از اون زنیکه هست ؟ خواب دیدی خیر باشه آقا!
– توکا !
ناباور نامم را نجوا می کند و منی که انگار یک تلنگر کفایتم می کند میزنم زیر گریه و می گویم :
– از این خونه که شده زندونم از توئه نامرد که شدی زندانبانم بدم میاد …
#پارت454
صدای بی نهایت خستهاش را میشنوم .
– دندون سر جیگر بذار همین روزاست که از این زندان و زندانبان خلاص بشی عزیزم …. صبر داشته باش …
اشکم بر روی موهای طلایی آوا می چکد و او بی اعتنا پنجه کوچکش را می مکد.
– دیگه کی ؟ جیگری نمونده که من بخوام دندون بذارم سرش .
– باز می کنی درو ؟
لحنش آرام است ، ملتمسانه حتی ، نه نمی گویم ، نمی تونم در برابر این لحنش خوددار باشم .
در را باز می کنم ، خسته تر از دیشب به نظر می رسد . خسته تر از سر میز حتی .
– گریه کردی ؟
مات دست می کشم زیر چشمم .
– توکا ؟
نگاهش می کنم ، هنوز هم حدقه چشمش خونی است .
– می دونم اذیتی ، می دونم سختته اینجایی ولی تا غائله رو نخوابوندم نمی تونم بذارم از جلو چشم دورشی …. من یکبار با حماقتم به تو ضربه زدم نذار تکرار بشه …
پنجه میان موهایش می کشد .
– دور تا دور این خونه ادمهای منن ،نمی تونم بذارم از اینجا بری ولی خودم می تونم جلو چشمت نباشم .
لب می گزم و او لبخند تلخی می زند .
– میرم تا اذیت نشی .
#پارت455
لب می گزم و او لبخند تلخی می زند .
– میرم تا اذیت نشی .
می خواهم بپرسم کجا؟ ولی زبانم انگار الکن است ، می خواهم بگویم نرو زبانم به سقف دهانم می چسبد .
پنجه جلو می کشد و رد اشک را با پنجه اش می گیرد .
– من می رم تو ولی نریز اینارو ، اگه هم می خوام اینده دخترم تضمین باشه رو توهین به خودت تلقی نکن بذار پای نگرانی پدرانه … خب ؟
لپ آوایی که در اغوشم نیشش را برای پدرش تا بناگوش باز کرده می کشد .
– چاکر دختر بابا هم هستم .
– فقط اشکالی نداره شب به شب بیام این پدر سوخته رو ببینم ؟ در حد یک ساعت تو ماشین بیرون ویلا ؟ هوم؟
اشک در چشمم جمع می شود .
مشکل من با او سر جای خود ولی حق ندارم او را از دیدن دخترش محروم کنم .
– نرو جایی ….
مهبد که جای خود دارد خودمم ماتم می برد از حرفی که زدم هرچند که از عمق دل ، تند تند در صدد توجیه برمی ایم .
– یعنی من … من … نمیخوام … تورو از دیدن آوا محروم کنم .
لبخند کم رنگی می زند .
– محروم نمی کنی میام شب به شب میبینمش … به صلاح هردومونه این دوری و دوستی ….
سکوت می کنم ولی احساس می کنم قلبم هرآن است که از جا کنده شود.
مرحمت جون گفت بجنگ اگر دلت هنوز هم با اوست ولی چطور بجنگم وقتی او سپر انداخته است و خیال جنگیدن برای این ویرانه ای که نامش زندگی است را ندارد ؟
سر تکان می دهم و او می گوید :
– فقط ؟
منتظر نگاهش می کنم .
– وکیلم رو می فرستم … برای همون کاغذ بازی ها که گفتم … خواهش می کنم باهاش همکاری کن بحث من یا تو نیست بحث رفاه آوا ست دخترمون نه فقط دخترت !
#پارت456
– وکیلم رو می فرستم … برای همون کاغذ بازی ها که گفتم … خواهش می کنم باهاش همکاری کن بحث من یا تو نیست بحث رفاه آوا ست دخترمون نه فقط دخترت !
