رمان دالاهو پارت 39 - رمان دونی

 

 

انگار که بارون قصد بند اومدن نداشت و یاسر باز هم پناهم شد تا قطره ای خیسم نکنه و تا خود ماشین با کتش واسم چتر ساخت.

 

به محض نشستن موهای خیسش رو دست کشید که غر زدم:

– اخرش سرما میخوری! ببین کی گفتم.

 

خنده ای کرد و راه افتاد.

به نایلون دارو ها روی پام نگاهی انداختم که یاسر به قرص توی دستم اشاره کرد.

– دقیق اینو بخور، من خوام رعایت کردم ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه.

 

خجول قرص رو توی نایلون انداختم.

– تو نباید بخوری؟

 

صورتش سرخ شد.

– من میتونم حامله بشم که بخوام بخورم؟

 

ابرو بالا انداختم.

– حامله که میتونی بکنی!

 

از صورتش مشخص بود نمیخواد بخنده مبادا بهم رو بده ولی مقاومتش نتونست جواب بده و تو گلو باز خندید.

– تو به کی رفتی انقدر زبونت درازه؟ مامان و بابات که اینجوری نیستن.

 

پشت پلک نازک کردم و سرم رو به شونه‌ش تکیه دادم.

چون دنده ماشینش اتومات بود لازم نبود زیاد از بازوش کار بشه و ثابت بود.

توی همون حالت جواب دادم:

– تو دوست داری به کی رفته باشم؟ من خودم مرجع تقلیدم …برو دعا کن بچمون به خودت بره وگرنه اگر شبیه من بشه اخلاقش عجوبه ای از آب در میاد.

 

سرش رو آهسته دوی سرم گذاشت و ولوم ضبط رو پایین اورد.

– ولی من میخوام شبیه تو بشه؛ فقط قسمت سخت ماجرا اینه که دیگه از کنترلم خارج میشد سر یک سال همه موهام رنگ دندونام میشه.

 

به موهاش نگاه کردم.

– تو همین حالا هم میخواد موهات سفید بشه، بیخودی گردن من و دخترم ننداز!

 

شوکه سرش رو برداشت.

– دخترت؟

 

سری تکون دادم.

– اره دیگه پس چی؟ فکر کردی پسره؟ نخیرم نمیتونم اینجوری باهاش کنار بیام …گفته باشم از الان نگی نگفتی!

 

با رسیدن به جلوی ویلا انگشتش رو سمتم گرفت.

– یه کاری نکن ببرمت دوباره روی همون تخت یه جفت بکارم تو شکمت ها …

 

مشتی به بازوش زدم.

– نخیرم، اون پرستار فوضوله گفت نباید تا دو روز حتی کنارم بخوابی.

 

 

 

یاسر درب طرف من رو باز کرد و دستش رو گرفتم که راحت تر پیاده بشم و داخل رفتم.

به لطف گرمای اتاق نفس راحتی کشیدم که پشت سرم یاسر داخل اومد.

– اون‌ پرستار فوضوله دیگه چی میگفت که تا من اومدم ساکت شد؟

 

پوزخندی زدم.

– دیوونه بود …فکرش رو بکن ازم پرسید زوری شوهرم شدی؟! یعنی خیال میکرد منو به زور به تو قالب کردن.

 

یاسر کت خیسش رو اویزون کرد.

– مگه دروغ گفته؟!

 

حرصی شدم.

– یعنی من خودمو بهت قالب کردم؟ هه عجبا!

 

نزدیکم شد.

– نکن لب و لوچه‌ت رو اینجوری، شوخی کردم.

 

دست به سینه شدم.

– من بی جنبه‌م …شوخی سرم نمیشه …یهو دیدی همینجا زد به سرم اومدم ناقصت کردم عقیم بشی.

 

دستم رو به حالت تصمیم بالا گرفت.

– تا منو عقیم نکردی برم رو تختی رو جمع کنم.

 

شبیه گربه های وحشی و رم کرده لب زدم:

– چخه …

 

خنده ای بهم کرد و سمت تخت رفت.

ملحفه رو با دقت جمع کرد و جاش یه جدید انداخت.

– بیا اینجا دراز بکش روی مبل اینجوری نشستی کمرت دو نصف میشه.

 

به حالت نشستم روی مبل دقت کردم.

