رمان الفبای سکوت پارت 89

4
(3)

 

آرش دستانش را روی میز درهم گره زد‌ و نفس عمیقی کشید.
_خیلی چیزا می‌دونم افرا… اما ازم نخواه چیزی بهت بگم.

افرا سوالی نگاهش کرد‌.
_چرا؟

آرش نگاهش را به چشمان او دوخت.
_ تارخ راجع به زندگیش با هیچ‌کس حرف نمی‌زنه‌‌. ازم نخواه چیزی بهت بگم.

افرا با صورتی افتاده نگاهش کرد‌.
_آرش خواهش می‌کنم ازت. اگه نفهمم چی به چیه دیگه نمی‌تونم تو مزرعه کار کنم.

آرش با تردید نگاهش را از افرا جدا کرده و به سمت میزی که تارخ دور آن نشسته بود چرخاند. نگاه تارخ به سمت دیگری بود و به آن‌ها نگاه نمی‌کرد، اما با این‌حال به قدري تارخ را مي‌شناخت که با اطمینان بگوید علیرغم اینکه نگاهش به سمت دیگری بود باز هم آن‌ها را زیر نظر داشت.
می‌توانست از اخم عمیق نشسته روی پیشانی‌اش و دستی که روی میز مشت شده بود بفهمد مهمانی را فقط بخاطر حضور افرا تحمل می‌کرد و عصبی بود. با اينكه بخاطر صحرا دلش مي‌خواست بيشتر در آن مهمانی بماند، اما وضعیت تارخ باعث شد تا از صرافت خواسته‌اش بیافتد. می‌دانست با رفتن افرا تارخ هم مهمانی را ترک خواهد کرد، بنابراین نگاهش را به سمت افرا چرخاند و بجای جواب دادن به سوال او گفت:
_ صحرا گفت ماشین نیاوردین. پاشین برسونمتون. تو راه حرف می‌زنیم.

افرا با شك به تارخ نگاه كرد.
_بخاطر تارخ مي‌گی بریم؟

آرش پوفی کشید.
_ بخاطر تو اومده اینجا وگرنه از این عمارت متنفره.
شانه بالا انداخت.
_ فکر کنم رفتنمون لطف بزرگی به حالش باشه.

افرا سر تکان داد.
_می‌ریم با صحرا لباسامونو عوض کنیم. بیا حیاط بریم.

آرش که سر تکان داد به صحرا اشاره کرد و همراه هم به اتاقی رفتند که آنجا لباس عوض کرده بودند.
دلش نمی‌خواست آرش زحمت برگرداندن آن‌ها را به خانه‌شان بکشد، اما از سر ناچاری پیشنهاد او را پذیرفته بود چون اندکی امیدوار شده بود که شاید او در طول مسیر زبان باز كرده و از تارخ چيزي بگويد.

از اتاق كه بيرون آمدند و خواستند به حياط بروند علي درحاليكه اخم ریزی روي پيشاني‌اش داشت جلویشان را گرفت.
_ دا…رین…می‌رین؟ زو…ده! دو…دوست دا…رم بیشتر بمو…نین.

افرا لبخند بی‌جانی زده و دست او را گرفت.
_ علی‌جون من یکم خسته‌م. ولی قول می‌دم دفعه‌ی بعدی که همدیگه رو دیدیم بیشتر کنار هم باشیم.

مطمئن نبود دفعه‌ی بعدی وجود خواهد داشت یا نه، اما تلاش کرد احساساتش در حالات چهره‌اش جریان نیابد.
علی حرفش را باور کرد که لبخندی زد. در اثر خنده چشمان بادامی‌اش شبیه یک خط شدند.
_ پنجشن…به… تو مزر…عه می…بینمت.

افرا لبخندی زورکی زده و علی دستش را به سمت صحرا دراز کرد.
_پنجش…نبه… تو… هم بیا.

صحرا با تردید خندید.
_چشم آقا علی.

بالاخره به هر نحوی که شده از علی خداحافظی کردند. افرا که قبلا از مهستا بابت مهمانی تشکر کرده بود لزومی ندید مجدد خداحافظی کند و همراه صحرا به حیاط رفته و منتظر ماندند تا آرش از راه برسد.

