رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 204

4.2
(6)

 

که من امین حرفهایش نبودم و حرفهایی که به

سختی با من درمیان گذاشته بود را تف کردم توی

صورتش!

اما بازهم به خودم حق میدهم که بترسم، دور

شوم، ناراحت باشم، توضیح بخواهم!

اگر دوستم دارد، باید برای داشتنم، اطمینان

خاطرم، ماندنم، بیشتر از اینها تلاش کند و آخر

چرا دختری که در گذشتهاش بود، باید بیاید و

بگوید که عشق قدیمی اش است و این عشق هنوز

ن ُمرده؟!

آنقدر فکر میکنم و مرور میکنم… که همانجا

روی مبل خوابم میبرد. حتی توی خواب هم فکر

میکنم… که اگر مرا به جایی برساند که بخواهم

بروم، آنوقت چیزی ازم میماند؟!!

 

 

1072#پست

بین خواب و بیداری صدایش را میشنوم:

-شام نمیخوری؟

ناگهان چشم باز میکنم. توی تابستان احساس سرما

میکنم! اینجا نه تخت بهادر که روی مبل است! نه

توی آغوش بهادر، که تنها هستم!

تقهای به در میخورد و باعث میشود خواب کاملا

از سرم بپرد. صدایم زد؟!

-حوری هستی؟

نگاهم روی در میماند. داخل نیامد! همچنان همان

پشت در است… همچنان صدایش گرفته است…

همچنان امروز است، هرچند ساعت ده شب باشد.

 

 

گلویی صاف میکنم.

-هستم…

و صدای من هم گرفته… شاید بیشتر از او.

-شام میخوری؟

احساس ضعف میکنم. اما وقتی خودش داخل

نمیآید، میبینم که تنهایی فعلا درست ترین راه

است.

-نه…

صدایش کمی با حرص قاطی میشود :

-ناهارم نخوردی!

چانهام از بغض جمع میشود. توجهش به غذا

خوردنم شیرین است، اما مگر من فقط به شام و

ناهار نیاز دارم؟

 

 

-ولم کن بها…

1073#پست

دیگر صدایی نمیآید. از آه بلندی که

میکشم، کامم تلخ میشود. با تنی کرخت بلند

میشوم تا چیزی توی معدهام بریزم و قرصی

بخورم و فقط بخوابم.

اما قبل از ورود به آشپزخانه، راهم کج

میشود، به سمت در…

با مکث خود را جلو میکشم و از چشمی در به

بیرون نگاه میکنم. و وقتی او را درست

روبهروی خودم، میبینم نفسم توی سینه حبس

میشود!

 

 

درحالیکه به دیوار تکیه زده و نگاهش با صورتی

درهم و متفکر به نقطهای نامعلوم است، ساندویچ

نخوردهای توی دستش فشرده میشود. قلبم جمع

میشود. لعنتی چرا رحمی به حال دلم نمیکند؟!

یکبار با تفنگ پشت در کمین میکند، یکبار با بلند

کردن آهنگ، یکبار با خروسش، و حالا با

ساندویچ! و من با تمام این بهادر چه کنم؟!!

نگاهش که بالا کشیده میشود، چشم میفشارم و

از در فاصله میگیرم. من بدبختم که نمیتوانم از

این زندگی پرچالش، سخت، عجیب، متفاوت، و پر

از نقطههای میهم، تاریک، بلاتکلیفی، بگذرم و

بروم؟!

سری به طرفین تکان میدهم و به سمت آشپزخانه

میروم. موقع اذیت که باشد، خوب بلد است از

زبان و عقل و تفنگ و تمام شرارتش استفاده کند.

 

 

اما حالا که موقع حرف برای زندگی و آیندهمان

است، اینطور ناتوان به نظر میرسد!

چه پسر ساکت و بی زبان و مظلومی!!

1074#پست

چند بیسکویت را به همراه چای فرو میدهم تا

معدهام آرام بگیرد. و هرلحظه فکر میکنم که باید

چه راهی بروم که درست باشد؟ به کدام سمت قدم

بردارم؟ راهی هست که انتهایش آرامش باشد؟ چرا

به نظرم نمیرسد؟!

انگار راه اصلی دست بهادر است! اوست که باید

درست و غلط بودن ماندنم را نشانم دهد. درواقع

او تکلیف را روشن کند!

 

 

نیمههای شب است که با حال بدی از خواب

میپرم! توی تخت خودم و تنها هستم و چه حس

بدی! همه اش یکی دو هفته بود پیش بهادر

میخوابیدم و توی آغوشش به خواب میرفتم و

وقتی چشم باز میکردم، همچنان توی بغلش

بودم… چه زود وابسته شدم!!

گلویم خشک است و به شدت احساس تشنگی

میکنم. و سکوت و بی خبری از این همسایهی

دیوار به دیوار بی معرفت و ساکت و مظلوم و

نامرد، عجیب من را به هم میریزد .

لیوان را از آبسرد کن پر میکنم و یک نفس سر

میکشم. چند ثانیهای به در خیره میمانم. و بعد

تاب نمیآورم به همان سمت میروم.

