پاساژی بود که خریدهای عقدنامه را کرده بودیم و نهایتش، در همین کافه نشستیم، به یاد دارم او قهوه سفارش داد و من بستنی، و در نهایت با شوخی و خنده گذشت و من…
حالا از دهانم پرید و لب زدم:
_ بستنی شکلاتی!
گارسون منتظر قباد ماند، اما او با نگاه خیره و معنادارش، چشم به من دوخته بود.
انگار او هم به یاد همان روزها باشد!
سر که به زیر انداختم، او هم به دیار همان روز قهوهای سفارش داد.
اخم کردم:
_ گرم نیست برا قهوه؟
لبخندی زد:
_ دوس دارم مثل قدیما از بستنی خودت به خوردم بدی!
داشت تاریخ را تکرار میکرد؟ یا خاطرات را مرور؟ آن روز هم بخاطر گرمی قهوه به زور بستنی در دهانش گذاشتم، زیاد خندیدیم…
اگر بخواهد تاریخ را هم تکرار کند، متاسفانه دیگر خندهای نیست که همان باشد!
رو گرفتم و در جواب گفتم:
_ اونموقع یه نفر بودم، الان دو نفرم…باید غذا خودتم بچسبی ازت نگیرمش!
بلند خندید و در نهایت با ذوقی که در صدایش بود گفت:
_ نوش جونتون…اون پدرسوخته از الان بازی رو شروع کرده، باهاش رقابت دارم فعلا!
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم، رقابت را با من داشتی نه دخترت، مردک هوسباز و شل تنبون!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 85
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.