خوشمان نیاید؟!! با وارد شدن داخل سالن تقریبا جمع و جورِ خانه نزدیک است همانجا از حال بروم. دهانم دو متر باز است و دیگر حرفهای بابا و عمو منصور را نمیشنوم.
ضعف میکنم و این خودِ خودِ شانس است. انگار من بنده ی خاص و موردِ عنایت پروردگار هستم و جای سوره و دخترهای فامیل و دوستان خالی!
سالن خانه روشن است. مبله، با یک فرش روشن وسطِ سالن. آن در که میبینم، حتما اتاق است. و آن قسمت آشپزخانه و اینطور که به نظر میرسد، وسایل تکمیل! مبل های اِلِ آبی و پرده های سفید و آبیِ پنجره ی سرتا سری و کاغذدیواری های روشن به قدری سالن خانه را دلنشین کرده است که زبانم را بند آورده. احساس میکنم خوابم و در بهشت و هرآن ممکن است یکی مرا از این رویا بیرون کند.
بابا و عمو منصور سرِ کرایه چانه میزنند. عمو منصور کرایه نمیخواهد و بابا اصرار دارد که بدون پول پیش و اجاره قبول نمیکند. نمیدانم به توافق میرسند، یا نه. من به سمت همان پرده های سفیدِ حریر، که والان های آبی دارد میروم. پرده را که کنار میزنم، تراس پیش رویم است. و نمایی از حیاطِ باصفا و قسمتی از کوچه…
این قسمت قابلیتِ فدایی گرفتن دارد و فقط برای این قسمتِ خانه میشود مُرد!
عمو منصور میگوید:
-حوریه عمو، همه جای خونه رو نگاه کن…ببین کم و کسری نیست؟
آخر من به قربان آن همه مهربانی ات، میخواهی ما را از خجالت آب کنی؟! من حتی رویم نمیشود که بگویم “حورا هستم!”
اینجا مثل یک سوییتِ مجهز است و به خدا که توقع یک چوسه اتاق را داشتم.
-چشم عمو جون…دستتون درد نکنه…
عمو منصور توضیح میدهد:
-یه واحد شصت متری یه خوابه ست. وسایل خونه تقریبا تکمیله. اونجا اتاقه، اونجا سرویس دستشویی…حموم هم داخل اتاقه میتونی بری ببینی…باز اگر چیزی کم و کسر بود به خودم بگو…
عرق شرم میریزم و با لبخند تشکر آمیزی میگویم:
-چه کم و کسری عمو جان؟ بیشتر از این دیگه شرمنده مون نکنید..
میخندد و دستی به پشت شانه ام میزند:
-دشمنت شرمنده عمو جان…
به سمت اتاق میروم و بابا میپرسد:
-اینجا همینطوری با وسایلش اجاره داده میشه؟
با کنجکاوی می ایستم تا ببینم عمو منصور چه میگوید.
-اینجا اجاره ای نیست. یعنی واسه اجاره دادن نیست. راستش از شما چه پنهون که اینجا مال پسرمه…
کنجکاوتر میشوم. عمو منصور ادامه میدهد:
-پسرمم که الان ایران نیست…واسه تحصیلات رفته فرنگ…منم دیدم اینجا بلا استفاده افتاده که چی؟ وقتی زنگ زدی با خودم گفتم که چی از این بهتر که بدم به دختر رفیقم؟
درست بلافاصله بعد از این حرف، لبخند پر مهری به رویم میزند. به طوری که سبیل های تاب دارش فرم بامزه ای میگیرد. از تار تارِ سبیل هایش مهربانی چکه میکند!
و به همان اندازه لبخند من شرمگین تر میشود!
-همش از مهربونی شماست عمو جون. انشاا… بتونیم لطفتونو جبران کنیم.
با لبخند پاسخم میدهد:
-نیازی به جبران نیست دخترم. تا هروقت که دلت خواست میتونی اینجا زندگی کنی. فکر کن مال خودته. خونه ی خودته اصلا! خیالت از بابت همه چی راحت باشه.
مرا دوستم دارد!
مهره ی مارم به کار افتاده است؟! همان مهره ای که دوست و آشنا و فامیل و حتی خواهرم اصرار دارند که دارم.
-ممنون…
دیگر نمیدانم قول و قرارشان با بابا به کجا میرسد و چه قراردادی مینویسند یا نمینویسند. عمو منصور حق رفاقت را ادا کرد تمام!
من الکی الکی صاحب یک خانه شده ام. خانه ای که هیچ دانشجویی حتی در خواب هم نمیتواند داشته باشد. آخر مگر میشود تا این حد خوش به حالم شود؟!
یک واحد نقلی با تمام اثاث و وسایل، و یک تراس به روی یک حیاط حوض دار و یک درخت خرمالو و یک کوچه ی با صفا. قطعا این خانه را به صدتای خوابگاه ترجیح میدهم و دو دستی این نعمت را میچسبم. اینجا میتواند بهشت من باشد!
*****
وقتی از مشهد به مقصد تهران و دانشگاه به راه می افتادم، فکر هرچیزی را میکردم، به جز اینکه در غروب سوم مهرماه در خانه ای باشم و تنها باشم و نگاهم از تراس به کوچه ای باشد و درحال برنامه ریزی برای امشب و فردا و روزهای بعد باشم!
واقعا دارم فکر میکنم که چه چیزی برای شام درست کنم؟! بیشتر به یک خواب شباهت دارد.
عمو منصور دیروز آدرس اینجا را به همراه کلیدِ خانه و کلید درِ حیاط به من داد، به همراه شماره ی خودش. که اگر یک وقت چیزی نیاز داشتم، یا به مشکلی برخوردم، به او زنگ بزنم و کمک بخواهم. همان دیروز بود که به همراه بابا رفت.
و شب بابا برگشت و پیشم ماند. صبح به همراهش به خرید رفتیم و کمی مواد غذایی و لوازم ضروری و بهداشتی خریدیم. و با چرخی در خیابانهای اطراف سعی کردم تا حدودی محله را بشناسم.
بابا عصر بود که بعد از کلی توصیه و ابراز دلتنگی رفت. تا دم در بدرقه اش کردم، و هرلحظه احساس میکردم که آدمهای ساکن در این ساختمان دو طبقه من را میپایند! از یک گوشه کناری نگاهم میکنند و پچ پچ میکنند و همسایه ی جدید قشنگ و خنده دار است!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آری بسی زیباست دست نویسنده درد نکنه
اینم بخونید دیگ 😂
قشنگه…
خدا کنه مثل عشق ممنوعه استاد و گلاویژ نشه 😅