چند ثانیه ای سکوت میکند و سپس با خنده میگوید:
-امیدوارم اینطور نباشه عمو جان!
تعارف است دیگر… دست خودش نیست، مهربان است! عجیب غریب مهربان است!!
-امیدوار نباشید عمو جان… ممنون! ببخشید بی خبر و بی خداحافظی اومدم، اما تصمیمم رو گرفتم و دیگه ریسک نمیکنم به اون خونه برگردم و با اون آقای لات و درنده همسایه بشم…
میخندد، اما انگار ته صدایش کمی حرص دارد، وقتی میگوید:
-ای از دست این بچه لات… خدا میدونه کِی قراره سر به راه بشه و دست از این دیوونه بازیاش برداره… آبرو واسه پدر و مادرش نذاشته…
پوزخندی میزنم:
-این یتیم پدر مادرم داره؟! والا به نظر بی کس و کار میاد… اگر سایه ی پدر و مادر بالاسرش بود که این نمیشد!
عمو منصور سکوت میکند و من با خنده ی مسخره ای میگویم:
-یتیم چه ی بی کس و کار!
عمو منصور با ثانیه ای مکث میگوید:
-اینطوری نگو عمو جان… پدر و مادر چه گناهی کردن که یه بچه، ناخلف از آب درمیاد؟!
حالا بنشینم و در این مورد مسخره بحث کنم؟!
-بالاخره تربیتش مشکل داره دیگه عمو… بی تربیته!
-حالا اونقدرام بچه ی بدی نیست حوریا جان… بی تربیت که نیست، فقط یکم شلوغ و بیقراره!
با حرص و تعجب میگویم:
-بیقرار؟! عمو جون فکر کنم دارید طرفداری میکنید ازش!
-نه والله عمو… من که میدونم یه تخته ی این بچه… نکن… کمه!! اما…
و انگار گوشی را از خود دور میکند و آرام میگوید:
-بذار دارم حرف میزنم عه!!
با تعجب میپرسم:
-جان؟!!
ثانیه ای بعد میگوید:
-آره داشتم میگفتم… این یتیم مونده رو ولش کن… تا زن نگیره، عاقل نمیشه که نمیشه! حالا کِی برمیگردی عمو جان؟!
حیرت زده میخندم و چرخی دور خود میزنم:
-عمو جان من همسایه ی اون یتیم نمیشم!
با صدای آرامی میگوید:
-ای بابا!! من میگم یتیم، اینم میگه یتیم!
عجبا! تا میخواهم جوابش را بدهم، میگوید:
-شاید دلت تنگ شد و برگشتی!
اخمی میکنم و بدم می آید و میپرسم:
-دلم واسه کی تنگ شد اونوقت؟!
ثانیه ای مکث میکند و بعد میگوید:
-خونه؟ واسه خونه ت! شاید واسه اینجا دلت تنگ شد و خواستی برگردی… هیچ وقت نگو هیچ وقت!
خنده ام میگیرد و البته… دلم که تنگ میشود! خب… دلتنگی به جهنم!!
-یعنی هرگز نگم هرگز…
-ها همون… نگو دخترم… ما تازه میخواستیم بیشتر باهم آشنا بشیم حوریا جان!
چشم در حدقه میچرخانم و میگویم:
-حورا هستم عمو جان، حورا!
با مکث میگوید:
-خوشبختم دخترم… منم منصور هستم… منصورِ جواهری! چی بود؟ آهان… حوریه بهشتی؟!! به به… چه اسم و فامیل قشنگی… الحق که برازنده ته حوریه جان… بنازم به سلیقه ی سجاد!
نمیدانم به کدام قسمت جملاتش توجه کنم… از کدام حیرت کنم… خنده ام بگیرد… حرصم بگیرد… چه میگوید این مرد؟! دستم انداخته؟!!
-من متوجه نمیشم…
سرخوشانه میگوید:
-میشی میشی… کم کم متوجه میشی که رو چشمِ ما جا داری دخترم… دختر آقا سجاد جواهره… منم یه پسر دارم عینَهو خودت، عتیقه!!
بهت زده سر جایم می مانم. بوهای جدیدی به مشام میرسد… منِ جواهر و پسرِ عتیقه اش؟!
-یعنی چی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه هفته منتظر وایسی واسه چس مثقال پارت
شاید بهادر پسرش باشه
اونم ک منصور بهش ب اونور خط گفت نکن شاید بها باشه
خب این که دیگه معلومه پسر خودشه😂😂
فاطمه جان شب یلدا عیدی نداره؟