راست میگفت انگار از کمر به پایین فلج شده بودم که اینجوری وا رفتم.

خودم رو جمع کردم و طرف تخت رفتم.

لباسم رو به کمک یاسر عوض کردم که نگاهش روی گردنم ثابت موند.

 

– چرا بهم نگفتی؟

 

چه سوال یهویی و بی مقدمه‌ای بود.

– چیو نگفتم؟

 

انگشت آهسته ای روی پوستم گردنم کشید که حس سوزش بهم دست داد.

– کبود و زخمی شده؛ هوف …بهت گرفتم اگر مشکلی داشتی بگو!

 

دستش رو از روی گردنم برداشتم.

– اون موقع منم داغ بودم، هیچی حالیم نمیشد وقتی با چشم خمار نگاهم میکردی، چیو میگفتم؟

 

 

 

منو روی تخت نشوند.

– باشه اینجوری لب و لوچه‌ت رو اویزون نکن، میرم کرم بیارم.

 

روی تخت لم دادم.

– جناب پرستار لطف کن قرص و آب هم واسم بیار!

 

چشم هاشو ریز کرد و از اون فاصله نگاهم کرد.

– تلافیشو در میارم ها!

 

دست به سینه پا روی پا انداختم.

– فعلا که حکومت منه؛ باید تا میتونم ازت سو استفاده کنم …کم پیش میاد اینجوری مثل پروانه دورم بپیچی …

 

با برگشتنش لیوان آب و قرص رو طرفم گرفت که سر کشیدم و روی انگشتش کرم زد.

آهسته روی پوست گردنم‌ کشید که دستم به آستینش خورد.

– تو که هنوز خیسی، لباست رو عوض کن سرما میخوری!

 

کارش که تموم شد، سر تکون داد.

– حواسم بهش نبود.

 

دکمه هاش رو یکی یکی باز کرد.

چون پشتش به من بود متوجه رد ناخونام روی پوستش شدم و ” هین ” بلندی کشیدم.

– کار من بوده؟

 

از توی آیینه به رد قرمز شده پشتش نگاه کرد.

– شک داری؟

 

دلم براش سوخت.

– خودت چرا نگفتی؟ هعیی خیلی قرمزه ها! انگار خون اومده از رداش.

 

تیشرتش رو پوشید.

– به همون دلیل که تو نگفتی، نگران باش رد پنجه های یه گربه ریزه میزه یک روز بیشتر قرار نیست بمونه.

 

به کرم روی میز اشاره کردم.

– میخوای واسه تو هم بزنم!

 

چین به بینیش داد.

– نه خوشم نمیاد؛ میرم برات یه چیزی بیارم بخوری.

 

چشمی واسش زدم.

– الان باید زنگ بزنی دایه گیان واسم حلیم و کاچی بیاره، میخوای بهم شکلات بدی؟

 

 

 

نفسش رو بیرون داد.

– میدونم …خیلی دلم میخواست طور دیگه ای مراقبت بودم ولی قول میدم بعدا جبرانش کنم …

 

سمت چمدونش رفت.

– چی میخوای؟

 

کتی رو از توی کاورش بیرون اورد.

– میرم یه چیزی بگیری با شکلات نمیشه سیر شد رنگت پریده.

 

خم شدم که مانعش بشم.

– توی این بارون؟ بیخیال بابا من اینجا تنهایی می ترسم اگر بریا!

 

کتش رو اویزون کرد.

– میخوای ببرمت؟

 

یقه لباسش رو گرفتم و با خودم توی تخت کشیدمش.

– نچ …نمیخوام؛ من سیرم همینجا بمون انقدر سعی نکن ازم فاصله بگیری که معذب باشم.

 

دستم رو از روی یقه‌ش پس زد.

– نبینم انقدر خشن باشی …حداقل واسه برم همون شکلات هات رو بیارم.

 

اجازه دادم بلند بشه.

از کنارم پاشد و کری از ثانیه برگشت.

– مامانم زنگ نزد بری دنبالش؟

 

دستش دور شونه‌م حلقه شد.

– دلت تنگش یا از با من بودن خسته شدی؟

 

نیشگونی گرفتم.

– نخیرم، گفتم اگر جاش خوبه همینجوری یه چند روز بمونه من از جنابعالی کمال بهره رو ببرم.

