رمان الفبای سکوت پارت 133

5
(2)

 
خوب کنی. میدونی که چقدر بهت وابسته س. پس
اشکاتو پاک کن. دیگه م گریه نکن.
صحرا انگار که صدای آرش را اصلا نشنیده باشد
سوالی که در ذهنش بود را بر زبان آورد:
_ آرش مزرعه رو عمدا آتیش زدن؟
آرش جواب این سوال را خوب میدانست، اما خودش
را به کوچهی علی چپ زد.
_ نمیدونم عزیزم. معلوم نیست که.
معلوم بود. از اخبار واضحی که به گوش شیرین و
افرا و تینا رسانده بودند کاملا عمدی بودن قضیه
مشخص بود. نامیخان داشت قدرتنمایی میکرد.
آنهم درست در زمانی که قدرتش رو به افول بود.
مثل ستارهای که قبل از نابودی و در حین انفجار
بیشترین نور را از خود ساطع کرده و بعد برای
همیشه خاموش میشد.
صحرا مضطرب به جادهی مقابلش خیره شد و ناامید
گفت:
_ تندتر برو آرش.
*****
بیتوجه به دادهای کمال ماشین را داخل مزرعه برد.
از این فاصله هم میتوانست دودی که از قسمت انتهای
مزرعه به هوا برخاسته بود را ببیند. بوی سوختگی
کل فضای ماشینش را احاطه کرده بود. هر چه جلوتر
میرفت دنیا بیشتر روی سرش آوار میشد. تا جایی
که دیگر نتوانست رانندگی کند. ماشین را وسط جادهی
خاکی پارک کرد و پیاده شد. توان پیشروی کردن و
دیدن فجایع بیشتر را نداشت.

آتش خاموش شده بود، اما از بخش اعظم مزرعهی
رویاهایش چیزی جز مشتی خاکستر باقی نمانده بود. تا
چشم کار میکرد درختانی بودند که تنهی سیاهشان
حکایت از آتشی سوزناک میداد و بوی سوختگی
صحهای بود بر این موضوع که شامهاش را آزار
میداد. دو زانو روی خاک افتاد. تمام زحمات چند
سالهی تارخش را به آتش کشیده بودند.
میدانست این کار عمدی است. میدانست نامیخان
تهدیدهایش را عملی کرده است و چه چیزی محبوبتر
از این مزرعه برای تارخ؟ که با آتش کشیدنش روح و
روان تارخ را به بازی گرفته و زجر کشش کند.
صورتش را با دست پوشاند و هایهای گریست. تمام
خاطراتی که در این مزرعه داشت مقابل چشمش جان
گرفتند و محرکی شدند تا بیشتر زار بزند. چه بلایی بر
سر حیوانات مزرعه آمده بود؟ گاوهای گاوداری،
سگهایی که همیشه در گوشه و کنار مزرعه پرسه
میزدند. گوسفندها، مرغ داری و حوضچههای
ماهیها…؟
میان زار زدنهایش با توانی که رو به زوال بود
نالید:
_ چطور تونستین این بلارو سر تارخ من بیارین؟
صدای داد و گریههای رحمان که بوسیلهی کمال از
حضور افرا در مزرعه خبردار شده و خودش را کنار
او رسانده بود باعث شد تا حال افرا خرابتر از قبل
شود.
_ خانم مهندس دیدین چه خاکی به سرمون شده؟ دیدین
چطوری هممون به خاک سیاه نشستیم؟
افرا دندانهایش را با عصبانیت روی هم سایید. خوب
به خاطر داشت که تارخ گفته بود رحمان جزو کسانی
است که خبرهای مزرعه را به گوش نامیخان
میرساند. یادآوری همین موضوع باعث شد از کوره
در برود. بلند شد و مقابل رحمان ایستاده و در چشمان
او که با نزدیک شدن ناگهانی افرا به سمتش متعجب
بود خیره شد.
_ ناراحتی آقا رحمان؟
رحمان اخم کرد.
_ این چه حرفیه خانم مهندس؟ معلومه که ناراحتم.
زندگیمون رو آتیش زدن.
افرا با دست به زمین سیاه شدهی مزرعه اشاره کرد.
_ میدونی دیگه کی این بلارو سر مزرعه آورده؟
اجازه نداد رحمان چیزی بگوید.
_ اینجا نتیجهی کینهی آدمیه که براش خبر میبردی.
الانم هم خودت آواره شدی و هم چند صدتا کارگر
دیگه. میخوام ببینم نامیخانی که این همه براش سینه
چاک میدادی اصلا براش مهمه قراره به نون شبت
محتاج شی از این به بعد؟
رحمان از حرفهای بیپردهی افرا شوکه شد.
_ چی میگین خانم مهندس؟
افرا میان گریههایش پوزخند پر حرصی زد.
_ صبر کن آقا رحمان… وایستا… مونده تا بفهمی من
چی میگم. تا یه مدت دیگه خودت با همهی وجودت
میفهمی من چی گفتم بهت.
دستش را روی کاپوت داغ ماشینش گذاشت تا تعادلش
را از دست ندهد. این زندگی چگونه قرار بود سر و
سامان بیابد؟
چرا هر روز که میگذشت امیدهایش بیشتر به یاس
تبدیل میشدند؟ سرش را پایین انداخت. شانه هایش
شروع به لرزیدن کردند. میدانست این نمایش اجرا
شده است تا تارخ نصف جان شود. محال بود تارخ از
این ماجرا بیخبر باشد و حالا تمام درگیری و سوال
ذهن او در این ماجرا خلاصه شده بود که با توجه به
حال فاجعهبار خودش حال تارخ بعد از شنیدن جریان
آتش سوزی مزرعه چگونه بود؟
ندیده درد کشیدن تارخ را حس میکرد و همین باعث
میشد سینهاش بسوزد. نامیخان کمر به قتل تارخش
بسته بود. چقدر دلتنگش بود. دلتنگ نگاه همیشه جدی
و مهربانی که پشت چهرهی سرسختش پنهان شده بود.
چرا به تارخ قول داده بود قوی باشد؟ نمیتوانست. این
زندگی و فراق او را از پا درمیآورد.
همانگونه که دستانش روی کاپوت بود و سرش پایین
اشک ریخت. شبنم اشکهایش روی کاپوت سفید رنگ

ماشین سرازیر شد، اما دل پرش ذرهای سبک نشد.
چشمانش گریان و فکرش درگیر این بود که چه بلایی
بر سر حیوانات زبانبستهی مزرعه آمده است که
صدایی آشنای زنی در گوشش طنین انداخت.
_ افرا تویی؟
قبل از اینکه افرا سرش را بالا بیاورد رحمان جواب
صدای آشنا که به مهستا تعلق داشت را داد.
_ بله خانم دکتر… خوب شد اومدین. حال خانم مهندس
اصلا خوب نیست. کاش معاینهش کنین!
مهستا به سمت افرا پا تند کرد، اما همین که خواست
بازوی او را بگیرد افرا با کینه و عصبانیت و منطقی
که از کار افتاده بود دست او را پس زد.
_ به من دست نزن.
مهستا واکنشی نشان نداد. آرام و نوازش گونه نجوا
کرد:
_ افراجان بریم تو یکم بشین حالت خوب نیست.
افرا عصبی جیغ زد.
_ مسبب حال خراب من پدر توئه! مسبب بدبختی من
و تارخ شماهایین. از همهتون متنفرم.
چشمان مهستا نم زدند. اسم تارخ کافی بود تا روانش
بهم بریزد. دیدن افرایی که سوگلی تارخ بود و به این
حال و روز افتاده بود نه تنها خوشحالش نمیکرد که
بر غمش میافزود.
بعد از بازگشت از آمریکا و دیدن رفتارهای تارخ با
خودش عهد کرده بود که چیزی جز خوشحالی و
خوشبختی برای او نخواهد و حالا تارخ در وضعیتی
قرار داشت که او دلش میخواست میمرد و احوال
پسرعمو و آدمهایی که برایش عزیز بودند را اینگونه
نمیدید. بخصوص که میدانست تمام بلاهایی که بر
سر تارخ میآمد از صدقهسر ظلمها و خطاهایی بود
که پدرش کرده بود.
_ افرا کینهی من از پدرم بیشتر از تو نباشه کمتر
نیست.
افرا جیغ زد.
_ تو هم یه دروغ گویی عین بابای بیهمه چیزت. تو
هم تارخ رو وقتی که بهت محتاج بود بخاطر موقعیت
و خواستههای خودت ول کردی و یه عمر بهش دروغ
گفتی. حنات دیگه پیش من رنگی نداره خانم دکتر.
الکی وانمود نکن نگرانمی.
رحمان که بخاطر اطلاعات جدیدی که بدست آورده
بود با چشمانی گشاد شده به آن دو نگاه میکرد رو به
افرا گفت:
_ خانم مهندس خوبیت ندارهها این حرفا… خانم دکتر
از دیروز…
مهستا با اخم حرف رحمان را قطع کرد.
_ آقا رحمان کی گفته شما وایستین اینجا به حرفای ما
گوش بدین؟ لطفا تنهامون بذارین.
رحمان ناراضی اخم کرد.
_ به ما چه اصلا خانم! مشکل خودتونه خودتونم حل
کنین! منو باشین که داشتم از شما طرفداری میکردم!