افرا کلافه جلوی پله‌های ورودی ایستاد و مشغول جویدن ناخنش شد که صدایی که نامش را ادا کرد باعث شد سرش را به پشت سرش بچرخاند. با دیدن مهران اخم کرد. صدای آهنگ اجازه نداد بود صدای او را تشخیص دهد وگرنه جوابش را نمی‌داد. با اخم‌هایی درهم به او نگاه کرد که مهران کنارش ایستاد و با لبخند و ملایم پرسید:
_ زود نیست دارین می‌رین؟ اونم بی‌خداحافظی؟

افرا غر زد:
_ از اونی که باید خداحافظی می‌کردیم کردیم.

مهران بی‌خیال از عصبانیت او چشمکی زد.
_ امشب خیلی خوشگل شده بودی! البته به همون نسبت بداخلاق!

افرا پوفی کشید.
_ مهران من اعصاب درست و درمون ندارم. کاملا حق داری! پس لطف کن برو تا بیشتر از این رو مخ من راه نرفتی و حالمو خراب‌تر نکردی!

مهران نفسش را با بازدم عمیقی بیرون فرستاد.
_ رو ترش نکن. یواشکی شنیدم ماشین نیاوردی. می‌رسونمتون.

قبل از اینکه افرا چیزی بگوید صحرا سریع گفت:
_ با آرش می‌ریم!

افرا متعجب از جواب سریع او یک تای ابرویش را بالا داد، اما دیدن تارخ که از پله‌ها پایین می‌آمد باعث شد حواسش از صحرا به سمت او جلب شود. هر چند سریع چشم از او گرفت، اما جمله‌ی تارخ که مخاطبش مهران بود باعث شد شش دنگ حواسش جمع شود.

_ نمی‌خواد تو برسونی… من دارم می‌رم. سر راهم می‌رسونمشون!

افرا پوزخندی زد. همه آمده بودند غیر از آرش!
_ آقایون نامدار یادم نمیاد شغل شریف شما راننده تاکسی بوده باشه! تشریف ببرین ما خودمون راهو بلدیم. خودمون می‌ریم.
دست صحرا را گرفت و فرصت نداد اصلا آن‌ها چیزی بگویند و با قدم‌های بلند از آن‌ها فاصله گرفته و صحرا را هم دنبالش کشاند.

نهایتا صدای خواهرش متوقفش کرد.
_ خودمون می‌ریم؟ آرش چی پس؟

افرا نگاه حیرت زده‌اش را به صحرا دوخت.
_ تو چرا همش نگران آرشی؟

صحرا دستپاچه شد.
_ وا؟ نگرانی چیه؟ گفتم یعنی میاد منتظرمون می‌مونه الکی!

نگاه افرا مشکوک شد. می‌خواست صحرا را سوال پیچ کند، اما حضور تارخ باعث شد سوالش را فراموش کرده و کلافه‌تر از قبل شود.
صحرا خوشحال از حضور تارخ نفس آسوده‌اش را بیرون داد و لبخندی زد. فعلا آمادگی این را نداشت که در رابطه با آرش با افرا حرف بزند‌.
برای اینکه افرا موضوع آرش را فراموش کند و به بهانه‌ی تنها گذاشتن آن‌ها سریع و ناشیانه لب زد:
_ من می‌رم به گلای باغچه نگاه کنم.
چنان سریع از آن‌ها فاصله گرفت که افرا فرصت نکرد مانعش شود.

تارخ به رفتن صحرا خیره شد.
_ می‌رسونمتون!

افرا اخم کرد.
_ با آرش می‌ریم.

تارخ سرش را به سمت او چرخاند.
_ لج کردی؟

افرا پوزخندی زد.
_ لج؟ بچه‌م لج کنم؟ آرش دوستمه می‌رسونتم تو کی هستی الان؟ الان که حتی کارفرمام هم محسوب نمی‌شی!

تارخ عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ آرش دوستته؟ این حرفت یعنی تصمیمت رو گرفتی دیگه؟ بیخیال کار تو مزرعه شدی؟

افرا از او چشم دزدید.
_ مگه تو همینو نمی‌خواستی؟ که زن جماعت پاشو تو امپراطوریت نذاره؟

گوشه‌ی چشمان تارخ بی‌اختیار و راضی از جواب سربالای او چین خوردند. لبخندش را پنهان کرد. همین که افرا نمی‌توانست با قاطعیت بگوید قید مزرعه را زده است او را راضی می‌کرد. دلش نمی‌خواست این ملاقات تبدیل شود به آخرین ملاقاتشان. نفسش را آسوده به بیرون فرستاد.
_ خیلی خب خانم مهندس. هر طور می‌خوای!

