۵۹)
دراویشی که با لباس سفید و کلاه مخصوصشون، یک دستشون، رو به پایین و دست دیگه شون، رو به بالا، چرخ میزدن که به معنای وصل شدن به خدا بود و رفته رفته بیشتر توی حس میرفتن و دستاشون رو بالاتر میبردن..
واقعا لذت روحی عمیقی بردم، مهراد هم معلوم بود رفته تو حسشون که بعد از پایان مراسم انگار قصد بلند شدن از صندلی رو نداشت، وقتی از اونجا خارج شدیم مهراد نگاهم کرد و گفت
_لحظات نابی رو باهم تجربه میکنیم خانم یگانه.. مگه نه؟
راست میگفت، از وقتی با مهراد بودم جاهایی که رفته بودیم و اوقاتی که باهم گذرونده بودیم، ناب بودن..
گفتم_دقیقا، انقدر اوقات نابی بودن که میترسم وقتی تابلوها تموم بشن بدون شما گرفتار پوچی و بطالت بشم
بدون فکر حرف زده بودم و نتونستم گندی که زدمو جمعش کنم..
به وضوح دیدم که چشماش برق زد و خیره شد به چشمام و گفت
_با شما تموم اوقاتم بقدری نابه که در عجبم قبل از شما چطوری زندگی میکردم
از حرفش و از حسی که بینمون جریان داشت دلم لرزید و سرمو انداختم پایین..
هردومون به طور سربسته به هم گفته بودیم که با تو خوشم.. با تو غرق لحظات نابم..
تابلوی سماع درویشان تموم شده بود که مهراد گفت کار پروژه جدیدشون تموم شده و پیمان پیشنهاد داده که دو سه روزی بریم آئوا و هوایی عوض کنیم برای ما هم فرصتی بود که موضوعی برای تابلو پیدا کنیم، جایی که میخواستیم بریم نزدیک استانبول بود و حدود دو ساعت راه بود بعد از صبحانه راه افتادیم و پیمان و سحرو از خونه هاشون برداشتیم، از اول راه پیمان و سحر شروع کردن به دلقک بازی و سر به سر هم گذاشتن و مارو خندوندن، مهراد گفت
_پیمان خداوکیلی یه حرف درست و حسابی از دهنت درنمیادا
اونم گفت
_اینهمه حرف زدم سرگرمتون کردم جای تشکرته؟
_پیمان اون مترسکه بود تو شهر اُز
_خوب؟
_هیچی دیگه حکایت توئه
_بنال ببینیم چی میخوای بگی مهراد خان، من مترسکم؟
_نه داداش، گوش کن.. مترسک به دختره گفت من مغز ندارم کله م پر پوشاله، دختره گفت پس چطوری حرف میزنی اگه مغز نداری؟ مترسک هم گفت خوب بعضی از آدما هم مغز ندارن ولی خیلی حرف میزنن.. گرفتی؟
پیمان از پشت دستشو انداخت دور گردن مهراد که خفه ش کنه
_میکشمت نامرد
مهراد میخندید و سحر پیمانو میکشید که ولش کنه، منم گفتم
_آقا پیمان نکن تورو خدا داره رانندگی میکنه
مهراد برگشت و به من گفت
_حالا شما به فکر جون خودت بودی یا نگران من؟
بدجنس خندیدم و گفتم
_معلومه که جون خودم
پیمان گفت
_آخ که دلم خنک شد
مهرادم گفت
_دست شما درد نکنه
کمی بعد مهراد گفت
_بجای گوش کردن به این، و اشاره کرد به پیمان، بیایید مشاعره کنیم
پیمان گفت
_من نیستم، من شعر بلدم آخه؟
سحر و من گفتیم ما هستیم..
مهراد خودش شروع کرد.. روشو کرد به من و گفت
با یاد تو میخوابم
در خواب تو را بینم
از خواب چو برخیزم
اول تو به یاد آیی
با شعری که خوند همون اول کار دلم لرزید.. طوری هم نگاهم میکرد که انگار خواسته بود به بهانه مشاعره حرفاشو بهم بزنه..
