– مگه قرار نبود اونا رو پرستش انجام بده؟
– پرستش که نیست.. هفته دیگه عروسی دخترخاله اشه.. رفته شهرستان!
ناخودآگاه اخمام تو هم فرو رفت.. نمی دونستم همه آدم ها تو دوران عزاداریشون نسبت به این چیزا حساس می شن.. یا من زیادی پر توقع شده بودم و فکر می کردم کسی که قراره زن عموم بشه باید یه حرمتی برای من و.. لباس سیاه تنم قائل می شد..
واسه همین نتونستم ساکت بمونم و گفتم:
– اوهوم! پس یعنی واسه چهلم نیست؟
کوروش یه لحظه جا خورد.. شاید خودشم فکرش و نمی کرد و به پرستش بابت این مسئله تذکر نداده بود.. ولی چیزی به روی خودش نیاورد و گفت:
– نه دیگه! آخه ما که مراسم خاصی هم نداریم واسه چهل.. اونم معذرت خواهی کرد که نمی تونه شرکت کنه.
– از تو معذرت خواهی کرد؟ فکر کردم باید زنگ می زد از من معذرت خواهی می کرد..
– حالا چه فرقی می کنه درین؟
دیگه چیزی نگفتم و با اخمایی که هنوز خیال باز شدن نداشتن زل زدم به زمین.. دست خودم نبود که از روز اول آشناییمون اون دختر به دلم ننشست..
هرچند که رفتارهای خودشم مزید بر علت بود که هیچ وقت رابطه خوبی باهاش نداشته باشم.. این که همیشه من و از بالا نگاه می کرد و سعی داشت با هر کار و رفتارش بهم بفهمونه که چون من برادرزاده کوروشم.. قرار نیست مالکیتم نسبت به اون بیشتر باشه و در غیاب کوروش ادعای ریاست کنم.
منم سعی کردم بهش بفهمونم همچین خیالی ندارم و اول و آخر مالک تمام اون شرکت کوچیک و تازه تاسیس خودش و شوهرشن.. ولی باز همیشه برای من شمشیرش و از رو می بست.
– الآن مثلاً رفیق خودتم رفته سفر و تو مراسم نیست.. از دست اونم همین قدر ناراحت شدی؟
با لحن شوخ کوروش که مثلاً می خواست حالم و خوب کنه و از دلم دربیاره بیشتر حرصی شدم و گفتم:
– چه مقایسه باطلی! آفرین سه ماه پیش دوباره رفته هلند.. حتی برای تشییع جنازه هم نبود.. حالا انتظار داشته باشم چهلم بیاد؟!
– دوزاریت کجه ها! منظورم اون یکی رفیق شفیقته! امیرعلی خان!
با یاد امیرعلی و سفر یهویی و دو هفته ایش به ترکیه ناخودآگاه لبام از دو طرف آویزون شد و ناراحت از دوری این هم صحبتی که تو یک سال گذشته بدجوری بد عادتم کرده بود جواب دادم:
– اولاً که اونم برای عروسی نرفته.. برای کار و همایشه! دوماً قبل از رفتنش به هزار و یک زبون از من معذرت خواهی کرد.. من که نمی خوام آدم ها رو مجبور کنم و به زور بکشونمشون تو مراسم مادرم.. ولی خب حداقل از کسی که قراره فامیل بشه.. توقع یه احترام کوچیک و یه معذرت خواهی می شه داشت!
– از دست این زبون تو که هرچی بگم باز یه چیز داری که جوابم و بدی.. باشه حق داری. پرستش اشتباه کرد.. راستش منم یادم نبود که بخوام بابتش بهش تذکر بدم. تو به بزرگی خودت ببخش. می گم بهت زنگ بزنه خوبه؟
از جام بلند شدم و حین تکوندن خاک مانتو و شلوارم گفتم:
– نه دیگه لازم نیست. خوشم نمیاد حرفامون و ببری بذاری کف دستش.. یه حریمی برای خودت قائل باش لطفاً. منم نمی خوام چیزی رو بهش یاد بدم.. دیگه به سنی رسیده که خودش باید این چیزا رو بلد باشه. فقط یه گلگی کوچیک بود.. همین!
– باشه عزیزم.. هرچی تو بگی! تا کی اونجایی؟
– دارم برمی گردم..
– می خوای بیام دم مترو دنبالت؟
– نه.. حوصله مترو ندارم.. از همین جا ماشین می گیرم تا دم خونه.. راستش امشبم واقعاً اعصاب حساب کتاب کردن نیست.. نمی شه فردا انجامش بدیم!
– فردا من تا شب درگیرم.. ولی شام میام خونه ات که بعدش با هم کار کنیم.. خوبه؟
– باز خودت و چتر کردی؟
صدای خنده اش بلند شد و گفت:
– نامرد تو که می خوای واسه خودت شام درست کنی.. خب یه کم بیشترش کن.. عموتم مثلاً!
– پوووووف.. خیلی خب.. چی درست کنم؟
– فرقی نمی کنه!
گفت فرقی نمی کنه ولی یهو انگار هوس کرد که ادامه داد:
– ماکارونی درست کن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد باید بگذره بفهمیم کی پشت درخت بود
عمه ی من بود
از اون دنیا اومد رفت پشت درخته توی افکار نویسنده تا ببینه چه خبره