ته دلم خالی می شود نه از بابت کاغذ بازی که حرفش را می زند، نه بیشتر از بابت اینکه فکر همه جایش را کرده ، کاری که من نکرده بودم !
از رفتن و جدایی به کرات دم زده بودم ولی به بعد جدایی هیچ فکر نکرده بودم .
لب می گزم و فقط سر تکان میدهم که فکر نکند با خود که برای دیوار این همه حرف زده .
می خواهد برود که لبم می جنبند .
– مهبد ؟
جانی که می گوید بسان همان جان های سابق است که از دهانش می شنیدم و دل ضعفه می گرفتم.
نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم عادی جلوه کنم .
– من میخوام خانواده ام رو ببینیم و به کارم ادامه بدم از همین حالا …
قسمت اول حرفم را نادیده می گیرد ، چشم تنگ می کند و می پرسد :
– کارت ؟
هومی می کشم .
– وسایلم خونه مرحمت جون جا مونده .
کنجکاوی نمی کند برخلاف چیزی که انتظار دارم فقط سر می جنباند و می گوید :
– یکی رو می فرستم بره بیاره .
#پارت457
– و خانواده ام ؟
صورتش درهم می شود با این همه همه اما نه نمی آورد .
– هماهنگ می کنم راننده می فرستم …
وسط حرفش می پرم .
– تنها .
– شرایط هروقت عادی شد تنها برو چرا نری ؟ الان اما شرایط عادی نیست … و یه چیزی !
نگاهش را میدهم به پارکت . می پرسم .
– چی ؟
– حال بابات خیلی مساعد نیست …
بند دلم پاره می شود .
این مدت بقدری بالا و پایین داشتم و درگیری که دلم شور دیدنشان را هم نمی زد.
ولی نمی دانم چرا حالا یکهو دلم سمت خانه پدری پر کشید سمت مادری که عاقبت عاشقی را دیده بود و می گفت بیراهه است دخترکم .
سمت پدری که کمرش زیر بار مشکلات ریز و درشت خم شده بود !
کاش به حرفش گوش می دادم …
– چرا نگفتی تا حالا ؟
#پارت458
چنگ میان موهایش می کشد و از جواب سوالم طفره می رود .
– رنگت پریده !
– میخوام همین الان برم ببینمش ….
– گفتم که شرا…
اخم درهم می کشم . می روم در قالب توکایی که دیگر برای مهبد غریبه نیست .
– حال بابای خودت هم بد بود هی شرایط شرایط می کردی ؟
با حالتی غریب نگاهم می کند .
دوباره موهایش را بهم می ریزد ، انتظار کلنجار دارم ولی بازهم از در مدارا با من وارد می شود و می گوید :
– بپوش بریم تو ماشین منتظرتم …
– با تاکسی میرم خودم …
پشتش را به من می کند و میرود سمت پله ها و می گوید :
– منتظرتم تو ماشین !
اضطراب دارم دروغ چرا در دلم هم رخت میشویند .
آن اوایل به بهانه اینکه مهبد ردم را نزند به واسطه انها از دیدنشان طفره رفتم ولی از یه جایی به بعدش را برای اینکه نشنوم دیدی گفتم عاقبت ندارد طفره می رفتم.
نمی خواستم هزارباره مادرم به گوشم بخواند دیدی گفتم عاشقی عاقبت ندارد !
#پارت459
بغل دستش می نشینیم نگاهش به جلو است و عطر تلخش کل کابین را گرفته .
سخت حریف خودم میشوم که اشتیاقم به عطر همیشگی اش را با یک نفس عمیق نشان ندهم .
نگرانی از بابت حال بابا هم باعث نمیشود که سوالی از او بپرسم.
دست دور آوا که با اشتیاق دور و اطرافش را نگاه می کند حلقه می کنم و سکوت می کنم .
مسیر که رفته که رفته رنگ اشنایی به خود نمی گیرد بالاخره زبان باز می کنم .
– نمی ریم خونه مگه ؟
– نه !
نه فقط همین ؟ کلافه به نیم رخش نگاه می دوزم هیچ نگاهم نمی کند .