آب دهنمو قورت دادم، گفت
_ی بده
گفتم
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
چشاش خندید، خوشش اومده بود از جوابم، گفتم
_ د بده سحر
اونم گفت
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
_د بده مهندس
مهراد هم رو به من گفت
دوش در حلقه ما
قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
چه شعرایی پیدا میکرد میگفت لامصب.. زل زدم بهش و گفتم
دانی از زندگی چه خواهم؟
من تو باشم تو، سراپا تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو.. بار دیگر تو
مردمک چشمش لرزید.. دیگه رسما داشتیم حرفای دلمونو به هم میزدیم.. سحر داشت با پیمان حرف میزد و گفت
_آقا من نیستم دیگه، یارم حوصله ش سر رفت
به این ترتیب من موندم و خودش.. هردومون تو حال و هوای غریبی بودیم.. گفت
و در من کوچه ای هست
که با تو در آن نگشته ام
سفری هست
که با تو هنوز نرفته ام
روزها و شبهایی هست
که با تو بسر نکرده ام
و عاشقانه هایی
که با تو هنوز نگفته ام..
با این شعرش دیگه تو حال خودمون نبودیم.. مثل وقتایی که اینطوری مستقیم و بی پروا عشق تزریق میکرد به وجودم، یه چیزی از قلبم کنده شد و افتاد..
دلم هری ریخت.. دیگه نتونستم ادامه بدم و نگاهمو از چشمای پر حرفش گرفتم و سرمو برگردوندم سمت پنجره..
در همین حین پیمان گفت
_مهراد برد، من نمیدونم این از کجا اینهمه شعر حفظه
مهراد گفت
_خوب من بچه شیرازم، شهر حافظ و شعر و شاعری
پیمان گفت
_نخیر آقو شما طبعت لطیفه واسه اونه، اصلا من سر درنمیارم سگا ببخشید هاپوها چطور میتونن طبع لطیف داشته باشن؟
من گفتم
_اِ آقا پیمان دست شما درد نکنه این چه حرفیه؟
_واه واه چه وکیل مدافعی هم پیدا کرده واسه خودش
خندیدم و پیمان دلقک ادامه داد
_ببین من وقتی میگم سگه، ببخشید هاپو کوماره دلیل دارم، این مهراد همیشه پاچه اینو اونو میگیره، فقط با شما خوش اخلاقه.. تااازه گازم میگیره، خودم شاهد بودماا
۶۰)
یه بار با یکی دعوا کرد خودم دیدم که گازش گرفت
مرده بودیم از خنده، مهراد با خنده گفت
_خالی نبند بچه
پیمان گفت
_منم بچه شیرازم فقط دو بیت شعر حفظ بودم کل عمرم، یکیش الا یا ایهاالساقی، یکیشم مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
با این حرف پیمان انگار کلید خوشی منو زدن و خاموش شدم.. این شعرو من برای مسیح میخوندم و میگفتم حافظ این شعرو برای من و تو گفته هم مسیح داره هم نفس..
مهراد متوجه گرفتگیم شد و مطمئنم متوجه دلیلش هم شد، سرمو تکیه دادم به پنجره و تا رسیدیم حرفی نزدم..
کم مونده بود برسیم که مهراد گفت
_قبلا اومدین آئوا؟
میخواست منو به حرف بیاره
_بله چند سال پیش اومده بودیم
_دو سه روزی میمونیم، اگه خوش گذشت و دلتون خواست بیشترم میمونیم خوبه؟
با لبخند گفتم
_خوبه
رسیدیم و مهراد ماشینو مقابل یه خونه چوبی دو طبقه، کنار رودخونه بزرگ آئوا که پشتش هم تپه جنگلی پر از درخت بود، نگه داشت.. ذوق کردم و گفتم
_اینجا بهشته
مهراد لبخند زد بهم و صندوق ماشینو باز کرد گفت
_واقعا یه بهشت کوچیکه
پیمان که داشت وسایلو از ماشین برمیداشت گفت
_مخصوصا که پری و حوری هم داره دیگه بهشت کامله
دیدم که مهراد لبشو گزید و چشماشو گرد کرد واسه پیمان.. گفتم
_سحر جان شما پری میشناسی؟
_نه
پیمان بلند خندید و مهراد سرشو تکون داد..
وسایلمونو جابجا کردیم و قرار شد من و سحر تو یه اتاق، مهراد و پیمانم تو یه اتاق بخوابیم، دوست داشتیم زودتر بریم بیرون و حسابی بگردیم، برای ناهار رفتیم رستورانی که تقریبا نزدیکمون بود و بعد از ناهار رفتیم قایق سواری..
سحر و پیمان زود رفتن باهم سوار یه قایق دونفره پدالی شدن و من و مهرادم مجبورا با هم سوار شدیم.. چه اجبار قشنگی، تا باشه از این اجبارها..