 

محکم تر بغلم کرد.

طوری من رو بین پاهاش جا داد که تکیه بدم بهش و راحت تر شکلاتم رو گاز بزنم.

– این هوا تا فردا بارونیه، وقتش رو داری هنوز!

 

حق به جانب شدم.

– ولی اجازه نمیدم اصلا نزدیکم بخوابی

 

– اون وقت چرا؟

 

لب گزیدم.

– تا تلافی اون وقت هایی که در میرفتی رو سرت در بیارم، دیشب خیلی سردم بود همینجوری ولم کردی اومدی روی تخت خوابیدی!

 

سرش رو توی گردنم فرو کرد.

– اون موقع باید نفسی رو سر کوب می کردم که ممکن بهت بیشتر بهت اسیب بزنه، باید مرد باشی تا بفهمی.

 

 

 

نمیخواستم زیر اذیتش کنم.

چشم هاش قرمز شده بود و این یعنی قطعا خوابش می اومد.

شکلات رو روی میز کنار تخت گذاشتم.

– باشه، همینجا بخواب ولی باید حداقل نیم متر فاصله بگیری.

 

سری تکون داد و زیر پتوش خزید.

به تقلید ازش پتو رو تا روی سرم کشیدم.

امکان نداشت با برق روشن خوابم ببره و انگشت به بازوی یاسر زدم.

– چرا خاموشش نکردی؟

 

سرش رو بلند کرد.

– میخواستم توی خواب تماشات کنم؛ ببند چشماتو الان خاموشش میکنم.

 

با تاریک شدن اتاق یاسر دوباره کنارم برگشت.

این که پیشم بود و خودم داشتم خودم رو از آغوشش محروم می کردم یه جورایی لجبازی با قلبم بود.

 

زیر لب ” نچ” کردم و سرم رو از زیر پتو بیرون اوردم.

– اصلا جهنم و ضرر …اجازه میدم بغلم کنی!

 

پوزخند صدا داری زد و دستش رو باز کرد.

– الان تو ضرر کردی یا من؟

 

سرم رو توی سینه‌ش فرو کردم و نفس کشیدم.

لعنتی اسم عطرش چی بود انقدر آدم رو وادار می‌کرد عمیق تر ببلعه؟!

– من ضرر کردم دیگه …تو که داره بهت خوش میگذره، چی میشد روز اول که بهت گفتم قبولم می کردی؟

 

انگشت روی لبم گذاشت.

– تو نمیدونی من هر روز چند بار این سوال رو از خودم میپرسم و تهش به این نتیجه میرسم که ادم ها تحت تاثیر شرایط تصمیم میگیرن!

 

 

 

راست می گفت.

قطعا من اگر جای یاسر بودم هیچ وقت حرف هایی که اون اول توی ماشین بهش زده بودم رو جدی نمی گرفتم.

چون اون موقع از نظرش من فقط دختری بودم که توی نوجوانی پدرش رو از دست داده بود و ممکن بود احساستش باعث چرندیات گفتتش بشه.

 

– ولی صبر من کمه، فقط تا اولین برف دالاهو فرصتش رو داری!

 

من رو به خودش فشرد.

انگار میخواستم فرار کنم و اون اجازه این کار رو به نمیداد.

– زود تر از اون …به جان آهو قسم!

 

لبخندی زدم.

من از این حس رضایت داشتم.

چشم هام رو آهسته روی هم گذاشتم و برای اولین بار مالکیتم رو به یاسر اثبات کردم.

 

***

– نمیخوای بلند بشی؟

 

با حس حرکت انگشتی روی صورتم در حالس که سعی داشت موهام رو پشت گوش هدایت کته چشم باز کردم و نگاهم به یاسر افتاد.

 

– ها؟ ساعت چنده؟

 

نگاهی به ساعت مچیش انداخت.

لباس بیرون تنش بود.

– نزدیک ده …بلند شو صبحانه‌ت رو بخور بریم دنبال مامانت؟

 

کش و قوسی به بدنم دادم.

– بارون بند اومده؟ ام …میل ندارم الان شکلات بخورم صبحانه نمیخوام.

 

 

خنده تو گلویی کرد.

– منو باش …از ساعت هفت رفتم واسه اهو خانم شهر رو ریز و رو کردم که حلیم بگیرم اون وقت خیال کرده میزارم شکلات بخوره.

