دو زن خیره من می مانند. و من با دهان باز مانده میپرسم:
-اینجا چه خبره؟!
دو زن نگاهی باهم رد و بدل می کنند و بعد یکهو هردو می خندند. در مقابل اخم میکنم و بابا نفسم دارد بند می آید آخر! از دهانم میپرد:
-چِتونه؟!!
انقدر عصبانی و متعجب میگویم که خنده شان جمع میشود. زن جوانتر، آرام میگوید:
-ترسیدی؟
آن یکی میپرسد:
-نترسیدی؟
گیج و عصبی میپرسم:
-از چی؟!
پسربچه میگوید:
-از آقا بهادر!
نمی دانم چرا یک صورت شرور، با چشمهای سیاه، و یک پای چشمِ کبود جلوی چشمم می آید. ترس که چه عرض کنم، تن و بدنم از درون مثل بید میلرزد. اما با اخم رو به هردو زن میگویم:
-کی باشن آقا بهادر؟
هرسه در سکوت خیره من می مانند. و چند ثانیه ی بعد، در یک لحظه نگاه هرسه بالا کشیده میشود. بالا، یعنی پشتِ سرِ من! حسی به من میگوید که به کسی نگاه میکنند…قطعا!
تیره ی کمرم میلرزد. نکند آن مرد با آن خروسش پشت سرم باشد؟! وای چرا یکهو یخ زدم؟!
برنمی گردم. خود را هم از دسته نمی اندازم و دختری نیستم که گزک دست کسی بدهم.
محکم میگویم:
-نکنه آقای همسایه بالایی رو میگید که با احترام بهم خوش آمد گفت؟ چه دلیلی واسه ترس از ایشون هست اونوقت؟!
هیچی!!
صدای پوزخندی از پشت سرم میشنوم. دروغ دارد حناق میشود در گلویم! به هم میریزم و تند میگویم:
-اصلا هرکی باشن. اگه کنجکاویتون تموم شده، اجازه بدید من رد شم برم.
چشم میگیرم. از کنارشان با آن چشمهای وق زده شان رد میشوم. اصلا…به پشت سرم نگاه نمیکنم و با نگاهی مستقیم به روبرو، از پله ها پایین می آیم. هرآن ممکن است پخش زمین بشوم، ولی انقدر پررو هستم که حتی قدم تند نمیکنم!
وقتی به حیاط میرسم، تازه نفس حبس شده ام را با شدت بیرون میفرستم. عجیب خانه ایست، این خانه و آدمهایش.
باید احساس خطر بکنم. باید درمورد حرفهای آن مرد و نوع نگاهش بیشتر فکر کنم. و به حرفهای عجیب دو زنِ همسایه. باید…بترسم!
اما آخر چه حیاط زیبایی! چه حوضی..چه خرمالوهایی..چه تختی..چه صفایی!
نیشم می رود که باز بشود، اما تصور چشمها و مدل نگاهِ آن مرد، من را به خود می آورد. نباید این زیبایی ها فکرم را منحرف کنند. از نگاه کردن به حیاط دل میکَنم و بیرون میزنم. اما دیدن کوچه ی باصفا پاهایم را سست تر میکند. آخر چرا انقدر زیباست؟!
این خانه در انتهای کوچه بن بست قرار دارد. یک کوچه با بافت تقریبا قدیمی. و درختهایی بلند که در ردیف روبرو قرار دارند. صدای جوی می آید، درست از زیر درختان. درختهایی که در این فصل، برگهای سبز و زرد را باهم دارند. دیوار روبرو خالی از خانه است. کلا کوچه فقط یک طرفش خانه است و طرف دیگر درخت. این خانه آخرین خانه ی این کوچه است.
با نگاهی که به هر سو کشیده می شود، قدم برمی دارم. انگار در بهشت راه می روم. در یک صبح آفتابی که نور خورشید از بین درختها می تابد و هوا خنک است و دیگر نیشم بسته نمی شود. تا سرِ کوچه را پیاده راه می روم و وقتی به انتها می رسم، حسرت می خورم. چه زود تمام شد!
با دیدن ماشین اسنپ که منتظرم است، نگاهی به کوچه می اندازم و از این زاویه مثلِ نقاشی می ماند. اسمِ کوچه، بهادر است! با دیدن اسمِ کوچه تمامِ آن حالِ خوبی که گرفته ام، به یکباره پر می کشد. این اسم، همانی نبود که آن پسربچه گفت؟! چرا دیگر!
بازهم دو چشم سیاه و پرتهدید جلوی چشمم راه می گیرد. چرا اسم این کوچه به این قشنگی، باید بهادر باشد؟! واقعا قحطی اسم بود؟
با حواسپرتی سوار ماشین اسنپ می شوم. و تمام فکرم به هم ریخته است.