افرا از جمله‌ی خونسردانه‌ی او شوکه شد. دلش می‌خواست با عصبانیت یا اصرار او مواجه شود، نه لحن خونسردش که انگار اتفاقی رخ نداده است. دلش می‌خواست بر سر او داد بزند، اما دلیلی برای این داد و بیداد نمی‌دید. قبل از اینکه فرصت کند از کنار تارخ عبور کند او بود که خداحافظی کرده و با خونسردی از کنارش گذشت.

واقعا دیگر تحمل فضای آن عمارت را نداشت. می‌خواست پا به فرار بگذارد وقتی آرش از راه رسید به جانش غر زد:
_ مارو کاشتی اینجا کجا موندی سه ساعته؟

آرش با شیطنت جواب داد:
_ یه ذره تواضع داشته باش دختر… الان باید بگی ببخش مزاحمت شدیم!
اخم‌های درهم و صورت بی‌حوصله‌ی افرا را که دید دست از شوخی کردن برداشت.
_ اکی ببخشید. نامی‌خان گیرم انداخته بود. بریم.

صحرا را صدا کرده و بالاخره از عمارت نامی‌خان بیرون زدند به محض نشستن در ماشین و حرکت کردن آرش، افرا گفت:
_ خب بگو. چی از تارخ می‌دونی؟

آرش که برخلاف همیشه در فاز جدی بود جواب داد:
_ افرا بهت گفتم. من اجازه ندارم چیزی از زندگی تارخ بهت بگم. خودش باید…

افرا با حرص جمله‌اش را قطع کرد.
_ اگه نمی‌خواستی حرف بزنی چرا گفتی مارو می‌رسونی؟

آرش از آیینه‌ی جلو نگاه کوتاهی به صحرا که در پشت نشسته بود و مضطرب بنظر می‌آمد انداخت. نگاه صحرا که رویش قفل شد لبخند آرامی زد تا بلکه توانست به او آرامش خاطر دهد و بعد به شوخی گفت:
_ صحرا می‌بینی خواهرت چه طلبکاره؟

افرا نالید:
_ آرش خواهش می‌کنم. من رو‌به‌راه نیستم.

آرش نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد.
_ تارخ بخاطر پدرش مجبور شد با عموش همکار شه یه‌جورایی! شروع داستان مشکلاتش هم از همین‌جاست.

افرا چرخید. پشتش را به در تکیه داده و کنجکاو به نیم‌رخ جدی آرش خیره شد.
_ نامی‌خان دقیقا چیکاره‌س؟

آرش کوتاه جواب داد.
_ همه کاره.

افرا گیج از جواب سربالای او غر زد:
_ یعنی چی آرش؟ این چه مدل جواب دادنه؟

آرش سرش را به سمت او چرخاند و کوتاه نگاهش کرد.
_ افرا نامی‌خان تو ظاهر یه کارخونه‌ی بزرگ مواد غذایی داره و اون مزرعه‌ای که دیدی. تازه سهام این کارخونه هم تا چند وقت قبل تمام و کمال مال خودش نبوده. درسته با وجود این کارخونه و مزرعه قاعدتا باید خیلی پولدار باشه، اما دقت کنی می‌بینی ثروتش با شغلی که داره نمی‌خونه! پس یکم باهوش باشی می‌فهمی یه چیزایی این وسط درست نیست.

صحرا تنش را از لای دو صندلی به جلو کشاند.
_ تو کار خلافه؟

سکوت آرش هر دو خواهر را ترساند. البته که افرا تا حدودی حدس زده بود چنین چیزی باید وجود داشته باشد، اما نمی‌توانست حدس بزند چه خلافی. نمی‌توانست بفهمد این کارهای غیرقانونی در چه حدی بودند. سوالی که در مغزش جولان می‌داد را بر زبان آورد.
_ چقدر خلاف؟

آرش پوفی کشید.
_ ببینید دخترا بذارین راحتتون کنم. تو اون عمارتی که الان توش بودین سر جمع چهار تا آدم درست و حسابی نبود. منم نمی‌دونم خلافشون تا چه حده، اما خب اینو می‌دونم اون همه ثروت و قدرت از راه قانونی و درستش به دست نیومده.

