هردو در سکوت و بُهت نگاهم میکنند. فکر میکنم دیگر توضیح بیشتر از این جایز نباشد… آن هم این وقت شب! بلند میشوم و با برداشتن چمدان، به سمت اتاقم میروم.
-شب بخیر!
و در را به روی نگاه مات و مبهوتشان می بندم. حالا توی مشهد هستم… توی اتاق خودم!
چمدان را وسط اتاق رها میکنم و نفس بلند و آسوده و کمی لرزانی میکشم! دو دستم را از هم باز میکنم و کش و قوسی به بدنِ خسته ام میدهم. دلم یک خواب عمیق میخواهد… آنقدر عمیق که تمام فکر و استرس و ناراحتی و حرص خوردنهای این چند ماه را بشورد و ببرد!
لباسهایم را درمی آورم و با یک تاپ و شلوارکِ سوپر نخِ ماه و ستاره، خود را روی تخت رها میکنم. طاق باز… خیره به سقف… با دستانی که از هم بازند… و اما بجای دیدنِ سقف، صورتِ درب و داغونی میبینم که به شدت عصبانی است!
و یک چشمِ باد کرده و بسته شده و… یک چشمِ باز و براق و وحشی… که یک نگاهِ غضبناک و پرکینه دارد و به خونم تشنه است!
چشم می بندم… واضح تر می بینم! تازه صدایش را هم میشنوم که میگوید: ” یکی وایساده و منتظره… بیفتم زمین و تماشا کنه! خوبه خوشگله؟ خوشِت میاد؟!! ”
هوف بازهم آن حس مسخره! چیزی که از وسط قفسه ی سینه ام تیر میکشد و تا گلویم را درگیر میکند. سپس… چشمهایم!
چشمهای بسته ام میسوزد، اما لبخند تمام صورتم را میپوشاند. بُردی بهتر از این در زندگی ام نمیتوانست وجود داشته باشد. چرا چشمهایم مسخره بازی درمی آورند؟!!
خب… به هدفم رسیدم… شکست بهادر را با چشمهای خودم دیدم… غافلگیرش کردم… حواسش را پرت کردم… غرورم را پس گرفتم… به حال و روزش خندیدم… حس و حالش را مسخره کردم… تمامش کردم… جمع کردم… آمدم… بی خداحافظی… بی خبر… و دیگر قرار نیست… ببینمش!
دیگر قرار نیست برگردم… آن کوچه… آن حیاط و ساختمان… آن واحد… آن تراس… و آن همسایه… دیگر تمام شد!
گفت تمام؟! گفتم تمام… گفت تمام… و… تمام شد!
خنده ام صدادار میشود. لااقل خوب تمام شد، نه؟! به نفع من تمام شد… طبق برنامه های من تمام شد… با بُرد من تمام شد… خوب شد، نه؟!
نمیدانم چقدر چشم بسته، توی همان حالت مانده ام که پیامی صدای تلفنم را درمی آورد. قلبم به طرز آشکاری تیر میکشد. چشمانم را بیشتر میفشارم… و این قطره ای که رفت لای موهایم گم شد، از خوشحالی بود دیگر!
لب میفشارم… این گلوله ای هم که در گلویم سنگ شده، از ذوق بیش از حد است به جانِ خودِ بها جانِ… بد!
و من بی اهمیت ترینم… فقط این خیزِ یکهویی که برمیدارم و به سمت کیفم حمله میکنم، به خاطر تکمیل این حال خوب است… که شاید بهادر، خبری از خودِ حال خرابش داده باشد و حالم را بهتر کند! آن وقت بنشینم و تا صبح هی شادی کنم… با اشک و خنده!!
که خودش است… خودِ “بها”!
-امشبه رو اینجا موندنی شدم، به لطف ضربه ی کاری از رفیق! امشبه رو حال کن و خوش باش، تا بیام واسه تسویه حساب…
تکخندِ عجیبی لبهایم را میکشد. هنوز نفهمیده که آمده ام… هنوز نمیداند که این ضربه، تسویه حساب بود… و تمام شد!
میخواهم اهمیت ندهم، اما اینطوری که نمیشود. بنده خدا توی بیمارستان است و دلگرم و امیدوار، که قرار است بیاید و با من تسویه حساب کند. گناه دارد با آن وضعیت بیخواب هم بشود و بنشیند فکر کند و نقشه بچیند!
با دلسوزیِ تمام سعی میکنم اوی بیچاره ی رودست خورده را از توهّم و رویاپردازی دربیاورم!
-باشه… منم یه لنگه پا وایسادم تا تو بیای!
با چند ایموجی خنده و مسخره پیام را برایش میفرستم. ایموجی هایی که خنده ی بلند و کرکننده از سر و رویشان میبارد!!
-آره بخند… تا میتونی، امشب بخند… میدونی که من عاشق خنده هات با اون لبای خوردنیت هستم! فردام من این خنده رو میخوام ببینم… جون، فقط ببینم!
چینی به بینی ام میدهم و توی این وضعیت هم از رو نمی افتد! هرچند، خوش میگذرد… با بهای شکست خورده ی داغون، عجیب امشب خوش میگذرد!
-توام تا میتونی امشب استراحت کن… به فکر فردا نباش، چون انتظار واسه ادامه ی بازی ای که تموم شده، خریت محضه! خر نباش بهای عزیز، راحت بگیر بخواب…
نمیدانم چه حسی از پیامم میگیرد، که به چند ثانیه نکشیده، جواب میدهد:
-منو خر تر از این نکن حوری… خرِ درون من از اون خرای جفتک بندازه که رَم کنه فقط باید طرفو به گ… بده تا آروم شه!
اوف چه حرصی هم میخورد با آن وضع وخیمش… به خدا برایش خوب نیست! طفلکی با این همه فشاری که به خود می آورد، به فردا نمیرسد. بهتر نیست همین امشب آرامَش کنم؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه امشب پارت بدین؟؟؟پلیزززززز
وایییی توروخدا ی پارتم بده ببینیم میگه یانه
فقط میشه بگی عالی