دستش را در هوا تکان داد و همانگونه که غرغر
میکرد از آنها فاصله گرفت. مهستا به دور شدن
رحمان نگاه کرد و بعد وقتی مطمئن شد او به اندازهی
کافی فاصله گرفته است و صدایشان را نمیشنود به
سمت افرا سرچرخاند، اما قبل از اینکه بتواند کلمهای
بر زبان بیاورد نگاهش روی نگاه پر از غم و حسرت
افرا که به مزرعه خیره بود ثابت ماند. همین نگاه پر
از حسرت و غم کافی بود تا مهستا بفهمد افرا چقدر
عاشق این مزرعه بوده است. افرا سنگینی نگاه او را
که حس کرد لب از لب گشود:
_ میبینی پدرت چیکار کرده؟ اینجا یه بخش بزرگی
از آرزوهای منم بود.
هق زد:
_ من به جهنم… تارخ… بمیرم براش. بمیرم براش که
اینطوری دارن آزارش میدن. من که میدونم
نامیخان برای زجر کش کردنش داره اینکارو میکنه.
تو که ندیدی تارخ من چطوری برای وجب به وجب
خاک این مزرعه از جون و دلش مایه گذاشته.
اشک مهستا هم روی گونههایش چکید. صدای پرسوز
افرا دل هر سنگی را آب میکرد. دستش را بالا آورد
و با احتیاط روی شانهی افرا گذاشت.
_ افرا متاسفم… بخدا قسم منم به اندازهی تو از پدرم و
کارایی که با تارخ کرده کینه به دل گرفتم. فکر کردی
دوسش دارم؟
افرا نگاه خیس و پر تردیدش را به صورت مهستا
دوخت.
_ اینم نقشهی جدیدشه؟ که با کمک تو خاممون کنه تا
بریم سراغ تارخ؟
مهستا مطمئن در چشمان افرا زل زد.
_ حاضرم علیهش تو دادگاه شهادت بدم.
نگاه مات افرا باعث شد تا توضیح دهد.
_ حاضرم به نفع تارخ هر شهادتی که علیه پدرم
لازمه بدم. به روح مادرم قسم راست میگم افرا… من
دیگه نامیخان رو نمیشناسم. من پدرمو ده سال قبل
وقتی داشتم از ایران میرفتم از دست دادم. این آدم
جدید رو نمیشناسم.
با دست به زمین سوختهی مزرعه اشاره کرد.
_ نامیخانی که بتونه اینطوری دل سنگ باشه
نمیتونه پدر من باشه.
سکوت افرا و نگاه لرزانش به مهستا جرات بیشتری
برای حرف زدن داد.
_ یادته تو همین مزرعه ازت خواستم به تارخ کمک
کنی؟ افرا من از ته دل اینو ازت خواستم. الانم همینو
میخوام. که کمکش کنی. تو کسی بودی که انگیزه
شدی تارخ راهش رو از بیراههای که پدر من قدم
توش گذاشته جدا کنه. تارخ عاشقته. طوری که هیچ
وقت منو اونطوری دوست نداشت. رک بگم اولین بار
که نگاه تارخ رو بهت دیدم دوست داشتم جای تو باشم.
بهت حسودیم میشد، اما کمکم فهمیدم من و تارخ
هیچوقت برای هم ساخته نشده بودیم. اما تارخ هنوزم

مثل گذشته برای من مهمه. نمیتونم بیتفاوت از کنار
سرنوشتش بگذرم.
شانهی افرا را فشار داد.
_ به خاک مادرم قسم هر کاری میکنم تا خلاص شه
از زندونی که مسببش بابامه.

افرا توانش را از دست داد. همانجا کنار ماشین روی
زمین نشست. پاهایش قوت نداشتند تا او را سر پا نگه
دارند. نگاه ملتمسش را به مهستا که نگرانش شده بود
دوخت. به حرفهای او اعتماد کرده بود که با توانی
که رو به زوال بود نجوا کرد:
_ مهستا تنهایی نمیتونم… نمیدونم چیکار باید بکنم؟
کمکم کن… زندگی بدون تارخ جنهمه…
از این ضعف نفرت داشت، اما برای کمک به تارخ و
نجاتش حاضر بود دست به هر کاری بزند. حتی
التماس به مهستایی که انگار نه انگار همین چند دقیقه
قبل سرش داد میزد.
مهستا خواست کنارش بنشیند که صدای ماشین و پشت
بندش صدای نگران صحرا متوقفش کرد. صحرا با
دیدن افرا که کنار ماشینش روی زمین نشسته بود
نفهمید چگونه از ماشین آرش پیاده شده و به سمت او
دوید.
_ افرا…
افرا که اشکهای خواهر کوچکش را دید لبخندی
زورکی روی لبهایش نشاند. لبخندی که بیشتر به دهن
کجی میمانست.
_ هول نکن خواهری…
صحرا توجهی نشان نداد و بازوی او را گرفت. داد
زد:
_ آرش بیا باید ببریمش بیمارستان…
مهستا کنار صحرا نشست.
_ آروم باش صحرا جان… فشارش افتاده فقط…
صحرا با گریه و کینهای که در دل احساس میکرد
دست مهستا را پس زد.
_ برو کنار لطفا… حال و روز الانشم بخاطر
شماست.
آرش کنارشان رسید و افرایی که از شدت افت فشار
تقریبا از حال رفته بود را بلند کرد و به سمت ماشینش
برد. مهستا کوتاه نیامد و به دنبالشان دوید.
_ صبر کنین یکم بهش آب قند بدم بعد ببرینش
بیمارستان.
صحرا نمیخواست به حرف او گوش کند، اما پای
سلامتی خواهرش در میان بود که وقتی آرش افرا را
روی صندلی عقب گذاشت به سمت او چرخید و گفت:
_ برو لیوان آب قند رو ازش بگیر.
صدای ضعیف افرا بینشان فاصله انداخت.
_ هول نکنین… خوبم
آرش قبل از اینکه برود صورت صحرا را میان
دستانش گرفته و خیره در چشمان او گفت:
_ خودتم آب قند لازم شدی.
سریع و کوتاه پیشانی او را بوسید و زیر گوش او آرام
گفت:
_ گریه نکن، افرا حال تورو میبینه بدتر میشه.
صحرا بیاختیار سرش را به سمت خواهر بزرگش
چرخاند. افرایی که در همه حال حواسش به او بود.
خم شد و دست افرا را گرفت.
_ خوب میشی خواهری… همه چی درست میشه…
افرا که سرش را تکان داد لبخند لرزانی روی
لبهایش نشست.
اشکهایش را پاک کرد و تمام تلاشش را به کار برد
تا بر خودش مسلط شده و حواسش را معطوف افرا
کند. بعد از اینکه چند نفس عمیق پشت سر هم کشید به
افرا کمک کرد جابهجا شده و پاهایش را دراز کند.
کارش تمام شده بود که آرش هم با لیوان آب قند از راه
رسید.

