طاقت نیوردم.

کسری از ثانیه رو برای باز کردن چشم هام هدر ندادم و فقط پلک هام رو از روی هم برداشتم.

 

مامان شالی که هنوز خودم هم نپوشیده بودم رو سرش کرده بود.

– سحر خیز شدی.

 

جوابش رو با نگاه سنگینی روی سرش دادم.

– مگه اینو برای من نگرفته بودید؟

 

مامان‌ بهم خیره شد و با یکم تامل کوتاه اشاره به یاسر کرد.

– چرا اتفاقا واسه تو گرفته بود یاسر اما من پوشیدم مثل این که بیشتر بهم میومد گفت واسه تو راه برگشتنی یه رنگ تیره تر میگیره.

 

واقعا؟ این حجم از کینه تو دلم نسبت به مامانم از کجا اومده بود که من رو وادار می کرد جلوی چشم هام بدون در نظر گرفتن هیچی و هیچوکس حتی یاسر زیر گریه بزنم.

 

– عه وا چرا همچین گریه میکنی یهو مامان جان؟

 

نمی خواستم.

من صدای مامانمو نمی خواستم بشنوم و فقط زمزمه یاسر رو می خواستم.

– این شد قول و قرارت به طاهر، آفاق خانم؟ شما بیرون باش من باهاش حرف میزنم.

 

نزدیکم شد.

حتی مامان رو هم نا دیده گرفت و فقط دستش رو دورم حلقه کرد.

– خوبه والا …حرف به آهو خانم نزنیم که یه وقت بهش بر نخوره؛ از کی تا حالا انقدر لوس بارش اوردم که بی هیچ و پوچ میزنه زیر گریه؟

 

رفت …

به گریه دخترش اهمیت نداد.

– ولم کن!

 

رهام نکرد.

حلقه دستش محکم تر شد و قلبم توی سینه درد گرفت‌.

– هیششش …اینجوری گریه نکن قلب یاسر تحمل اشک های دخترِ لوسشو نداره‌

 

 

این حرف ها برای گوشم غریبه شد.

چند بار دیگه باید خودم رو گول می زدم؟!

 

– داری منو احمق فرض میکنی؟ ذهنیتی که از من برای خودت ساختی یه دختر دیوونه و پر از کمبود محبته که با چند تا کلمه رام میشه …مگه نه؟

 

سخت تر به آغوشم کشید.

شبیه بازیگری که دیالوگش رو فراموش می‌کنه چند باری لب باز کرد تا حرفی بزنه اما با سکوت چیزی بیرون نیومد و سر آخر با تاخیر کنار گوشم پچ زد:

– چی باعث شده همچین برداشتی ازم داشته باشی که حالا شدم متهم به ازار؟

 

دندون قروچه کردم.

اشک هام رو شجاعانه پس زدم.

– خودت متوجه نیستی؟ شب ها مامانم با عشق بغلت میکنه و تو حتی ازش فاصله نمیگیری …تا حالا شده یه کاری کنه که ذره ای به رابطمون امیدوار بشم؟ چرا شالم رو ازش نگرفتی؟ چرا نگفتی مال خودمه؟ نبود؟

 

دستش از دور شونه‌م باز شد.

نگاهش سرد بود.

من محبت می خواستم و این سرما من رو میون یخبندون رها می کرد.

– تو منو چه آدمی دیدی؟ یه سو استفاده گر عوضی؟ همین حالا من عصبی میشم آفاق باهات نامهربونه …یه گوشه چشمی نشون بدم که همون یه ذره نگاهش هم بهت نداشته باشه تهش پشت سرم بگن اومدم توی زندگیشون رابطه مادر و دختر رو خراب کردم!

 

نمی تونستم منطقی فکر کنم.

هرچقدر هم که برام توضیح می داد، مرغ من یک پا داشت.

– برام اهمیتی نداره بقیه چی میگن! تو می تونستی یه گوش چشمی نشون بدی مگه نه؟

 

انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیشش مامانت همین پشت سر ایستاده آهو …

 

خواستم چیزی بگم که درب باز شد و مامان شاکی داخل اومد.

– من کی تورو اینجوری بزرگ کردم که سر هیچ و پوچ بزنی زیر گریه؟

 

جوابش رو ندادم.

سرم رو پایین انداختم که شال رو از روی سرش برداشت و طرفم گرفت.

– بیا سرت کن؛ اینم گریه داشت خب؟

 

قبل از این که دستم رو دراز کنم و شالم رو پس بگیرم یاسر نزدیک شد و شال رو توی مشتش مچاله کرد.

– لازم نکرده دیگه …بنداز سطل آشغال آفاق خانم؛ آتیشش بزنن …نمیدونم یه کاری باهاش بکن اما آهو دیگه لازم ندازه بپوشتش.

 

هاج و واج نگاهش کردم.

ازم عصبانی بود؟ همین کادو رو هم میخواست آتیش بزنه؟

این من بودم که باید عصبی میشدم نه یاسر ….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شال هنوز هم بین دست های مامان و یاسر بود.

– خب چرا؟ واسه چی؟ شما هم مثل آهو بچه شدی یاسر خان؟

 

یاسر اخمی به سمت مامان کرد.

– یه شال ارزشش رو نداشت که اشک امانتی طاهر رو براش در بیارم …سلیقه آهو هم نبود، با خودش میرم بیرون هرچی خواست میگیرم.

 

نه …ناراحت نبود‌.

داشت خودی نشون می داد تا حرف چند دقیقه پیشم رو نقض کنه.

توی سکوت به بُهت مامان خیره شدم.

– ای بابا اگر اینحوریه منم دو قطره اشک بریزم پس؟!

 

این جمله رو در حالی کنایه وار میگفت که پوزخند می زد.

من برام اندازه و ارزش مالیش مهم نبود …فقط هرچی که از طرف یاسر بود برام پرستیدنی به حساب می اومد.

 

چشم هام رو مالیدم و با دور شدن مامان به یاسر خیره شدم.

– لازم نبود انقدر ول خرجی کنی! من از شما چیزی نمی خوام …از هیچ کس نمی خوام! تنهام بزارید.

 

قدم جلو گذاشت.

دستش زیر چونه‌م نشست و بالا اورد.

– مثل این که یکی اینجا قهر کنه باید نازشو بکشم؟

 

دستش رو پس زدم.

– دیگه بچه نیستم که قهر کنم! شما برو ناز همسرت رو بکش من که بخیل نیستم.

 

مردونه عضلات فکش به حرکت در اومد.

من در عین حال تنفر می تونستم برای تک تک حرکاتش ذوق مرگ بشم‌ و این طبیعی نبود.

 

– باشه خودت خواستی …

 

بی اهمیت پوزخند زدم.

اگر این قرار بود شروع لج و لجبازی با من باشه منم میدونستم دقیقا چطوری باید آهو شر و شیطونم رو به نمایش بزارم.

 

از جام بلند شدم‌.

قدمی سمت چمدونم برداشتم و از توش لباس های همیشه تیره اما این بار کوتاه و جذبم رو بیرون کشیدم.

 

دوش گرفتن کار مشکلی نبود و ترجیح دادم قبلش آراسته باشم.

توی ساحل به این عظیمی حداقلش یه پسر جهت تحریک یاسر پیدا می شد مگه نه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

من قرار نبود حتی نزدیک آب بشم و ترجیح دادم به همین خاطر کتونی بپوشم.

شن های ساحت هنوز از بارون دیشب سفت و خیس بود.

پا جلوی درب گذاشتم.

مامان جلو تر از من رفته بود و یاسر لبه پله کوتاهی در حال سیگار کشیدن، نشسته بود.

با بی محلی خواستم از کنارش رد بشم که با چشم هاش اشاره کرد سر جام بمونم.

 

– هوم؟ چیه؟

 

فیلتر سیگارش رو گوشه پله چپوند و بلند شد.

– فکر نمیکنی لباست زیاد مناسب نیست؟

 

دست به سینه و حق به جانب شدم.

– نه الحمدلله همچین سو تفاهمی برام پیش نیومده.

 

قدمی جلو برداشت.

دقیق تر براندازم کرد.

چشم های نافذش تنها آیتمی بود که با نگاه کردن بهش می تونستم توی دنیای بی نام و نشونی غرق بشم و برای همین نگاه ازش گرفتم.

– با غیرت من بازی نکن آهو …خودت خوب میدونی اون روی من بالا بیاد چی میشه!

 

دست به سینه شدم.