 

 

میخواهم دستگیره را بکشم، اما پیش از آن به

چشمی در میچسبم و از چشمی به بیرون نگاه

میکنم. میبینم و دهانم باز میماند!

انگار نشسته و تنها صورتش پیداست… تکیه داده

به دیوار و چشمهایش بسته!

1075#پست

خدای من! نگاهم به سمت ساعت میچرخد. از

چهار صبح میگذرد! قلبم به طرز دیوانهواری

میلرزد و چرا باید همیشه انقدر ازش دیوانگی

ببینم؟!!

 

 

حال خودم را نمیفهمم. دستگیره را میکشم و در

را باز میکنم. با باز شدن در، بهت زده تر

میشوم! نگاهم با بی نفسی همان حوالی میچرخد.

بهادر همانجا که پای دیوار نشسته، خوابش برده!

جعلهی پیتزایی که برای من گذاشته همانجا

مانده… و یک ساندویچ روی جعبه… و جعبهی

پیتزای خودش باز و فقط رو برش ازش خورده

شده…

به همراه ساندویچی که دست نخورده کنج دیوار

متلاشی شده و رد کوبیده شدن ساندویچ روی

دیوار مانده.. دیوار از رنگ سس قرمز است!

بغض راه گلویم را سد میکند. نگاهم به سمت

صورتش میچرخد. چقدر اینجا نشسته که توی

همین حالت خوابش برده؟! حتی توی خواب هم

اخم دارد. حتی توی خواب هم صورتش در هم

 

است. حتی توی خواب هم عصبی به نظر

میرسد… عصبی و ناآرام!

چشمانم پر میشود. یک پایش از زانو جمع و یک

پایش دراز… رکابی به تن دارد و هنوز شلوار

بیرون… با موهای بسته و ُشل شده…

لبم را برای اینکه صدای هق زدنم درنیاید، محکم

میان دندانهایم میفشارم. و اشک روی گونهام سر

میخورد. چرا اینجاست؟!! چرا با این وضع؟! چرا

یک لحظه مرا به حال خودم رها نمیکند؟ چرا قلبم

را اینطور خرد و خاکشیر میکند؟!

1076#پست

 

 

دقیقه ها همانجا میایستم و تماشایش میکنم و

نمیخواهم بیدار شود. نمیخواهم من را ببیند که با

چه حالی نگاهش میکنم. اما بهادر ناگهان تکانی

میخورد و چشم باز میکند! خشک میشوم!

او ثانیهای دیگر نگاه بالا میکشد و… حتی فرصت

نمیشود داخل شوم! نگاهمان در هم قفل میشود.

او پلک میزند و اخم میکند و گردن خشک

شدهاش را به چپ و راست ماساژ میدهد. حتم

دارم که تمام تنش خشک شده و آخر دم در هم شد

جای خواب؟!!

اما در یک لحظه خیرهام میشود و صدای

نخراشیدهاش درمیآید:

-کجا میری؟!

چه میگوید؟! تنها نگاهش میکنم و او با آن

چشمهای درشت شده سعی میکند سوالش را

اصلاح کند:

 

 

-جایی میری؟!

نمیتوانم نخندم… خنده ای با درد:

-این وقت شب؟!

بازهم پلک میزند. میخواهد حواسش جمع شود؟

نگاهش را به ساعت مچی اش میدهد. ابروهایش

بالا میرود.

-نفهمیدم کی خوابم برد…

هرچند دلیلش را… حدس میزنم، اما نمیتوانم

سکوت کنم و میپرسم:

-اینجا چرا نشستی؟

اما او نگاهم میکند و سوال دیگری میپرسد:

-چیزی خوردی؟

 

 

نفس عمیقی میکشم و قلبم را چطور آرام کنم؟

1077#پست

وقتی جوابی نمیدهم، نگاهی به جعبهی پیتزا و

ساندویچ دست نخورده میکند و نگاهش میچرخد

و پوزخند صداداری میزند و… او هم نفس عمیقی

میکشد.

گلویم میسوزد وقتی میپرسم:

-اینجا جای… خوابیدنه؟

یک دستش را از آرنج روی زانو میگذارد و

همچنان نگاهش به نقطهی نامعلومی ست. همچنان

رد پوزخند روی لبش مانده… همچنان به هم

ریخته است.

 

 

وقتی جواب نمیدهد، فکر میکنم که بحث ظهر

ذهنش را درگیر کرده. کمی خجالت میکشم…

بغض میکنم… از دستش ناراحت میشوم… از

دست خودم هم!

با تعلل میگویم:

-برو سر جات بخواب…

زهرخندی میزند:

-که صبح پاشم ببینم رفتی؟

اینبار نمیگویم که قرار نیست بروم. چون خودم

هم نمیدانم زندگی مان به کجا قرار است برسد.

تنها میگویم:

-و تو اینجا نشستی که جلومو بگیری؟

نگاه سنگینش را به من میدهد و قصد دارد زیر

سنگینی نگاهش لهم کند!

 

 

چشم میفشارم و میگویم:

-تا کی؟

و همین سوال هزاران سوال دیگر را در بر دارد.

