رمان حورا پارت 78

3.3
(4)

 

 

 

 

دهان برای حرف زدن گشودم که صدای کیمیا قبل از من جواب داد:

 

_ نه داداش…

 

نفسی از ته گلویم برخاست، کیمیا آراسته و زیبا به سمتم قدم برداشت و کنارم نشست:

 

_ درواقع من دیر فهمیدم حورا چقدر میتونه خوب باشه…

 

نگاهش را به قباد داد که بی تفاوت خیره‌یمان بود:

 

_ ببخشید داداش، بابت روزایی که حورا رو اذیت میکردم و با حرفام میرنجوندمش، میدونم که تو هم ناراحت میشدی، معذرت میخوام!

 

کاش نمیگفت، کاش نمیگفت که نگاه بی تفاوت قباد به پوزخند تبدیل نشود، موبایلش را برداشت و از جا برخاست:

 

_ مهم نیست، کم کم مهمونا میرسن…برو ببین مامان کمک میخواد یا نه!

 

به سمت در رفت و کیمیا هم با کمی تاخیر به اشپزخانه رفت. آهی کشیدم، گویا این روزها تمامی نداشت! همانگونه در فکر و خیال بودم که ای کاش در اتاقم مانده و میخوابیدم، اما صدای زنگ در افکارم را دور کرد.

 

به گمانم قباد در را گشود که صدای یالله گفتن و احوال پرسی به گوشم رسید. مادرجان و کیمیا سریع بیرون امده به سمت در رفتند، من هم کنارشان کنی عقبتر ایستادم.

 

مادر وحید و پدرش، ابتدا داخل شدند، سلام و احوالپرسی گرمی برقرار بود و هردویشان با قباد صمیمی، من هم به سلامی ارام و خوش اومدگویی اکتفا کردم.

 

 

 

وحید که داخل شد، با قباد و مادرش سلام احوال پرسی کرد و به کیمیا که رسید، دسته گل و شیرینی را به دستش داد، بی اراده لبخندی زدم، کنار هم بی نظیر بودند.

 

خجالت و اضطراب کیمیا را میتوانستم ببینم، با دستان لرزان گل و شیرینی را گرفت و خوش‌امد گفت، وحید لبخندی زد و از کنارش گذشت تا به دنبال پدر مادرش به داخل برود اما دیدن من ایستاد.

 

لبخندی زد و سلام کرد، جوابش را دادم و خوش امد گفتم، اما نرفت…همچنان خیره‌ام بود، اخم‌هایم از غیرعادی بودنش که در هم رفت به حرف امد:

 

_ حورا خانم، نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم…شاید اگه شما نبودین هیچوقت امشب بوجود نمیومد!

 

جلوی چشمان مادرجان و قباد گفت و ان لحظه وحشت و ترس سراسر وجودم را گرفت، اب دهانم را به زور قورت دادم:

 

_ من، من کاری نکردم…فقط یه راهنمایی کوچیک بود، همین‌…

 

لبخندی زد و بی حرف دیگری داخل رفت، مادرجان با غر زیرلبی‌ای هم داخل شد که مهمان‌ها تنها نمانند، و کیمیا هم به اشپزخانه رفت.

 

خواستم من هم دنبال مادرجان داخل بروم که دستم کشیده شد. متعجب و ترسیده به قباد خیره شدم، با اخم‌های غلیظ و چشمان سرخ زیرلبی غرید:

 

_ وحید کجا باید تو رو دیده باشه که راهنماییش کنی؟

 

بازویم به درد امده بود و اشک به چشمانم نیش زد، انقدر بی اعتماد شده بود به من؟ سعی کردم بازویم را ازاد کنم:

 

_ آیی…ولم کن، ندیدم…اون نه، کیمیا…من کیمیا رو راهنمایی کردم…چیکار به وحید دارم…اخ ول کن دستم…

 

نمیدانم حرفم بود یا لحن صدایم که داشت بالا میرفت، اما دستم را رها کرد و نفس تندی کشید:

 

_ وای به حالت دست از پا خطا کنی حورا…

 

 

 

 

 

 

خشمگین هلش دادم و نیم نگاهی به داخل انداختم، نمیخواستم کسی ما را حین مجادله ببیند:

 

_ من حواسم به خودم و رفتارام هست قباد…شاید بهتره تو یکم چشماتو باز کنی و اطرافتو ببینی!

 

منتظر جواب نماندم و با داخل برگشتم، کنار ستون، روی تک نفره‌ی خالی نشستم، حوصله همصحبت یا حتی متلک‌های مادرجون را نداشتم!

 

قباد هم به داخل برگشت، از هر دری سخن میگفتند و همه جوره منتظر بودم که سریعتر اصل موضوع را باز کنند، کیمیا همچنان در اشپزخانه بود و به گمانم تنهایی به او سخت میگذشت.