– بالا بیاد ببینم چی بشه! اصلا تو چیکارمی که رگ غیرتت واسم باد میکنه؟ بابامی یا شوهرمی؟

 

به حالت کاافه و عادت همیشگیش زبونش رو توی دهنش چرخوند.

– اینطوریاس؟

 

تند تند سر تکون دادم.

دندون هاش به هم سایید و سیبک گلوش بالا پایین شد.

– باشه …برو! همینجوری برو بیرون به ولی جان آهو بعدش حتی یک بار دیگه اسمتم نمیارم.

 

رفت.

از درب خروجی بیرون رفت و منو هاج و واج رها کرد.

قسم گذاشت؟ میخواست با این کار چیو ثابت کنه؟

نباید برام اهمیت می داشت‌.

نباید من رو ناراحت می کرد اما موفق شد.

اصلا چه اهمیتی باید میدادم؟ من خسته شده بودم از این که مدام دنبال یاسر باشم.

 

بی اهمیت بیرون رفتم.

ساحل به نسبت اطراف شلوغ تر بود اما هنوز هم میشد برای خودت یه گوشه ای خلوت کنی.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روی سنگ عظیمی که تمیز تر از بقیه‌ش به نظر می رسید نشستم.

هوا به نسبت دیروز یکم خنک تر شده بود.

از دور خیره به مامانم که لبه ساحل در عکس گرفتن بود و یاسر که دست به سینه فقط نگاه می‌کرد، شدم.

 

من هنوز هم اتفاق امروز صبح رو نتونسته بودم از سرم بیرون کنم که حالا یاسر باهام قهر کرده بود.

بیخیال فکر و خیال شونه بالا انداختم.

نشستن خسته کننده بود ترجیح دادم قدم بزنم.

 

قدم های اولم مساوی شد با جلب شدن توجه یاسر و بی محلی من.

هنوز چند متری دور تر نشده بودم که سمتم اومد.

– می خوای آستانه صبر منو بسنجی؟

 

– لابد راه رفتن هم غیرتت رو تحریک میکنه؟

 

به طرف مامان نگاه کرد و مطمعن شد حواسش پی ما نیست.

– بی محلیت …رو گرفتنت، چشم های بی فروغت منو دیوونه میکنه!

 

سرم رو به طرف دیگه ای مایل کردم و باز نگاه دزدیدم.

– تو مگه قسم نذاشته بودی؟ دیوونه شدنت واسه چیه؟ می خوای دم از مردی و مردونگی بزنی اما همش حرفه …تا عمل کردنش کیلومتر ها فاصله‌ست.

 

حرف هام زهر داشت.

من قبول داشتم که دارم زیاده روی میکنم خودمم دلم نمی اومد اینطوری رو ترش کنم به یاسر اما گاهی آدم ها محبور بودن توی جلد سنگی خودشون فرو برن تا تصمیم های احساسی توی زندگیشون تاثیر نذاره.

 

– من آدم ساده ای نیستم آهو، با من بودن صبر فولادی میخواد، تو سنت واسه دردای من خیلی کمه …برای من از دست دادنت یه درده  و به دست اوردنت یه درد دیگه …من از درد اولی لذت می برم …تو هم میبری …ولی می ترسم این لذت خستت کنه.

میترسم وسطش پشیمون بشی اون وقت که دیگه چیزی از این مرد نمی مونه …میمیره؛ با آتیش نگاهت خاکستر میشه …مال من بودن آسون نیست؛ آدمی نیستم که بتونی تحملش کنی، اگر عاشق بشم دیوونه میشم …

 

حرف هاش غم داشت.

اون بلاتکلیف تر از من به نظر میرسید.

شبیه درمونده ها حرف می زد.

 

– پس من برای تو چی ام؟

 

ولوم صداش رو پایین اورد.

یاسر طوفانی تر از دریا بود.

– تو گنج منی …نقطه ضفف منی …دلیل خشمم؛ خودت نگاه کن مال من باشی کارت زاره، چشم هر کی نگاهت کنه رو از کاسه در میارم، دست هرکی لمست کنه رو قلم میکنم …اینارو میگم چون خودمو میشناسم‌.

 

 

 

کند شدن نفس می تونست علائم ایست قلبی باشه؟ من تحمل این حجم از کلماتی که پر از خشم و عشق ادا می کرد رو نداشتم.

اما من نمی تونستم فقط با کلمات به زندگیم ادامه بدن در حالی رو که اون رو کنار مامانم میدیدم.

 

– برای من کافی نیست، فقط تا زمستون فرصت داری و بعدش که وقتت تموم بشه هم تو فرصتت رو از دست میدی هم من دیگه انگیزه ای برای زنده موندن ندارم.

 

عمیق نگاهم کرد.

از اون دسته نگاه هایی که اندازه مو های توی سرم حرف توش بود و نمی تونست به زبون بیاره.

 

با دیدن مامان که داشت سمتمون می اومد ازش فاصله گرفتم.

یاسر طرفش چرخید.

– فکر کنم مامانت اومده از دلت در بیاره!

 

مامان با شنیدن جمله یاسر سری تکون داد.

– دیگه چی کار میتونم بکنم؟ از دار دنیا یه دختر بیشتر ندارم …

 

من کلی حرف داشتم بزنم.

کلی متلک و کنایه از جنس کینه اما لعنت به دلم که نمی تونست حرف های رکش رو به مامانم بزنه و دلش رو بشکنه.

 

– اینجوری میگی که مثلا دلمو به دست بیاری؟

 

یاسر از ترش کردن من خنده مردونه ای کرد که مامان در جوابم گفت:

– من مثل بقیه مامانا بلد نیستم ناز بکشم …چاره دیگه ای نداری که دلت به دست نیاد خب!

 

دست به سینه شدم.

– این همه راه هست …بقیه مامانا ناز کشیدن بلد نیستن اما خوب میدونن دل دخترا به چی خوشه.

 

مامان ابرویی بالا انداخت و رو به یاسر کرد.

– او پس بگو خانم دلش چی میخواد.

 

یاسر که هنوز متوجه منظور مامان نشده بود پرسید:

– چی میخواد؟

 

خواستم چیزی بگم‌ که مامان بی معطلی جواب داد:

– از قدیم گفتیم دختر هووی مادر …سر همین طاهر اگر یه تیکه طلا واسه من میخرید، واسه دورونه‌ش سرویس میگرفت

 

 

 

 

 

 

اخمی رو به مامان کردم.

– من انتظار سرویس طلا از کسی ندارم، بابام برام چیزی کم نذاشته که بخوام شما و یاسر برام بگیرید.

 

یاسر رو به مامان کرد.

– هر کس یه راه و روشی واسه دلش داره …شما برو به تماست برس من خودم راست و ریستش میکنم.

 

از جوابش راضی بودم.

با رفتن مامان، یاسر رو بهم کرد.

– پس یه نفر اینجا دلش چیزای دخترونه میخواسته.

 

زیر لب ” نچ ” کردم.

– تو هنوز حتی نمیتونی چیز های دخترونه چیه …واسه چی میخوای نشون بدی که کامل منو میشناسی؟

 

متفکرانه دست توی جیش فرو برد و عینک افتابیش رو مجدد روی چشمش گذاشت.

– گل‌سر؟ دستبند؟

 

از محدود اطلاعاتش مشخص بود داره تمام تلاش رو میکنه.

– زیاد به خودت زحمت نده، من نه چیزای دخترونه میخوام نه امثالشو …چیزی که میتونه خوشحالم کنه فقط توجه و محبته که خیلی وقته ندارم؛ مامانم راست می گفت بابام هر کار میکرد تا هیچ وقت کمبود این دوتا رو احساس نکنم.

 

یکم خم شد تا هم قدم بشه و با برداشتن عینکش دقیق توی چشم هام نگاه کرد.

– منو ببین …به اندازه طاهر بلد نیستم درست ناز دخترمو بکشم اما خوب میدونم دلش می خواد تا واسه انجامش دادنش وقت تلف نکنم.

 

راست میگفت.

اون می تونست از نگاهم بفهمه.

درست مثل وقتی توی پاساژ چشمم شال صورتی رو گرفت.

– دونستن رو خیلیا بلدن؛ مهم اینه که کی بهش عمل کنه …

 

شالم که عقب رفته بود رو باز سر انگشت جلو کشید و لب زد:

– سوئیچ ماشین داره صدات میزنه بری بیاریش تا نشونت بدم یاسر خان واسه دلبر مرد عمله!

