۱۵)
انگار نه انگار که اون راستین بداخلاق و سرد همین مرد بود..
لبخند خفیفی زدم و یه دونه شکلات برداشتم
کمی بعد گفت
_خوب؟
سرمو سئوالی تکون دادم که چی خوب
گفت
_وقتتون تموم شد
نمیتونستم تابلو رو از دست بدم گفتم
_قبوله
نفسی کشید و دستاشو قفل کرد به هم و فقط گفت
_خوبه
انگار عادت نداشت احساسش رو با جملات بلند بیان کنه، شایدم خودش نمیخواست..
گفت
_میدونستم اون دختر سرسختی که مثل یه پلنگ وحشی وارد اتاقم شد و میخواست منو بکشه به این راحتیا از خواسته ش دست نمیکشه
_اون تابلو برای بابام خیلی عزیزه آقای راستین.. زندگی به من یاد داده که یادگاری ها تنها چیزی هستن که بعد از رفتن عزیزانتون براتون میمونن و با گذشت زمان باارزش تر هم میشن، چون رفته رفته بیشتر دلتنگ اونیکه رفته میشی و دنبال چیزی میگردی که مربوط به اون باشه و بهش پناه ببری، حتی اگه یه شیء بی جان باشه
میدونستم که اونطور که داره عمیق نگاهم میکنه غبار غمی که اومده به چشمام رو میبینه.. نخواستم توی اون حال بمونم و سریع گفتم
_من فردا برمیگردم تهران و دو روز بعد همینجام تا کارم رو شروع کنم، ولی باید کمی از شرایط کارو بدونم
_خانم یگانه من تابلوهای شما رو برای نمایشگاهی میخوام که قراره سه ماه دیگه برگزار بشه
با خنده گفتم
_اگه نمایشگاه کارای خودتونه میخواین تقلب کنین و تابلوهای منو به اسم خودتون جا بزنین؟
با لبخندی گفت
_نه نمایشگاه کارای خودم نیست، به وقتش میگم بهتون
_باشه، رئیس شمایین
با همون لبخند گفت
_فردا پروازتون چه ساعتیه؟
_۱۰ صبح
_تابلو رو کی بدم بهتون؟
_وقتی ده تا تابلو رو براتون کشیدم
خندید و گفت
_شما فردا تابلو رو میبرین برای پدرتون
_نه این درست نیست
_چرا؟
_اگه برنگشتم چی؟
_شما شخصیت والایی دارین، به من کلک نمیزنین
دیگه رسما داشتیم میخندیدیم و شوخی میکردیم، به توافق رسیده بودیم و مشکلی نمونده بود..
چندتا شکلات داد دستم و خودشم دو تا برداشت و شروع کرد به باز کردنش..
همونطور که داشتیم شکلات میخوردیم و گاهی هم مچ همدیگه رو موقع نگاه کردن دزدکی به همدیگه می گرفتیم، با نگاه خاصی زل زد بهم و گفت
_اسم کوچیکتون چیه خانم یگانه؟
جالب بود که هنوز اسم همو نمیدونستیم و به اصطلاح قرارداد همکاری بسته بودیم
گفتم
_نفس
بدون حرف همونطوری چند ثانیه نگاهش توی چشمام موند و بعد سریع سرشو انداخت پایین و کاغذ سیاه رنگ شکلاتو توی دستش تا زد..
چقدر دلم خواست بپرسم اسم شما چیه، ولی نتونستم.. سرشو آورد بالا و نگاهم کرد
_منم مهرادم
ای جااانم.. مهراد.. دلم برای اسمش هم ضعف رفت، چقدر بهش میومد.. با اون صدای خاصش با اون قد سروِش، با اون چشمای خمار و موهای پریشونش اسم مهراد خیلی بهش میومد.. اصلا یه پک کامل بود.. سفارشیِ لامصب..