_ راسته که میگن تو از اون آدمای کلهگندهای؟ از
همونا که اختلاس کردن؟
تارخ با صدایی که شنید نگاهش را از سقف تاریک
قفسی که در آن حبس شده بود گرفت. تاریخ دادگاهش
عقب افتاده و او را به زندان منتقل کرده بودند. در بند
کسانی که متهم به دزدیهای ریز و درشت بودند و یا
بدهی بالا آورده و زندانی شده بودند. نگاهش را به
پسر ریز نقش که خالکوبیهای عجیب و غریبی روی
گردنش داشت دوخت، اما کلمهای بر زبان نیاورد.
صدای هم بندی دیگرش که پر از تمسخر بود بلند شد.
_ دلت خوشهها! زندان واسه خلافای خرده ریزه! مال
بدبختایی مثل ماس که یه ستاره هم تو هفت آسمون
ندارن! اختلاسگرا رو به اسم زندان میفرستن اونور
آب تو دیسکو و لب ساحل برا عشق و حال…
مرد مسنی که روی تخت پایین نشسته و داشت کف
پایش را میخاراند گفت:
_ به قیافه این میخوره قالپاق دزدیده باشه نهایت!
اختلاس؟ هه!
تارخ دوباره چشمانش را به سقف دوخت. سقفی که
آنقدر به صورتش نزدیک بود که حس میکرد اگر
دستش را بالا ببرد میتواند آن را لمس کند. توجهی به
بقیه نداشت. دلش میخواست چشمانش را بسته و
تصویر افرایی را مجسم کند که برایش ساز میزد و
آواز میخواند. دلش شیرین را میخواست تا نگران
پسرم صدایش کند و تینایی که در آغوشش خزیده و به
جانش غر بزند. با فکر کردن به اینها قلبش فشرده
شد. چقدر همهی این خواستههایش دور بنظر میآمدند.
سعی کرد با کمک ذهن و تخیلش خودش را آرام کند
که همان پسر جوان یک لنگهی دمپاییاش را به سمتش
پرت کرد. دمپایی پلاستیکی به گوشهی فلزی تخت
خورد و روی زمین افتاد.
_ هوی… اینجا حرف زدن یا نزدن به انتخاب خودت
نیستا… مرتیکهی یابو فکر کرده اومده خونهی
عمهش!
پیرمرد که دست از خاریدن پایش برداشته و دراز
کشیده بود غرغر کرد:

_ کرم افتاده به جونت توله سگ؟ همش شر درست
میکنی. زر زر نکن در گالهرو ببند میخوایم سرمونو
بذاریم بکپیم… نمیخواد حرف بزنه هم باز گه
خوریش به تو نیومده…
پسر جوان حرصی شد.
_ احترام خودتو نگه دار پیرمرد…
پیرمرد با چالاکی که از او بعید بود از روی تخت بلند
شد.
_ نگه ندارم چه گهی میخوری؟
به سمت پسر رفته و محکم تخت سینهاش کوبید.
_ بشین سرجات تا خودم نشوندمت! دوتا نقاشی کردی
رو گردنت فکر کردی خبریه؟
پسر جوان با اخمهایی درهم و عصبانیت دست پیرمرد
را پس زد. در حالیکه نگاه پر کینهاش روی تارخی
بود که همچنان بیتوجه به آنها نگاهش را به سقف
دوخته بود به سمت تخت گوشهی اتاق رفته و با اخم و
تخم از پلههای کنار آن بالا رفت. خودش را روی
تخت سفت و سختش انداخت که صدای جیرجیر آن
باعث شد مردی که در طبقهی پایین چرت میزد
بغرد:
_ سگ بشاشه تو قیافهت! یابو!

پسر توهین فرد طبقه ی پایین را نا دیده گرفته و در
حالیکه در دلش تارخ را مخاطب قرار داده بود زیر
لب غرید:
_ دارم برات!
بیاختیار نگاهش به سمت تارخ کشیده شد. همچنان در
سکوت به سقف خیره بود. انگار که در سقف بالای
سرش نمایشی جذاب یا فیلمی دیدنی در حال پخش بود
و او نمیتوانست چشم از آن بردارد.
برخلاف همبندیهایش که گفته بودند مرد تازه وارد
نهایتا میتواند قالپاق دزد باشد او این چنین فکر
نمیکرد. به قیافهی جسور و مطمئن او نمیآمد بخاطر
خلاف خرده ریز اسیر زندان شده باشد. از طرفی
شایعات زیادی در مورد او وجود داشت که ادعا
داشتند این مرد جوان و مرموز یک آدم کلهگنده برای
خودش محسوب میشود. این شایعات هم تنها بین
زندانیها نبود. حتی از لای صحبتهای چند سرباز
در حالیکه به مرد تازه وارد اشاره کرده و پچپچ
میکردند چیزهایی دستگیرش شده بود.
نگاهش را از تارخ گرفت و چشمانش را بست.
بالاخره معمای اسیر شدن مرد تازه وارد در زندان را
حل میکرد.
تارخ که سنگینی نگاه پسر جوان را روی خود احساس
کرده بود پوزخندی زد. اینکه بقیه زندانیها بفهمند او
کیست برایش خوشایند نبود. میدانست در میان آدمهای
زندانی شده در این زندان کسانی بودند که خیلی خوب
او و نامیخان را میشناختند. آدم هایی که بخاطر دوز
و کلکهای نامیخان و مشارکت او در نقشههای
عمویش گیر افتاده بودند. آدمهای پر از کینه که دنبال
فرصتی بودند تا دخل او را دربیاورند.
آه آرامی کشید. ترسی از مرگ نداشت. فقط
دلتنگیهایش برای خانوادهی کوچک و دختری که دل
و دینش را ربوده بود باعث میشد مرگ برایش پر
هراس باشد. در حقیقت دلیلی برای زیستن یافته بود که
مرگ برایش ترسناک شده بود.
میدانست زندانی شدن در این مکان برایش دردسر
خواهد داشت، اما باید این مسیر را طی میکرد. این
را هم خوب میدانست که دیر یا زود هویتش فاش شده
و سراغش میآمدند. حتی ممکن بود نامیخان برای
اینکه بلایی بر سرش بیاورند آدم اجیر کرده و
سراغش بفرستد، اما او پی همه چیز را به تنش مالیده
بود. برای همین هم بدون اینکه اضطرابی به خودش
دهد دوباره به سقف تاریک چشم دوخت.
اینبار چشمانش را بست و افرایی را تصور کرد که با
لبخند در چشمانش خیره شده بود. او را میان بازوان
خود در حالی تصور کرد که لبهای تشنهاش را به
چال عمیق گونهی او چسبانده و صدای ریز خندهی او
در گوشش طنین انداخته بود. این تصور کافی بود تا
لبخندی روی لبهایش نقاشی شود. تمام ذهنش را
متمرکز کرد تا صدای آواز خواندن افرا نیز در
گوشش بپیچد…

گل آفتابگردون هر روز به انتظار دیدن یاره
اما خورشید رو پوشونده ابري که تاریکه و تاره
گل آفتابگردون هر روز به انتظار دیدن یاره
اما خورشید رو پوشونده ابري که تاریکه و تاره
چشماي آفتابگردون
باز نگران از ابرا
داد مي زنن این تنها
طاقت دوري نداره
تا بشه وقتي خورشید
از دل ابرا پیدا
باز کار آفتابگردون
انتظاره انتظاره”
صدای لالایی که او را در خواب فرو برد.