 

 

 

ندوییدم، حتی قدم هام برای آهسته راه رفتن هم یاری نمی‌کرد.

من نمیخواستم کسی رو مجبور کنم که از سر ناچاری خوشحالم کنه.

سوئیچش رو اوردم و طرفش گرفتم.

– مامانت رو صدا بزن بریم!

 

– کجا؟

 

به من اشاره کرد.

– یه جایی بهتر از دریا!

 

خواستم مامانم رو صدا بزنم که مانعم شد.

– قبلش برو لباست رو عوض کن.

 

اخم توی هم کشیدم.

– اگه منو همینجوری میبری که میام وگرنه خودتون دوتایی برید خوش بگذرونید، به هر حال که قرار بود با هم بیاید شمال …بودن من مزاحمته.

 

بازوم رو گرفت.

شاید خیال کردم میخواد منو بغل کنه اما بر خلاف تصورم من رو سمت ویلا کشید.

نه این که خشن باشه یا عصابی، فقط هدایتم می کرد.

– کجا میبریم؟ واستا.

 

به محض رسیدن داخل حیاط ویلا از حرکت ایستاد.

– منو ببین آهو؛ این آدمی که جلوت ایستاده یه مرد بالغه که به اندازه سنش غرایضش رو سر کوب کرده تا جلوی نفس رو در برابر دختر کوچولوی وزه‌ش بگیره …اما تمام مرد های اون بیرون شبیه یاسر نیستن، نمی تونم تصور کنم چند نفر قراره به قوس کمر و پاهای تراشیده‌ت نگاه کنن …متوجه ای؟

 

نگاهش کردم.

عمیق و پر نفوذ …من توی چشم های این مرد چی میدیدم؟

– خیلی اذیت میشی جلوی احساس های مردونه‌ت رو بگیری؟

 

دستش روی سرم نشست و اهسته حرکت داد.

– اذیت شدن من خیلی بهتر از اینه که تو آسیب ببینی.

 

احمق بودم یا زیادی احساس عاقل بودن بهم دست داد.

– اگر من خودم بخوام چی؟

 

 

دو طرف شونه‌م رو محکم نگه داشت.

– تو هنوز بچه ای …چیزی نمیفهمی، فقط میخوای واسه راضی کردن من یه تصمیمی بگیری ولی آخر و عاقبتش رو در نظر نداری.

 

دستش رو پس زدم.

– اولا من بچه نیستم، خیلی وقت بزرگ شدم …دوما اخر و عاقبتش چیه؟ نکنه میخوای ولم کنی؟ شوهرم بدی؟ هان؟

 

منو داخل خونه کشید.

درب رو چفت کرد تا صدامون بیرون نره و به دیوار پشت سرم تیکه‌م داد.

– من حتی ذره ای به این فکر نمیکنم که تورو شوهرت بدم، اما از روزی می ترسم که تو بزرگ تر بشی من بشم یه مرد میان‌سال که دیگه رمقی برای نزدیک شدن بهم نداشته باشی و اون وقت از پیشنهادی که الان دادی خودت پشیمون میشی.

 

لبم رو دندون گرفتم.

شاید هنوز یاسر به احساسم ایمان نیورده بود و بهش حق میدادم اگر از اون روز بترسه اما من عاشق صورت و بدنش نشده بودم که با بالا رفتن سنش احساسم کم رنگ بشه یا از بین بره.

 

– اگر مطمعن باشی که قرار نیست چنین اتفاقی بیوفته چی؟ بازم این کار رو نمیکنی؟

 

مردد شد.

نگاهش متفکرانه تر شد.

شاید واقعا جایی برای فکر کردن مونده بود.

– تا وقتی مطمئن نباشم تو فقط برای خودمی این کارو نمیکنم.

 

نفس رو کلافه بیرون دادم.

بحث کردن با یاسر مثل کوبیدن میخ به سنگ بود.

– خودش نه، اعمال مشابه‌ش رو‌ چی؟ یه جوری که به جسمم اسیب نرسه.

 

 

 

چقدر نگاه هاش برام سنگین بود.

من انتظارات سختی داشتم؟ نه …برای خودن نه اما برای اون بسیار، نمی تونست خرف بزنه اما معشوقی نبودم اگر از چشم هاش نمی خوندم مقصود کلامش چی میتونه باشه؟!

 

قبل از این که چیزی بگه مجدد ادامه دادم:

– باشه، مجبورت نمیکنم …به هر حال شاید از من خوشت نمیاد که دست و دلت نمیره؟!

 

پوزخندی کتاب لبش نشست و من رو سمت درب هدایت کرد.

– ببینم می تونی یه کاری کنی من اون زبون دو متریت رو از حلقومت بیرون بکشم؟

 

چینی به بینم دادم.

– چه خشن!

 

سری آهسته تکون داد.

– تازه کجاشو دیدی؟ تا یادم نرفته برو لباستو عوضی کن، تو ماشین منتظرت میمونم.

 

چاره چی بود؟

من به هر حال به هدفم رسیده بودم.

یاسر رگ غیرتش باد کرده بود و این یعنی پایان معموریت.

 

مانتو بلند تری رو جایگزین کردم و بیرون رفتم.

مامان در حالی که هنوز هم تلفن توی دستش بود سر جاش نشست که پشت سرشون قرار گرفتم.

 

– قراره کجا بریم؟

 

یاسر نیم‌ نگاهی به مامان انداخت تا بالاخره تلفنش رو قطع کرد.

– نظری ندارم هر جا یاسر خان رفت!

 

یکم جلو خزیدم.

– میشه بریم جنگل؟

 

یاسر سمتم چرخید.

– نمی خواستی بریم خرید؟

 

ابرویی بالا انداختم.

– نچ؛ جنگل رو بیشتر دوست دارم.

 

راه افتاد.

مامان به محض استارت زدن ماشین لب زد:

– بعضی وقتا منو یاد طاهر میندازی یاسر خان، مخصوصا وقتی خیلی نی‌نی به لالای آهو میزاری!

 

یاسر از آیینه به عقب خیره شد.

– دختر داشتن قشنگیش به همینه

 

 

اگر تا قبل منو دخترش خطاب می کرد احساس نا خوش آیندی بهم دست میداد.

اما این یک استعاره بین خودمون به حساب می اومد.

اون که دخترش بودم می تونست معنی های قشنگ تری داشته باشه …شبیه جسم با ارزشی که مورد ستایشش باشم.

یاسر که به نظر این اطراف رو شکسته پاره میشناخت، طولی نکشید که میون پارک جنگلی ایستاد.

 

فراموششون کردم.

انگار که مامان و یاسری حضور ندارند، پیاده شدم و ذوق زده نگاه کردم.

اینجا من رو بیشتر از دریا به وجد می اورد.

 

آزاد نفس کشیدم و سمتشون برگشتم.

یاسر در حالی که به ماشین تکیه داد بود دست به سینه از زیر عینک دودیش نگاهم می کرد و مامان هم حوصله نداشت پیاده بشه.

 

– هوا ابریه، چرا عینک زدی؟

 

عینکش رو بالا داد و نگاهم به چشم هایی که از این فاصله هم سرخیش دیده می شد افتاد.

– عادت کرده بودم.

 

نزدیک رفتم.

– پس چرا چشمات قرمزه؟

 

خواستم دستم رو طرفش ببرم که مامان از ماشین پیاده شد و بهم تشر زد:

– عه آهو …اذیتش نکن برو عقب!

 

دستم پایین افتاد و خواستم عقب برم که در عوض یاسر قدمی جلو اومد.

– یه امروزو راحتش بزار آفاق خانم، به اندازه کافی از صبح تو پَرش خورده دیگه.

 

منظورش جریان شال بود که مامان سکوت طولانی کرد که رو بهشون کردم.

– بریم اون بالا؟

 

مامان به کفش هاش اشاره کرد.

– با این پاشنه هام؟ عمرا.

 

کلافه لب زدم:

– پس خودم تنهایی میرم …چه کسل کننده.

 

قدمی براشتم که یاسر آرنجم رو گرفت.

– تنهایی بری اون بالا میخوای از اون طرف قِل بخوری برگردی؟ برو پشت سرت میام.

 

می دونستم اجازه نمیده خودم تنها برم.

نه این که خیلی غیرتی باشه حتی روی گل و گیاه ها …از این نظر که می دونست از پسش تنهایی بر نمیام.

 

جلو تر ازش حرکت کردم.

سمتش مثل من نبود اما نمی خواست کم بیاره.