– پس کجا می ریم ؟
– گفتم که حال بابات زیاد مساعد نیست .
نمی دانم چرا یک لحظه افکار منفی یقه ام را می گیرد .
-الان کجا می ریم اینو بگو !
– بیمارستان !
#پارت460
ته دلم خالی می شود .
بابا مدتها بود که حال مساعدی نداشت درست از بعد آن ورشکستگی و از دست رفتن سرمایه هرچند کم و ناچیز .
سکته زمین گیرش کرده بود و من با این نامساعد بودن حال نااشنا نبودم ولی نمی دانم چرا حسی به من می گفت یک چیزی اینجا درست نیست .
سکوت می کنم تا رسیدن به بیمارستان ، حسی مزخرفی دارم که نمیشود توصیفش کرد حتی .
لالم و مهبد عوض من با پرستار حرف می زند ، برعکس من که بی خبرم از همه جا او به محیط اشناست ، او انگار به دفعات آمده .
مادرم را که پشت درهای ICU می بینم بغضم دیگر مهار نمی شود .
انگار بیست سال پیر شده . یک تار موی سیاه به سرش نیست .
– کجا بودی من که مردم مادر ؟
در آغوشش که فرو می روم تازه می فهمم تا چه حد دلتنگم .
بلند بلند زار میزند و از من گله و شکایت می کند .
– بی معرفت نگفتی مادرم تاب دوریمو نداره ؟ منو به کدوم گناه نکرده چزوندی ؟ درد بابات بسم نبود ؟
پشتش را ماساژ میدهم صورت همچون قرص ماهش را که گرد پیری بر آن نشسته را غرق بوسه می کنم .
– غلط کردم مامان .
تنم را بو می کشد .
– چشم به راهته ! زبونش یاری نمی کنه دیگه ولی چشم به راهته چرا اینقدر دیر اومدی که زبونش یاری نکنه ؟
هق میزنم ، دلم از تو دارد می ترکد و کاش مادرم کمتر نمک به زخمم بپاشد .
– موندنی نیست توکا ، کاش خدا زودتر ازش راضی بشه کمتر زجر بکشه ….
بغض به گلویم خنجر می کشد ، عادت ندارم او را محصور میان این همه سیم و دستگاه ببینیم .
عادت ندارم او را این همه رنحور ببینیم . پرستار گفته ده دقیقه فقط .
من چطور می توانستم در ده دقیقه با او رفع دلتنگی کنم ؟
صدا می کنم :
– بابا !
نمی شنوم جان بابا .
داستان عاشقی اشان با مادر سرانجام خوشی نداشت کدورت کدرش کرده بود ولی پدر خوبی برای من و ترلان بود .
صدا می کنم بابا واشک به پهنای صورتم می آید .
انتظار عبثی است ولی انتظار دارم بشنوم جان بابا پرنده بابا !
#پارت461
پشت دست کبودش را می بوسم و اشکم می چکد روی پوست رنگ باخته دستش .
– دیر اومدم بابا جونم شرمندتم …
حتی پلک هم نمی زند که دل خوش به پلک زدنش باشم مادر می گوید مرده متحرک است .
صورتم را روی دستش می گذارم و زار میزنم با فکر اینکه این مرد مهمان امروز و فردا است .
– بری من بی پناهم بیپناه تر میشم . کاش نری بابا !
صورتش را میبوسم ، افاقه نمی کند در دلم آتش روشن کرده اند انگار .
– خانم ؟
به پرستار نگاه می کنم و اشکی که پهنا گرفته را حتی پاک هم نمی کنم .
– باید برید بیرون .
برمی گردم و به صورت بابا نگاه می کنم ، حتی به اندازه کافی برای رفع دلتنگی با این مرد هم وقت نداشتم
تک تک پنجههایش را میبوسم کم میان این ها برایم نخود و کشمش و شکلات پنهان نکرده بود .
– دختر خوبی نبودم شرمندتم بابا .
با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم .
– خانم !
– میرم خانوم میرم ..