پیرمرد سیگار را از آستین پیراهن آبی گشادش بیرون
کشید و به سمت تارخ گرفت.
_ از چشات میفهمم که سیگاری هستی!
تارخ به سیگار نگاه کرد. چند وقت بود که نکشیده
بود؟ درد خماری اش برای افرا و بقیه بیشتر از چیزی
بود که خماری سیگار گریبانگیرش شود. هر چند در
تمام مدتی که سیگار نکشیده بود کلافه بود اما یک
درصد هم این کلافگی و حال خراب را به سیگار چند
بندی ربط نداده بود. بیشتر خمار شنیدن صدای مخملی
افرا و دیدن چشمان و چال گونهی عمیق او موقع
خندیدن بود. خمار لمس کردن دستان گرم شیرین و در
آغوش کشیدن تینا… خمار بحث کردن با آرش…
پیرمرد هم بندیاش سیگار را تکان داد.
_ نمیخوای؟
تارخ نگاهش را از سیگار گرفت و با اخم ابرو بالا

انداخت. اگر قرار بود تغییر کند میخواست از زندگی
قبلیاش هیچ رد و نشانی در روزهای آینده نماند. حتی
رد این سیگار که پشت دود و دم آن هزاران حرف
ناگفته بود.
من سیگاری نیستم
پیرمرد لبخندی زد. دندانهای مصنوعیاش را به
نمایش گذاشت.
_ روزهی سکوتت شکست بالاخره…
تارخ پوزخندی زد.
_ آدم باید برای حرف زدن دلیل داشته باشه.
پیرمرد تنش را به او نزدیک کرد.
_ جوون ما تو این چهاردیواری به اندازهی کافی
فراموش شدیم. روزهی سکوت بگیریم همینجا بین
همین چهارتا آدم هم بندیمونم دیده نمیشیم… فراموش
شدن درد داره.
تارخ به ترسی که از فراموش شدن داشت اندیشید.
تمام روزهای دوریاش از افرا فقط یک سوال آزارش
میداد… اگر وقتی از بند رها میشد که افرا دیگر به
او تعلق نداشت چه؟
اگر محکومیتش سالهای طولانی استمرار پیدا میکرد
و در قلب و حافظهی افرایش به فراموشی سپرده
میشد دیگر چه انگیزهای برای زنده ماندن داشت؟ اگر
در مدت نبودنش دل افرا برای مرد دیگری میسرید
چه؟
پیرمرد حق داشت. فراموش شدن دردناک بود و شاید
بزرگترین عذاب بود برای عاشقی که در پی معشوقش
میگشت.
سعی کرد ترس را از وجودش بیرون براند و منطقش
گفت اگر محکومیتش طولانی شود باید به افرا حق دهد
که زندگی خودش را داشته باشد. با این وجود با فکر
اینکه افرا سرش را روی سینهی مردانهای که به او
تعلق نداشت تکیه دهد و برای کس دیگری جز او
بخواند چنان آشفتهاش کرد که چشمانش را کوتاه بست.
_ پچپچ پشت سرت زیاده… خلافت چی بوده جوون؟
تارخ نفسش را بیرون داد.
_ فرقش چیه؟ نتیجه این شده که من الان اینجام. خلافم
چی بوده مهمه؟
پیرمرد بازوی ظریف و نهیفش را خاراند.
_ قانون زندان با بیرون فرق داره. اینجا فرق داره که
با چه جرمی اسیر شده باشی. بهت نمیاد از کلهگندهها
باشی، اما صحبت همهی زندونیا شده راجع به تو!

تارخ کوتاه گفت:
_ خلافم زیاده. بهتره اینجا فکر کنن من کلهگندهم و
نزدیکم نشن.
پیرمرد پوزخندی زد.
_ اون بیرون شاید گنده باشی ولی اینجا اگه طرفدارا و
آدمای خودت رو نداشته باشی برات تره هم خرد
نمیکنن.
به مرد ریش داری که با فاصلهی چند متری از آنها
در روبهرویشان به دیوار تکیه داده بود اشاره کرد.
_ بهش میگن ممد قاتل… تو کار پخش مواد بوده و
میگن یه بار فیتیلهی چند تا زیر دستاش رو بدجور
پیچیده…از وقتی اومدی بدجور تو نخته…
تارخ کلافه از گرمای دم ظهر و حرفهایی که
علاقهای به شنیدنش نداشت از جایش بلند شد.
_ بهتره هر کس سرش تو لاک خودش باشه.
صدای پیرمرد را از پشت سرش شنید.
_ غلط نکنم اینا میخوان یه کاری کنن باهات… از
من میشنوی حواست رو جمع کن.
تارخ بیتوجه به پیرمرد به راه خود ادامه داد تا جای
خلوت دیگری را برای نشستن پیدا کند. بیاختیار
حواسش به سمتی که پیرمرد گفته بود جمع شد. در
همان نگاه کوتاهی که به آن سمت انداخت متوجه شد
که همان مرد ریشداری که پیرمرد گفته بود
زیرنظرش دارد. نگاهش را سریع گرفت چون
نمیخواست توجه آنها را به سمت خود جلب کند و به
راه خود ادامه داد. چیزی در درونش به او هشدار
میداد که طبق گفتهی پیرمرد حواسش را جمع کند.
سالها کار کردن با آدمهایی که از لحاظ اخلاقی مشکل
داشتند به او ثابت کرده بود که درست لحظهای که فکر
میکردی همه چیز آرام است طوفان به پا میشد. باید
محتاط رفتار میکرد آن هم وقتی که تقریبا میدانست
در محاصرهی دشمنانش گیر افتاده است.
*****
هر چه بیشتر مصاحبههای تارخ که صورتش
شطرنجی شده بود را مرور میکرد بیشتر غمزده
میشد. آنقدر حواسش پرت بود که حتی در کلاس
ویولن هم نتوانسته بود روی تدریس استادش متمرکز
شود. مصاحبههایی که تارخ علیه نامیخان و شرکای
او که جزو چند صاحب منصب بزرگ بودند کرده بود
هر ثانیه بیشتر از قبل در فضای مجازی پخش میشد
و با دست به دست شدن آنها نگرانیهای افرا هم
بیشتر میشد. از عاقبت این ماجرا و بلاهایی که ممکن
بود بر سر تارخ بیاید واهمه داشت و از آن بدتر این
بود که هیچ خبر موثقی از اینکه حال تارخ خوب است
نیز در دست نداشت. میدانست تارخ به زندان منتقل
شده بود، اما هیچ راهی برای ملاقات او نبود.
همانطور که کلافه در پیادهرو قدم میزد تصمیم
گرفت با همان سرگردی که با تارخ در ارتباط بود
تماس بگیرد. قبلا چند بار تماسهایش با او بیجواب
مانده بود، اما امروز برای حرف زدن با او مصمم
بود.
با شمارهای که از او داشت تماس گرفت و آنقدر در
تماس گرفتن سماجت به خرج داد که بالاخره صدای
خشک مرد در گوشش پیچید:
_ بله.
_ افرام! باید از نزدیک ببینمتون.

به آدرسی که در دستش بود نگاه کرد. پلاک روی

کاغذ را چک کرد. پلاک عدد پانزده بود. نگاهش را
در محلهی قدیمی چرخاند. اولین بار بود که در چنین
مکانی قدم میگذاشت. محله خلوت بود و آفتاب با
تابش عمودش داشت اذیتش میکرد. عرق دستش که
نتیجهی اضطرابش بود را پاک کرد و بالاخره با جمع
کردن حواسش توانست پلاک مورد نظرش را پیدا کند.
یک در سفید کوچک که انگار تازه رنگ شده بود.
کاغذ را تا کرد و داخل کیفش انداخت. به در نزدیک
شد و مقابلش ایستاد. قبل از اینکه آیفون کنار در را به
صدا دربیاورد مکث کرد. نمیفهمید چرا مرد پشت
خط در یک کافه یا رستوران قرار نگذاشته بود.
میدانست تنها آمدن به اینجا بدون اینکه به کسی اطلاع
دهد کار عاقلانهای نبود. چون او که هیچ شناختی از
سرگرد و کسانی که تارخ با آنها معامله کرده بود
نداشت.
با این وجود قصد نداشت عقب نشینی کند. قبل از اینکه
در بزند یک پیام و لوکیشنی برای دوستش هلیا فرستاد
تا کاملا بیگدار به آب نزده باشد و بعد با تردید افاف
را به صدا در آورد.
چند ثانیه بعد در با صدای تیکی باز شد.
افرا در را هول داد و قدم در حیاط گذاشت. با دیدن
روحی که در فضای مقابلش جریان داشت شوکه شد.
انتظار نداشت پشت آن در کوچک چنین فضای بزرگی
جا خوش کرده باشد.
خانهی وسط حیاط بزرگ با آن معماری قدیمی و
ایوانی که داشت. حوض آبی رنگ و بزرگی که مقابل
ساختمان بود و ماهیهای قرمز در آن شنا میکردند و
تختی که زیر سایهی یک درخت بزرگ قرار داده شده
بود همگی برای او تداعی خاطرات داستانهایی بود
که مادربزرگش از کودکیاش برایش تعریف میکرد.
فضای گرم و دوست داشتنی تمام استرس و اضطرابش
را شست و با خود برد. همچنان در آستانهی در
ایستاده بود که زنی با چادر نماز سفیدی که به سر
داشت نزدیکش شد.
_ سلام دخترم خوش اومدی. بفرما داخل حاجآقا
منتظرت بودن.
افرا بیاختیار لبخندی به روی زن زد.
_ سلام… ممنونم اگه میشه من تو حیاط منتظرشون
باشم.
زن بیش از آن اصرار نکرد.
_ هر طور راحتی دخترم. الان صداشون میکنم. پس
شما سرپا واینستا…
به تختی که توجه افرا را جلب کرده بود اشاره کرد.
_ برو اونجا بشین من حاجی رو صدا کنم.
با رفتن زن افرا به همان سمتی که او اشاره کرده بود
قدم برداشت و روی تخت نشست. حال خوبش از دیدن
محیط اطراف به سرعت پر کشید و دوباره استرس و
نگرانی سر جای خود در دلش بازگشت. منتها اینبار
نگرانیاش برای تنها آمدن به این خانه نبود و همهی
دل نگرانیاش به تارخ مربوط میشد.
در فکر بود که صدای بم مردانهای او را به خود
آورد. سرش را بالا گرفت و با دیدن پیرمرد حدودا
۶۰سالهای که شلوار و پیراهن پارچهای به تن داشت
از جایش بلند شد.
_ سلام..
پیرمرد ابروهای پرپشت و سفیدش را بهم نزدیک
کرد.
_ سلام خانم ملک.