آب رودخونه آروم بود و هوا یه خنکی دلچسبی داشت، کاپشن پاییزه تنمون بود و لذت میبردیم از هوای تمیز و طبیعت، دور تا دورمون جنگل و تپه بود که توی این فصل منظره جنگل نارنجی بود
مهراد گفت
_یادمون باشه به فکر شکار سوژه برای تابلو هم باشیم
_اینجا که همش سوژه ست از بسکه همه جا قشنگه، دریا رودخونه جنگل همه چی یه جا جمعه
مهراد همونطور که داشت هماهنگ با من آروم پدال میزد گفت
_بعد از اتمام کار برمیگردین؟
با تعجب نگاهش کردم منظورش از این سئوال چی بود؟ معلوم بود که برمیگشتم چی تغییر کرده بود که برنگردم، آروم گفتم
_زندگیم اونجاست معلومه که باید برگردم
_باید؟ باید یه کلمه جبریه، یعنی اگه مجبور نبودین دلتون میخواست برنمیگشتین؟
قصدی داشت از این سین جیمش..
شاید میخواست بدونه بخاطر اون تو استانبول میمونم یا نه.. گفتم
_منظورتون چیه آقای راستین؟ اینجا چیزی هست که بنظرتون من باید بخاطرش بمونم؟
سرشو انداخت پایین و گفت
_نمیدونم، نیست؟
_چرا سئوالمو با سئوال جواب میدین؟
_اگه یه روزی دلیلی پیدا کردید برای اینجا موندن، امکانش هست که بمونید یا غیرممکنه؟
میدونستم چی میگه، گفتم
_اگه مطمئن بشم که اون دلیل هیچوقت منو تنها نمیذاره و نمیره، میمونم
_چرا باید بره؟ اون ترسی که میگفتین، همین ترس رفتنه؟
_ترس از رفتن.. ترسِ از دست دادن، ترسی که بعد از فوت مسیح عین یه بیماری گریبان منو گرفت.. همون چیزی که اون نگرانش بود و میترسید رفتنش روی زندگی و روابط من تاثیر منفی بذاره
جلورو نگاه میکرد و پدال میزد
_من بعد از اینکه مسیحو از دست دادیم بستری شدم و تو بستر بیماری بودم که مادرمو هم از دست دادم و دو سال افسرده بودم، این ترس عمیقم ریشه در اون دو سال داره.. ولی تازه فهمیدم که یه حسی هست که خیلی قویتر از اون ترس شش ساله ست
_این تازه که میگین کی اتفاق افتاد؟
چه تابلو از دهنم حرف میکشید، میخواست بگم تازگیا که عاشقت شدم فهمیدم که عشق تو از ترسم قویتره.. خنده ای کردم و گفتم
_شما مفتشین؟
اونم خندید و گفت
_شما زرنگین؟
_نه به زرنگی شما
خندید و سرشو برگردوند اونطرف
وقتی از قایق پیاده شدیم گفت
_از جواب دادن طفره رفتین خانم مهندس
خندیدم و هیچی نگفتم
شب بعد از شام رفتیم ساحل و روی شنها نشستیم، پیمان گیتار آورده بود و چندتا آهنگ قشنگ از شادمهر و محسن یگانه زد و خوند، هر چقدر به مهراد اصرار کردیم نه گیتار زد نه خوند، میگفت دوست دارم گوش بدم..
خواستم بگم منم دوست دارم صدای تو رو گوش بدم ولی مگه میشد بگم
لعنت به این سکوت، لعنت به این قفل زبون..
با گیتار پیمان حسابی فضا رمانتیک شده بود، وقتی سحر سرشو میذاشت روی شونه پیمان و پیمانم گاهی دستشو میگرفت توی دستش، نگاههای پر از حسرت من و مهراد مخفیانه به سوی هم میلغزید.. چقدر سخت بود دوری ازش..