پیشانی بابا را می بوسم ، ولی سیر میشوم مگر ؟
کلش اینقدر غرق خودم نمی بودم که خانواده فراموشم شود .
سپیدی موی مادر ،ناتوانی پدر، تنهایی خواهر لعنت به من که خودخواه بودم .
از آن بخش که بیرون می آیم حس می کنم وزنه به قلبم اویخته اند .
مادر بغلم می کند و مهبد درحالی که دخترمان را بغل دارد از دور تماشایم می کند .
– رنگت پریده مادر .
مهبد جلو می اید و من بر روی نیمکت آوار می شوم .آن جسم نخیف رنجور از پیش چشمم دور نمی شود . ان مرده متحرک محصور میان ان همه سیم و دم و دستگاه که نفسش کشیدنش هم عادی نبود…
لیوانی اب به لب هایم نزدیک می شود .
لب نمی زنم و با چشمانی که لبالب از اشک است به او که مقابلم ایستاده می گویم:
– چرا این همه دیر گفتی بهم ؟
سر زیر می اندازد و در عوض می گوید: .
– یکم از این بخور عزیزم .
سرم را به دیوار تکیه میدهم و لب به ان اب نمی زنم و چشم هایم را میبندم .
#پارت462
حضورش را نزدیک خودم حس می کنم خیلی نزدیک .
کنارم می نشیند ،انتظار آغوش ندارم ولی به آغوشم می کشد این مردی که دم از دوری و دوستی زده بود همین امروز .
سرم را مصرانه به سینه خودش می چسباند و باید پسش بزنم ولی نمی زنم.
نیاز دارم که فراموش کنم برای لحظاتی هرچند کوتاه که همه چیز میان من و این مرد موقتی و فانی است .
بغض بیصدایم را در اغوشش می شکنم و او من را بیشتر به خودش می فشردم عین آن وقت ها که از دست زخم زبانهای نا تمام زرین تاج خانوم به او پناه میبردم .
– گریه کن عزیزم گریه کن سبک بشی …
هق می زنم و به روی خودم و او نمی اورم که مهمان امروز و فردای شناسنامه همیم .
– نمیشم دیگه سبک نمی شم …
سرم را می بوسد .
– می گذره این هم .
– اینقدر دیر اومدم که حتی نمی تونه چشم باز کنه ببینتم .
اشک چشمم پیراهن سفید مردانه اش را خیس می کند اما عین نوزاد در بغل تابم میدهد و خم به ابرو نمی آورد .
– این هم تقصیر منه عزیزم .
بینی ام را بالا می کشم و عجیب ماجرا اینجاست که حضور مادرم را یادم رفته .
– دل گندگی از خودم بود … خیال می کردم هروقت سراغ بگیرم هست… خیال می کردم … اخ لعنت به من …
– نزن این حرفو …
صدای گریه آوا سرم را از سینه مهبد بلند می کند .
غریزی است ری اکشنم . حتی متوجه نشدم مهبد کی دخترکمان را به آغوش مادر داد .
در بغل مادرم بی تابی می کرد و لبش آویزان شده بود دخترکم با مادربزرگش غریبی می کرد .
– جونم مامان ، جونم گریه نکن …
با شنیدن صدای من گریهاش بند می اید اما لبش آویزان می ماند .
– غریبگی می کنه با من قربونش بشم .
#پارت463
میخواهم بمانم شده یک امشب را ولی مادر اجازه نمی دهد راهیم می کند با مهبد .
دلم اما پیش پدری که مهمان همین امروز و فرداست می ماند .
سر به شیشه می چسبانم ، موزیکی که پخش می شود هم سوزناک است.
انگار که در وصف حال من خوانده اند .
– توکا ؟
موزیک را ردش می کند ،بینی بالا می کشم و معترض لب می زنم :
– ردش کردی چرا ؟
– کم خودت حالت بده اینم ذکر مصیبت بخونه ؟
آوا در بغلم آرام خوابیده است .
سرش را به سینه ام تکیه داده و لای لبانش باز مانده .
شستم را آرام بر گونه نرم الویش می کشم .
