آب گلویم را فرو میدهم. با مکث دستم را از زیر دستش بیرون میکشم. چشمانش کمی جمع میشوند. لبخند احمقانه ای به رویش میزنم. اخم دارد و پر از حرف به چشمانم خیره می ماند. چند ثانیه ای طول میکشد تا به سختی بگویم:
-درموردش بیشتر فکر میکنم…
تیز است و میپرسد:
-درموردِ خودمون، یا بازی با بهادر؟
مکثی میکنم و میگویم:
-هردو!
چشم از من نمیگیرد. معذب میشوم. خنده ام با چین دادنِ بینی ام همراه میشود و میگویم:
-اینطوری نگام نکن اَتا جان! من اهداف دیگه ای هم دارم… تمرکزم رو اهدافمه… باید ببینم بین اهدافِ والام میتونم دغدغه های دیگه هم جا بدم، یا نه!
یک جور خاصی میپرسد:
-من دغدغه ام ملوس خانوم؟
ملوس؟!! آه چقدر لوسم میکند! خنده ام را به سختی حفظ میکنم و میگویم:
-اگه بهت فکر کنم، میشی!
لبخندش خاص میشود و آرام میگوید:
-پس فکر کن… زیاد بهم فکر کن… دلم میخواد بزرگترین دغدغهت من باشم!
خنده ای که به سختی حفظ شده، به لبخندِ آرامی بدل میشود و سر به سمت شانه کج میکنم.
-باشه…
و فکر کردن به اتابک، میشود جزو برنامه هایم. اما آخر کدام برنامه ها؟! من که هیچوقت طبق برنامه ریزی پیش نرفته ام! برنامه هایی که ختم میشود به بازی با بهادر و بُردنِ او؟!
مثل حالا که به جای فکر کردن به اتابک و پیشنهادش، نشسته ام و به بهادر و رفیق و نارفیق بودنش فکر میکنم!
هوا رو به روشنی میرود و چند ساعتی هست که از خواب بیدار شده و بیخوابی به سرم زده است.
دو روز است که به اتابک قول داده ام به او فکر کنم تا بشود یکی از دغدغه هایم…
فکر میکنم! اما نه درموردِ خودش، بلکه درمورد حرفهایش! درموردِ اروند و بهادر و ماجراهایی که نمیدانم چیست.
اما مرگِ اروندی که اتابک میگوید باعثش نارفیقیِ بهادر است، قلبم را آزرده میکند. اتابک نه… نامرد بودنِ بهادر تمام ذهنم را دربرگرفته است!
بهادری که سکوت اختیار کرده است! از آن روز چشم در چشم نشده ایم. و نگاهِ آخرش وقتی که با اتابک همراه شدم، آخرین چیزی ست که از خود در ذهنم بر جای گذاشته است!
سکوت کردنش هم ماجراست! سکوتش… شلوغ بازی اش… اذیت هایش… نگاه کردن یا نکردنش… نزدیک شدن یا دور شدنش… اصلا همه جور برخوردش، برای من مشکوک است.
که نکند نقشه ای داشته باشد؟! مشکوک میزند… باید احتیاط کنم… باید حواسم را جمع کنم… ضربه های بهادر غافلگیرانه و کاری است…
بهادر… رفیقِ اروندی است که درحقش نارفیقی کرده… یا نامردی!
این حس… به این آدم، غلط ترین حس دنیاست. و اگر… اگر بهادر بفهمد… وای اگر بفهمد که من بیچاره ام!
همین راهی میشود برای آسیب دیدن… ضربه خوردن… زمین خوردن… شکست خوردن!
نمیدانم چطور و چه وقت بین افکار دیوانه کننده به خواب میروم.
و خب… خواب که نیست. بی تربیت بازار است! رفتن به خانه ی بهادر و اتاق خواب و تخت و… تکرارِ دوباره و دوباره ی آن بوسه…
من سیکس پک هایش را میشمارم و هرکدام را میبوسم، او جونِ کشداری میگوید و جامه از تنم میدرد!
من کِیف میکنم و شلوارِ کُردی اش را از کشِ کمر میکشم، او پیشنهاد میدهد که داخل شلوارش فرو بروم تا از دستِ چنگیز در امان باشم.
در اخر هم وقتی به شدت درحال بوسیدنم است، به یکباره از خواب میپرم!
سیخ سر جایم مینشینم. پلک میزنم. صدا میشنوم. ضربه های پی در پی که به در خانه ام میخورد.
اما من همانطور که در حال و هوای خوابم هستم و تن و بدنم گُر گرفته ، نگاهم را به ساعت میدهم. اُه دوازده ظهر است! چقدر خوابیدم و… چقدر خواب مزه کرد!!
با یادآوریِ خوابهای هچل هفتی که دیدم، لبهایم جمع میشود. گوشهایم داغ میکند. هم… چندشم میشود… هم خنده ام میگیرد… هم قلبم قلقلک میشود. من توی شلوارِ بهادر چه غلطی میکردم؟!
با صدای دوباره ی در، خنده ام پر میکشد و متعجب بلند میشوم. در حالیکه به سمت در میروم، دستی به موهای آشفته ام میکشم. و فکر میکنم… لعنت به این در زدنِ بی موقع! تازه داشت به جاهای هیجانی تر میرسید که…
-بله؟!
-حوری زنده ای؟!
اُه خودش است! وحشیِ شلوار کُردیِ سیک پکی!
ریزش قلبم را با کشیدن لبهایم در دهانم کنترل میکنم و ثانیه ای بعد جواب میدهم:
-قراره نباشم؟!
صدایش کمی با خنده، کمی بی حوصله است:
-کجایی دو ساعته در میزنم؟
در اتاق خوابش روی تختش! سری به اطراف تکان میدهم تا خوابِ لعنتی از سرم بیرون برود.
-امرتون؟
-باز کن…
ببینمش؟! اممم دلتنگ که نیستم. حسم را هم باید کنترل کنم و باید بی اهمیت باشم و متذکر شوم که تاپ و شلوار اسپرت به تن دارم! در را کمی باز میکنم و از لای در نگاهش میکنم:
-بفرمایید…
نگاهی به چشم و سر و صورت خوابالود و آشفته ام میکند و ابروانش بالا میرود.
-خواب بودی؟!
دوازدهِ ظهر کمی شرم آور نیست؟
-با اجازه تون!
-نترکی انقدر میخوابی؟
پوفی میکشم و میگویم:
-کارتو بگو لطفا…
پس از مکث کوتاهی میپرسد:
-حوریه رو ندیدی؟
مات میشوم. حوریه… آن مرغِ بی خاصیت و زیبا… گم شده؟ خب… همین؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وسط خواب به این خوبی بیدارش کرده میگه حوریه رو ندیدی این فهش اجدادی نمیخواد