وقتی ساعت ۲ نصف شب رو نشون داد بلند شدیم که بریم، ۳ بود که شب بخیر گفتیم و رفتیم بخوابیم، روی تختم ولو شده بودم که در اتاقمون زده شد، صدای مهراد اومد
_خانم یگانه
با لباس خوابم که بلوز طرح پلنگ صورتی بود با شلوارک صورتی قلب قلبی درو باز کردم و با دست موهامو دادم عقب
_بله
۶۱)
دوتا لیوان آب دستش بود یکیشو داد به من و گفت
_برای خودم آب ریختم بذارم بالای سرم گفتم شاید شمام بخواید
_ممنون
گرفتم ازش، خواست بره که بازم برگشت
_خانم یگانه
_بله؟
_هیچی
کلافه بود، انگار میخواست چیزی بگه نمیتونست، گفت
_شب بخیر
اینبار من صداش کردم
_آقای راستین
سریع برگشت
_بله
گفتم
_من اگه چیزی رو خیلی بخوام بخاطرش هر جای دنیا که لازم باشه میمونم
دیدم که چشماش ستاره بارون شد.. لبخند زد و گفت
_الان دیگه میتونم بخوابم
شب بخیر آرومی گفتم و رفتم داخل اتاق و دستمو گذاشتم روی قلب بیقرارم..
همه مون دیر از خواب بیدار شدیم و قرار شد بجای صبحونه کمی صبر کنیم و ناهار بخوریم، پیمان میخواست برای ناهار کباب درست کنه توی باربیکیوی جلوی خونه که کنار رودخونه بود و خیلی با صفا بود
مهراد و پیمان کبابها رو درست میکردن و من و سحر گوجه و زیتون و چیپس میچیدیم توی بشقابا روی میزی که با مهراد دوتایی از سالن آورده بودیم و گذاشته بودیمش بیرون..
مهراد داشت کبابها رو میاورد سر میز که دیدیم یه ماشین اومد و نگه پشت ماشین ما و دوتا دختر و یه پسر پیاده شدن..
دختر مو بلوند خوشگلی از همونجا کنار ماشین دستشو مثل سایه بون گذاشت بالای چشماش و با نگاه به طرف ما انگار دنبال کسی میگشت..
سحر گفت
_اِسینه !
رنگ مهراد پرید.. چه خبر بود.. دختره دوید سمت مهراد و پرید بغلش و به ترکی گفت
_عشقممم
این کی بود؟ به مهراد گفت عشقم، خواهرش بود؟ مگه خواهرش بهش میگه عشقم، چرا خواهرش ترکی حرف زد.. چرا من داشتم خودمو گول میزدم..
اون دختر خوشگلی که از گردن مهراد من آویزون شده بود خواهرش نبود..
یه چیزیم شد.. نمیدونم فشارم افتاد یا اشکم از چشمم افتاد، یا دلم شکست و یه تیکه ش افتاد رو زمین و صدا داد، نمیدونم.. یه چیزی افتاد ولی من انقدر منگ بودم که نفهمیدم چی بود..
همونطوری کنار میز سرپا خشکم زده بود و مهرادی که وضعش بدتر از من بودو نگاه میکردم..
دختره بالاخره دست کشید از بغل کردن مهراد و اینبار دستاشو گرفت و گفت
_سورپرایززز..
مهراد با تته پته به ترکی گفت
_اِسین تو اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟
_دیروز اومدم، عصر هم اومدم شرکت که سورپرایزت کنم ولی دنیز گفت اومدین اینجا منم مراد و پینارو برداشتم اومدیم پیشتون آخ که چقدررر دلم برات تنگ شده بود عزیزم
دوست دخترش بود خدایا.. مهراد دوست دختر داشته.. یه دختر خیلی خوشگل و طناز مو طلایی..
دختر دوباره بغلش کرد، سیر نمیشد، مهراد نگاهم کرد، نشستم روی صندلی.. کاش از روی صندلی نیفتم، جامو محکم کردم و پاهامو فشار دادم به زمین..
دستای مهراد دو طرفش آویزون بود و دختره رو بغل نمیکرد، دختره گفت
_شوکه شدی مهراد؟ قربونت برم الهی بیا بریم بشینیم
و دستشو گرفت و کشوند طرف ما.. به ما که رسید با سحر و پیمان دست داد و روبوسی کرد به من رسید و گفت
_سلام من اِسینم، متاسفانه شما رو نمیشناسم، مهراد خانمو معرفی کن
مهراد گیج و ناراحت نگامون میکرد هیچی نگفت که پیمان سریع اومد و گفت
_خانم نفس یگانه همکارتون هستن توی پروژه نمایشگاه، با مهراد نقاشی کار میکنن
پیمان گفت همکارتون؟ یعنی این دختر هم نقاش بود؟ یاد حرفای مرد مسئول نمایشگاه افتادم.. چه خبر از عکسا؟ عکاس.. این دختر عکاس بود و عکاس پروژه، دوست دختر مهراد بود..