۱۶)
معامله مون تموم شده بود و دیگه بهانه ای نداشتم که بمونم دفترش، ناخواسته بلند شدم و گفتم
_پس من دیگه برم
اونم بلند شد انگار خواست چیزی بگه ولی نگفت و قورتش داد آروم گفت
_باشه
_مطمئنید که نمیخواید یه قرارداد بنویسیم و من امضا کنم؟
با لبخند کمرنگی گفت
_نه، نیازی نیست من میدونم به کی اعتماد کنم و به کی نکنم
با لبخند رضایتی دستمو بردم جلو و گفتم
_ازتون ممنونم آقای راستین معامله خوبی بود، میدونم که انسان درونتون به خاطر پدرم به من لطف کرد و شما منفعت چندانی از این معامله عایدتون نمیشه
دستمو گرفت توی دستش و آروم فشار داد و با نگاه گرمی گفت
_اینقدر مطمئن نباشید
و دستمو ول کرد.. دیگه باید میرفتم کار تموم شده بود
گفتم
_بازم ممنون و خداحافظ تا چهارشنبه که برمیگردم
_قرار بود تابلو رو بدم بهتون
_اوه درسته فراموش کردم
خندید و گفت
_چی باعث شده اصل کاری رو فراموش کنید؟
لعنتی انگار میدونست چطور دل و دینمو برده و احتمالا عادت داشت به خنگ بازی دخترای مقابلش که تحت تاثیر جذابیت بینظیرش گیج میزدن..
سعی کردم بی تفاوت باشم که نفهمه زده به خال و گفتم
_قبول کنید ماراتون سختی بود که بعد از سه سال جستجوی تابلو بالاخره امروز اینجا تموم شد و من حق دارم که کمی هیجانزده و حواس پرت باشم
_درسته
چه مارموزی بودم، حواس پرتی هامو که کاملا اثر خودش بود گذاشته بودم به حساب هیجان رسیدن به تابلو و اونم بیخبر از همه جا باور کرده بود..
گفت
_من فردا صبح تابلو رو براتون میارم فرودگاه
_پس خودتون نیایید اینطوری من بیشتر شرمنده میشم با کسی بفرستید
_نه خودم میام که اگه برای خروج تابلو مشکلی بود کمکتون کنم
_متشکرم
_خواهش میکنم خانم
تا خواستم خداحافظی کنم و خارج بشم از اتاقش، دیدم رفت طرف میزش سویچش رو برداشت و گفت
_چند لحظه منتظر باشید لطفا
و رفت داخل اتاقی که گوشه دفترش بود و کمی بعد در حالیکه کتش رو پوشیده بود و کیف چرمی شیکی دستش بود برگشت..
دیدنش با کت و شلوار هوش از سرم برد.. اصلا مردای قدبلند وقتی کت و شلوار میپوشن حتی اگه خوشقیافه هم نباشن بازم خوش تیپ و جذاب میشن چه برسه به ایشون که با اون کت و شلوار تیره و کیپ تنش، تو خوش هیکلی و جذابیت به مانکنای ایتالیایی گفته بود برید کنار باد بیاد..
ماتش بودم که اومد طرفم و نسیمی از بوی خوشش زد بهم..
_من میرسونمتون
با حرفش به خودم اومدم و سریع گفتم
_نه خودم همونطوری که اومده بودم همونطوریم میرم
با لبخند گفت
_وقتی میومدین من نمیشناختمتون و غریبه بودیم ولی الان همکاریم و من مردی نیستم که همکارم رو که از قضا خانم زیبایی هم هستند توی یه شهر غریب تنها ول کنم
آخ که من فدای اون غیرتت و اون خانم زیبا گفتنت بشم که قند تو دلم آب کردی.. خندیدم و گفتم
_ممنونم جناب جنتلمن پس بریم
_بریم
درو باز کرد برام و بعد از من خارج شد، به منشیش به ترکی گفت اگه کسی با من کاری داشت بگو با پیمان تماس بگیره
سوار آسانسور شدیم و دکمه پارکینگ رو زد، به در و دیوار آسانسور نگاه کردم و با لبخند گفتم
_وقتی سوار این آسانسور میشدم که بیام بالا ابدا فکر نمیکردم چنین معامله ای بشه فکر میکردم با پیشنهاد مبلغ کلفتی راضیتون میکنم و چند صد میلیونی پیاده میشم اون بالا
به کلفت گفتنم و لحنم خندید و گفت
_متولد چه ماهی هستین؟
متعجب گفتم
_چطور؟
_آخه رفتار و گفتار متناقضی دارین، از وقتی دیدمتون انگار به جای یه نفر دارم با دو سه نفر حرف میزنم چند شخصیتی هستین
راست میگفت من دقیقا چندشخصیتی بودم و نمونه بارز برج تولدم بودم، متولد خرداد.. و متولد برج جوزا دو شخصیتی و حتی سه چهار شخصیتی میتونست باشه.. گفتم
_حق با شماست دقیقا همینطوره من متولد…..