 

ابرو هام بالا پرید‌.

کی رفته بود که نفهمیده بودم؟

– واقعا؟

 

سری تکون داد و با سینی طرفم اومد.

– اره اما اول داروهات!

 

 

 

از تخت آهسته پایین اومدم.

– هنوز انقدر باکلاس نشدم توی تخت غذا بخورم، مامانم میگه اول باید صورتو بشورم که نحسی نیاد واسم.

 

به حرفم پوزخندی زد.

– و اگر نشوری؟

 

در حالی که سمت دستشویی می رفتم روی هوا دست تکون دادم.

– تا شب اشکم در میاد.

 

به جرعت می تونستم قسم بخورم هیچ چیز جای صدای خنده های تو گلویی یاسر به شیرین زبونی هام نمی تونست روزم رو بسازه.

صورتم رو شستم و مسواک زدم.

طی این مدت یاسر همچنان منتظر ایستاده بود.

– چرا همینجوری واستاده بودی؟!

 

گلوش رو صاف کرد.

– منتظر یه تماسی ام، تمرکز ندارم بشینم.

 

ابرویی بالا انداختم و روی مبل مقابل میزی که سینی رو روی گذاشته بود نشستم.

بوی و شمایل هوس انگیزی داشت که اجازه نمی‌داد صبر کنم و قاشق اول رو بلعیدم.

 

به محض فرو بردن تازه یاد یاسر افتادم.

– تو نمیخوری؟

 

نزدیکم شد.

– من نباید غذای زیاد چرب بخورم.

 

اخم توی هم کشیدم.

– چرب نیست اصلنشم، نکنه میخوای منو چاق کنی بعد خودت خوشتیپ بمونی و ولم کنی؟

 

به استدلالم خندید.

– منطقی بود ولی من تو رو همه جوره دوست دارم …

 

خواستم چیزی بگم که صدای زنگ درب حیاط مانعم شد.

یاسر نگاهی به بیرون پنجره انداخته.

– عه …مادرت و داییتن!

 

 

 

دندون هام رو به هم ساییدم.

– چقدر زود اومدن!

 

یاسر کمک کرد لباسم رو زود تر عوض کردنم و خودش موهام رو با گیره بالای سرم جمع کرد.

– تو بشین صبحانه‌ت رو بخور انقدر بلند نشو!

 

دوباره روی مبل نشستم.

یاسر هول هولکی تخت رو مرتب کرد و یکباره بدون هیچ تق و توقی درب سالن باز شد.

 

مامان داخل اومد و نگاهش به من افتاد.

– علیک سلام!

 

سری به نشونه سلام تکون دادم که یاسر از پشت دیوار بیرون اومد.

– میگفتی بیایم دنبالت؟!

 

مامان کیفش رو زمین گذاشت.

– خان داداشم مسیرش این طرف ها منم رسوند دیگه.

 

قاشقم رو توی دهنم بردم که مامان توجه‌ش سمتم جلب شد.

– چی میخوری؟ هیچ عادت به صبحانه نداشتی که.

 

الان فقط دلم داشت ضعف میرفت و نمیخواستم حرفی بزنم و جاش یاسر جواب داد:

– شام نخورده بود، رفتم حلیم گرفتم.

 

سری تکون داد و مانتو و روسریش رو بیرون اورد.

– چه فکرم رو میخونی، منم حسابی دلم هوس کرده بود …

 

کاسه توی دستم رو گرفت و همون قاشقم رو پر کرد و خورد.

اشتهام پر کشید.

اما اون برای من بود …

 

لبم رو دندون گرفتم.

– بخور بقیش رو من دیگه نمیخوام.

 

یاسر رو بهم اخم کرد.

– خودت بخور، به اندازه مامانت هست …شکم خالی میخوای دارو بخوری؟

 

انگار یاسر حواسش نبود که نباید از دارو و دکتر حرفی بزنه که مامانم پرسید:

– داروی چی بخوری؟

 

چشم روی هم فشار دادم‌

من که نمی دونستم وقتی هول میکنم دقیقا باید چه جوابی بدم و خود یاسر جمعش کرد.

– طوری نیست دیشب یکم گیج و منگ بود بردمش دکتر بهش ویتامین دادن، نگران نباش.

