حتی توان برگشتن هم نداشتم.
ادامه داد
_فقط میخوام امشب و با خیال راحت با عطر موهات بخوابم.
اخم کردم.هنوز فراموش نکرده بودم چند شب پیش وحشیانه بهم تعرض کرد.اون وقت با صیغه میخواست مراعاتم و بکنه؟
سرسنگین جواب دادم
_شام تو بخور برو…دلم نمیخواد صداتو بشنوم.
صدای رها شدن نفس کلافه ش رو شنیدم.
کنار سفره نشستم. با این امکانات کم تونسته بودم املت درست کنم. برای توی بشقاب کشیدم.
اول رفت دست و صورتش و شست و بعد مقابلم نشست.
سنگینی نگاهش و حس میکردم اما سرم و بالا نگرفتم.
میدونستم اگه بلایی سرش بیاد میمیرم اما ازش دلخور بودم.
با حرف بی مقدمش متعجبم کرد
_اون شب سامان بهم گفت تو رو به دست میاره و بعد می ندازتت دور.
نگاهش کردم که ادامه داد
_من اول با سامان دوست بودم. اونم عاشق یه دختره شده بود. اما اون دختره منو می خواست! خودش اومد سمتم منم باهاش اوکی شدم.از همون موقع کینه مونده روی دل سامان.
_میخواست تلافی شو سر من در بیاره؟
سر تکون داد و گفت
_وقتی گفت تو رو به دست میاره نتونستم تحمل کنم و گند زدم به هیکل اون و عروسی!
خیره نگاهش کردم و گفتم
_با تجاوز کردن به من میخواستی به چی برسی؟
_فقط میخواستم مطمئن شم مال من میمونی
پوزخندی زدم.نه اون میلی به خوردن داشت نه من.
بعد از خوردن چند لقمه سفره رو جمع کردم و بدون تعارف گفتم
_برو اهورا…
اخم داشت و با این حرفم بدتر شد
_با هم میریم!
با جدیت گفتم
_من باهات نمیام.
_میدونی که به زور میبرمت.
با پوزخند گفتم
_نمیتونی!
چند لحظه زل زد به صورتم،وقتی دیدم چیزی نگفت منم به آشپزخونه رفتم و مشغول جمع کردن ظرف ها شدم
بالاخره خودش می رفت.
شیر آب و باز کردم و همزمان حضورش رو پشت سرم حس کردم. قبل از اینکه برگردم دستمالی و محکم جلوی دهنم گرفت و کنار گوشم پچ زد
_هیش!! به خاطر خودته آیلین…
با وجود تقلاهام کم آوردم و همزمان با نفس عمیقم چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
* * * * *
پلکام و باز نکرده بودم و صدای نامفهومی میشنیدم:
_نحس تر از این دختره من ندیدم.کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم اینو خواستگاریش کنم
_خوب تقصیر اهورا هم هست مگه طلاق نگرفتن؟ برای چی این دختره رو آورده ور دل تو گذاشته خواهر؟حداقل می برد خونه ی ننش
_چی میگی تو دلت خوشه؟ مگه بعد از اون آبرو ریزی که بار آورد خانوادش قبولش میکنن؟من پیشونی سیاه باید جمعش کنم.
پلک هام و به سختی باز کردم و با دیدن مادر اهورا برق از سرم پرید. من کجا بودم؟
با دیدن چشمای بازم پوزخند زد و گفت
_اوووو چه عجب بیدار شدی!
تند سر جام نشستم و هول زده گفتم
_من اینجا چی کار میکنم؟
_یعنی نمیدونی؟آفرین به تو خیلی خوب بلدی خودت و بزنی به موش مردگی!
بلند شدم و گفتم
_من باید برم!
زودتر از من جلوی درو گرفت و گفت
_خان زاده گفته حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون!
عصبی داد زدم
_یعنی چی؟من نمیخوام این جا بمونم.
دست به کمر زد و گفت
_منم نمیخوام والا. خان زاده خواسته توعه تحفه رو نگه دارم.
_خودش کجاست!
نفسش و فوت کرد و گفت
_من باید به تو حساب پس بدم؟ خودش رفت شهر…
ناباور نگاهش کردم. عوضی منو حبس کرد اینجا و خودش رفت شهر.. به همین راحتی؟
هر دو از اتاق بیرون رفتن. قبل از بستن در گفت
_امروز و بخواب لاجون نشی از فردا وامیسی پا دستم کمک میکنی من نمیتونم نعش کشی کنم.
حرفش و زد و از اتاق بیرون رفت و درم قفل کرد
متحیر به در بسته زل زدم.من با این زنیکه تو یه خونه نمیمونم…هرگز!
دنبال موبایلم گشتم.خداروشکر که توی کیفم بود.
شماره ی اهورا رو گرفتم که بعد از کلی معطلی جواب داد
_بله؟
با عصبانیت داد زدم
_این چه مسخره بازیه؟چرا منو آوردی اینجا؟
_چون لازم بود یه مدت اونجا بمونی!
صدام بی اختیار بالاتر رفت
_تو حق نداری برای من تایین تکلیف کنی اهورا… من نمیخوام اینجا بمونم..
نفسش و فوت کرد و گفت
_فقط یه مدت بمون تا از هلیا طلاق بگیرم و بدهی مو بدم.
_چه طوری میخوای بدهی تو بدی وقتی هیچ پولی نداری؟
صداش خسته بود و درمونده
_نمیدونم. یه فکری براش میکنم.
بغضم گرفت و بی اختیار نالیدم
_اگه بلایی سرت بیارن چی؟
خنده ی کم جونی کرد و گفت
_هیچی از دستم راحت میشی.
این حرفش بیشتر آتیشم زد.سکوت کردم که گفت
_آیلین!
اشکام و پاک کردم و جواب ندادم که گفت
_خیلی دوستت دارم!
ضربان قلبم تند شد و چند لحظه حتی نفس هم نکشیدم.
لرزون گفتم
_اگه دوستم داری…مواظب خودت باش!
_یه حرف خوب بهم بزن! میدونی که خیلی نیاز دارم الان!
مکث کردم!انقدر طولانی که گفت
_توقع الکی دارم ازت ببخشید. کاری نداری؟
تند گفتم
_نه فقط…
نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار گفتم
_من تو زندگیم هیچ کس و مثل تو دوست نداشتم اهورا…
صدای نفس کشدارش و شنیدم. لبخند محوی زدم و تماس و قطع کردم.
نمیدونم کارم درست بود یا غلط اما میدونم حرفی که زدم عین حقیقت بود.
🍁🍁🍁
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کی تموم میشه؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
وای خیلی خوشحالم بالاخره بهم اعتراف کردن بعداز این همه سختی
خاک بر سر ایلین احمق بیشعور پسره را دق مرگ کرد خوب مثل ادم برو باهاش زندگی کن
اتفاقا خوب میکنه این قدر اهورا این بدبختا اذیت کرد حالا بره راحت باهاش زندگی کنه؟؟؟!!!😐😕اینقدر آیلین حرص خورد یکمم اهورا حرص بخوره به جایی نمیرسه😁
هر دفعه کمتر از دفعه قبلی می نویسن. احتمالا هنوز ایده ای واسه ادامه داستان ندارن
ای کاش قشنگ تموم شه حداقل بخدا دوخط بیشتر بنویسین اتفاقی نمیفته ها
نویسنده محترم کشش نده انقد 🙂
اه دیگه حالم داره از آیلین بهم میخوره دختره احمق