رمان حورا پارت 211

4.3
(192)

 

 

 

 

 

 

جوراب‌هایش را هم کند و با پا زدن دمپایی‌های دم در، دوباره بیرون رفت.

نگاهم به حاجیه‌خاتون برگشت، داشت گوجه فرنگی‌ها را خرد میکرد، بنظر صبحانه‌ی لذیذی بود، با تخم‌مرغ محلی و صدای خروسی که تازه داشت بلند میشد، موبایلم را که در جیب هودی گذاشته بودم بیرون اوردم.

 

ساعت پنج صبح بود!

کنار سفره نشستم:

_ خاله‌حلیمه کمک نمیخوای؟

 

سری بالا انداخت:

_ نه، یه شال سرت کن فقط، محمد حساسه!

 

پس نامش محمد بود، اخم کردم:

_ حاجیه ‌خاتون ببخشید، ولی حساسیتشون واسه خودشونه، من حساس نیستم!

 

اخمی کرد و سری به تاسف تکان داد:

_ امان از این دوره زمونه…

 

زمزمه‌اش را نادیده گرفتم و موبایلم را باز کردم، پیامک جدید داشتم، وحید گفته بود آنتن نمی‌دهد که!

حتی دیشب هم کمی طول کشید تا پیغامم برای کیمیا ارسال شود.

 

باز هم کیمیا بود، پیامش سه نصف شب آمده بود و در جوابم شب بخیری گفته بود. همین!

 

کنجکاو بودم که باخبر شوم، شانسم را امتحان کردم و اینترنت را که روشن کردم، اصلا بالا نیامد!

ناامید موبایل را کنار گذاشتم و تکه‌ای از نان داغ پیچیده در سفره‌ی پارچه‌ای را برداشتم:

_ بذار محمد هم بیاد!

 

اخم کردم:

_ خاله حامله‌ما، گیر دادی به من روز اولی؟

 

با اخم پشت چاقو را به ارامی به دستم زد:

_ خبه خبه، حامله‌ای، کوه نکندی که، ما تو طویله و مزرعه دست تنها بی کمک میزاییدیم انقدر غر نمیزدیم…

 

چشمانم از تعجب گرد شد:

 

_ خاله حلیمه! تو طویله آخه؟

 

اخرین برش گوجه را هم در بشقاب ملامینی گذاشت و وسط سفره قرار داد:

 

_ پس چی؟ فکر کردی ما مثل شماها هفت ماه اخرو مینشستیم پای خوردن خوابیدن؟ نه جانم، ما تا اون کیسه اب پاره نمیشد هم کار میکردیم…مادرم خدابیامرز سر سهیلا، مادر وحیدو میگم…

 

#پارت504

 

 

 

 

 

مکثی کرد و با چند قدم که با زانو به سمت سماور کنار اتاق برداشت ادامه داد:

 

_ داشت نون میپخته، کیسه آبش پاره میشه، وسط زمستون همه جا سرد، همون بغل تنور فقط گرم بوده، هیچکسم نبود کمکش کنه…جیغ و هوار راه انداخت تا من خودمو برسونم نوزاد تو بغلش بود و داشت زار میزد…اونموقع ده سالم بود من، چیزی سرم نمیشد که…

 

_ حاجیه‌خاتون این داستانای تخیلیو از کجا میاری؟

 

صدای مردانه‌اش باعث شد به سمت در بچرخم، داشت با حوله ساعد‌های سفت و مردانه‌اش را خشک میکرد، نگاهش همچنان به من نمیخورد:

 

_ خیال و تخیل رو شما جوونا میکنید، بیا بشین دارم حرف مادرمو میزنم، صبحونه‌تو بخور!

 

لبخند کمرنگی به لب نشاند و به سمت سجاده‌ای که روی پشتی سنتی بود رفت:

_ نمازمو بخونم چشم میام…

 

سجاده را پهن کرد، پشت به من ایستاد و ناخواسته‌ خیره‌ی شانه‌های پهنش شدم:

_ نونتو بخور دختر، بچه گشنه‌ موند!

 

لبخند کمرنگی زدم و مشغول خوردن شدم، تازه فهمیدم چقدر گشنه‌ام!

با ولع بیشتری لقمه گرفتم، تا وقتی که روبه‌رویم جا گرفت، نامش محمد بود.

 

_ حاجیه خاتون معرفی نمیکنی؟

 

خاتون که داشت تخم‌مرغ‌هایش را نمک میزد گفت:

_ قبول باشه مادر، حورا…فامیل خواهرزاده‌م وحیده، اومده اینجا تا بچه‌ش دنیا بیاد حال و هواش عوض شه!

 

ابروهایش بالا پرید، لحظه‌ای چشمانش به چشمانم خورد و دوباره نگاه گرفت:

_ پس باردارین، تبریک میگم…قدمش مبارک باشه…همسرتون کجا هستن؟

 

حاجیه‌خاتون خواست چیزی بگوید که سریع گفتم:

_ نخواست بیاد، یعنی…اختلاف داریم، شاید جدا شیم!