سمتش چرخید.

– کوه نوردی واسه پیرمرد ها اصلا خوب نیست ها …از من‌ گفتن بود

 

 

 

پل به طرفم تند کرد و یک قدم عقب ترم ایستاد اما باز هم بهم نرسید و غرید:

– به من گفتی پیرمرد؟

 

بدون شک و تردید سری تکون دادم.

– اره دیگه …مگه نیستی؟! هنوز چهار تا قدم بیشتر نیومدیم از نفس افتادی.

 

خودش رو بهم رسوند.

میدونست مامان داره از پشت نگاهمو میکنه و توی لمس کردنم احتیاط کرد.

– می خوای تا اون بالا کوله‌ت کنم بفهمی این پیر مرد چه زور بازویی داره؟!

 

ابرویی بالا انداختم.

– لازم نیست، اون وقت استخونات ترک برمیداره دیگه از کار و زندگی میوفتی …کمرت هم عیب و ایراد دار میشه.

 

تکون به بازو های ورزیده‌ش داد.

– سر جمع یک متر و نیم قد خودته …سه متر هم زبونته؛ با همین کارات وادارم میکنی سمت کافور برم دیگه.

 

لبخند شیطنت آمیزی زدم.

– تو خودت داری لج میکنی وگرنه من که اجازه‌ش رو بهت دادم کافور چرا؟

 

کم کم از دید مامان با وجود درخت ها محو شدیم که راحت تر نزدیکم شد.

– به تو هم باس کافور بدم نکنه؟!

 

جدیتش خیلی جذاب بود و باعث میشد بی اراده غرقش بشم.

– میخوای جفتمون رو برای مسئله ای اذیت کنی که اجازه‌ش خیلی وقته صادر شده؟

 

دستش دور کمرم نشست و منو نزدیکش کشید.

نفسم کند شده بود و تقلا برای اکسیژن می کردم.

– یک بار دیگه بحثش رو پیش بکشی به جان آهو …ببین قسم خوردم …به جان آهو انجامش میدم بعد دیگه پشیمونی هیج فایده ای نداره.

 

سکوت کردم.

من تا حالا فقط لفظش رو می اومدم چون میدونستم یاسر به حرف های احمقانه من گوش نمیده اما حالا قسم خورده بود.

من برای نزدیک شدت بهش مشتاق بودم و ذره ای تردید نداشتم اما امان از وقتی که ترسش توی وجودم رخنه می کرد.

 

تحت تاثیر دوست های مدرسه‌م شنیده بودم درد داره …حتی گاهی تا مرز بیهوشی هم ممکنه پیش بره و این منو بیشتر می ترسوند

 

 

لبخند شرورانه‌ش باعث میشد نخوام به سکوت ادامه بدم.

– چیه خب؟ میخندی چرا؟

 

حق به جانب شد.

– هیچی فقط من اینجا به دختری دارم که ترسوعه ولی توی زبون درازی جلوی من کم نمیاره.

 

پشت پلک نازک کردم.

– ندیدی دخترا واسه ددیاشون زبون میریزن؟!

 

شونه بالا انداخت.

– کجا باس میدیدم؟

 

زبونم رو دندون گرفتم.

– هیچ جا …اصلا لزومی نداره ببینی این فیلما برای پیرمرد ها که ساخته نشده!

 

نیشون آرومی از پهلوم گرفت.

– توله رو ببین ها، حالا هی من خودمو کنترل میکنم تو اجازه نمیدی دین و ایمونم حفظ بشه؛ لابد واسه توی فسقلی خوبه بشینی ببینی؟

 

با اتمام جمله‌ش به بالا رسیدیم‌

از این جا همه چیز کوچیک تر بود و مامان اندازه نقطه دیده میشد.

سرم رو طرف یاسر چرخوندم.

انگار با دیدن این منظره سوال یاسر به کلی از ذهنم پاک شد.

– چی گفتی؟

 

عمیق نگاهم کرد.

شبیه نگاه هایی که آدم ها به یک اثر هنری ارزش مند می‌ندازند و می‌ترسند نزدیکش بشند مبادا آسیب بزنن.

– هیچی …

 

رو ازش گرفتم و با ذوق به تلکابین که از بالای سرمون با فاصله بیشتری رد می شد اشاره کردم.

– چه باحالن اینا …اون سری که با بابام اومدیم میخواستم سوار بشم اما چون مامانم از ارتفاع می ترسید دیگه نشد بریم.

 

– دوست داری سوار بشی؟

 

سرم رو یه نشونه نفی تکون دادم.

– تنهایی خوشم نمیاد …فایده‌‌ش چیه؟

 

 

– کی گفته اصلا تنهایی اجازه میدم سوار بشی؟

 

چین به بینیم دادم.

– پس چی میگی؟ نکنه خودت میخوای باهام بیای پیرمرد؟

 

اخم های بامزه ای به رخم کشید.

– خیلی دیگه داره بهم بر می خوره؛ کدوم پیرمردی رو دیدی این شکلی باشه؟

 

پشت پلک نازک کردم.

– چیه؟ فکر کردی من به همه پیرمردا دقت میکنم که سیکس پک هاشونو ببینم؟

 

دستش پشت گردنم نشست و صورتمو به سینه‌ش نردیک کرد.

– ددی یاسرت چشماتو از کاسه در میاره …چه پیر مرد چه پسر جوون!

 

از این که به خودش لقب ددی داد باعث شد قهقه بزنم و نگاهش کنم.

هر وقت که میتونستم حس کنم مامان هیچ چشم اندازی بهمون نداره باعث می شد احساس امنیت کنم.

 

– من حتی اگر هم خودم بخوام دلم نمیتونه به هیچ مرد دیگه ای جز تو اجازه ورود بده …شبیه آدم هایی که نمی تونن از خاطراتشون دست بکشن.

 

دستی روی موهام کشید.

همیشه طوری این کار رو انجام می داد که گاهی خیال می کردم براش مثل ابریشمن.

– خاطره؟ قراره فقط جزئی از گذشته‌ت باشم؟

 

سرم رو به نشونه نفی تکون دادم.

– منظورم ارزششون بود، اصلا چه فرقی میکنه؟ گذشته …آینده …حال …هر کدومش که تو توش باشی برای من قشنگه.

 

بوسه آروم زد.

درست روی ابریشم های پرستیدنیش.

– وقتی دلت برام توی خوابگاه تنگ میشد چیکار میکردی‌؟

 

سوالش یهویی بود اما جوابی سختی نداشت‌ چون بار ها و بارها مرتکب شده بودم.

– هر جا که بوسیده بودی رو لمس می کردم اینجوری انگار هزار قدم نزدیکت می شدم

 

 

 

منو از خودش جدا کرد.

– مثلا کجا؟

 

خجول حس جوش و خروش خون توی لپ هام و سرخ و سفید شدن گونه هام رو احساس کردم.

– خب یه جاهایی رو خیلیا بوسیدن، مثل گونه و سر و این چیزا …اما یه جاهایی هست که تو فقط بوسیدی …مثل گردن و ترقوه هام.

 

میخواست بخنده.

اما نخندید‌.

شبیه آدم هایی که سعی داشتن خودشون رو ‌کنترل کنن لب زد:

– بهت گفتم چقدر دیوونه ای؟

 

پشتم رو بهش کردم و به قصد برگشتم قدمی عقب برداشتم.

– الان گفتی دیگه! بزار بهت یه چیزی بگم …من شاید درسام یکم ضعیف باشه، مامانم خیال کنه چه دختر خنگی رو زاییده و ازم نا امید شده باشه یا تو پیش خودت فکر کنی من توی همه چیز اینقدر ای‌کیوم ضعیفه اما هیچ وقت فراموش نکن من فقط دختری ام که چون عاشقت شده عقلش رو از دست داده …هیچ وقت به سرت نزنه ترکش کنی.

 

مردد شد.

سر جاش میخ ایستاد و با چند قدم فاصله ای که ازش گرفتم تازه به خودش اومد تا پشتم بیاد.

– واستا آهو …منظورت ازون مزخرفاتی که گفتی چی بود؟ من هیچ وقت تورو یه احمق فرض نکردم که حالا دفعه دومم باشه! این که مامانت چه فکری راجبت میکنه اون از اشتباه خودشه نه تقصیر تو.

 

سمتش چرخیدم.

– تو چی؟ از نظرت من چیم؟ همون نه مامانم فکر میکنه؟

 

نفسش رو عمیق بیرون داد.