به تخت اشاره کرد.
_ بفرما بشین دخترم.
دخترمی که از زبانش بیرون آمد افرا را آرام کرد.
شاید مرد مسن مقابلش آنچنان هم سخت و غیرقابل
نفوذ نبود.
_ ممنون که قبول کردین همدیگهرو ملاقات کنیم.
پیرمرد دستانش را روی کمرش در هم قفل کرد.
_ مگه چارهی دیگهای هم برام گذاشتی؟
افرا با یادآوری سماجتهایش پشت تلفن لبخند نیمبندی
زد.
_ چارهای نداشتم.
مرد که برخلاف موها و محاسن سفیدش کاملا سرحال
بنظر میآمد همانگونه که سرپا بود به چشمان افرا
خیره شد.
_ حالا میفهمم چرا تارخ نامدار دل به دلت داده. سر
نترسی داری.
_ حالش چطوره؟
مرد توجهی به لحن نگران افرا نکرد. کنارش روی
تخت نشست.
_ نباید میاومدی اینجا. من یه آدرس خونه بهت دادم.
با چه دل و جراتی تنهایی پاشدی اومدی اینجا.
چطوری بهم اعتماد کردی؟
افرا پوزخندی زد.
_ مگه چارهی دیگهای هم داشتم؟
_ چارهت اینه که صبر کنی!
افرا عصبی شد.
_ بیخبر؟
کامل به سمت پیرمرد چرخید.
_ جناب سرگرد شما میتونین بیخبر از سلامتی و
حال خوب کسی که دوسش دارین صبر کنین؟ صبر
کنم تا چه خبری بهم بدن؟
مرد اخم کرد.
_ تارخ تو زندانه… انتظار خبر خوب داری؟
شرایطش سخته. من نمیتونم بهت دروغ بگم. اما
میتونم اینو بگم بهترین تصمیم رو گرفته… یه ثانیه
هم زودتر از نامیخان جدا میشد باز به نفعش بود.
_ شما قول دادین کمکش کنین
_ سر قولم هستم.
_ بذارین برم ببینمش. شما میتونین کاری کنین که
ملاقاتش کنم.
مرد نفسش را بیرون داد.
_ میتونم اما تارخ نمیخواد ملاقاتت کنه. قول گرفته
ازم که تا وقتی تو زندانه اجازه ندم بری دیدنش.
اشک در چشمان افرا حلقه بست.
_ چرا؟
_ بهش حق بده. نمیخواد تو وضعیت فعلی ببینیش…
افرا نالید:
_ اگه دورهی محکومیتش طولانی شه… چند سال باید
منتظر باشم تا از زندان بیاد بیرون تا ملاقاتش کنم.

مرد با جدیت در چشمان افرا خیره شد.
_ نمیذارم همچین اتفاقی بیوفته. من میخوام محمود
نامدار به سزای کاراش برسه. نامیخان رو گیر
بندازیم هر طور شده کاری میکنم تارخ تبرئه شه.

افرا پوزخندی زد.
_ شما دارین تبرئه شدن تارخ رو شرطی میکنین. اگه
نامیخان گیر نیوفته چی؟
با حرص بیشتری ادامه داد:
_ اگه یه بلایی سرش بیاد چی؟ تا کی باید وایستیم و
تماشا کنیم نقشهی شما بگیره و نامیخان گیر بیوفته؟
جسارت افرا پیرمرد را تحتتاثیر قرار داد، اما اخم
کرد و گفت:
_ تارخ میاد بیرون! تا اونموقع باید صبر کنی.
این چیزی نبود که افرا برای شنیدنش قدم در آنجا
گذاشته باشد. مرد مقابلش داشت طفره میرفت.
_ جلسهی دادگاهش هر هفته داره عقب میوفته…
با تمسخر از جایش بلند شد.
_ شما دلتون رو خوش کردین به چهارتا مصاحبهای
که تارخ برای گیر افتادن عموش انجام داده و نشستین
تا نامیخان رو کت بسته براتون بیارن…
مستقیم در چشمان پر چین و چروک و اخمآلود پیرمرد
دوخت.
_ تا وقتی شما اینطوری دست روی دست گذاشتین
نامیخان بارش رو بسته و تا به خودتون بیاین از
چنگتونم در رفته.
پیرمرد با لحنی محکم اما بدون اینکه صدایش را بالا
ببرد گفت:
_ نامیخان به کمک مدارکی که تارخ به دستمون داده
و تحویل قانون دادیم متهمه… متهمی که اگه جرایمش
ثابت شه با پرداخت جریمهی هنگفت باید چندین سال
تو زندان بمونه تازه اگه شاکیهای خصوصیش رو در
نظر نگیریم. حتی ممکنه حکم اعدام براش ببرن… اما
برای اینکه بتونم کت بسته بگیرمش باید حکم داشته
باشم دختر… اگه تو جلسهی دادگاه حاضر نشه اونوقت
حکم جلبش میاد. با حکم میریم سراغش پاش به دادگاه
باز شه کارمون رو باهاش تموم میکنیم.
افرا یک قدم به عقب برداشت.
_ این وسط یه چیزی درست نیست…
نگاه سوالی پیرمرد باعث شد تا زمزمه کند:
_ من میتونم متوجه شم که شما به دستگیر شدن
نامیخان شک دارین… شما میدونین پشت نامیخان
به آدمای بزرگ سیاسی گرمه…
چانهاش لرزید. ترسهایش روی زبانش تبدیل به کلمه
شدند.
_ شما میدونین احتمال داره دستتون بهش نرسه واسه
همین دارین حکم جلب و این چیزارو واسه من بهانه
میکنین.
مرد از جایش بلند شد.
_ حتی اگه فرار کنه هم باز کارش تمومه…
افرا ناباور و در حالیکه سعی میکرد از ترکیدن
بغضش خودداری کند به او نگاه کرد و گفت:
_ تارخ مدرک داده دستتون… اگه نامیخان فرار کنه
با اون مدارکی که دست قانونه چه بلایی سر تارخ
میاد؟ فقط دنبال اینین که کار نامیخان تموم شه؟ اگه
تمام کاسه کوزهها سر تارخ بشکنه چی؟
دندانهایش را روی هم سایید.
_ قسم میخورم اگه تارخ رو از این مهلکه نجات ندین
هر کاری میکنم تا اعتبار و آبروی چند و چند
سالهتون زیر سوال بره. لازم باشه مصاحبه میکنم و
از شرط و شروط و دعواهای سیاسی که بین شما و
طرف مقابلتون هست حرف میزنم. نمیذارم یه خواب
راحت داشته باشین.