افرا پوزخندی زد.
_ نمی‌دونی؟ مارو مسخره کردی؟
تیز به آرش نگاه کرد.
_ می‌دونی آرش نمی‌خوای بگی.

آرش همانطور که به خیابان مقابلش زل زده بود با جدیت زمزمه کرد:
_ من فقط یه چیزو می‌دونم افرا…
نگاه سوالی افرا را روی خودش احساس کرد که ادامه داد:
_ نباید قید مزرعه رو بزنی. تارخ به کمک احتیاج داره. به انگیزه… هر اشتباهی هم مرتکب شده باشه بازم بنظرم می‌شه جبرانش کرد. حتی اگه نشه جبرانش بکنه بازم می‌تونه بقیه‌ی زندگیش رو بهتر زندگی کنه.
نفس کوتاهی گرفت.
_ شاید تارخ اشتباه زیاد داشته باشه تو زندگیش، اما من شاهد بودم که به همون اندازه هم تا جایی که تونسته دست خیلیارو گرفته.

افرا پرتردید لب زد:
_ چرا خودت کمکش نمی‌کنی؟

آرش لبخند معناداری زد.
_ چون تاثیری که تو می‌تونی روش داشته باشی رو من ندارم. من انگیزه نیستم براش، اما اگه همونطور که حدس زدم واقعا احساسی بینتون باشه ممکنه همین علاقه یه انگیزه‌ی خوب بشه براش.

افرا نگاهش را از آرش گرفته و به خیابان چشم دوخت.
_ برای کمک کردن بهش باید بفهمم مشکلش چیه یا نه؟

آرش با جدیت جواب داد:
_ نگرانه ذهنیتت خراب شه راجع بهش. بهش اطمینان بدی که اینطوری نیست همه چی‌رو می‌گه بهت. قضیه‌رو از زبون خودش بشنوی خیلی بهتره.

صحرا با تردید گفت:
_ اگه اینطوریه که می‌گی و تارخ مشکل داره چرا باید خواهر من با همچین آدمی ارتباط داشته باشه اصلا؟

آرش لبخند محوی زد. نگرانی‌های صحرا راجع به خواهرش را درک می‌‌کرد. به او حق می‌داد نگران افرا باشد. برای اینکه خیال او را راحت کند با اطمینان گفت:
_ چون تارخ یه مرد فوق‌العاده‌س. اشتباهاتش به میل خودش نبودند. زور و اجبار بالا سرش بوده. از گذشته با عموش حساب داشته. تارخ خیلی ساده می‌تونست از موقعیتی که داره سوءاستفاده کنه و بیخیال همه‌چی کیف دنیارو بکنه، اما حتی حساب و کتاب زندگی خودش رو کامل از زندگی نامی‌خان جدا کرده. هر چی داره تو زندگیش بخاطر کار کردن خودشه. یه قرون از ثروت عموش قاطی زندگیش نیست.
فکر می‌کنی نیاز داره تو اون مزرعه سگ دو بزنه؟ نه. اگه می‌خواست از صدقه سر نامی‌خان زندگی کنه می‌تونست فقط بخوره و بخوابه و دنبال عشق و حالش باشه‌، فقط کافی بود بی‌چون و چرا به نامی‌خان چشم بگه، اما خیلی وقتا تا جایی که زورش برسه جلوی عموش وایستاده.

خیلی چیزها راجع به تارخ می‌دانست که دلش می‌خواست به افرا بگوید. از اینکه چگونه از سن کم سپر بلای خانواده‌اش شده بود. از اینکه چگونه بخاطر اشتباهات پدرش مجبور شده بود تاوان دهد، از اینکه چگونه با سن کمش مسئولیت تینا را بر عهده گرفته بود، اما حرف نزد. بنظرش خود تارخ باید به خودش فرصت داده و با افرا دردودل می‌کرد. میانشان سکوت برقرار شد. هر سه در فکر فرو رفته بودند. آرش به افرا و تصمیمش در رابطه با کار کردن در مزرعه می‌اندیشید. افرا به تارخ فکر می‌کرد و صحرا نگران آینده‌ی خواهر بزرگش بود. خاندان نامدار برای او ترسناک بنظر می‌آمدند.