– فکر میکنی برای من مهمه مامانت چه فکری میکنه؟ تنها چیزی که اهمیت داره تویی …شیر فهمه؟

 

سری تکون دادم.

تا رسیدن به پایین سکوت کردم.

نه این که قهر بودم یا میخواستم خودم رو لوس کنم.

فقط داشتم تصمیم می گرفتم.

من برای این مرد حاضر بودم درد بکشم؟

جوابش واضح بود …بله!

 

 

با رسیدن به مامان خنده ای تحویلش دادم.

– سر کیفی!

 

سرب آهسته تکون دادم.

– هوم خیلی اون بالا هوا خوب بود؛ چرا یه بار امتحانش نمیکنی؟

 

مامان که از ذوق من زیاد خرسند نشد لب زد:

– شهر خودمون سر سبزیش کمتر از اینجا نیست …اما خودت میدونی خوشم نمیاد.

 

شونه بالا انداختم.

اون برعکس یاسر اصلا آدم پایه برای خوشگذروندن نبود.

 

پوست لبم رو جوییدم که یاسر لب زد:

– کل گردشت همینقدر بود؟ برگردیم؟

 

سری به نشونه نفی تکون دادم.

– چی چیو برگردیم؟ خودت مگه نگفتی منو می بری سوار تلکابین بشم؟

 

مامان از حرفم شوکه شد.

– دیگه چی؟ بشین تو ماشین ببینم؛ تا همینجا هم یاسر رو خیلی به زحمتش انداختی.

 

عصبی شدم.

مامان از رابطه عمیق من و یاسر با خبر نبود و نمی دونست که اون تمام قوانینش رو به خاطرم زیر پا گذاشته، هیچ وقت انقدر با اطمینان حرف نمی زد.

 

یاسر قبل از من پیش دستی کرد.

– اشکالی چیه آفاق خانم؛ من به آهو قول دادم …

 

مامان واقعا توی بهت بود.

یاسر هنوز هم به رسم عادت بعد از اسم مامانم واژه “خانم” رو به کار می برد تا میزان صمیمیتشون بیشتر نشه.

– خیلی خب؛ پس منم میام.

 

من با اومدن مامان هیچ مشکلی نداشتم.

تازه خیلی هم خوشحال می شدم.

یاسر ماشینش رو دقیق تر پارک کرد و تا نزدیک اونجا مامانم رو محبور به پیاده‌روی کرد چون قطعا ماشبن نمی تونست از نیمچه کوه های درختی بالا بره.

 

تا نشستنمون داخل یکی از اتاقک های قرمز کوچولوش دل تو دلم نبود.

مامان و یاسر یک طرف نشسته بوند و من هم مقابلشون.

 

به محض راه افتادن و بیشتر شدن ارتفاع ناخودآگاه احساسی ترس سراغم اومد.

 

 

 

به حرف مامان به خودم اومدم.

– تو که تا روی تراس میری رنگت مثل گچ دیوار میشه واسه چی سر این بازی ها شجاع بازی در میاری؟

 

دست به سینه نشستم.

– هیچم نمیترسم.

 

یاسر با پوزخندش خیره نگاهم کرد که نالیدم:

– خب بابا …یکم ترسیدم؛ یکیتون بیاد کنارم بشینه خب.

 

مامان از تکون خوردن تلکابین می ترسید و یاسر خودش کنارم نشست که نزدیکش شدم و دستش پشت کمرم نشست.

بی تعارف جلوی مامان رسما بغلم کرده بود و این می تونست قدمی به سمت فریاد زدن احساساتش نسبت به من باشه.

 

– پهلوون پنبه ترسو در چه حاله؟

 

یاسر می خواست با این جمله مسخرم کنه که موفق هم شد.

– الان مسخرم کردی؟

 

شونه ای بالا انداخت.

– مشخص نبود؟

 

مشتی به سینه‌ش کوبیدم.

اصلا حواسم به مامان نبود و بی هوا لب زدم:

– خیلی نامردی، حیف من که قراره …

 

انگشت روی بینیش گذاشت که سکوت کنم.

مامان حواسش بیشتر بهمون جمع شد و چشم غره ای بهم رفت که جمع تر بشینم و انقدر به شوهرش نزدیک نشم.

 

از نگاه کردن به پایین ترس عجیبی داشتم و تنها حس امنیتم دست های یاسر دور کمرم بود.

 

نفسم رو به بند شدن بود تا بالاخره دور زد و به محض پیاده شدن پاهام سست شد.

نزدیک زمین خوردنم بود که با کمک یکی از کارکنان که دست بر قضا پسر قد بلندی بود، تونستم خودم رو نگه دارم.

 

– مراقب باشید!

 

سرم رو بالا اوردم و قبل از گره خوردن نگاهم بشه یاسر بازوم رو گرفت و منو همراه خودش کشید.

– جات راحت بود؟

 

سوالش چه بی معنی بود.

– کجا؟

 

– بغل همین مرتیکه که گرفتت!

 

آروم پچ زدم:

– حسودخان، اون فقط کمکم کرد!

 

 

 

صورت جذابش، نگاه گیرا و حالت چهره‌ش که غرور منحصر به فردش توش موج می زد باعث می شد بیشتر از قبل به احساستم نسبت بهش مطمعن بشم.

 

– چیزی که مال منه، هیچ احد و ناسی حق نداره حتی دستش بهش بخوره.

 

صداش آروم بود.

مامان جلومون اومد و قبل ار این که پاش به پله ها برسه رو بهم گفت:

– کنجکاوی هات اگر تموم شد برگردیم دیگه!

 

این رو به حالت شوخی گفت که جواب دادم:

– تموم که نشد ولی خب باشه!

 

یاسر جلو تر رفت که پشت سرشون راه افتادم.

مراقب پله ها بودم چون هنوز هم سرم داشت گیج می رفت و پاهام سست بود.

فاصله‌م ازشون بیشتر شد که مامان به پشتش نگاه کرد.

– اینجوری بخوای بیای که تا شب هم بهمون نمیرسی!

 

روی همون پله ای که ایستاده بودم، نشستم.

– خب نمی تونم؛ دو قدم دیگه بیام از هوش میرم.

 

یاسر مامان رو پس زد و راهی که اومده رو برگشت تا بهم برسه.

– ببینمت!

 

سرمو بالا اوردم.

– میتونی دستمو بگیری تا پایین بیای؟ چیزی نمونده آهسته میرم!

 

مامان نگاه اخمالویی نثارم کرد.

– کاش منم مثل آهو یکی رو داشتم ناز و عشوه‌م رو بخره …طوری که طاهر این کارو می کرد با دخترش و حالا هم یاسر خان شما پی رو راه باباش شدی، دختر من حالا حالا میخواد توی خونه باباش جا خشک کنه.

 

بازو یاسر رو چسبیدم.

 

– اشکالش چیه؟

 

پشت پلک نازک کردم و قبل از مامان جواب دادم:

– اصلا هم اشکالی نداره؛ اگر قرار بود دخترا ناز و عشوه نداشته باشن که پس فرقشون با پسرا چی بود؟

 

یاسر کمرم رو گرفت.

انگار از بلبل زبونیم داشت لذت می‌برد.

تا به پایین پله ها قصد نداشتم ازش جدا بشم و به محض این که نزدیک ماشین شدیم گفتم:

– من جلو بشینم؟ اخه مامان همش صدای آهنگو کم میکنه!

 

یاسر به لب و لوچه آویزونم نگاه کرد.

– این یکی رو باید خودت راضیش کنی.

 

 

 

قبل از این که مامان جلو بشینه مظلوم لب زدم:

– اگر برام اهنگ نمیزاری پس بزار خودم جلو بشینم!

 

از بالا نگاهم کرد.

– خودم میزارم؛ بشین سر جات.

 

تو ذوقم خورد.

نا امیدانه صندلی عقب نشستم.

در واقع آهنگ فقط یک بهونه بود و حالا که قرار نبود من بزارم صداش کلافه کننده به نظر می رسید.

 

توی تیر راس آیینه یاسر نشستم تا راحت تر چشم هاش رو از اون مستطیل کوچیک ببینم‌.

تا برگشتن به ویلا فقط خیره‌ش شدم.

شانس بهمون رو کرد که زود تر برگشتیم چون مجدد بارون گرفت.

 

مامان که نمی خواد یاسر توی بارون رانندگی کنه پیشنهاد داد خودش غذا درست کنه.

من از خدام بود.