چرا به من نگفته بود.. این دختر اینهمه وقت کجا بود.. اینهمه وقت که قلب من هر ثانیه به عشق مهراد تپیده بود کجا بود این دختر..
اِسین گفت
_خیلی خوشحال شدم از آشناییتون
و نشست روی صندلی پشت میز و مهراد رو هم کشید نشوند روی صندلی کناریش.. منم به زور، منم همینطوری گفتم که نمیدونم شنید یا نه..
دست مهراد توی دستش بود.. اون دستی که لمسش آرزوم بود.. دستی که روزها و هفته ها بود که فقط از دور نگاهش کرده بودم و حسرت یکبار لمسش و حس کردنش دلم رو سوزونده بود..
مهراد دید که دارم دستاشونو نگاه میکنم، سریع دستشو از دست دختره درآورد، دختره تعجب کرد و گفت
_مهراد خوشحال نشدی بعد از دوماه منو دیدی؟
مهراد گفت
_خوشحال شدم ولی باید قبل از اومدن خبر میدادی
اِسین خوشحالتر از این حرفا بود که با حرف مهراد حالش گرفته بشه، سرشو تکیه داد به بازوی مهراد و گفت
_خیلی دلم برات تنگ شده بود عزیز دلم خیلی
ای خدا به من توان بده که بتونم بشینم سر میز و عادی رفتار کنم، نمیشد برم توی خونه، نمیشد گرفته باشم، نمیشد زار بزنم..
ناچارا پا شدم رفتم طرف باربیکیو و پیمان
پیمان نگاهم کرد سعی کردم لبخند بزنم بهش
_کبابات حاضر نیستن؟
_چرا الان میارم
بوی ادکلن مهراد اومد، پشتم بود، پاهام لرزید، اومد کنارم وایساد.. نگاهش کردم چشماش پر از غم بود، انگار خجالت میکشید از من..
خواست چیزی بگه بهش فرصت ندادم و سریع رفتم سر میز.. عصبانی بودم از دستش.. دلم میخواست سرش داد بزنم..
خدا میدونه چطوری اون ناهار تموم شد و منی که عاشق کباب بودم یه لقمه به زور فرو دادم که شک نکنن به تغییر حالم..
۶۲)
بعد از ناهار تشکری کردم و گفتم کار مهمی دارم و باید با ایران تماس بگیرم و رفتم تو اتاق..
حالم انقدر بد بود که هر کاری کردم نتونستم برگردم پیششون.. فکر مهراد و اینهمه وقتی که باهم بودیم، و فکر اینکه اون مال کس دیگه ای بوده عذابم میداد..
انگار مهراد در عرض نیم ساعت آدم دیگه ای شده بود در نظرم..
تازه دیشب از ترسم براش گفته بودم.. تازه دیشب بهش گفته بودم که به ترسم غلبه میکنم و میمونم..
همش انگار خواب بود، انگار یه حباب بود که حالا اون دختر نوک انگشتشو زده بود بهش و حباب محو شده بود..
چقدر دلم خواست برگردم خونه.. برگردم تهران..
ولی مگه میشد، اگه مهراد میگفت چرا میری چی میگفتم، اصلا مگه مهراد به من حرفی زده بود؟ قولی داده بود؟ مگه من ازش پرسیده بودم کسی توی زندگیش هست یا نه.. نپرسیده بودم، پس هیچ حقی بهش نداشتم و نباید ناراحتیمو نشون میدادم..
پاشدم رفتم پیششون و معذرتخواهی کردم که اومدنم طول کشید
مهراد ناراحت و معذب بود، انگار مهراد همیشگی نبود، ما چطور اینقدر غریبه شده بودیم..
نگاهش نکردم.. مصرانه نگاهمو ازش دزدیدم، سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی حتی نیم نگاهی هم بهش نمیکردم..
با همه صحبت کردم، از اِسین راجع به عکسهاش سئوال کردم و اونم از اینکه باهم برای نمایشگاه کار میکنیم ابراز خوشحالی کرد، با مراد و پینار آشنا شدم و خیلی حرفهای دیگه که نمیفهمیدم چطوری جمله بندی میکنم، ولی مهرادو اصلا محل نمیذاشتم، نمیخواستم ببینمش و به خودم هم حق نمیدادم ولی دست خودم نبود..
به سحر کمک کردم وسایلو بردیم داخل آشپزخونه چون دیگه هوا داشت تاریک میشد.. توی آشپزخونه تنها بودم که دیدم مهراد اومد..