وقتی آرش جلوی آپارتمانشان ماشین را متوقف کرد افرا زیر لب تشکری کرده و خواست پیاده شود که صدای آرش مانعش شد.
_ افرا تارخ بهت نیاز داره. می‌دونم برات سخته با کلی سوال و با اینهمه تردید کنارش باشی، اما من می‌فهمم چرا تارخ نمی‌تونه حقیقت رو بهت بگه…
آهی کشید.
_ خدارو چه دیدی! شاید تو تونستی همه چی رو عوض کنی تو زندگیش.

افرا گیج سر تکان داد. ذهنش مشوش بود و فعلا نمی‌دانست چه تصمیمی خواهد گرفت. می‌خواست ساعت‌ها به ماجراهای این مهمانی و حرف‌های رد و بدل شده در آن بیاندیشد. آن‌وقت شاید می‌توانست راه‌حلی بیابد. از آرش خداحافظی کرده و همراه صحرا و درحالیکه هر دو غرق در فکر بودند به خانه بازگشتند.
***
صدای باز و بسته شدن در حیاط را که شنید تکیه از کاناپه گرفته سیگارش را داخل زیر سیگاری که روی میز مقابل کاناپه بود خاموش کرد. به ساعت روی دیوار مقابلش خیره شد.‌ یک و ده دقیقه‌ی نیمه‌شب بود. زودتر از شیرین و تینا مهمانی را ترک کرده و به خانه بازگشته بود، اما به تینا گفته بود که در خانه منتظرش است. امشب باید تکلیف تینا را معلوم میکرد. تینا هم که تقریبا می‌دانست چه چیزی انتظارش را می‌کشد تا می‌توانست ماندن در عمارت نامی‌خان را طول داده بود. تارخ با اینکه می‌دانست آن‌ها بخاطر تینا دیر کرده‌اند، اما باز هم صبوری کرده و با آن‌ها تماس نگرفته بود. با اینکه می‌خواست تینا را مواخذه کند، اما خودش نیز از این موضوع ناراحت بود و از طرفی نمی‌خواست بیش از آن به تینا استرس وارد کند.

از جایش بلند نشد. همانطور که روی کاناپه نشسته و بی‌هدف به صفحه‌ی تلویزیون مقابلش خیره بود منتظر ماند تا آن‌ها از راه برسند.

صدای باز شدن در ورودی و پشت بندش صدای شیرین گوشش را پر کرد.
_ تارخ مادر بیداری هنوز؟

تارخ خسته چشمانش را باز و بسته کرد.
_ آره منتظر بودم شما بیاین.

با حضور شیرین و تینا در پذیرایی نگاهش را به سمت آن‌ها چرخاند. شیرین با مهربانی پرسید:
_ می‌خوای نیمرو درست کنم برات؟ شام نخوردی آخه.

تارخ لبخندی زد.
_ نه شیرین‌جان. تو برو استراحت کن.

تینا سریع از کنار شیرین گذشت. با صورتی پر از اضطراب و با امید اینکه تارخ جریان حرف زدنشان را فراموش کرده است خواست به اتاقش پناه ببرد که با صدای محکم تارخ قدم‌هایش متوقف شدند.
_ کجا؟ تو بمون کارت دارم.

شیرین متعجب نگاهش را بین آن دو چرخاند.
_ صبح حرف می‌زنین خب. الان دیر وقته.

تارخ از جایش بلند شد.
_ من که بعید می‌دونم از شدت خجالت خوابم ببره. این خانم رو نمی‌دونم.
با سر به تینا اشاره کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساحل
ساحل
1 سال قبل

مثل همیشه فوق‌العاده

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

عالی عالی عالی.

ستایش
ستایش
1 سال قبل

خیلی قشنگههه😍😍😍😍

ارام
ارام
1 سال قبل

احساس میکنم جذابیتشو داره از دست میده
ولی خوب بود

Rom Rom
Rom Rom
پاسخ به  ارام
1 سال قبل

یه دونه س این رمان😍😍

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x