-خب از خودت بگو حورا!
عجیب است! او میخواهد من از خودم بگویم و من میخواهم او از بهادر بگوید! خب درست نیست. بنابراین با لبخند سر کج میکنم:
-اول خودت بگو!
نگاه جا خورده ای حواله ام میکند و میخندد.
-ای جان بلا گرفته… چی دلت میخواد درموردم بدونی؟
حقیقتا از “خوشگله” گفتن های بهادر هم چندش آورتر است!
با اینکه چیز خاصی دلم نمیخواهد بدانم، اما کمی جابجا میشوم و رو بهش میگویم:
-مثلاااا… مثلا شغلت چیه؟ تحصیلاتت چقدره؟ رنگ مورد علاقه ت؟ غذای مورد علاقه ت؟ اممم کجا زندگی میکنی؟ هدفت چیه؟ برنامه ی آینده ت چیه؟! چه قصدی از…
میان سوالهای بی هدفم، بلند و با حیرت میخندد. جا میخورم. او میان خنده میگوید:
-این سوالا چیه دختر؟ چه خبر؟! مگه تو مراسم خواستگاری هستیم؟
خجالت میکشم. خب آخر… سوالِ دیگری به ذهنم نمیرسد و اصلا من که سوالی ندارم!
-اصلا ولش کن… بذار من از خودم بگم…
پر از خنده سری بالا و پایین میکند:
-میشنوم میشنوم…
نفس آرامی میکشم و اینطور شروع میکنم:
-اممم… بنده حورا بهشتی هستم، دانشجوی ترم دوِ رشته ی عمران در دانشگاه صنعتی شریف! بیست سالم… میشه به زودی! اهل مشهد هستم و اینجا خونه دانشجویی دارم… تو شرکت بهادر به عنوان کارآموز کار میکنم… البته همونطور که میدونی، همسایه هستیم… اما این مسئله ی مهمی نیست… کلا هدف من موندن تو اون خونه و تموم کردن دانشگاهمه… هرچیزی به جز این، چندان اهمیتی نداره!
نمیدانم برای او تعریف میکنم، یا برای خود تاکید!
با دقت گوش میدهد و سری تکان میدهد. و انگار راضی به نظر میرسد که میگوید:
-مرسی… حرفات قشنگه… بامزه حرف میزنی حورا…
انتظار این را نداشتم و او با لبخند میگوید:
-صداتم قشنگه… هدفتم قشنگه… در کل یه تُخسیِ خاصی تو ذاتت داری!
ابروانم بالا میروند. او در چشمانم میگوید:
-که من از این یکی بیشتر از همه خوشم میاد…
این را خودم نمی دانستم و بی اراده میخندم. تُخسی که با کلاس تناقضی ندارد؟!
-استدعا دارم! لطف شما مزید امتنان است اَتا جان!
درحالیکه نمیدانم جمله ام را درست گفته ام یا نه، او میخندد و زیر لب میگوید:
-گوگولیِ بانمک!
عجبا!
در رستوران سنتیِ زیبایی، روی یکی از تخت ها در فضای باز می نشینیم. تمام تلاشم این است که طرز نشستنم، رفتارم، و حتی نوع نگاهم، در خورِ یک دختر باکلاس باشد و من حورا باشم!
و او هم البته… خوب است. برعکسِ بهادری که انگار بی تعارف ترین و بی رودربایستی ترین آدمِ روی زمین است، او شخصیت متفاوت تری دارد. البته به باکلاسی و خوشتیپی و جنتلمنیِ آبتین نمی رسد. اما یک چند لوِل از بهادر نرمال تر است!
-خب… کباب؟ دیزی؟ ماهی؟ چی میخوری؟
قطعا دیزی خوردن را که نمیتوانم. کمی معذبم!
-ممنون… چلوکباب…
برای خودش و من چلوکباب سفارش میدهد. و من نمیدانم چرا… به بودنِ بهادر به جای او فکر میکنم! تصور میکنم. خوشم نمی آید از تصورش… اما در کمال خوش نیامدن، دلم میخواهد یکبار تجربه کنم! آدم با اوی راحت، راحت تر نیست؟!