– میری امشب ؟
– بخوای می مونم امشبه رو .
آن بیرون باران شهر را شسته . شیشه را کمی پایین می کشم . به هوای تازه احتیاج دارم .
– بمونم هوم ؟
تلخ می شوم ، آن وقت ها شیرینم صدا می زد من را ، حالا اما تلخکم بیشتر به من می آمد تا شیرینم .
– بمونی امشب معجزه می شه ؟
سنگینی نگاهش را حس می کنم من اما عوض او به داشبورد خیره می مانم .
– نه نمیشه ولی شب سختت رو تنهایی صبح نمی کنی .
نیشخند میزنم .
– یادت رفته من از این سخت ترشو تنهایی پشت سر گذاشتم ؟
دست به معنای تسلیم بالا میآورد .
– من تسلیم ،حق با توئه .
به او نمی آمد سپر بیاندازد ولی انداخته بود این را از ان شب بد مستی فهمیدم .
– سپر انداختی ؟
– به من نمیاد سپر بندازم؟
به دلم چنگ می زنند .
همینکه نگاهش می کنم متوجه خیسی خون زیر بینیاش میشوم .
– خون دماغ شدی باز !
#پارت464
لعنتی زیر لب می گوید و عصبی پنجه زیر بینیاش می کشد و خون به پنجهاش هم سرازیر می شود .
بی توجه به خونی که به همین سرعت تا چانهاش کش امده بود ماشینش را به گوشه خاکی جاده می کشد .
جعبه دستمال کاغذی را از روی داشبورد برمی دارم و سمتش می گیرم .
– بردار از این .
چندلایه دستمال برمی دارد . تشر می زنم .
– این طوری بند نمیاد سرتو بالا بگیر .
سر به پشتی صندلی تکیه می دهد و دستمالها را زیر بینیاش مچاله می کند .
با دلی ریش به خون آذین شدن دستمال ها نگاه می کنم .
– چرا یه دکتر نمی ری ببینی از چیه ؟
– یه خون دماغ شدن دیگه این سوسول بازیهارو نداره . . بزرگش نکن …
بزرگش می کردم ؟
در کمتر از یک شبانه روز این دومین باری بود که خون دماغ می شد و بعد می گفت بزرگش نکن .
سکوت می کنم و او ساعد به پیشانی تکیه می دهد .
خیره به روبرو می ماند . برف پاکن ماشین سخت مشغول است .
زنگ گوشی موبایلش سکوت میانمان را می شکند .
دستی که تا آن لحظه سایبان صورت درهمش بود را دراز می کند و از روی هولدر برش می دارد و گوشی را کنار گوشش میگذارد .
– بگو حنیف .
#پارت465
صدای این حنیف نامی که تماس گرفته را ندارم ولی می بینم که تای ابروی مهبد بالا می افتد .
– پلاکشو برداشتی ؟
—
– خب خوبه نمی خوام حتی یک لحظه هم ازش غافل بشی …
—
– گوش کن ببین چی میگم ، ته تو این یارو رو هم درار ببین کیه چیه … به کجا وصله سرش تو کدوم آخوره …
—
– ببینیم و تعریف کنیم .
تماسش که تمام می شود پوفی می کشد و پلک می بندد . خون بینی اش هنوز بند نیامده .
دستم که سمت دستگیره می رود ، صدا از او بلند می شود .
– کجا ؟
با احتیاط پیاده می شوم ، حواسم هست که آوا را بیدار نکنم .
ماشین را دور می زنم و تمام مدت سنگینی نگاهش را بر روی خودم حس می کنم .
در را که باز می کنم تای ابرویش بالا میافتد و چشمش می شود دو علامت سوال .
لب زبان می زنم .
– پیاده شو .
– پیاده شم ؟
هومی می کشم .
– من میشینم پشت فرمون .
آخرین باری که پشت فرمان یک ماشین نشستم برمی گردد به روزی که هنوز نمی دانستم اوا را در دلم دارم بعد از آن دیگر موقعیتش پیش نیامد.
– خودم می تونم رانندگی کنم …
در را نگه می دارم و طلبکار نگاهش می کنم .