1078#پست

توی چشمهایش خیره میشوم و بار دیگر میپرسم:

-تا کی بها؟

بارهم بی حرف نگاهم میکند. بی طاقت و دلخور

میگویم:

-من نامزدتم!

لبخند زهرماری اش را به رویم میپاشد:

-قبول داری خودت؟

 

 

لبهایم فشرده میشوند. او با تاسف میگوید:

-یا سر بد دلیت هنوز باید حرف بخورم؟

خجالت زده و عصبی میگویم:

-اگه حرف میزدی به اینجا نمیرسید…

اینبار پوزخند بدتری میزند:

-گو نخور حور! سر دو کلوم حرف زدنم همین

صبحی ریدی کل هیکلمو کردی… باز حرف

بزنم؟

چانهام میلرزد. قلبم میسوزد. او قوطی نوشابهای

که کنار دستش است برمیدارد و صدای خستهاش

تحلیل میرود:

-البته بی راهم نگفتی… حق گفتی خوشگله… من

باعث خوابیدن اروند تو سینهی قبرستونم!

 

 

اشک به چشمانم میدود:

-نمیخواستم…

نمیگذارد حرف بزنم و در ادامهی حرف خودش

میگوید:

-به خاطر اون دختر… به خاطر سونیا!

دهانم بسته میشود. او قلپ بزرگی از محتوای

قوطی میخورد و سپس میگوید:

-برنخوره بهت…

عصبی میغرم:

-باید کامل حرف بزنی!

-که کاملتر برینی بهم؟!

اعصابم به هم میریزد. اما پیش از اینکه چیزی

بگویم، نگاهم میکند و میگوید:

– دختره ازم فیلم داره…

 

 

1079#پست

خشک میشوم! درست مثل یک مجسمه ی بی

جان و بی روح، خشکم میزند!! یک صورت بهت

زده و یک نگاه خشک شده و یک دهان نیمه باز

مانده و… چه گفت؟!!

آنقدر نميفهمم، که کاملا غیر ارادی میپرسم:

-چی؟!!

بهادر اصلا نگاه از چشمانم نمیگیرد و اینبار

واضح تر میگوید:

-سونیا… ازم.. فیلم داره!!

 

 

جوری شمرده میگوید، تا کاملا برایم تفهیم شود!

اما من درحال حاضر یک نفهم گیج و وحشت زده

ام!

میخندم… خنده ام جمع میشود. بهت زده تر

میشوم… هزاران فکر از ذهنم میگذرد…

هزاران حدس!!

و جرأت پرسیدنش را… ندارم!

اما بهادر پشت سرش را به دیوار تکیه میدهد و

همانطور نگاهم میکند. یک دنیا خستگی و

بیچارگی در نگاهش دارد، وقتی میگوید:

-تو فیلم بهش گفتم دوسش دارم…

نفسم کاملا قطع میشود! باور نمیکنم! باور

نمیکنم اما، میشکنم!! صدای شکستن قلبم را به

وضوح میشنوم و… چشمانم به آنی میسوزد.

 

صدای خش دار بهادر سرشار از خستگی و

ناامیدی ست وقتی میگوید:

-گفتم عشق منه… گفتم بدون اون نمیتونم زندگی

کنم… بهش گفتم همه کار میکنم تا به دستش

بیارم…

پاهایم از توان میروند

1080#پست

همانجا بین چهارچوب در ُسر میخورم. از

چشمهای باز و ناباورم اشک میچکد. و بهادر

لبخند آرام و پر حسرت و تأسف باری دارد.

 

 

-هیچکس باور نمیکنه که همهش نقشه بود… توام

باور نمیکنی…

چه چیزی را… دقیقا چه چیزی را باید باور کنم یا

نکنم؟!

او نگاه براقش را به من افتاده پای چهارچوب

میدهد و چشمانش برق میزند. صدایش میشکند

وقتی به سختی میگوید:

-حرف بزنم، میذاری میری… حرف نزنمم… باز

میذاری میری… چون باور نمیکنی…

آنقدر حالم بد است که احساس میکنم هر آن

همانجا پس بیفتم. دستم روی زمین سرد مینشیند

و به سختی میپرسم:

-چیو… باور کنم؟!!

 

 

حال خودش هم کم از من ندارد. فقط انگار به بی

حسی رسیده! به بن بست… آخرش اینجاست!

اصلا تکان نمیخورد و ناامیدی از لبخندش

میبارد:

-که هیچی نبود…

قلبم دارد منفجر میشود. باور نکنم… باور نکنم…

چرا انقدر مرا سردرگم میکند؟!

-نمیفهمم…

او هوفی میکشد و چشمانش را میبندد.

-باور میکنی…

بی اعصاب و گیج و رو به مرگ داد میزنم:

-چیو؟!!

 

 

1081#پست

بی اینکه چشم باز کند، با لبخند یخ زده ای

میگوید:

-فیلمه رو…

من میخواهم همهی حرفهایش یک شوخی

مسخره، مثل تمام شوخی های خرکی اش باشد!

میخواهم این یکی واقعا بازی باشد… مسخره

بازی! اما او در ادامه میگوید:

-اینکه تو فیلم بهش گفتم دوستش دارم… اینکه

بهش گفتم عشقمه… زندگیمه… از دستش نمیدم…

هرجوریه به دستش میارم و یه سری ک.س.شعر

دیگه!