 

مامان قاشق دیگه ای از حلیمم خورد و سر تکون داد.

– باز تو این دختر رو لوسش کردی، خونه شوهرش که ازین خبرا نیست …

 

 

 

یاسر نزدیک تر اومد و با جدیت به مامانم نگاه کرد.

– شما باز شروع کردی؟

 

نفسم رو با کلافگی بیرون دادم.

– اینم شانس منه! همه مادر ها یه جورایی از رفتن دخترشون به خونه شوهر میترسن، مامان من از خداشه …

 

ازشون فاصله گرفتم.

میخواستم زود تر اون قرص های لعنتی رو بخورم تا بیشتر از این گند توی زندگیم بالا نیاد.

لیوان آب دستم بود که قبل از بلعیدن قرص یاسر مانعم شد و اروم پچ زد:

– تا صبحانه‌ت رو نخوردی حق نداری لب به دارو هات بزنی!

 

در حالی که توی آشپزخونه برام کاسه دیگه ای پر می کرد تاکید وار دوباره گفت:

– تا اخرین قاشق …

 

سر پا تمومش رو خوردم.

نمیخواستم لجبازی کنم چون بیشتر به بدن خودم اسیب می رسوند.

یه چیزی روی دلم سنگینی می کرد.

با این که اینجا کنار یاسر بهم خوش میگذشت اما دلم می خواست برم خونمون و شب پیش دایه گیان بخوابم‌.

 

بی اختیار لب زدم:

– پس کی میریم؟

 

مامان در حالی که آیینه کوچیک دستش بود و داشت رژ لب می زد، گفت:

– کجا به سلامتی؟ انقد زود خسته شدی؟

 

لبم رو دندون گرفتم.

– نمیخوام توی عید دایه گیان تنها باشه!

 

یاسر پشت سرم ایستاد.

– شب راه میوفتیم، توی نور افتاب رانندگی خستم میکنه.

 

مامان از حرف یاسر شاکی شد.

– شما هم مثل این که بیشتر از اهو عجله داری یاسر خان، انقدر بهت بد گذشته؟

 

 

گلوش رو صاف کرد و با گوشیش نگاهی انداخت.

– تاریخ چکم داره سر میرسه …تعطیلاتم رسما تموم شده نمیخوام واسه حسابم مشکل پیش بیاد.

 

مامان انگار درک کرد که یاسر واقعا رفتنش ضرورت داره.

– خب پس حداقل روز اخری بریم لب دریا تا دوباره بارون نگرفته.

 

عمیق به مامانم خیره شدم.

من ادم سنگ دلی بودم؟ اره بودم …خودم می دونستم چقدر قلبم چرکین شده که حس عذاب وجدانی ندارم.

اسم این کار چی بود؟ خیانت …می تونست همین باشه اما چرا انقدر برام بی اهمیت بود؟ شاید چون عاشق بودن و احساساتم نسبت به یاسر خیلی بیشتر از این حرف ها بود.

 

قرصم رو توی جیب کت یاسر گذاشتم تا مامان نتونه پیداش کنه و خیالم راحت تر باشه.

تنم داشت مور مور می شد.

شاید تاثیرات دارو ها بود یا دل اشوبی خودم.

 

تلفن یاسر بی وقفه شروع به زنگ خوردن کرد.

اهل فوضولی نبودم اما با دیدن اسم دایه گیان بهش گفتم:

– میشه من جواب بدم؟

 

سری تکون داد که با ذوق جواب دادم:

– سلام …

 

انگار از شنیدن صدام تعجب کرد‌.

– سلام باوانم …گوشی تورو گرفتم یا یاسرو؟

 

صدام رو صاف کردم.

– گوشی یاسر رو گرفتی اما دلم تنگ شده بود خواستم جواب بدم، کار مهمی داشتی باهاش؟

 

انگار ذره ای مردد شد.

ولوم صداش رو پایین اورد.

– راستش یکم حال مادرش بد شده بود، گمونم لرز بهاره اما گفتم بهش بگم …یه جوری بهش برسون که نگران نشه! حالش خوبه الحمدالله.

 

من اصلا استعدادی توی این کار نداشتم.