پیرمرد غرید:
_ تو داری منو تهدید میکنی؟ ساکت کردنت واسه ما
کاری نداره.
افرا دستانش را مشت کرد.
_ باید میفهمیدم آدم خوبی تو سیاست وجود نداره. هر
جناح به فکر منفعت خودشه.
فشار رویش زیاد بود. انتظار نداشت ملاقات امروز
این چنین پیش رود. قضیه خیلی پیچیدهتر از چیزی
بود که او به آن میاندیشید. امیدوار بود تارخ به تمام
این اتفاقات خوب اندیشیده باشد. کاش میشد او را از
نزدیک ملاقات کرده و از زبان خودش بشنود که چه
نقشهای در سر دارد.
صدای پیرمرد که اینبار سعی میکرد لحنش آرام باشد
به گوش افرا خورد:
_ تارخ نامدار میخواست راهش رو از عموش جدا
کنه… مردی که نامیخان به قدری به زرنگ بودنش
ایمان داشت که دست راست خودش کرده بودتش…
تارخی که تو نگرانشی همون تارخه… فکر همه جای
این داستان رو کرده. اگر قرار بر مجازات باشه
مطمئن باش بخاطر جرایمی که خودش مرتکب شده
مجازات میشه. مدارک و مصاحبهها طوری نیست که
پای خودش رو زیاد وسط بکشه… نمیگم پاش وسط
نیست. دارم میگم روی تکتک حرفایی که به زبون
آورده فکر کرده.
یه سری از اطلاعات برای همیشه تو دستگاه قضایی
سری میمونن. فقط امیدواریم زورمون بچربه و بتونیم
نامیخان رو بکشونیم دادگاه. اگه نتونیم تارخ به
اندازهی جرایم مشخصی که انجام داده و قابل اثباتن
حبس میکشه و بعدشم آزاده و راهشم از عموش جدا
شده.
افرا آب دهانش را قورت داد:
_ جرایم قابل اثباتش چیان؟
مرد اخم آلود جوابش را داد:
_ قاچاق عتیقه و چند تا مورد فساد مالی… که بازم
چون مهرهی اصلی نیست ممکنه تو حکمش تغییر
ایجاد شه.
افرا نفس عمیقی کشید. تمام تنش از میزان بالای فکر

و خیال و فشاری که رویش بود درد میکرد. حالا در
نقطهای ایستاده بود که زمان همه چیز را مشخص
میکرد. باید میایستاد تا بلکه در این روزهای سخت
و نفسگیر معجزهای از غیب رسیده و آرامش میکرد.
دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود و باید خانهی مردی
که حتی حالا آنجا هم برایش دلگیر شده بود را ترک
میکرد.
********
قبلترها نمیفهمید زندان چگونه میتواند یک تنبیه
برای یک فرد محسوب شود، اما حالا میتوانست با
گوشت و خونش این موضوع را درک کند. هر ثانیه
ماندن در فضای زندان عذاب بود. هر دم و بازدم
ریههای آدم را پر میکرد از بوی تعفن… هر ثانیه
گوشهایش پر بود از صدای فحشهای رکیک، دعوا،
پیشنهادهایی که باعث میشد مخش سوت بکشد، حتی
با وجود اینکه قبلا یک نیمچه تصوری از چنین
چیزهایی داشت. موادی که مثل آب خوردن بین
زندانیها جابهجا میشد و جوانهایی که مثلا برای
اصلاح به آنجا قدم گذاشته بودند را خرابتر میکرد.
بوی گند پتوهایی که باعث میشدند بالا بیاورد.

غذاهایی که صرفا جهت زنده ماندن و زجر کشیدن
زندانیها پخته میشد… آنقدر بیکیفیت و بدمزه که
حتی حیوانات نیز از خوردن آن سرباز میزدند. حمام
و دسشوییهایی که کثافت از سر و رویشان میبارید و
وقتی مجبور به استفاده از آنها میشدی احساس مرگ
میکردی. چاقوکشیها، تجاوز و تهدید شدنهای دم به
دقیقه که برای بعضی از زندانیها جزو تفریحاتشان
محسوب میشد و هزارو یک اتفاقی که هر کدامشان
باعث میشد آدم آرزوی مرگ کند!
اما کمکم داشت به سختیهای مکانی که ممکن بود
مدتی طولانی اسیر آن باشد عادت میکرد و تمام
ترسش ترس از فراموش شدن بود.
جلسهی دادگاهی که باید خیلی پیشتر از اینها برگزار
میشد باز هم به تعویق افتاده و همین موضوع باعث
میشد که تارخ بیشتر از قبل احساس خطر کند.
به ناچار بلند شد تا به سمت سرویس بهداشتی برود که
حسن جلویش را گرفت.
_ داش تارخ نوکرتیم… من عین سایه پشتت میام تا
کسی جرات نکنه خط و خش بندازه روت!
لبخند بیجانی گوشهی لب تارخ جا خوش کرد. حسن
همان هم بندی پر سودایی بود که روز اول میخواست
از هویت او سر دربیاورد. از وقتی که او بیش از حد
پاپیچش شده و با عصبانی کردن او را مجبورش کرده
بود تا یقهاش را بچسبد و با غیظ با او حرف زده و
بگوید که شایعات پشتش حقیقت دارند به نوعی حسن
مریدش شده بود! تمام خلافکارهای کوچک درگیر
سیستم بزرگی بودند… سیستمی که یک مهرهی پر
قدرت در راس آن نشسته بود و از دید حسن که
دورادور آوازهی قدرت نامدارها را در بین کسانی که
برای خود برو بیایی داشتند شنیده بود او همان مهرهی
اصلی محسوب میشد. غافل از اینکه بداند خود تارخ
و حتی نامیخان درگیر یک بازی قدرت پیچیدهتری
هستند. مثل شاخههای یک هرم که بهم وصل میشدند.
احساس خطری که میکرد باعث میشد محتاطتر باشد
و برای همین پیشنهاد حسن را رد نکرد و مختصر سر
تکان داد.
بخصوص که چند روزی بود که حس میکرد کسی
سایه به سایه دنبالش میکند.
حسن که قد کوتاهی نسبت به او داشت کنارش قدم
برداشت. برخلاف جثهی ریز نقشش بسیار فرز و
زیرک بود. تند و عجولانه هم حرف میزد.
_ میگم تارخ خان اون بیرون چیکار کردی تا حالا
که کرک و پر طرف حسابت بریزه؟ جون داداش خیلی
کنجکاوم راجع به خلافای درشت بدونم.
تارخ ایستاد و با اخم نگاهش کرد.
_ چند سالته؟
حسن پر غرور گفت:
_ نوکر شما همین امروز و فردا بیست و شش ساله
میشه…
تارخ نگاه پر افسوسش را روی صورت پسر جوان
چرخاند.
_ خلاف افتخار نداره!
حسن کوتاه نیامد.
_ این که درست ولی جنم که میخواد.
تارخ پوزخندی زد.
_ چیزی که جنم میخواد کار درسته.

تعجب را که در چشمان حسن دید به راه خود در
راهروهای تنگ و نمدار زندان ادامه داد. میتوانست
درک کند که حرف زدن او از راه و پیشهی درست
برای پسر جوان کنار دستش عجیب و غریب بنظر
میآمد.
قسمت سرویس بهداشتی با یک دیوار سیمانی از بندها
جدا میشد. برخلاف طول روز سرویس بهداشتی در
شبها نسبتا خالی بود. هر چند برای استفاده از
دسشویی تارخ باید چند دقیقهای همچنان منتظر
میماند. به دیوار تکیه داد. حسن کنارش ایستاد و زیر
لب غرغر کرد:
_ این یارو کله زرده بدجور تو نخ شماست…
تارخ سرش را به سمت او چرخاند.
_ کی؟
حسن اخمی کرد.
_ شما خیالت تخت… حواسم هست.
تارخ پوفی کشید.
_ چرا چسبیدی به من حسن؟ سرتو بنداز پایین دنبال
دردسرم نباش.
حسن نچنچی کرد:
_ اختیار دارین شما مگه کم کسی هستین!
تارخ پوفی کشید.
_ چقدر از محکومیتت مونده؟
_ ده ماه و هفت روز…
تارخ قبل از اینکه خودش را به سرویس بهداشتی
برساند گفت:
_ خب پس فرصت زیاد داریم.