حرفمو سریع قطع کرد و گفت
_بذارید من حدس بزنم
با لبخند منتظر حدسش شدم که گفت
_خرداد؟
گفتم
_شما خیلی تیز و باهوشین
خندیدیم و گفت
_آخه یه دوستی دارم که اونم خردادیه و یه آدم متشخص و جدی، یه آدم شوخ و پرچونه، یه آدم غمگین و کم حرف و فیلسوف، یه آدم با یه بشکن در حال رقص، یه آدم عاشق موسیقی کلاسیک، یه آدم عاشق آهنگای جواد یساری و چندتا آدم متفاوت دیگه درونش زندگی میکنن
اینارو با خنده میگفت و من هم که انگار داره منو تعریف میکنه بهش میخندیدم گفتم
_اینکه منم
_میدونم.. آدم با شما خسته نمیشه، بخاطر تنوع شخصیتی تون، ولی گاهی به مرز جنون میرسونید آدمو
_انکار نمیکنم
و یه چشمک شیطون زدم..
رسیده بودیم به ماشینش، بنز شاسی بلند مشکی و آخرین مدلی داشت درو برام باز کرد و نشستم، خودشم پشت رل نشست و حرکت کرد..
ماشینش پر بود از بوی خودش، عطر تلخ و شدیدا خوشبویی که معلوم بود از اون ادکلنهاییه که دست هرکسی نیست..
راه که افتادیم اسم هتلم رو پرسید و متمایل شد به سمت آدرسی که گفتم.. حرفی نمیزدیم و اون رانندگی میکرد و من بیرونو نگاه میکردم که گفت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۳.۳ / ۵. شمارش آرا ۳
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام به خانم نویسنده جوان یا شایدم نوجوان
به گمونم مبلغ هنگفت صحیح تر باشه تا مبلغ کلفت البته تا جایی که شنیدم ، یه نظر دیگهام اینکه یکم تو بکار بردن توصیفات زیاده روی شده که اگرم یخورده کمتر باشه و به ابعاد دیگه داستان پرداخته بشه بهتره …ولی بازم خسته نباشید و موفق و پیروز باشید (:
صرفا اگر بخوام با تجربه ای که دارم این رمان رو نقد کنم ، باید بگم که این رمان قلم نسبتا قوی داره بخاطر توصیف ها آدم خوب می تونه موقعیت و شخصیت ها رو توی ذهنش مجسم کنه اما هیچ وقت و هیچ وقت بازم تاکید می کنم هیچ وقت هیچ اثری نیست که بدون نقص باشه و منتقد خوب کسی هست که بتونه سه تا ویژگی ( حداقل ) منفی و سه تا ویژگی مثبت رو بهش اشاره بکنه. نکته ای که این رمان رو ضعیف کرده ، کلیشه ای بودن اونه شاید موضوع آشنایی متفاوت باشه اما سبک و توصیفات کلیشه ای و تکراری هستن.
از این نکته که بگذریم ، پایان این رمان کاملا قابل حدس هست و توصیفات هیچ شک و شبه ای در قابل حدس بودن بجا نمیذاره.
باز هم میگم قلم داستان ملموس و قابل لمس هست و این نکته ی مثبت امیدوارم تا پایان رمان ادامه دار باشه.
من نظرم رو گفتم تا در پیشرفت شما کمک کنم لطفا بدون تعصب نظرم رو بخونید. متشکرم.
رمانت عالیه عالی
کاشکی روزی دو سه پارت بود