 

 

او درمورد حرفهایی که توی فیلم… یا درواقع به

سونیا زده بود میگوید… و من با هر جملهای که

میشنوم، بیشتر خرد میشوم! بیشتر درد

میکشم… بیشتر میفهمم که شوخی نیست. امشب

اصلا بهادر شوخی ندارد و هیچوقت تا این حد

جدی نبوده!

نگاهم وحشت زده است؟ یا ملتمس؟ یا ناامید؟! او

با نفس بلندی چشم باز میکند. چشمهای سیاهش

سرخ است و شاید بغض دارد. و من از بغص

دارم خفه میشوم!

-باور نمیکنی…

با هق میخندم و سرم به تاسف تکان میخورد. او

خالی از حتی کمی توان، با صدای گرفتهای

میگوید:

 

 

-اگه باور نمیکنی، عب نداره… فدا سرت… فدا

موهای رنگیت خوشگله… فدای چشای عسلی

َم َسلیت حوری… اصلا باور نکن… تو گفتی حرف

بزنم، منم حرف زدم. فدای سرت که فکر کنی

بهادر قبلا یه آدم گوه عاشق پست فطرت بود که

رفیقشو سر این عشق به کشتن داد! چون چشمش

دنبال عشق رفیقش بود! هرچی بود، راست یا

دروغ، واسه قبل بود!

1082#پست

چه میگوید؟!! خدایا این مرد امشب به من تکه تکه

شده چه میگوید؟!!

-واسه قبل بود دیگه… قبل یعنی قبل تو… ها؟

 

 

دستم روی زمین چنگ میشود. شکستن ناخن

انگشت اشاره ام را میفهمم… چه اهمیتی دارد؟!

همه ی حواسم به اویی ست که نشسته و درمورد

ابراز عشقش به دختر دیگری میگوید!

-باور… کنم؟!

تکیه اش را از دیوار میگیرد و ازم میخواهد:

-نکن حوری… من تو فیلم بهش گفتم، اما تو باور

نکن که من بودم!

رعشه به تنم می افتد. هیستریک میخندم و اشک

میچکد. دستم روی زمین مشت میشود.

او دستش را پیش میآورد و روی صورتم

میگذارد:

 

 

-اگرم باور میکنی که اون آدم گوه من بودم، به

درک! خب حوری؟! اصلا اون آدم من بودم… که

نبودم! که به موت قسم… نمیخواستمش!

چشم میفشارم. او صورتم را میفشارد:

-ولی اگه باور نمیکنی، نکن! گذشته بوده دیگه…

هرچی بوده، ما قبله! چند سال پیش که تو نبودی!

الان هستی… الانم اگه اون بی همه چیز پیداش

شده، گوه زیادی خورده!

صورتم را به دستش تکیه میدهم و چقدر حالم

خراب است. کاش نمیگفت! کاش اصلا از گذشته

ی لعنتی ای که میگوید، هیچی نمیگفت.

1083#پست

 

 

حالا یک فیلمی هست… یک بهادری در گذشته

هست… یک سونیا… و بهادری که به سونیا گفته

دوستش دارد و عشقش است و همه کار میکند تا

به دستش بیاورد و یک سری ک.س.شعرهای

دیگر!

و از من میخواهد باور نکنم؟!! همینقدر خنده دار و

مسخره و باور نکردی و دردناک و…

اگر هم باور کنم، فدای سرم! مال گذشته است

دیگر!!

نگاه خیس و شکست خورده ام را به چشمانش

میدهم:

-چرا بهش گفتی؟

بی هیچ تعللی، آرام میگوید:

-که اروند بیخیالش بشه…

 

 

حتی همین هم دردناک است! پر از ابهام…

وحشتناک! که چرا اروند بیخیال دختری شود که

دوستش دارد؟!

به خاطر اینکه سونیا او را نمیخواست؟! به

خاطر اینکه بهادر را دوست داشت؟ به خاطر

اینکه بهادر به فکر اروند بود؟ خیر و صلاحش را

میخواست؟! یا… همه ی دلیل ها توی آن فیلمی

ست که بهادر میخواهد باور نکنم؟!

-چرا بهادر؟

انگار دارد تحلیل میرود، وقتی خیلی سرد

میگوید:

-فکر میکردم دارم کار درستی میکنم…

چانه ام میلرزد و… بهادر میگوید:

 

-هرکی یه گذشته ای داره! فکر کن اینم گذشته ی

منه… گذشتهی هرکسی هم یه خودش مربوطه!

مگه نه حوری؟

1084#پست

عقب میکشم. صورتم از دستش جدا میشود. او

هم اصرار نمیکند و دستش را مشت میکند و

روی زانویش میگذارد.

-دختره رو به خاطر اینکه از گذشتهی گوه گرفتم

پاشده اومده وسط زندگیم، بیچراه میکنم! به خاک

سیاه میشونم. نمیذارم باز برینه به زندگیم. انقدر

ازش عقده دارم که حتی نذارم یه آب خوش از

گلوش پایین بره. میندازم تو همون آشغالدونی

 

 

گذشته که ازش اومده… با هر کسی که با خودش

آورده! هر حرومزادهای که باهاش دست به یکیه!!