حسن نتوانست بپرسد فرصت برای چه چون تارخ او
را تنها گذاشته و به دسشویی رفت. کارش که تمام شد
از توالت بیرون آمد. با دیدن اینکه کسی مقابل چهار
توالتی که در راستای هم قرار داشتند نبود کمی شوکه
شد. چیزی سر جایش نبود! حتی در خلوتترین حالت
ممکن نیز فضای مقابل چهار توالت تا این اندازه
خلوت نبود. بلافاصله شستش خبر دار شد که اتفاق
ناگواری در حال رخ دادن است. بلند حسن را صدا
زد:
_ حسن…
صدایی نشنید و همین که خواست خودش را به
راهرویی که حسن در آنجا ایستاده بود برساند مردی
درشت هیکل سد راهش شد.
_ حسن رو لولو برد.
تارخ فرصت را از دست نداد و خیلی سریع و در یک
حرکت غافلگیرانه مشت محکمی به شکم مرد زد اما
قبل از اینکه بتواند او را کنار بزند سه مرد دیگر نیز
از راه رسیده دستانش را اسیر کردند. یکی از آنها
محکم جلوی دهانش را گرفت تا داد نزند. هر چه
دست و پا زد تا خلاص شود فایدهای نداشت.
صدا در گلویش خفه شد و قلبش گواه اتفاق ناگواری
را داد.
همان مردی که به شکمش ضربه زده بود نزدیکش
شد… چاقویی را که در کمر شلوارش پنهان کرده بود
بیرون آورد و آن را مقابل صورت تارخ گرفت. با
اخم غرید:
_ نامیخان سلام رسوند بهت! گفت بهت بگم نتیجهی
حماقتت اینه…
بلافاصله بعد از گفتن این جمله چاقو را با تمام قدرت
در شکم تارخ فرو کرد. دردی وحشتناک در تمام
سلولهایش پیچید.
_ اینم بخاطر پسر حاتمی که اسیرش کردی… این
حسابش از نامیخان جدا بوده!
وقتی برای بار دوم و سوم چاقو در شکمش فرو رفت
و گرمی خون را تا روی نوک انگشتان پایش احساس
کرد در حالیکه نگاهش به موهای طلایی مرد بود که
با اخم و کینه براندازش میکرد صدای حسن در
گوشش پیچید.
” این یارو کله زرده بدجور تو نخ شماست”

گرمای خونی که حس کرد او را به وحشت انداخت.
از مرگی که احساسش میکرد هراسید و چشمان سیاه
و چال گونهی خندانی که انتظارش را میکشید مقابل
چشمانش جان گرفتند.
صدای وحشتزدهی یکی از مردها را شنید.
_ چیکار کردی؟ قرار نبود بکشیمش… اتفاقی براش
بیوفته نامیخان زنده زنده آتیشمون میزنه…
تارخ را غرق در خون در همان فضا به حال خود
رها کردند و گریختند. تارخ در حالیکه روی زمین
افتاده و حس میکرد حتی نفس کشیدن هم برایش
غیرممکن شده است هر دو دستش را تا جایی که
توانش را داشت روی محل زخمها فشار داد. تمام تنش
خیس از خون بود. در حالیکه میلرزید و از شدت
درد در حال بیهوش شدن بود زیرلب بریده بریده گفت:
_ به… افرا… قول… دادم.
صداها و تصاویر محوی در ذهن نیمههوشیارش
پردازش شد و بعد در تاریکی مطلق فرو رفت.
*****
برای بار سوم افاف را به صدا درآورد وقتی باز هم
کسی در را باز نکرد متعجب گوشیاش را از کیفش
بیرون آورده و با شمارهی شیرین تماس گرفت. دیشب
اطلاع داده بود که فردا به خانهی آنها خواهد رفت.
چند روزی بود که اصلا آرام و قرار نداشت. دلش
برای دیدن تارخ میتپید و دستش به جایی بند نبود.
آنقدر استرس و اضطراب داشت که حتی نمیتوانست
درست غذا بخورد یا کارهای روزمرهاش را انجام
دهد. بیاختیار برای آرام کردن خود به خانهی تارخ و
اتاق او پناه میبرد. روی تخت تارخ گاهی میتوانست
چند دقیقهای بخوابد!
وقتی شیرین جوابش را نداد این اضطراب به اوج
خود رسید. با تینا که تماس گرفت گوشی او هم
خاموش بود. اضطراب باعث تهوعش شده بود و
نمیدانست شیرین و تینا بیخبر کجا رفتهاند.
نمیتوانست خودش را قانع کند که غیبت آنها و
بیخبر گذاشتن او به تارخ ربطی ندارد. گیج و
سردرگم خواست شمارهی آرش را بگیرد که گوشیاش
زنگ خورد. با دیدن شمارهی سامان پوفی کشید.
حوصلهاش را نداشت. رد تماس داد و خواست دوباره
با آرش تماس بگیرد که باز هم گوشیاش لرزید و
شمارهی سامان روی صفحهی گوشیاش افتاد. با اخم
و بیحوصله و از سر اجبار جواب سامان را داد.
_ سامان من باید یه تماس مهم بگیرم چیکار داری؟
سامان با جدیت گفت:
_ جلوی خونهی تارخی؟
ابروهای افرا بالا رفتند.
_ تو از کجا خبر داری؟
سامان جوابش را نداد.
_ بیا سر کوچه رسیدم اونجا…
افرا اخم کرد.
_ چی شده سامان؟ اینجا چیکار میکنی؟
سامان پوفی کشید.
_ سوال نپرس…
تماس را قطع کرد، اما قبل از اینکه اصلا افرا بتواند
حرفهای مبهم او را در ذهنش بسنجد ماشین سامان
مقابل پایش توقف کرد.

سامان شیشهی سمت شاگرد را پایین داد و همانگونه
عینک آفتابی به چشم داشت گفت:
_ سوار شو!
افرا قبل از سوار شدن با ذات سرکشی که داشت
پرسید:
_ اول بگو چی شده؟
سامان که میدانست تا زمانیکه جواب سوال افرا را
ندهد او سوار ماشین نخواهد شد کوتاه گفت:
_ راجع به تارخ…
کلافه غرید:
_ سوار شو افرا…

به میان آمدن اسم تارخ به قدری قدرت داشت که افرا
را مجاب به سوار شدن کند، اما به محض نشستن
روی صندلی شاگرد پرسید:
_ سامان تارخ چش شده؟
دستش را روی قلبش گذاشت.
_ شیرین و تینا واسه این نیستن؟
اصلا مجال نداد سامان جوابش را دهد بلافاصله
شروع به گریه کرد و نالید:
_ سامان توروخدا جوابمو بده… بلایی سر تارخ
اومده؟
سامان کلافه و ناراحت و در حالیکه به کمک عینک
آفتابیاش از افرا چشم میدزدید دست او را گرفت.
_ آروم باش عزیزم.
جواب سامان مطابق میل افرا نبود که جیغ زد:
_ سامان تورو به روح مادرت قسم حرف بزن… من
دارم سکته میکنم.
سامان آب دهانش را قورت داد.
_ نگران نباش… دارم میبرمت ببینیش!
افرا با صورتی گریان و گیج پرسید:
_ کی رو؟ تارخرو؟ مگه زندان نیست؟ کجا میریم؟
سامان دست او را فشار داد.
_ هول نکن افرا…
افرا دستش را از دست او بیرون کشید.
_ نصف جونم کردی؟ چرا نمیگی چی شده؟ چیکارش
کردن؟ توروخدا سامان…
سامان بالاخره دست از طفره رفتن کشید.
_ تارخ بیمارستانه. دیشب تو زندان بهش چاقو زدن!
نفس افرا برید. دنیا در برابر چشمانش سیاه شد. نفس
کشیدن را از یاد برد و حس کرد قلبش از کار افتاد.
شوک وارد شده به وجودش قدرت تکلمش را مختل
کرد. به طوریکه سامان از سکوت ناگهانی او و قطع
شدن صدای گریههایش ترسیده و بیاحتیاط ماشین را
به گوشهی خیابان کشید و فحش چند رانندهی دیگر را
به جان خرید.
سریع کمربندش را باز کرد و بازوهای افرا را گرفت.
_ افرا… باباجان…
چند ضربهی سیلی به صورت افرا زد.
_ افرا عملش کردن… خطر از بیخ گوشش رد شده…
محکم شانههای افرا را تکان داد.
_ منو نگاه کن افرا…
تکان محکم سامان افرا را به خودش آورد که نفس
حبس شدهاش رها شد و چند ثانیه بعد آرام آرام صدای
گریهاش بلند شده و باعث شد سامان نفس آسودهای
بکشد.