مثلا بیرون آمدن با او چطور میتواند باشد؟! اصلا سرِ قرار رفتن با او… یا… دوست بودن با او! مثلا… چطور دوست پسری برای دوست دخترش است؟! اصلا دوست دختر دارد؟! محال است! فکر نکنم هیچ دختری انقدر اسگل باشد که بخواهد با چنین موجودِ عتیقه ای دوست شود. تازه خودش هم که به قصد همه ی دخترها را از دورش پراکنده میکند!
که یک وقت دختری به این تُحفه چشم نداشته باشد!!
-چی شد سر از خونه ی بهادر درآوردی؟
با سوال اتابک از فکر بیرون می آیم. سوال درموردِ بهادر بود!
-خونه ی بهادر؟! نه من خونه ی خودمو دارم… من فقط همسایه ی بهادر هستم!
با خنده تایید میکند:
-آهان درسته… خب چی شد همسایه ی بهادر شدی؟
صادقانه میگویم:
-به لطف دوستِ پدرم که اون خونه رو بهم ارزانی داد…
با تکخندی میگوید:
-بخور عزیزم… هم بخور، هم حرف میزنیم…
با طمانینه لبخندی میزنم و تشکر میکنم. قاشقی میخورم و در جواب نگاهِ خیره و خاصش میگویم:
-خب حالا من میتونم سوال بپرسم؟
-حتما! درمورد رنگ و غذا میخوای بدونی؟
خنده ام میگیرد. چرا من اصلا خودش را نمی بینم؟!
-مسخره نکن…
او هم خنده اش میگیرد.
-خیلی دلم میخواد بدونم چطوری بهادر رو تحمل میکنی!
حرف دور از انتظارش باعث میشود که ثانیه ای فکر کنم… او بهادر را خوب میشناسد.
-خب… چرا باید تحمل کنم؟! مگه چطور آدمیه که تحمل کردنش سخت باشه؟
نگاهش پرمعنا میشود. با مکث جواب میدهد:
-تحمل کردنش سخته… کلا بهادر آدم سختیه، خودت خوب میدونی…
چند ثانیه ای در سکوت به حرفهاش فکر میکنم. خوب میدانم… و هم عقیده هستیم. حرفِ بهادر به میان آمده و میتوانم بفهمم چرا بهادر آدمِ سختی است؟!
-خب… راستش آره… اما من از پسش برمیام!
پوزخندِ آرامی میزند.
-ساده گرفتی…
و ساده گرفتنِ بهادر، پوزخند زدن و مسخره کردن دارد!
-نه ولی منم آدمِ سرسختی ام!
به تحسین ابرویی بالا میدهد و میگوید:
-صددرصد! همین که تا الان تحمل کردی، نشون میده که با بقیه فرق داری… اما فقط… همسایه اید؟!
کنجکاوی اش من را به خنده می اندازد و میپرسم:
-چطور؟
او هم میخندد و با لحن خاصی میگوید:
-خب دلم میخواد فقط همین باشه…
-یعنی؟!
نفسی میکشد و در چشمانم میگوید:
-یعنی دوست دارم روت حساب کنم…
راحت میپرسم:
-به عنوانِ؟
کمی بهت زده میخندد و انگار خوشش می آید. که میگوید:
-تو فرق داری حورا… آره… سرسخت و راحت و بامزه ای… و من از سرسختیت خوشم میاد… میشه روت حساب کرد؟
سکوت میکنم و جوابی ندارم. او دوباره میپرسد:
-میشه فقط همسایه ی بهادر باشی؟
خوب منظورش را میفهمم. اما با لبخندِ بیخیالی میگویم:
-هم همسایه ایم، هم کارمندشم… تازه دوست که نه… اما یکمی بیشتر از همسایه و کارمند و رئیس…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من از وقتی رمان میخونم. دچار افسردگی شدم
حس میکنم در برابر این حوریه. اون تابان. اون افرا. اون یکی بیتا.دیگه کی بود درین. بازم داشتبم. سلدا و ساتبن اوههه. در برابر اینا من هیولام. با۴ تا شاخ..
فک کردم این حوری ۳۰ سال به بالا ولی اینکه ۲۰ سالشم نی
خودتا با فانتزی ذهن نویسنده ها مقایسه نکن عزیز جان