– میشه خودتون بهش بگید؟

 

تلفن رو به یاسر برگردوندم که مامان پرسید:

– چی میگفت دایه؟

 

 

صحبت هاش رو مو به مو برای مامانم گفتم که لب زد:

– خب خداروشکر طوریش نشده!

 

اصلا به نظر نمی اومد زیاد ناراحت شده باشه.

شاید هم من زیادی حساس بودم.

گوش به صحبت های یاسر دادم.

 

– فردا برمیگردیم؛ مرسی که خبرم دادید …میفرستم یکی بیاد کمک حالش باشه تا فردا …

 

***

 

روی صندلی کوچیکی که رو به ساحل بود کنار مامانم جا گرفتم.

– تو چرا رنگت پریده از صبح؟ چت شده بود که دیشب رفتی دکتر؟

 

سرمو روی شونه‌ش گذاشتم و چشم هاش رو بستم.

– چیزی نبود، فکر کنم به خاطر اب و هوای اینجا سازگار نیستم اینجوری شدم.

 

آهسته پرسید:

– دیشب کجا خوابیدی؟

 

نفسم ایستاد.

باید چی میگفتم؟

مبادا حرفی از دهنم در می اومد.

– چون مریض بودم یاسر گفت روی تخت بخوابم خودش روی زمین خوابید.

 

تو گلو “هوم” گفت و دوباره سوال پرسید:

– اذیتش که نکردی؟

 

غر زدم:

– مامان، حال من امروز خوش نیست چرا همش به یاسر گیر دادی؟!

 

خواست چیزی بگه که صدای یاسر از پشت اومد.

– آهو …لباست نازکه سرما میخوری بلندشو کت منو بپوش.

 

خواستم بلند بشم که مامان مانعم شد.

– هوا به این خوبی کجا سرده یاسر خان؟ بزار یکم باد به کلش بخوره وقتی برگشت خوابگاه دلش واسه این هوا تنگ نشه.

 

باز هم خوابگاه.

هر بار که حس میکردم الان دیگه واقعا یادش رفته باز به نحوی برام یاداوریش می کرد.

از جام بلند شدم.

– من میرم وسایلم رو جمع کنم چیزی یادم نره.

 

از کنار یاسر رد شدم و داخل ویلا رفتم.

هول زده ملحفه ای که دیشب یاسر شسته بود رو دوباره سر جاش گذاشتم و وسایل خودم رو مرتب توی چمدونم چیدم.

کتاب های درسیم توی چمدون هنوز داشت بهم پوزخند می زد که باید با همین ساک برگردم خوابگاه.

 

 

 

پوست لبم رو بی اختیار جوییدم.

چمدونم رو اماده کنار درب خروجی گذاشتم.

دلم طوری درد می کرد که حسش رو نداشتم دوباره پیش مامانم و یاسر برم و روی تخت توی خودم جمع شدم.

 

پلکم بی اختیار حس سنگینی به خودش گرفت …

 

***

– اومدی مسافرت بخوابی یا خوش بگذرونی؟

 

صدای مامان از بالای سرم اومد.

چشم هام رو آروم مالیدم.

– مگه چقدر خوابیدم؟

 

به ساعت اشاره کرد.

– از صبح تا همین حالا که پنج عصره خواب بودی …خواستم بیدارت کنم یاسر گفت دیشب درست نخوابیدی، چیکار میکردی؟

 

توی جام منگ و گیج نشستم.

– هیچ کار …گشنمه!

 

دست روی شکمم گذاشتم که شالش رو مرتب کرد و دکمه مانتوش رو بست.

– ظهر ما بیرون غذا خوردیم گفتم برات بگیریم سرد میشه رفتیم بیرون هرچی خواستی بگیر.

 

بالشت روی تخت رو توی بغلم گرفتم.

– پس یاسر کو؟

 

زیپ ساکش رو بسته و کنار ساک من گذاشت.

– رفته ماشین رو بنزین بزنه راه بیوفتیم، بلندش و یه آب به صورتت بزن از صبح پکری!

 

سرفه ریزی کردم.

– مامان!

 

سرش رو سمتم چرخوند.

– هوم؟

 

– دلت برام تنگ نشده بود وقتی خوابگاه بودم؟

 

نزدیکم شد و کنار تخت نشست.

– از وقتی بابای خدا بیامرزت رفته یاد گرفتم دیگه دلم برای چیزی تنگ نشه، این که کسی نبود اذیتم کنه توی خونه خودش جای خالیت رو پر می کرد.