اینها را پر از بغض و حال بد میگوید. و من

هنوز سرگردان مانده ام توی گذشته ای که توی

یک فیلم ضبط و ثبت شده و بهادر میگوید باور

نکنم!

آخرین خواسته اش را میگوید:

-باور میکنی بکن، نمیکنی نکن! فقط بمون…

گذشتهم هر گند و کثافتی که بوده، تو همون گذشته

میمونه. زندگی من الان اینه خوشگل!

با حال بد و پر از رنجیدهگی، تن لرزانم را عقب

میکشم و با فکر اینکه… اینهمه را چطور

 

 

میخواهم بفهمم و هضم کنم و اصلا باید چه کنم،

میگویم:

-خیلی… آدم… گوهی هستی بهادر!

با زهرخندی سر تکان میدهد:

-ولی دوست دارم…

1085#پست

لب زیرینم میان دندانهایم اسیر میشود. چانهام

میلرزد و قلبم میلرزد و نباید بگوید دوستم دارد!

-از کدوم… دوست داشتنا؟!

بهادر عقب میرود و زانو جمع میکند و دو

دستش را از ساعد روی زانوهایش میگذارد.

صدایش به شدت خش دار است وقتی میگوید:

 

 

-من فقط یه مدل دوست داشتن بلدم… اونم

مخصوص یه نفره…

چشم میبندم و نباید قلب خرد شده ام را بلرزاند.

حق ندارد!

-بازیم نده…

صدای زهرخندش را میشنوم. چشم باز میکنم و

تار میبینمش. او با چشمهای خمار و نگاه ناتوان،

تنها میگوید:

-نمیدونم چی بگم…

انگار دیگر حرفی نمانده! واقعا دیگر چیزی نمانده

و احتمالا… بزرگترین چیزی که تا الان سعی در

نگفتنش داشت… یا پنهان کارش اش… یا ورق

آسش.. شاید هم… بزرگترین ترسش… رو شد!

 

 

و من واقعا نمیدانم… چه چیزی را باور کنم و چه

چیزی را نه! اینکه بازی بود و این آخرین ورق

بازی… برای زمین زدنم! یا یزرگترین ترسش

برای رفتنم؟!

با تمام حال بد، میخواهم به چیزی چنگ بزنم

برای ماندن و… باور کردنش! یا برای فهمیدن

اینکه همه چیز بازی بود و… رفتنم!

پلک میزنم و میخواهم:

-ببینم…

1086#پست

چشمهای خسته و سرخش جمع میشود.

 

 

-چیو؟

قلبم… همان قلب له و لورده شده شروع به کویش

میکند.

-فیلمو…

کوتاه و بی حالت میگوید:

-ندارم…

به هم میریزم. چرا میخواستم فیلم را ببینم؟! و

چرا باید او هنوز چنین فیلمی را داشته باشد؟! اگر

داشت… همین امشب میرفتم!

حالا که ندارد… باید بمانم؟!

بیشتر از قبل به هم میریزم و این دل نکندن برای

رفتن، دارد دیوانهام میکند!

آنقدر که با آشفتگی میغرم:

 

 

-خدا لعنتت کنه بهادر!!

بلند میشوم و هق هقم درمیآید. وارد واحدم

میشوم و در را به روی نگاه خمار و گرفته و

اذیت کننده اش میکوبم. و بلندتر و دردناکتر

میغرم:

-لعنت بهت!! کاش برگردم به عقب و هیچوقت

پامو تو این خونه نذارم… لعنت به من!!

به سمت اتاق میروم و وارد اتاق میشوم و در

اتاق را هم میکوبم.

لعنت به منی که دلم… گرم آن دوستت دارم گفتنش

میشود! همان که همین مدلی بلد است و فقط

مخصوص من است! لعنت به من که نگاهش را

باور میکنم و قلبم در حقم خیانت میکند و من با

تمام اینها… دل رفتن ندارم!

 

 

***

1087#پست

نمیدانم کی بین اشک ریختن ها خوابم میبرد.

وقتی از خواب بیدار میشوم که روز شده و اتاق

از نور آفتابی که از پنجره تابیده، کاملا روشن

است.

اولین چیزی که به ذهنم میآید، همان لحظه های

نیمه شب است. همان بهادر و همان حرفها و همان

درد…

و آنی بغضم میگیرد. ماندم و… چرا ماندم؟!

 

 

نفس بلندی میکشم و بغض را پس میزنم. کش و

قوسی به تن خسته و کوفته ام میدهم. به سختی

بلند میشوم و… ساعت نزدیک به ده صبح است.

دانشگاه و امتحان ندارم. به شدت ضعف دارم. و

اصلا میلی به هیچی ندارم.

دلم میخواهد بیرون بروم! آخر کجا؟ کجا باشد که

من یک کمی خود را پیدا کنم و یک تصمیم درست

بگیرم و بدانم که باید چه کنم؟!