توی خوابگاه نمی تونستم دست پختش رو بخورم و معده‌‌م با غذای بیرون سازگاری نداشت.

 

***

– این چندمین سیگار امروزته؟

 

به یاسر که لب پنجره تکیه داده بود و داشت سیگار عصرانه‌‌ش رو می کشید خیره شدم که جواب دادم:

– شاید چهارمی!

 

مامان رفته بود روی تراس تا راحت تر انتن داشته باشه و با خاله‌م حرف بزنه و از این بابت خیالم راحت شد.

– من یادم رفته بود بابت امروز ازت تشکر کنم!

 

نگاهش بهم دوخته شد که ادامه دادم:

– مامانم راست میگه؛ داری زیادی لوسم میکنی، وقتی دوباره برگردم خوابگاه دلم میگیره اونجا کسی نیست اینجوری هوامو داشته باشه.

 

سیبک گلوش بالا پایین شد.

فیلتر سیگارش رو لبه پنجره خاموش کرد و دربش رو بست.

 

– یاسر نیستم اگر دوباره بزارم بری خوابگاه! غصه‌ش رو نخور …

 

پورخندی زدم.

– اره مامانمم حتما منو میزاره خونه بمونم مزاحم اوقات دو نفرتون بشم

 

 

 

دستش رو روی سرم گذاشت.

این عادتش زیادی خواستنی بود.

– بسپارش به من!

 

آهسته فقط سر تکون دادم و نزدیکش شدم.

– یه چیزی بخوام “نه” نمیاری؟

 

ابرو هاش بالا پرید.

– تا حالا چند بار اوردم؛ مگه این که خودت میدونی نا معقوله و واسه گفتنش مرددی!

 

لبم رو دندون گرفتم.

– زیاد نیست اما میدونم قبولش نمیکنی.

 

کنارم اومد.

دقیق نگاهم کرد.

– واضح بگو ببینم چیه!؟

 

کنار گوشش آهسته پچ زدم:

– میشه امشب تنهام نذاری؟ فقط همین یه دفعه …قول میدم مابقی شب ها بهونه نیارم.

 

فهمید منظورم چیه؟!

من فقط میخواستم برای یک شب هم که شده تمام وقت توی بغلش حبسم کنه.

– همین؟

 

طوری این کلمه رو بیان کرد که انگاری واقعا در خواست ساده ای کرده بودم.

– اره همین! سخته؟

 

دستش روی ستون فقراتم حرکت کرد.

– نه …فقط زود خوابت نبره امشب!

 

این جمله دقیقا همون معنی “منتظرم باش” رو می داد.

– مطمعنی توی دردسر نمیوفتی؟

 

صورتش جدی شد.

– اگر من بیوفتم تووهم شریک جرممی؛ ولی نگرانش نباش …یاسر نمیزاره دخترش گیر بیوفته.

 

خنده دخترونه ای تو روش زدم.

– شبیه ابر قهرمان ها شدی.

 

ژستی به خودش گرفت و خواست چیزی بگه که صدای دمپایی های مامان روی پله ها مانع حرف شد و یکم فاصله‌ش رو بیشتر کرد.

– این بارون کوفتی هم که بند نیومد؛ دو روز اومدیم مسافرات هی داره بارون میاد.

 

روی مبل نشستم.

– روز هایی هم که خوابگاه بودم ریجاب همش بارون می اومد، دلم میگرفت وقتی هوا دلگیر میشد این شکلی.

 

مامان تلفتش رو توی شارژ زد.

– حالا این دفعه که بری خوابگاه دیگه بهار شده؛ هر از گاهی بارون میاد

 

 

 

نیم نگاهی به یاسر انداختم که بحث رو عوض کرد.

اون هم متوجه شده بود من از خوابگاه متنفرم و اصلا دلم نمیخواد یک شب دیگه اونجا بمونم.

 

– نزدیک ساحل هوا این شکلیه!

 

مامان دست به کمر شد.

– فردا میریم خونه خان داداشم …حداقل اونجا اطرافش سر سبزه بارونش هم صفا داره‌.

 

منظور مامانم از خان داداشش همون برلدر ناتنیش بود که فقط سالی دو سه بار عید و تعطیلات گذرشون به کرمانشاه می افتاد و تقریبا میشد جز خانواده مادریم به حسابشون اورد.

 

یاسر زیاد اشنایی باهاشون نداشت و باید یه جلسه توضیحی براش میذاشتم.

گیج سمت مامانم لب زد:

– شاید خوش نداشته باشه من همراهتون بیام!

 

مامان چینی به بینیش داد.

– داداشم خیلی مهمون نوازه فقط یکم اخلاقاش با طاهر جور نبود سر چیز های الکی کل کل میکردن.

 

از این بحث خوشم نمی اومد.

مامان خودش رو به زمین و آسمون میزد تا جلوی یاسر وانمود کنه بابام توی خونه دیکتاتوری میکرده.

 

***

 

به ساعت خیره شدم.

نکنه خوابش برده و یادش رفته بیاد؟

هه …مثلا قرار بود من خوابم نبره، با این حجم بی تابی چطوری می تونستم پلک روی هم بزاره؟

 

ساعت دو شب دیگه باید از اومدنش نا امید می شدم.

چشم هام رو آروم مالیدم و سرم رو زیر شالم بردم.

احمقی که این ویلا رو اجاره میداد چرا یادش رفته بود یه پتوی اضافه دیگه هم اینجا بزاره؟ شاید یکی مهمون داشت همراهش‌.

 

به طرف دیوار چرخیدم تا چشمم به سمت ورودی نباشه دیگه و به محض به بسته شدن چشم هام سایه مردونه ای روی دیوار نقش بست و گرم هایی رو کنارم حس کردم

 

 

 

کتار گوشم زمزمه کرد:

– تو که قرار بود بیدار بمونی؟

 

دلخور از این که خیلی دیر کرده بود، سمتش نچرخیدم و توی همون حالت لب زدم:

– خوابم میاد دیگه؛ تو هم برگرد سر جات!

 

حس گرمای بدنش درست پشت سرش و مماس با تنم، باعث شد دلم بلرزه.

– توی بغلم بخواب!

 

سرم رو روی بازو‌ش تنظیم کرد که باعث هم لجاجت به خرج دادم.

– اینجا سرما میخوری بعدش گردن من نندازی؛ خودم پهلو درد گرفتم.

 

دستش دور کمرم حلقه شد و طوری منو توی بغلش محکم نگه داشت که گرما وجودش بهم منتقل بشه.

– کجات درد گرفته؟ چرا اینجا میخوابی وقتی سرده؟

 

آروم حرف می زد.

در حدی که فقط توی فاصله چند سانتی متریمون امواج صداش منتقل بشه.

– هوف چه فرقی داره؟ به جاش یه لباس بلند بده روم بندازم …مامانم گفت ملحفه روی تخت رو نمیشه جمع کرد که ازش استفاده کنم.

 

من رو سمت خودش چرخوند.

طوری که تیله چشم هامون به هم گره خورد.

– میخوای ببرمت توی ماشین اونجا واست بخاری بزنم؟ هوای این منطقه شب ها حسابی سرده …زمینش واسه خوابیدن مناسب نیست.

 

سرم رو توی سینه‌ش قایم کردم.

– نچ بیخیال، همینجوری بغلم کن گرم بشم.

 

پهلوم رو آروم با انگشت هاش نوازش کرد و عطر موهام رو نفس کشید.

– اینجوری که لب هاتو مظلوم خم میکنی باعث میشی دلم بخواد همین حالا ببرمت روی تخت بی توجه به مامانت تموم پتو رو دورت بپیچه که واسه یه ملحفه بغضی نگاهم نکنی.

 

پوزخند تو گلویی زدم.

– نمیخواد یهویی شجاع بشی؛ مامانم میدونه من توی سرما طاقتم کمه …زیاد جدیدا نی‌نی به لالام نمیزاره.

 

از جاش بلند شد.

یکم ازم فاصله گرفت و با کتی توی دستش برگشت.

– اینو بپیچ دورت فعلا!

 

خواستم مانع بشم که خودم کتش رو دورم پیچید و دوباره توی بغلش جام داد

 

 

– یه چیزی بگم؟

 

تو گلویی تایید کرد.

– هوم!

 

سرم رو توی گلوش فرو بردم و در حالی که چشم هام رو بسته بودم پچ زدم:

– راجب حرف هایی که صبح زدیم …

 

کمی مکث کردم تا واکنشش رو ببینم که بدون فاصله لب زد:

– هیشش …نمیخوام چیزی بشنوم!