– پیاده شو مهبد .
#پارت465
پیاده می شود ، طلب نگاهم وصول می شود .
رنگش پریده کمی، نباید نگرانش می بودم وقتی متعلق به فردای هم نیستم وقتی اول و اخر به طلاق می رسیم ولی …
اوا را بغلش می دهم و او با یک دست دستمال های مچاله را زیر بینی نگه می دارد و با یک دست دخترک خوش خوابمان را به سینه می چسباند .
– حالت تهوع نداری ؟ سرگیجه چی ؟
پلکی که بسته را باز می کند و سر بالا می اندازد و می گوید :
– مطمئنی که از پسش برمیای ؟
مطمئن نیستم ولی پلک به نشانه تایید میبندم و باز می کنم .
– می تونم ،بشین بریم …
دو به شک است، مطمئن نیست که بتوانم بعد این همه وقت از پسش بربیایم ولی به زبان نمی آورد .
پشت فرمان که می نشینم ، استرس دوچندان در وجودم منتشر می شود .
از گوشه چشم به مهبد که پلک بسته نگاه می کنم .
– چرا حرکت نمی کنی ؟ اگه نمی تونی حالم خوبه خون اینم بنده اومده خودم میشینم پشت فرمون …
– خودم رانندگی می کنم ،باید بریم درمونگاه !
#پارت467
نوچی می کند .
– حالم خوبه .
استارت می زنم ، دستپاچگی ام را رو نمی اورم و مصرانه به رفتن به درمانگاه پافشاری می کنم .
– باید معاینه بشی ، دکتر ببینه ..
پوفی می کند اما در کمال حوصله حرف میزند .
– عزیز من دکتر علم غیب نداره تا رفتم تو تشخصی بده چمه ، ازمایش می نویسه ، چکاپ اینا الکی نیست که کلی دنگ و فنگ داره …
دو دستی فرمان را می چسبم ، هنوز ترسم نریخته و مهبد هم به روی خودش نمی آورد که لاک پشت با این وضع سرعت می تواند از من سبقت بگیرد و از این بابت ممنونش هستم.
لبم را زبان می کشم .
– خب دنگ و فنگ داشته باشه …
– حالا سر فرصت میرم خودم الان بریم خونه …
می دانم که محال است برود ،با پای خود نمی رفت مگر اینکه افقی ببرندش .
– می دونم نمی ری ! میخوای سر بدوونی !
– می رم سر نمی دوونم … بپیچ به راست حالا …
#پارت468
اعتماد ندارم می دانم که در پشت گوش اندازی چنین مسائلی رقیب ندارد، می شناسمش .
– بگو به جون توکا میرم .
خودم هم از حرفی که زدم ماتم می برد
پیش از آنکه پای بشرا به زندگیمان باز شود و مرتضی بمیرد قسم راستش جان من بود .
وقتی که می خواستم مطمئن شوم کاری را پشت گوش نمی اندازد جان خودم را وسط می انداختم و دیگر شک نداشتم که کارم بی بروبرگرد انجام می شود .
– از سرت نیفتاده هنوز ؟ به جون توکا فرصت کنم همین روزا میرم ...خوبه حالا ؟
– خوبه !
– حالا که خوبه بپیچ به چپ .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 153
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون فاطمه جان که امروز هم پارت گذاشتی مانلی رو چرا نمیذاری سال بد رو هم خیلی وقته نذاشتی آووکادو که کلا فراموش شده
ممنون، خیلی چسبید.
دلیل خون دماغ شدن زیاد مهبد، در بهترین حالت فشار خیلی خیلی بالاست. اگه به سکته قلبی نرسه شانس داره.
انواع اقسام سرطان هم میتونه دلیلش باشه.
دعوای خاندان سپهسالار وقتی جالب میشه که قبل از هر انتقام و از شر راحت شدنی، مهبد بمیره و آوای توکا و حسام بشری بشن وارث خاندان. اون وقت کی جمع کنه سپهسالارها رو!!
کاش طلاق نگیرن کاش جدا نشن