و بلاتکلیف… یک دنیا بلاتکلیف ام و انگار بین

زمین و هوا مانده ام. احساس تنهایی میکنم و یکی

نیست که به من بگوید درحال حاضر… باید چه

غلطی بکنم که بعدا پشیمان نشوم؟!

دو لقمه به زور چای فرو میدهم. فکرم از سونیا

منحرف نمیشود. بهادر گفت مال گذشته است.

گذشته ای که حالا پیدا شده.

 

 

اگر باز پیدایش شد… اگر باز راز دیگری برملا

شد… اگر سونیا برگشت و همان حرفهای بهادر

توی فیلم را… ثابت کرد… وای خدایا من باید چه

کنم؟!!

نمیتوانم توی خانه بمانم و فکر و خیال دارد

دیوانهام میکند. ساعت یک ظهر است که دیگر

طاقت نمی آورم و آماده میشوم تا بیرون بروم.

با برداشتن گوشی و کیف دستی، در خانه را باز

میکنم.

1088#پست

 

از به هم ریختگی راهرو… و از بهادر خبری

نیست. گویا دیشب همه چیز را مرتب کرده و

وقتی خیالش از نرفتن من راحت شده، رفته!!

بازهم بغض لعنتی! درحال پوشیدن کالج هایم هستم

که در واحدش باز میشود! نگاهم به آنی به سمتش

میچرخد. او نگاه خیره ای دارد، وقتی میپرسد:

-جایی میری؟!

و من به چشمهایش نگاه میکنم. چقدر ناآرام اند

این چشمهای خستهی بیخوابی کشیده! تیپ بیرون

زده و انگار او هم آماده بود که برود. و… شرکت

نرفته و…

وقتی میبیند مات تر از آنم که جواب دهم، قدمی

بیرون میگذارد:

-کجا میری؟ برسونمت…

 

 

بی اراده میخندم، بدون اینکه لبهایم کش بیایند.

چشم میگیرم و به سمت آسانسور میروم.

-ممنون خودم میرم…

هنوز قدم دوم را برنداشته، بازویم را میگیرد.

-من دارم میرم شرکت، سر راه تو رم میرسونم

دیگه… ها؟

بغض گلویم را آزرده میکند. بی اینکه به سمتش

برگردم، میگویم:

-تو برو به کارت برس، خودم می…

میان حرفم دستم را میگیرد:

-خب وایسا سوییچ بدم، با ماشین برو…

 

 

و منتظر مخالفتم نمیشود و سوییچ ماشینش را

توی دستم میگذارد. لب میفشارم… و با مکث به

سمت میچرخم و توی چشپهایش میگویم:

1089#پست

-من الان به سوییچ نیاز دارم؟!!

کمی عصبی… کمی کلافه… کمی مات نگاهم

میکند. با حرص سوییچ را توی مشتم میفشارم و

مشتم را به سینه اش.

-من الان به چیزی نیاز دارم که این موندن

احمقانهمو توجیه کنه! داری بهم بدی؟!

دست به کمر میزند و نفس خسته و کلافه اش را

بیرون میدهد.

 

 

-حرفامو دیشب بهت زدم…

صدایم بالا میرود.

-و من با حرفای دیشبت باید برم!

با اخمهای درهم چشم میفشارد. مشتم به سینهاش

فشرده میشود و خدایا من منتظر چه کوفتی

هستم؟!

او بار دیگر میگوید:

-گذشته ی من به تو مربوط نمیشه حوری!

به پیرهن مردانه اش چنگ میزنم.

-گذشته ی تو به من هیچ ارتباطی نداره بهادر!

چرا نمیفهمی؟! من از الانم میترسم! از رابطه ی

الانمون! از اینکه… هیچی اونطوری که

میخوام… یا تصور میکنم… یا تو بهم گفته

بودی… نباشه!

 

 

پوزخند بدی میزند و توی چشمهایم میگوید:

-همهش از بی اعتمادی میاد!

به تایید سر تکان میدهم:

-تو بهم اطمینان دادی؟!

پوفی میکشد.

-بیشتر از این بلد نیستم…

1090#پست

و خوب میدانم که این را کاملا صادقانه میگوید!

با حرص میخندم:

-بگو جز خرابکاری چیزی بلد نیستی…

 

 

چیزی نمیگوید و انگار خودش هم این را قبول

دارد! قلبم از بلد نبودنش به درد میآید و با بغض

و عصبانیت میگویم:

-فقط بلدی… اعتماد آدما رو خراب کنی و بعد…

به جای درست کردن، بدتر همه چیو به هم

بریزی…

جابهجا میشود. به هم میریزد. نگاهش پایین

میافتد و حرفی ندارد! اشک دیدم را تار میکند و

با صدای شکسته ای میگویم.

-زندگی و احساس آدما بازی نیست بهادر… اعتماد

که خراب بشه، خیلی سخت درست میشه. نگو بلد

نیستم. بلد نباشی، همهی آدمایی که دوستشون داری

رو از دست میدی!

نگاهش تا چشمهایم بالا میآید. کاسهی چشمانم پر

شده. سوییچ را روی سینهاش رها میکنم و دستم را

 

 

عقب میکشم. سوییچ روی زمین میافتد. چشم از

نگاه ناراحت و عصبی اش میگیرم و برمیگردم.