 

اشک توی چشمم حلقه زد.

این یعنی قرار نبود دلش تنگم بشه.

– باشه، فهمیدم نمیخوای اونجا باشم! بخوای میتونم برم خونه دایه گیان درس بخونم ولی منو دوباره نفرست خوابگاه اونجا رو دوست ندارم.

 

ضربه ارومی به رون پام زد.

– دم غروبی گله شکایت راه انداختی، بلند شو آهو بعدا حرف میزنیم الان یاسر میرسه.

 

خسته از تخت پایین اومدم.

یاسر وارد سالن شد و با دیدنم که هنوز خواب توی چشم هام بود ریز خندید.

– ساعت خواب مادمازل!

 

خمیازه ای کشیدم.

– هنوزم خوابم میاد!

 

نزدیکم شد و لحظه ای که مامانم حواسش نبود رو شکار کرد و توی گوشم پچ زد:

– دیشب زیادی از بدنت کار کشیدی!

 

خجول سرم رو پایین انداختم.

خود یاسر چمدون ها رو بیرون برد و توی ماشینش گذاشت.

آهسته آهسته بیرون رفتم و به تخت خیره شدم.

این اولین مکانی بود که یاسر بهم ثابت کرد تمام کمال برای خودشم و هیچ چیز توی دنیا نمی تونه این رو عوض کنه.

 

– به چی نگاه میکنی؟ بیا بیرون میخوایم کلید ها رو تحویل بدیم.

 

با صدای مامان به خودم اومدم و توی ماشین صندلی عقب نشستم.

بی حال دوباره روی صندلی وا رفتم و یاسر به محض حرکت پرسید:

– چی میخوری برات بگیرم؟

 

توی خودم جمع شدم.

– فرقی نمیکنه، فقط سیر بشم.

 

از ایینه نگاهم کرد که مامان سمتم چرخید.

– ادم گشنه با نون و پنیر هم سیر میشه پس.

 

زیر لب زمزمه کردم.

– باشه همونو بده.

 

یاسر زیر لب ” نوچ” کرد و راهش رو رفت و در نهایت جایی ایستاد و پیاده شد.

رفته بود برات نون و پنیر بگیره؟

 

انقدر حس بی حالی می کردم که رمق نداشتم از پنجره به بیرون نگاه بندازم.

بعد از چند دقیقه برگشت که نگاهم به ساک دستی کاهی توی دستش افتاد و بوی غذایی که نمی تونستن تشخیص بدم زیر بینیم پیچید.

 

– بلند شو نون و پنیر بخور.

 

توی جام نشستم که ساک رو دستم داد.

از توش سیبزمینی سرخ کرده و همبرگر و چند تیکه مرغ کنتاکی بیرون اوردم.

– چقدر هم پنیرش چربه!

 

سر مامان به عقب برگشت.

– معده‌ت میکشه همشو بخوری؟

 

یاسر اخم کرد.

– باید بتونه!

 

 

 

نذاشتم هیچی ازش بمونه.

همه‌ش رو تا اخر خوردم و فقط از سر لجبازی و زمین نزدن حرف یاسر یه دونه سیبزمینی هم تهش نذاشتم که باعث تعجب مامان شد.

– از کی تا حالا انقدر گنجایش معدت زیاد شده؟ تا پارسال التماس میکردم بشقابت رو تا اخر بخوری!

 

خواستم چیزی بگم که یاسر جواب داد:

– این روزا زیادی درس میخوره و از بدنش کار میکشه.

 

پوزخندی زدم.

هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود و حال و هوای گرگ و میش دم صبح رو میداد.

از این که داشتیم بیشتر خوشحال بودم و یه جورایی دلم تنگ شده بود.

 

‌***

– آهو؟ بلند شو دختر چیزی تا خونه نمونده سر حال بیا بتونه چمدونتو برداری.

 

چشم هام رو مالیدم.

یاسر از دیشب همینجوری داشت رانندگی میکرد؟

سرم رو سمتش متمایل کردم.

– نخوابیدی؟

 

یکم سرش رو چرخوند طرفم.

– توی راه سختم بود بخوابم.

 

تو گلوم ” هوم” گفتم که مامان گفت:

– رفتی خونه تخت بگیر بخواب! کسی سر و صدا نمیکنه.