دخترش را سخت در آغوش گرفت و او را به تنش
فشرد. افرا سعی میکرد حرف زده و از حال تارخ
بیشتر بپرسد، اما گریه مجالش نمیداد و از طرفی از
شدت ترسی که بر وجودش حاکم شده بود گویی کلمات
را گم کرده بود. آنقدر در آغوش سامان ماند تا
گریهاش به هقهقی بیصدا تبدیل شد. باورش نمیشد
در آستانهی از دست دادن همیشگی تارخش بوده باشد.
تنش را از تن سامان جدا کرد و با التماس گفت:
_ تورو خدا برو سامان…
نمیخواست بپرسد… فایدهای پرسیدن چه بود آن هم
وقتی انسانها میتوانستند از واژهی دروغ میان
کلماتشان بهره ببرند. باید به چشم خود میدید که تارخ
خوب است. باید میدید که حرف میزند و صدایش
میزند. آنوقت بود که میتوانست قلبا آرام بگیرد
وگرنه هیچ چارهای برای قلب پر آشوبش نبود.
******
شیرین دستش را گرفت و صدایش زد.
_ افراجان…
افرا با آگاهی از اینکه شیرین چه درخواستی داره با
چشمانی که از شدت گریه به سختی باز میشدند به او
چشم دوخت.
_ شیرینجون من نمیرم… هیچجا نمیرم. تا بیدار
نشه و حرف نزنم باهاش جایی نمیرم.
شیرین دستش را نوازش کرد.
_ قربون شکل ماهت بشم. پرستارش که گفت
خداروشکر سطح هوشیاریش درست شده. دیدی که
گفت به هوشم اومده اما بخاطر درد بهش مسکن زدن
و خوابه… منتظرن دکترش بیاد و بعد از معاینه
منتقلش کنن بخش. پاشو دورت بگردم. پاشو برو
خونهتون… یه استراحتی بکن… یه غذایی بخور و
فردا دوباره برگرد اینجا…
به سربازی که با فاصله از آنها روی صندلی که در
راهرو بود نشسته و تقریبا داشت چرت میزد اشاره
کرد.
_ ببین… نمیذارن که بریم پیشش اصلا…
افرا با خشم به سربازی که وظیفهش نگهبانی از در
اتاقی بود که تارخ در آن بستری بود خیره شد.
_ بیخود میکنن… اونقدر جیغ و داد راه میندازم تا
دیوونه شن.
نگاهش را از سرباز گرفت و به شیرین دوخت.
_ شیرینجون بخدا منو بزننم امشب اینجا میمونم.
لازم باشه تو حیاط یه لنگه پا وایمیستم اصلا… شما
خستهای… تینارم که آرش و مهستا بردن… پاشین یه
اسنپ بگیرین برین خونه. از دیروز صبح اینجایین…
_ دلم هزار راه میره… نمیتونم.
افرا آهی کشید.
_ پس حداقل برین تو نمازخونهی بیمارستان بخوابین
یکم. از پا میوفتین.
اجازهی مخالفت به شیرین نداد. بلند شد و دست او را
کشید.
_ پاشین شیرین جون.
شیرین با بغض گفت:
_ میرم دو رکعت نماز برای سلامتی تارخ بخونم.
افرا سر تکان داد.
_ التماس دعا.

شیرین که رفت افرا برای بار هزارم در آن روز بلند
شد و به اتاقی که جزو بخش مراقبتهای ویژه بود و
تارخ در آنجا در بستر بیماریاش افتاده بود نزدیک
شد. پشت قسمت شیشهای اتاق ایستاد و پیشانیاش را
به شیشه چسباند. به پرستاری که بین سه تخت داخل

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

28 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

نویسنده جون هرکی رو میخوای بگیری بگیر فقط ب تارخ کاری نداشته باش😭😭😭😭😭

مهشید
مهشید
1 سال قبل

وووی دیدین گفتم این پارتا پارتای آخره
وویی دلم گریه میخاد نمیخام تموم بشه
فاطی خانم ط اصن دلت برام من تنگ شده؟!
واقعا ک 😒😂

مهشید
مهشید
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

🤣🤣🤣🤣اووف نگو ضعف کرداهه🤣🤣ولی ناموصا چ چیزیه ک هم دلشون برا خرم تنگ میشه
خرم سلوم ویژشو بهت میرسونه🤣🤣🤣

Tamana
Tamana
1 سال قبل

🤦‍♀️🥺🥺

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

فاطمه جان رمان برا همه اینجوری یا برا من مشکل داره؟؟بچه ها واسه همه این رمان از مکالمه آرش و صحرا شروع شده؟؟؟لطفا جواب بدین🥺🥺آخه پارت قبل تارخ و بردن پیش نامیخان و تموم شد

𝑬𝒍𝒊𝒊𝒊𝒊♡︎
𝑬𝒍𝒊𝒊𝒊𝒊♡︎
1 سال قبل

خدایااااااا خودت به ما صبر بده این ۴ پارت اخر رمانم بخونیم‌ بخدا مردم و زنده شدم تا این پارتو بخونممممممم الهیییییییییییی تارخ و چاقو زدن 😭😭😭😭خیلیییییییییییی وابسته این رمان شدم فوقالعاده عالیه
توروخدا اخرش خوب تموم شه🥺🥲

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط 𝑬𝒍𝒊𝒊𝒊𝒊♡︎
Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

هر شب بی‌صبرانه منتظر این رمان جذابم.بس که عالی و خفن و خوبه .

neda
neda
1 سال قبل

آها الان متوجه شدم اشتباهی گذاشتی تا باشه از اینا اشتباها 😂
تو از این به بعد اشتباه کن فقط

neda
neda
1 سال قبل

عه وا خاهری دوتا گذاشتی، گفتما چرا نامی و تارخ باهم حرف نزدن
دمت گررررم 😂
به نویسنده بگو نویسنده عشق ممنوعه استاد فداااات 😂

سارا(یکی)😂
سارا(یکی)😂
1 سال قبل

این نویسنده دلارای باید روزی هزار بار قربون قامت بشه ایول😂🤍

neda
neda
1 سال قبل

آخيشششش
جیگرم حال اومد
چقد زیادبود… خسته نباشی واقعا.

neda
neda
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

کدوم قبلی خاهر

Rom
Rom
1 سال قبل

یه سوال پارتا درستن؟ اخه اخر پارت قبلی تارخ بردن پیش نامی خان بعد اول این پارت یهو اتش یوزی شد
چرا انقد در هم شد یهو🥲

Rom
Rom
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ام مرسی واقعا خسته نباشیی😂الان تکلیف این پارت امروزی چی میشههه ؟

Rom
Rom
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

دمت گرم دیدم . لطف کن هر روز همین مودلی اشتباه کن بزار ما زیاد زیاد پارت بخونیم😂😂😂

neda
neda
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

وای نه ه ه
یعنی دیگ آخراشه،؟
نمیدونم چرا هول شدم 😂

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

آخرش چه غمگین شد
ولی جدا از اون تعریفت از زندان خیلی خوندنی بود چون همه فکر میکنن زندان فقط چیزیه که تو فیلما نشون میدن 😶
مثل همیشه این پارت هم عالی بود نویسنده جان 😘👌👌👌👌💖🌸

Mobina
Mobina
1 سال قبل

ماشالله به این نویسنده ماشالله بهش که انقد زیاد مینویسه،شیر مادر نون پدر حلالش

دسته‌ها

28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x