 

نیشکون ریزی از بازوش گرفتم.

– یه دقیقه واستا خب؛ من مشکلی با این قضیه ندارم اصلا …چرا نمیخوای انجامش بدیم؟

 

دستش لای موهام رفت.

– من قسم گذاشته بودم روش آهو …بهت گفتم تکرارش نکن! میفهمی؟

 

زمزمه کردم:

– نچ نمیفهمم؛ حتما از من خوشت نمیاد که نمیخوای انجامش بدیم؟ بالاخره هر کس سلیقه‌ش به سن و سالش میخوره شاید چون تو پیر مرد شدی، پیر زن هم دلت میخواد.

 

 

پوست لبش رو جویید.

من آهو بودم …امکان نداشت بزارم یه شب یاسر بدون اذیت و ازار من سر روی بالشت بزاره و راحت بخوابه و بالاخره یه جورایی کرمم رو ریختم.

 

– به من گفتی پیرمرد؟

 

– چیه؟ نکنه نیستی؟

 

حق به جانب شد.

– اون وقت باید به سلیقه خودت شک کنی که دل به یه پیر مرد باختی!

 

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

– هعی دیگه چه میشه کرد؟ ولی چقدر من بد شانسم که پیر مرد هم دلش نمیخواد بهم نزدیک بشه

 

 

 

شاید این جمله برای یاسر فقط جهت شوخی و خنده به کار می رفت اما برای من درد داشت.

 

– این پیر مرد با چشم بسته می تونه اخر بازی رو هم ببینه …اگر کاری نمیکنه به خاطر خودته وگرنه واسش سخته دخترش جلوش دلبری کنه و اون مجبور باشه غرایضش رو سرکوب کنه.

 

چشم هام رو محکم فشار دادم.

دست دوی گونه‌ش کشیدم.

– لازم نیست حتما کامل انجامش بدیم، من میخوام فقط با من تجربه‌ش کنی مبادا به سرت بزنی و مامانم …

 

حرفم رو قطع کرد.

– من انقدر سست عنصر نیستم که با اون کار تو رو به خودم حروم کنم، این همه سال صبر کردم چند فصل دیگه هم روش.

 

من مثل یاسر، آدم صبوری نبودم، عجول و عاشق بدون در نظر گرفتن هیچ چیز فقط بوسیدمش.

من شرمگین میشدم، احساس خفیف بودن می کردم اما هیچ کدوم من رو از این کار منع نمی کرد که به هدفم نرسم.

 

ادامه داد …بیشتر من رو به آغوشش کشبد و علاوه بر لب هام، گلو و لاله های گوشم رو بوسید.

من آهو نبودم …شده بودم زنی که دلش تمام و کامل یاسر رو میخواد و به هر دوز و کلکی دوست داره اون کنار خودش نگه داره.

 

با دست های خودم دکمه اول لباسم رو باز کردم که دسترسی بهتری به نقاط برجسته‌م داشته باشه و بتونم نفس داغش و لب ها مرطوبش رو عمیق تر حس کنم.

 

– می خوای با این کارا منو دیوونه کنی؟

 

سرم پایین تر رفت.

از همین زاویه می تونستم چاک بین دو برآمدگی دخترونه‌م رو ببینه و به نظرم رنگ سفید پوستم با زرشکی لباس زیرم تضاد جالبی داشت.

 

– من که کاری نکردم!

 

دست به کار شد.

قبل از این که حرفی بزنم خودش دکمه های بعدیم رو باز کرد و تمام بالا تنه‌م رو عریان نظاره کرد

 

 

 

نور کمی و تاریکی فضا اجازه نمیداد راحت تر بتونه بی نقص بودن بدنم رو به چشم ببینه.

پیچ و تابی به بدنم دادم.

من داغ بودم …

دروغ بود اگر انکار می کردم که حالا هیچ ترسی نداشتم اگر همینجا تمام لباس هام رو در می اورد و آزادانه لمسم می کرد.

 

– منتظر چیی؟

 

به خودش اومد.

من داشتم بهش اجازه میدادم تا از شر لباس زیرم خلاص بشه و اون توی انجامش مردد بود.

بی خجالت پاها رو دور کمرش حلقه کردم تا پایین تنه‌م رو بتونم با بدنم حس کنم.

 

برجسته بود …

شبیه هر مرد با غرایض زنده …

– این کاری که داری با من می کنی عاقبتش واست دردناکه بچه!

 

بالا اومدم.

دستم رو دور گردنش حلقه کنار و در حالی که با نوک زبونم لیسی به لاله گوشش می زدم، پچ وار گفتم:

– من اینجا یه ددی مهربون دارم که نمیزاره دختر کوچولوش دردش بگیره، مگه نه؟

 

با دست هاش کمر برهنه‌م رو لمس کرد و قفل لباس زیرم رو آهسته از پشت باز …

 

– تضمین نمیکنم!

 

باز شد‌ …

تمام و کمال بالا تنه‌م رو عریان کرد و با دو گوی اناری شکلم که به رشد کافی رسیده بودند خیره شد.

– پس تو چی؟ اینجوریی تنهایی داری نگاهم میکنی خجالت می کشم.

 

بی معطلی تیشرتش رو بالا دادم.

با این که تا به حال هزاران بار عضلاتش رو دیده بودم باز هم برام تازگی داشت و با سر انگشت نوازشش کردم.

– نکن دختر، کار دست خودت و خودم نده؛ بزار فقط نگات کنم …

 

 

نگاه کردن کافی نبود!

من برای تنها لمس ساده اون جون میدادم و نمی خواستم حالا من رو تشنه لب چشمه رها کنه.

 

– حالا دیگه جامون برعکس شده؟ من باید التماس کنم تا ادامه بدی؟ پس غرور و خجالت دخترونم کجا میره؟

 

این کلمات رو در حالی ادا می کردم که نگاهش رو از چشم هاش دزدیده بودم و سدم رو توی گردنش فرو کردم.

 

با نفس عمیقی لای موهام جواب داد:

– برای من آسون نیست خودم و غرایضمو کنترل کنم، نزار کارم سخت تر بشه.

 

اون مرد کار های سخت بود.

می تونست از پیش بر بیاد و منم همین رو میخواستم.

– خودت رو برای انجام سخت ترین کار عمرت اماده کن جناب ددی!

 

تمام وجودم رو در بر گرفت.

نذاشت سانتی متری ازش جدا بشم و توی همون حال روم خیمه زد.

– این امتحان الهیه؟ باید از دست زلیخا فرار کنم؟

 

لبم رو دندون گرفتم.

– یعنی انقدر بد جنسم؟ اصلا فرار کن …برو پیش هرکی دوست داری، من دیگه نمیخوام مجبورت کنم.

 

همیشه مظلوم بازی در برابر یاسر جواب میداد.

اون هیچ وقت اجازه نمی‌داد ذره ای ازش دلخور باشم.

دست هام رو از دور گردنش باز کردم و لباسم رو خواستم بپوشیدم که از دستم کشیدش.

 

– کی بهت اجازه داد بپوشیش؟

 

لبم رو گزیدم.

– سردمه، دارم یخ میزنم …ول کن میخوام لباس بپوشم.

 

لباسم رو جای قبلیش گذاشت و طوری کنارم قرار گرفت تا من دقیقا توی آغوشش جا پیدا کنم.

– اینجا گرم شو …

 

خیلی آزادانه برجستگی هام با سینه ستبر و پوست داغش برخورد می کرد و برام زیادی خجالت آور بود.

– چه فایده؟ گیرم که گرم بشم؟ بعدش چی؟ قراره بری دوباره سر جات بخوابی …اینطوری فقط من بیخودی دل میبندم به اینجایی که تعلق بهش ندارم.

 

سرم رو درست روی قلبش تنظیم کرد.

– گوش بده … واسه توعه لامصب اینجوری میکوبه، واسه این که رسوا نشه بعد از عمرش دلش واسه دخترش لرزیده …

 

 

 

فایده نداشت.

این حرفا روی من اثر نمی کرد دیگه.

– بهش بگو الکی بی قراری نکنه، چیزی قرار نیست عایدش بشه! نه حالا حالا ها …

 

نا محسوس فاصله‌م رو باهاش بیشتر کردم.

توی فکر بود.

دست هاش از دورم شل شد که لباسم رو پوشیدم.

