نگاهم میچرخد و دانه دانه شان را رصد میکند. ماشالله همه شان خوش بر و رو و خوشتیپ و با کلاس اند. چه دو دختر جوان، و چه دو مرد جوان. ژن خوب که میگویند یعنی همین!
هنوز به دنبال کشف آقای خواستگاری هستم که دلش را برده ام که صدایی مهیب، روی تمام پیکره ی پنجاه و پنج کیلویی ام آوار میشود.
-یاالله….یاالله!!
احساس میکنم دیگر قلب ندارم! مغز هم ندارم. چشم و زبان و اعضا و جوارح دیگرم را هم از دست میدهم.
-بفرمایید خواهش میکنم…
صدای مامان است. و نگاهِ من به درِ باز و وقتی که او در چهارچوب در سالن ظاهر میشود، حالا دیگر روح و جانی هم ندارم! مُرده ام؟! خواب است؟! کابوس؟!! الان بیدار میشوم حتما… الان… الان… صبر…
نگاه تیزش را به من میدهد و کجخندی کنج لبش دارد. بیدار نمیشوم؟! چقدر واقعی! یکی مرا بگیرد که همین حالا پهنِ زمین میشوم.
-سلام عرض شد آبجی!
سرم گیج میرود. نه… نه… ابوالفضل العباس به دادم برس!!
سوره به دادم میرسد. بازویم را میگیرد و آرام میگوید:
-جناب خواستگارو باش!
حواسم به خنده اش نیست و زیرِ لب میگویم:
-اشهدُ ان لااله الا الله!
متعجب خیره ام میشود. رنگم قطعا مثل گچ دیوار سفید شده و نگاهم به چشمهای پر شرّ و شرارت اوست که با آن کبودیِ بزرگ و آن دماغِ ناکار شده و آن گوشه ی لبش که هنوز پارگی اش توی چشم میزند، عجیب رعب آور است. پشم ها درست از فرق سر، تا انگشت پا مور مور میشود.
-اشهد انّ محمدً…
-ساکت حوری چی میگی؟!
حتی توان ندارم یکی توی دهان سوری بزنم که انقدر نقطه ضعفم را انگولک نکند. یعنی حواسم جز عزرائیل به چیز دیگری نیست و باید اشهدم را کامل کنم؟!
جناب نزدیک میشود و من قفل آن چشمهایی هستم که کینه و انتقام ازشان میبارد. با هر قدمش یک دور سکته را رد میکنم.
روبرویم می ایستد و با لبخند پر کینه و پیروزمندانه ای میگوید:
-مشتاق دیدار حوریه خانوم!
لب و دهانم به لرزه می افتد. شنیدن اسمم از زبان او یعنی فاتحه!
-اشهدو انّ…
سوری سقلمه ای به پهلویم میزند و لالم میکند!
زیر نگاه پرحرص و کینه اش، سرم را با دست میگیرم و ناله میکنم:
-وای من حالم خوب نیست…فشارم رفته زیر صفر…احساس غش کردن دارم!
کجخندی میزند. چشم میبندم که نبینم. سوره بازویم را میگیرد و آرام و خجالت زده میگوید:
-چته حورا؟!
چشم میفشارم و منتظر میشوم که از کابوس بیرون بیایم. اما صدای او را میشنوم:
-چی شد عروس خانوم؟ دیدنم هوش از سرت پروند؟! عروس خانوم همون اول کاری داره غش میکنه واسه شاه دوماد…
چشمهایم فورا باز میشود. آخر دیدنِ چیِ این بشر غش کردن دارد؟! با آن لحن لاتی و تو گلویی اش!
-من؟!! واسه تو؟! آدم قحطیه؟!!
سوره هینی میکشد و از خجالت زیاد نیشگونی از پهلویم میگیرد:
-عزیزم حالت خوب نیست انگار…
آخی میکنم و به سوره میپرم:
-این چه وضع نیشگون گرفتنه؟! یکم محکمتر بگیر از خواب بیدار شم.
سپس ناله سر میدهم:
– دارم کابوس میبینم. یکی اینو از جلو چشمای من محو کنه…
صدای پوزخندِ او را میشنوم. نگاهش که میکنم، میبینم ابروهای پُرِ مردِ اُزگل روبرویم بالا رفته و میگوید:
-آخ حوریه…حوریه…به مولا تو بیداری داری کابوس میبینی…
یا قمر بنی هاشم! راست میگوید… کابوس…
-اصلا تو اینجا…چیکار داری؟!
صدایم ضعیف و شکست خورده است، برعکس او که پیروزمندانه میگوید:
-معلوم نیست؟ اومدم بستونمت حوریه!
دقیقا با همین جمله جانم را میگیرد!
سوره نمیتواند جلوی خنده ی ریزش را بگیرد و میگوید:
-مبارکه!
حدس زد؟! نمی دانم… مرد دست روی سینه اش میگذارد و میگوید:
-مخلصیم آبجی خانوم…بفرما تا ما دو کفتر عاشقم یه اختلاطی بکنیم و…
بدنم مور مور میشود و میشود عُق بزنم؟!
-وای خدا چی ور میزنه این؟!
سوره با خنده دور میشود. و او در صورتم نگاه میکند و با لحن چندش ناکی زمزمه میکند:
-جوووون عروس ننه م! تو زنم شو، من تا صبح ور بزنم برات.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااای خیلی خوب بود مث همیشه
این پارته که قبلا هم بود…میشه یکم زودتر پارت بذاری
اشهد ان …. 😂
برین کنار داش بها وارد میشود
ولی خدایی این چند پارتی ک بهادر نبود هیجان رمان خوابیده بود
موافقم 👌 👌 👌