 

همین بهانه‌ای شد که به ارامی بلند شوم و به اشپزخانه بروم، کیمیا را که روی صندلی با رنگ و روی پریده دیدم متعجب به سمتش رفتم:

 

_ عه چیشده کیمیا؟ چته تو؟

 

با نگرانی خیره‌ام شد، دستم را با دستان یخ و لرزانش گرفته مقابل خودش کشیدم. نگاهش مدام بین در، و چشمان من میگشت، به ارامی طوری که من هم به زور شنیدم لب زد:

 

_ اگه خونواده‌ش، بفهمن؟ اگه شب اول دستمال بخوان…یا، یا بخوان معاینه بشم؟

 

نفسم را به راحتی از اینکه مشکل بزرگی نیست بیرون دادم، مقابلش روی زانوهایم نشستم و دستانش را گرفتم:

 

_ کیمیا…تو قراره برا وحید زندگی کنی، قراره اون تو رو انتخاب کنه که با دونستن همه‌ی شرایطت پذیرفته و قبولت داره، ترسی نیست…نگران چیزی نباش!

 

قطره اشکی از کنار چشمانش گذشت:

 

_ حورا هرچی نگاه میکنم، هرچی ازین حرفا میزنی و با زندگی خودت مقایسه‌ش میکنم، همه‌ش تضاد داره…میگی قراره با وحید زندگی کنم و انتخاب اون مهمه اما خودت…خودت مجبور شدی با ما زندگی کنی!

 

لبخند کجی زدم:

_ مجبور نشدم، انتخاب کردم…عاقبتش هم دیدم…ولی ناراضی نیستم، من هرجا بودم حرفای خاله‌ت به گوش من و قباد میرسید، تازه اگه دور بودیم…خدا میدونه هربار قبادو به یه بهونه نمیکشیدن اینجا که با لاله نزدیکشون کنن یا نه و منم از همه جا بی خبر… حداقل اینجا بودم، دیدم و پذیرفتمش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
Screenshot 20221015 143117 scaled

دانلود رمان مارتینگل 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام…
1676877298840

دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا 1 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۸۴۱۴۵۸

دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…
IMG ۲۰۲۱۰۸۰۱ ۲۲۲۲۲۸

دانلود رمان مخمصه باران 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند…..
IMG 20230127 013520 1292

دانلود رمان درجه دو 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…
دانلود رمان بوی گندم

دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی 5 (1)

11 دیدگاه
      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید…
شیطون2

رمان دانشجوهای شیطون 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۳ ۰۱۲۶۵۰۱۱۲

دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری 5 (3)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به تو چه😐
به تو چه😐
1 سال قبل

امشب پارت داریمممممممممم هورااااااااا حورا🤣😍😍😍

atosa
atosa
1 سال قبل

یه سوال ، ملورین دیگه پارت گذاری نمیشه ؟

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

این دوتا زن شوهر احمق خر الاغ وحشی تشریف دارن حورا ک خیلی احمقه قباد ک خیلی اشغال و خرر ه
نویسنده جون لطفا از زبون قباد هم بنویسن ببینم چ نظری در مورد خورا داره هنوز عاشقشه یا ن

یکی😚
یکی😚
1 سال قبل

یک سوال واقعا این رمان راسته یعنی حورا واقعی وجود داره😳😳

باب اسفنجی
باب اسفنجی
پاسخ به  یکی😚
1 سال قبل

بله تو ایران همچین چیزایی زیاده

Yas
Yas
1 سال قبل

ای کاش از زبون قباد هم چیزی نوشته میشد شاید اینقدر قضاوت نمیشد .

به تو چه😐
به تو چه😐
1 سال قبل

ووویییی هر خط یه بار میخونم 🤣🤣🤣

به تو چه😐
به تو چه😐
1 سال قبل

خیلی قشنگه و عالیه قلمت ❤️👏👏👏👏

atosa
atosa
1 سال قبل

وحید این حرف رو به حورا زد که مادر قباد حالیش بشه به خاطر حورا بوده که دخترش می خواد خوشبخت بشه 🌚🤌🏿

لیلی
لیلی
1 سال قبل

آخ حورا آخ دختر چقدر برای این بی کس و کار بودنت ناراحت و غمگینم و هزاران هزاران تف صاف تو صورت قباد که با چهارتا ناز و غمزه و مثلا “دلبری” لاله خانم حورا متین و معصوم رو بهش ترجیح نده، البته من در واقعیت متوجه شدم که یک دختر هرچه بیشتر اخلاق‌های باز و سروصدا و تجربه داشته باشه بیشتر مورد توجه واقع میشه تا دخترهای ساکت و آرومی که بی‌تجربه ان

باز
باز
پاسخ به  لیلی
1 سال قبل

این وی ای پی ام کجاست میشه لطفا بگی🙏

به تو چه😐
به تو چه😐
پاسخ به  لیلی
1 سال قبل

یعنی از این خیلی جلو تره

،،،
،،،
پاسخ به  لیلی
1 سال قبل

قربون دستت گاهی بیاازاین خبرابده بهمون

صدیقه
صدیقه
1 سال قبل

خدایی چقدر میخوای قسمت های کوتاه یکم کمتر لفطش بده و بزار ببینیم یکم هیجان داشته باشه خستمون کردی .همش بگیم حالمون از قباد به هم میخوره و هی ادامه داستان که میخوای الکی کشش بدی

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x