من به یک بوسه خشک و خالی هم راضی شده بودم اما دیگه دلم نمیخواست حالا ازش محبت گدایی کنم.

 

پشتم رو بهش کردم.

متوجه شدم لباسش رو پوشید اما نمیخواستم دیگه اینجا بمونه‌.

یه جورایی حس تحقیر شدن بهم دست داده بود.

چشم هام رو الکی بستم و وانمود به خوابیدن کردم اما این کاملا واضح بود که دارم نمایش بازی میکنم و یاسر هم متوجه شد.

 

سرش رو نزدیک گوشم اورد و آهسته پچ زد:

– میدونم بیداری؛ میدونم قهری؛ دلخور شدی …ولی به جان آهو که یک تار موی گندیده‌ش رو به دنیا نمیدم، تو ناب ترین شراب عمرم بودی که طعمش رو میخوام وقتی بچشم که تمام و کمال بی استرس برای خودم بشه.

 

در حالی که قصد نداشتم چشم هام رو باز کنم لجوجانه گفتم:

– شب بخیر جناب!

 

خنده کرد.

آروم و مردونه.

لباسی که برای گرم شدنم اورده بود رو بیشتر روی شونه‌م کشید و دوباره پچ زد:

– فردا دیگه نمیزارم اینجوری بخوابی، یه امشب رو طاقت بیار.

 

رفت.

برگشت پیش مامانم و من رو تنهایی رها کرد و منه احمق درست همون آدمی بودم که سالها می تونستم به همون چند ثانیه لمس کردن هاش فکر کنم.

 

***

– عه وا خدا مرگم؛ تو چرا لباس یاسر رو انداختی روت؟ روی زمین کثیف میشه خب …بلند شو آهو …

 

با زور پلک های سنگینم رو باز کردم.

– هان؟ با منی؟

 

– نه با دختر همسایه‌م …خب با تو ام دیگه؛ میگم چرا اینو انداختی روت؟

 

 

 

بدنم کرخ شده بود.

سر جمع دو ساعت هم نمی شد خوابم برده بود و حالا مجبور بودم واسه یه مسئله پیش پا افتاده از خواب نازم بزنم.

– سردم بود، مجبور شدم.

 

مامان نامردانه ترین شکل ممکنه کت رو از روی بازو هام برداشت که سرما پوستم کل وجودمو گرفت.

– یه چیز دیگه مینداختی، بلند شو از روی زمین سر راهی!

 

در حالی که بدنم از سرما بی اراده می لرزید خودم رو جمع کردم.

– من ننداختم! آه …الان چه فرقی می کنه؟

 

مامان در حالی که کت یاسر رو صاف می کرد از کنارم رد شد که لجوجانه ادامه دادم:

– میرم روی تخت بخوابم؛ حداقلش از سرما یخ نمیزنم و خودت اونجا گرما بود نمیفهمی چقد بدنم درد گرفته که.

 

از روی زمین بلند شدم که اجازه نداد داخل برم.

– کجا؟ یاسر هنوز خوابه، میخوای بری اونجا بخوابی که چی بشه؟

 

دستش رو پس زدم.

من در دو حالت بد اخلاق ترین ادم دنیا می شدم.

مورد اول وقتی گرسنه‌م میشد و مورد دوم وقتی خوابم می اومد.

– خب باشه؛ نمیخوام برم روی تخت بپر بپر کنم که! میخوام بخوابم …یه گوشه کاریش ندارم.

 

سرش رو تاسف بار تکون داد که بی اهمیت و خواب آلود سمت تخت رفتم.

وجود یاسر نه باعث خوشحالیم میشد نه ناراحتی، در هر صورت فقط میخواستم دوباره چشم هام رو ببندم و توی جای گرم بخوابم.

 

بی معطلی خودم رو به تخت رسوندم و بی توجه به یاسر فقط زیر پتو خزیدم

 

 

#راوی

 

از خواب نچندان عمیقش دل کند.

اون خودش بهتر از هر کسی می دونست اخیرا با فکر و خیالش نمیتونه شب رو راحت به صبح برسونه.

 

بوی عطر آشنایی زیر بینیش قبل از باز کردن کامل چشم هام، پیچید.

هنوز هم عطر دلبر رو توی ریه هاش از دیشب حفظ کرده بود؟!

 

چشم هام رو بی معطلی باز کرد.

تره موهای مواج دختر کوچولوش روی تخت و ملحفه سفید، عجب منظره ای روی براش رقم زده بود.

 

انگشتش رو بی اختیار سمت پری افسانه ایش دراز کرد و لای پیچ موهاش فرو برد.

حتی اگر این خواب فقط یک رویای کوتاه بود باز هم نمیخواست به همین زودی ها تموم بشه.

 

با تکون خوردن آهو متوجه بیداری مطلقش شد.

اینحا چیکار میکرد؟

دو دل خودش رو نزدیک برد.

دست هاش ساخته شده بود تا به دور کمر باریک غزالش حلقه بشه.

– اومدی اینجا خوابیدی؟

 

صدای بم و مردونه دو رگه شده در اثر خواب الودگیش می تونست ریتم دل نشینی براش رقم بزنه اما نه در حالی که غرق خواب بود‌.

 

– آی …ولم کن اره …سردمه!

 

می تونست از دمای پوست بدنش سرما رو حس کنه.

می ترسید به آغوشش بگیره تا مبادا سر و کله آفاق پیدا بشه.

سهم پتوی خودش رو هم روی غزالش انداخت.

– بهتر شد؟

 

شاید از یاسر دلخور بود اما نمی تونست طاقت بیاره که توی هوای سرد اتاق بدون هیچ پتویی بخواد به خوابش ادامه بده.

– پس خودت چی؟ میتونی یکم نزدیک تر بیای دوتایی استفاده کنیم

 

 

مژه های بلندش وقتی توی حالت خواب و بیداری حرف میزدند، آهسته میلرزید.

– دیشب سرما نخوردی که؟

 

یاسر برای کوچک ترین خراش روی بدن دلبرش جون میداد و نمی تونست ببینه خودش اینجا گرم خوابیده باشه و اون روی زمین.

– چه فرقی به حالت میکنه؟ شما که جاتون خوب بود.

 

موهای روی چشم های بسته شدش رو کنار زد.

– ببین منو …

 

#آهو

 

طرفش چرخیدم.

اون تمام نقاط ضعفم رو می دونست.

وقتی اینطوری پچ می زد، وقتی سعی می کرد من رو توی بغلش نگه داره …بهونه دیگه ای برام میموند که بیشتر از این عاشقش نشم؟

 

– اگر مامانم بیاد چی؟

 

تو گلو پوزخند زد.

– اون وقت میگم اومدی منو اغفال کنی!

 

مشتی به سینه‌ش زدم.

– اخه من اون همه پسر جواب رو بیخیال میشم که جنابعالی رو اغفال‌ کنم …سنی ازت گذشته ها.

 

در حالی‌که خوابم می اومد کلماتم رو ادا میکردم و این از نظر با مزه بود.

متوجه شدم بعد از گرم شدن چشم هام از کنارم بلند شد و مامان داخل شد.

– هنوز که خوابی آهو …بلند شو دیگه میخوایم راه بیوفتیم.

 

صدای “هیشش” یاسر که خطاب به مامانم بود به گوشم رسید.

– دیشب سردش بود نتونست بخوابه، ولش کن هر وقت خواستیم بریم بیدارش میکنم.

 

***

 

– پس چرا نمی رسیم؟

 

مامان در حالی که صدای آهنگ رو پایین می اورد سمتم برگشت.

– نیم ساعت دیگه میرسیم …ترافیکو نمیبینی؟ عیده دیگه شمال شلوغ میشه.

 

کلافه شیشه‌م رو پایین دادم.

– نیم ساعت پیش گفتی نیم ساعت دیگه می رسیم.

 

یاسر از آیینه نگاهم کرد.

– فکر کنم دلت واسه داییت خیلی تنگ شده.

 

چینی به بینیم دادم.

– توی عمرم به تعداد انگشت های دستم بیشتر ندیدمش؛ دلم واسه چی باید تنگش بشه؟

 

یاسر از حرفم خندید و رو به مامان کرد.

– خان داداش شما چند تا بچه داره؟

 

مامان که خیلی خوشش می اومد از این بحث با اشتیاق جواب داد:

– دو تا پسر رشید و رعنا …ماشالله به تخته بزنم به خان داداشم رفتن، یه دختر هم داره که همین تازگی ها بچه‌ش به دنیا اومده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x