حتی وقتی که پا به دانشگاه میگذارم. حتی وقتی که کلاسهایم را پیدا می کنم. حتی وقتی استاد موقع حضور و غیاب اسمم را صدا میزند:
-حوریه بهشتی؟
لعنت! این یکی آخر مرا میکُشد!
دستم را بالا می گیرم:
-استاد…
نگاه همه به یکباره به سمتم می چرخد. که ببینند این حوریه بهشتی کیست؟! حتی نگاه استاد هم یک جوری ست که هم متعجب است، هم انگار به سختی خنده اش را فرو می دهد!
صورتم از حرص و خجالت جمع میشود و لبخند ملیحی روی لب می آورم. و خیره به استاد، همه را مخاطب قرار می دهم:
-ایرادی هست؟!
یکی از پسرها نمیتواند جلوی خود را بگیرد و میپرسد:
-جداً حوریِ بهشتی؟!
هرآن ممکن است کلاس منفجر شود. اما بمیرم هم نمیگذارم! رو به پسر تاکید میکنم:
-حوریه…بهشتی! البته اسمم مستعارم حورا ست. حورا بهشتی. مشکل حل شد؟!
پسر خنده اش را فرو میدهد و میگوید:
-بله حله!
صدای ریز خنده ها به گوشم می رسد. رو به استاد میکنم و خیره نگاهش می کنم تا کلاس به هوا نرفته! استاد که مردِ جوانی ست، پلکی میزند و بالاخره اسم بعدی را می خواند. و کلاس منفجر نمیشود!
یک چیزی این وسط بود که توجهم را جلب کرد. چه چیزی؟!
گندش بزنند این حواسپرتی را که از صبح و با دیدنِ آن آدم گریبان گیرم شده است.
و حتی وقتی که سرِ کلاس نشسته ام و نگاهم به دهان استاد است. حتی وقتی که یادداشت برداری می کنم. حتی وقتی که با چندتا از بچه های کلاس آشنا می شوم. حتی وقتی که…نگاهِ گاه و بیگاه و گذرای چند پسر را روی خود حس می کنم. به خاطر اسم و فامیلم…یا ظاهرم؟! امیدوار باشم؟
حتی وقتی که کلاسم تمام می شود. و حتی وقتی که…متوجه می شوم یک دانشجو…سوای همه ی دختر و پسرهایی که در کلاس قرار دارند، وجود دارد! بالاخره فهمیدم. همین بود که توجهم را جلب کرد!
درست در ردیف من نشسته است. یکی دو صندلی آن طرف تر. چرا که حتی یکبار هم نگاهم نکرد! حتی وقتی اسمم خوانده شد و همه روی من زوم شده بودند.
و با تمام شدنِ کلاس، بدون نیم نگاهی به من یا کس دیگری، همراه استاد از کلاس بیرون می رود. لحظه ای مبهوت می شوم. چه زیبا نگاه نمیکرد!!
دستِ خودم نیست. نگاه نکردن ها بیشتر جذبم می کند، تا نگاهها و متلک ها و تیکه انداختن ها و ابراز آشنایی و دوستی ها! خب نگاه کردن را که همه بلدند. آن نگاه نکردنه است که میتواند متفاوت و خاص باشد و البرز… تندیس نگاه نکردن و اسطوره ی بی محلی ها، چرا انقدر خودش را خراب کرد؟! حیف باشد!
اما…
حالا هیچ چیز فکرم را به خود اختصاص نمی دهد، جز گونه ی خاص و عجیبی به اسم بهادر!
برخورد مردی به اسمِ بهادر، با خروسی که در آغوش داشت و اسمش…چه بود؟! چنگیز؟! فکر میکنم. بهادر و چنگیز به شدت ذهنم را به هم ریخته و تمرکز را از من گرفته است. همسایه ام؟! حتی فکرش هم تن میلرزاند و آخر خدا این آدم با این مدل و فرمش، چرا همسایه من؟!
همراه با سه دختری که با آنها دوست شده ام، به بوفه دانشگاه می رویم. پشت میزی مینشینیم و قهوه میخوریم. پا روی پا انداخته و نگاهم مستقیم به لبخندِ یکی از دخترها ست که دارد حرف می زند. و در همان حال، نگاه ها را دریافت می کنم. شق و رق می مانم و من صبح به خودم تافت زده ام! دستم به سمت مو و مقنعه ام نمی رود و این کار ضعف است برای یک دختر باکلاس و زیبا!
خدا این کارشناس های زیبایی را از ما نگیرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوب بود،
ایشالا ک بسوی نازی و دلارای نرود
خبر دارممممم برات
فاطی هستی
بیا روبیک