بلد نیست و من این را بهتر از هرکسی میدانم.

کسی که آنطور به خواستگاری آمد، جلب اعتماد

بلد است؟! کسی که آنطوری ازم بله میگیرد، چه

جلب اعتمادی بلد است؟!

سوار آسانسور میشوم و او همچنان با کلافگی

خیرهام است. حرص میخورم از بلد نبودنش… و

با تاسف میگویم:

-بلد نباشی… منم مثل اروند، از دست میدی…

دهان باز میکند که چیزی بگوید. نمیشود. در

آسانسور به روی نگاهش بسته میشود. چشم

میبندم و دل گرفته و پر بغض نفسی میکشم.

کاش از بلد نبودن باشد که به اینجا کشیده شد… نه

از زیادی کاربلد بودنش!

 

 

1091#پست

از دیوار شیشه ای کافه به بیرون خیره مانده ام. نه

حواسم به آدمهای داخل کافه است، نه آنهایی که

بیرون در رفت و آمد هستند.

دومین فنجان قهوه است که سفارش داده ام. دومی

که حالا خالی شده و بی هدف توی دستم مانده.

یک ساعت نشستن کم است و دلم میخواهد ساعتها

اینجا بنشینم و به بیرون خیره شوم و فور کنم و

فکر کنم و راهی برای درست شدن این وضعیت

پیدا کنم.

نمیدانم ماندنم احمقانه است یا نه… اما بازهم مانده

ام! چه چیزی مرا مجبور به ماندن کرده؟! آن هم

 

 

ماندنی که شاید احمقانه باشد، شاید حقارت آمیز

باشد، شاید اشتباه باشد!

نگاهش؟ حرفهایش؟ حال خرابش؟

میگوید باورش نمیکنم… میگویم که باورش

نمیکنم!

اما پس این ماندن برای چیست؟! اگر باورش

ندارم، پس چرا با تصور نگاه سیاه و دیوانهاش

دست و دلم میلرزد؟! اگر این باور نیست، پس چه

کوفتی ست؟!

راست میگوید… آن فیلم برای گذشته ی گند و

مسخره اش است و به من هیچ ربطی ندارد. اصلا

مسئلهی عشق قبلی… سونیا… اروند… اتفاقات

وحشتناکش… همه و همه… چه راست چه

دروغ… چه دوستت دارم و عاشقتم واقعی چه

دروغی… هیچکدام به من ربطی ندارد و همه مال

گذشته است!

 

1092#پست

بهادر راست میگوید… همه ی اینها برای گذشته

است و سونیا غلط زیادی کرده که از گذشته

خودش را پرت کرده وسط زندگی الان بهادر و

من!

هرچند… دیدن رقیب عشقی… عشق قدیمی

بهادر(راست و دروغش به کنار)!… دختری که به

خاطرش بهادر دوست خودش را به کشتن داد…

سنگین است! دردناک است و چیزی به اسم غرور

در وجودم له و لورده میشود!

 

 

اما این هم… باز به جهنم! کار سونیا اشتباه بود و

به بهادر چه ربطی دارد که این دختر عشق قدیمی

اش را فراموش نکرده؟!!

همهی اینها درست است و من تماما به بهادر حق

میدهم! دیدن سونیا من را عجیب به هم ریخت و

سر این موضوع اصلا نباید عصبانی باشم و شاید

باید از بهادر عذرخواهی هم بکنم!!

اما مسئله الان… در این لحظه… اصلا هیچکدام

اینها نیست! مشکل من خود خود بهادر است! همین

بهار حالا که نامزدم است.

همین بهادر که اطمینان دادن بلد نیست، آرام کردن

بلد نیست، حرف زدن درمورد مسائل مهم را بلد

نیست! اصلا کاری جز بازی… مبهم حرف

زدن… بی سر و ته حرف زدن… دلایل ترسناک

 

 

آوردن برای مشکلات… و راههای عجیب انتخاب

کردنش برای آرام شدن اوضاع… بلد نیست!

حسابش را بکنیم، جز خرابتر کردن، هیچی بلد

نیست!

و این من را میترساند. که نکند زندگی جفتمان را

اینطور به فنا بدهد؟! مثل زندگی اروند، اتابک،

خانواده شان…

1093#پست

وای خدا چقدر ترسناک میتواند باشد گاهی!

و بازهم.. این هم به جهنم و سعی میکنم او را

بفهمم و در زندگی مان مدیریت درست داشته باشم

و نگذارم خرابی های خیلی بزرگی… به بزرگی

مرگ یک نفر دیگر به بار بیاورد!!

 

 

اگر… اگر تمام اینها واقعی باشد و او درمورد

من… نقش بازی نکند!

این یکی از هرچیزی بیشتر دلهره به جانم

میاندازد. که نکند همه ی اینها… نقشه ای باشد

برای رساندن من به این سردرگمی؟!

من حالم بد است… من ترسیدهام… قلبم آرام و

قرار ندارد… من بین زمین و هوا معلق مانده ام…

چرا کاری نمیکند از این حال و روز وحشتناک

دربیایم؟!