 

آن «شاید» گفتن دست خودم نبود!

ولی ان روز که اینگونه گذشت، فهمیدم نگاه تلخ محمد از اعتقاداتش سرچشمه میگرفت، مرد بدی نبود، اما زیادی متعصب بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 192

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
Romantic profile picture without text 1 scaled

دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی 2 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۹ ۲۱۰۲۱۸۰۲۹

دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در…
IMG ۲۰۲۱۰۸۰۱ ۲۲۲۲۲۸

دانلود رمان مخمصه باران 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند…..
1676877296835

دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی 0 (0)

21 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا…
1648622752 R8eH6 scaled

دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد 3 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده…
IMG 20240622 010718 301 scaled

دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو 3.3 (6)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۲ ۱۵۵۸۴۷۶۳۹

دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۴۳۱۱۹۹

دانلود رمان تب pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Armita
Armita
3 ماه قبل

شاید بیشتر از ده هزار بار اینو نوشتم و گفتم ولی چه فایده داره هرچی بگیم مگه نویسنده داستان رو بهتر می‌کنه؟
من قبلاً از حورا خوشم میومد و دلم به حالش می‌سوخت اما هر روز داره تنفرم نسبت بهش بیشتر میشه.
خیانت اصلا جای بخشش نداره درسته؟
من چون خودم خیانت دیدم میگم اینو.پس الان قباد رو درک میکنم که نخواد باور کنه لاله ازش حامله نیست و داره بهش خیانت می‌کنه.
چون وقتی باورش کنه وقتی بفهمه می‌شکنه بدم می‌شکنه.
یعنی واقعا خیانت بلایی به سر آدم میاره که حتی کمر کوه هم می‌شکنه کوهی که به استوار بودنش هیچ شکی نیست حتی اونم کمرش می‌شکنه.
خیانت آدمای قوی رو هم نابود می‌کنه چه برسه به قبادی که اقیم هم هست:)
و اینکه کاملا درسته تو وقتی تو خونه ای زندگی می‌کنی که عقایدشون این شکلیه حق نداری که بی احترامی کنی یا بیا بیرون یا اصلا حرفی نزن و رعایت کن

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط Setayesh Mohammadyari
حنا
حنا
3 ماه قبل

هر چقدر اعتقاد نداشته باشی مهمون ناخونده ی اون خونه ای و باید رسم و رسوماتش و رعایت کنی
بعدشم زن مومنننن تو بچه ی شوهرت تو شکمته بعد ناخواسته خیره ی شانه های مردانه اش میشی؟
واقعا دوست دارم بدونم نویسنده این رمان یه بچه ۱۳،۱۵سالس یا نه یه بزرگ احمق و توهمی

حنا
حنا
پاسخ به  حنا
3 ماه قبل

وقتی رسم یه خونه ای با عقاید و افکار تو درست در نمیاد نباید پات و اونجا بزاری که نه بی احترامی به خودت بشه نه به میزبان
و اینکه ما آدما علامه دهر نیستیم که هرچی که فکر می‌کنیم درسته واقعا درست باشه ممکنه ما در اشتباه تمام به سر ببریم و با اون کارمون گناه کنیم؛(کلی گفتم

♡ روا ♡
♡ روا ♡
3 ماه قبل

اصلا به توچه مرد بدی بود یا نه تو بشین بچه اتو به دنیا بیار نویسنده یکم منطقی بنویس لطفا الان انتظار نباید داشته باشم که این آقا محمد شما نرسیده عاشقش میشه پس لطفا نرین تو رمان طرف حامله است با خودش میگه مرد تعصبی بود خب اصلا به تو چه

me/
me/
پاسخ به  ♡ روا ♡
3 ماه قبل

درباره کسی کنجکاوی کردن و در بارش نظر دادن تو پس زمینه ذهن، کار همه مون هست ربطی به عشق و عاشقی نداره شاید خودت با دیدن هر مردی دلت میارزه اینطوری فک میکنی ادامه داستان میتونه هر جوری باشه ولی این جور جزیی نوشتن بخشی از تصویر سازی هست که بتونی اون فرد جدید رو بهتر تصور کنی

♡ روا ♡
♡ روا ♡
پاسخ به  me/
3 ماه قبل

من مشکلم با نویسنده است که توهمی میزنه
من روز به روز حس تنفر نسبت به حورا پیدا میکنم تو اومدی بچه اتو به دنیا بیاری چیکار یه مرد دیگه داری آخه من میدونم تو مغز خراب نویسنده چی میگذره قراره عاشق هم شند

me/
me/
پاسخ به  ♡ روا ♡
3 ماه قبل

احیانا نویسنده ای ؟
به جای اینکه اینطوری فک کنی سعی کن هر چی نوشته رو قبول کنی بقیش میشه اصطکاک

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x