خواستم از کنارش رد بشم که با صدای خفه ای گفت
_خانم یگانه..
جواب ندادم، رفتم یه کابینتو باز کردم و الکی ظرفارو برداشتم، اومد پیشم بازم گفت
_خانم یگانه.. چرا جوابمو نمیدین؟
بدون نگاه بهش گفتم
_چیزی میخواین آقای راستین؟
سرشو آورد نزدیکتر بهم و آرومتر از قبل گفت
_چرا نگام نمیکنی؟
سرمو بلند کردم و عصبانی نگاه کردم توی چشماش.. چشمای قشنگش غمگین بود ولی من دلشکسته بودم.. سریع از کنارش رد شدم و رفتم توی سالن پیش بقیه و نشستم..
همه شون داشتن مشروب میخوردن به جز من و مهراد، منکه هیچوقت نمیخوردم مهراد هم در مقابل تعارف مراد بهش گفت که زخم معده داره و مشروبات الکلی نمیخوره.. اِسین همش خودشو به مهراد نزدیک میکرد ولی اون به بهانه ای خودشو کنار میکشید و دختره متعجب نگاهش میکرد، دختر لوسی نبود ولی معلوم بود دلش برای دوست پسرش تنگ شده و متعجبه از این رفتار مهراد..
حق هم داشت خدا میدونه قبل از رفتنش چقدر نزدیک بودن به هم که الان دختره با دیدن رفتار سرد مهراد اینقدر تعجب میکرد.. پاشدم رفتم تو اتاقم تا مهراد خان راحت باشن با دوست دخترشون..
تحمل دیدنش کنار دختر دیگه ای خارج از توانم بود، روی تخت دراز کشیدم و به شب ستاره بارون دشت فکر کردم..
شبی که نگاههای عسلی سبزش قلبمو بیشتر از همیشه لرزونده بود، به اسب سواریمون فکر کردم که کلاهمو از سرم کشیده بود، میدونستم موهامو دوست داره، وقتی موهامو باز میذاشتم نگاهش همش به موهام بود، با این فکر تصمیم گرفتم که همیشه موهامو ببندم و بستم..
باهاش لج کرده بودم عصبانی بودم کاری هم از دستم برنمیومد جز بی محلی کردن بهش، البته اگه اونم براش مهم بود..
دیگه از هیچی مطمئن نبودم، شاید عشقی هم که فکر میکردم توی چشمای مهراد دیدم فقط توهم من بوده و با اون خیال دلمو خوش کرده بودم..
بعد از این چطور میخواستم تو خونه مهراد بمونم، حتما اِسین بعد از این همش میومد و میرفت، شایدم شب میموند و میرفت تو اتاق مهراد باهم میخوابیدن، ای خدااا، من نمیتونستم تحمل کنم از غصه دق میکردم..
تازه شش تا تابلو مونده بود و من اینهمه مدت چطور میتونستم اونارو باهم ببینم و دم نزنم..
سردرد گرفته بودم و احتیاج به مسکن داشتم ولی نمیخواستم از کسی بخوام و بدونن که سرم درد میکنه، نمیخواستم مهراد بفهمه داغونم..
رفتم پایین، یه قهوه و هوای تمیز بیرون میتونست سردردمو کمتر کنه
مهراد پیش اِسین نشسته بود و داشتن حرف میزدن بقیه هم مشغول صحبت بودن، چقدر تنها و غریب بودم بینشون..
من اینجا چیکار میکردم، مثل بچه ای که مادرشو گم کرده باشه سرگردون و بی پناه بودم، همراهی و حمایت و پناه مهرادو چند ساعتی بود که از دست داده بودم..
تا اومدم پایین مهراد خیره شد بهم ولی من نگاهمو سریع ازش گرفتم و با لبخندی به بقیه که داشتن نگاهم میکردن گفتم که میخوام قهوه درست کنم کسی میخواد، گفتن نه و تشکر کردن چون مشروب خورده بودن و نمیخواستن با قهوه بپروننش
رفتم تو آشپزخونه و قهوه رو برداشتم ریختم توی قهوه جوش که دیدم مهراد اومد، با همون صدای گرفته گفت
_حالتون خوبه خانم یگانه؟
نگاش نکردم و سرد گفتم
_باید بد باشم؟
_پس چرا همش میرید تو اتاق؟
_با کریمی کار دارم مشکلی پیش اومده باید حل میکردم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.