نزدیک به غروب است که قصد میکنم برگردم…

بازهم به همان واحد خودم، توی کوچهی بهادر!

در را با کلید باز میکنم.

 

 

نمیدانم چطور… اما وقتی او را توی حیاط و

نشسته در لبهی حوض میبینم، انگار حدس میزدم

که قرار است وقتی در را باز کنم، همانجا باشد!

تنها نگاهم میکند. هیچی نمیگوید… هیچی

نمیگویم… از کنارش میگذرم و سعی میکنم

اصلا به سر و روی به هم ریخته و صورت در

هم و چشمهای ناآرامش توجه نکنم!

فکر میکنم دور شدن برای اویی که قهر بودن بلد

نیست، طاقت فرسا باشد و حالا پشت سرم بیاید.

اما وقتی سوار آسانسور میشوم، میفهمم که از

جایش تکان نخورده!

1094#پست

 

 

حتی وقتی در آسانسور هم بسته میشود، تکان

نمیخورد. حتی وقتی لباسهایم را عوص میکنم…

در تراس را باز میکنم و از آن بالا نگاه میکنم…

همچنان همانجا نشسته و بی هدف به جایی خیره

است.

چند ساعت؟ نمیدانم! و لعنت بر دلی که آرام و

قرار ندارد و مجبورم میکند هر چند دقیقه یکبار

از تراس دزدکی نگاهش کنم. عصبی شوم،

ناراحت شوم، دلم بگیرد، نگران شوم!

و به این فکر کنم که دیشب را توی راهرو

سرکرده… امشب را قرار است توی حیاط صبح

کند؟!!

بغض دارد خفه ام میکند و با حرص خود را عقب

میکشم:

-به جهنم!

 

 

اما آنکه به فکر گرسنه بودنش است، منام! آنکه

به فکر پیتزا و ساندویچ دست نخوردهی دیشب

میافتد، منام! آنکه با لجبازی برای خود پاستا

درست میکند، منام… و آنکه یک لقمه هم از

گلویش پایین نمیرود، چون او تنها و گرسنه توی

حیاط نشسته، منام!

نمیتوانم کوفتم کنم و آخ لعنت بر این قلب خاک بر

سر من!!

بلند میشوم و با غرغر بشقابی پر میکنم. بی هیچ

تشریفاتی یک چنگال و یک لیوان نوشابه هم

برمیدارم و خب… به جبران پیتزا و ساندویچ

دیشب!

اصلا فکر میکنم همسایه است و بوی پاستا توی

ساختمان پخش شده! یک بشقاب هم برای همسایه

ببرم… ثواب دارد!!

 

 

1095#پست

عصبی از این بیقراری، پوفی میکشم و بیرون

میروم. او را توی همان حیاط میبینم… که روی

تخت نشسته و هنوز حتی لباسهای بیرونش را

عوض نکرده!

خدایا گرفتاری شدهام از دست این دل!

خود را جلو میکشم… ناگهان حضورم را

میفهمد. سر بلند میکند و نگاهم میکند. لب

میفشارم… چه حال درهم و برهمی دارد این

صورت! اما نگاهش نشان میدهد که از دیدنم جا

خورده!

 

 

گلویی صاف میکنم و بی حرف جلوتر میروم. و

بشقاب پاستا و لیوان نوشابه را کنار دستش روی

تخت میگذارم.

چرا بغض میکنم؟!

با تعلل صاف میایستم. نگاهم به بشقاب است و

حرفی نمیتوانم بزنم. میخواهم برگردم… که دستم

را میگیرد. نگاهش میکنم. نگاه خسته و اخم

کمرنگی دارد… سیبک گلویش تکان میخورد و

میگوید:

-من چیکار کنم؟

ای خدا! با بیچارگی نگاهی میچرخانم و نفس

عمیقی میکشم. من چه بگویم آخر؟

وقتی تنها نگاهش میکنم، دستم را میفشارد:

-بشین…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Roya
Roya
10 ماه قبل

وای چی جای حساسی تمام شد الان من تا شب چجوری صبر کنم

ریحان
ریحان
10 ماه قبل

خاله فاطی
😢 😢 😢
یه پارت دیگه

کش موی بهادر
کش موی بهادر
10 ماه قبل

ای بمیرم برات پسسسسررر الهی قطعه قطعه شم براتتتتتتت الهی تیکه تیکه شممممم خدایییییااااااا….

Mobi
Mobi
10 ماه قبل

عزیزایی مننننن

camellia
camellia
10 ماه قبل

حالاكو تا شب😢🥺

Anya
Anya
10 ماه قبل

یک پارت دیگر بگذار ای نویسنده مهربان😍😍😍😍

586
586
10 ماه قبل

تو رو خدااا عزیزم

ف.....ه
ف.....ه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

🙃🙃🙃

هوف
هوف
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

جان عمت نکن اینکارو حوری فاطی

،،،
،،،
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

فاطی میزنمتاجای حساس تموم میکنی میزاریمون توخماری بعدمیگی تاشب پارت نیس😡😡

Mobi
Mobi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

بیهووووود

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x