 

به محض رسیدن مامان چمدونم رو دستم داد که یاسر زود تر گرفت.

– خودم میبرم، این زورش نمیرسه بار به این سنگینی رو برداره که.

 

چشم هاش قرمز بود.

یه جورایی شبیه وقت هایی که عصبانی میشد به نظر می اومد.

به ساعت نگاه کردم.

تازه ساعت ده صبح بود.

 

یاسر خودش چمدونم رو داخل اتاقم گذاشت و دم رفتن از تنهاییمون استفاده کرد و توی گوشم پچ زد:

– قرصت رو توی جیب من جا گذاشتی یادت نره بخوریش.

 

از توی جیبش قرص رو توی مشتم گذاشت و خواست بیرون بره که بازوش رو گرفتم.

– مامانم چیزی نگفت دیشب که خوابم برد؟

 

دست روی سرم کشید.

– زیاد بهش فکر نکن، نمیزارم رابطه بینتون به خاطر من خراب بشه …

 

 

 

اون برعکس من بود.

هرچقدر که من بی پروا و بی ملاحظه بودم اون به شدت محافظ کار و ملاحظه گر بود تا مبادا با کار نسنجیده بخواد مهره شطرنجی رو به اشتباه از صفحه خارج کنه.

 

با رفتنش چمدونم رو باز کردم.

با این امید که دیگه نخوام برگردم خوابگاه.

روی تختم رها شدم.

عکس بابام که روی دیوار بود بهم پوزخند می زد که چقدر من دختر بدی بودم.

خودم قبول داشتم.

شاید حس میکردم قلب و روحم از گناهی که مرتکب شدم چرکینه اما چطوری می تونستم با عشقی بجنگم که هرچقدر دور تر میشدم بهم نزدیک میشد.

 

بدنم کسل بود اما خوابم نمی برد.

با دوش گرفتنی لباسم رو عوض کردم و توی اشپزخونه رفتم.

مامان در حالی که داشت خورشت رو بار می ذاشت گفت:

– زنگ بزن دایه گیان بگو یاسر برای شام میاد دنبالش، بیاد اینجا …

 

لبخندی از سر ذوق زدم.

– باشه!

 

 

چقدر گذشت که یاسر بالاخره دل از رخت خواب کند و بلند شد.

دیگه خورشید غروب کرده بود.

– فکر کنم هرچی کمبود خواب داشتی بالاخره جبران کردی.

 

مامان براش چایی ریخت که جوابم رو داد:

– بی خوابی تو جاده چشمام رو اذیت میکنه، واسه همین زیاد خوابیدم.

 

کنارش روی مبل نشستم که دستی توی موهاش کشید.

نزدیک تر شدم بهش …

– امروز یه کار مفید کردی!

 

ابرو هاش بالا پرید.

– یا رانندگی کردم یا خوابیدم، کار مفیدم چی بود؟

 

چشمکی زدم.

– سیگار نکشیدی، اگر تا اخر شب هم نکشی بهت جایزه میدم.

 

شیطنت وار نگاهم کرد.

– الان خیلی هوسش تو سرمه، جایزه‌ت رو بگو ببینم ارزششو داره به خاطرش از خیر سیگار بگذرم؟!

 

اروم پچ زد و همین باعث شد مور مورم بشه.

متقابلا توی گوشش گفتم:

– اوممم خب هرچیزی که تو بخوای بهت میدم.

 

موهام رو پشت گوشم زد.

– امشب دایه گیان اینجاست زیاد نمیتونی مانور بدی که خواسته منو بر اورده کنی بیخودی وعده نده توله.

 

 

پشت پلک نازک کردم.

– حالا کی خواست همین امشب جایزه‌ت رو بده، یه شب دیگه …

 

دست به سینه و حق به جانب نشست.

– یا همین امشب میدی یا میرم پی همون سیگارم.

 

خواستم جوابش رو بدم که مامان از توی اشمزخونه نگاهش روم افتاد و فاصلم رو با یاسر حفظ کردم.

میخواست اماده بشه بره دنبال دایه که گفتم:

– منم بیام؟ میخوام زود تر دایه رو ببینم.

 

مامان اخم ریزی کرد و این یعنی سر جام بشینم.

– راه دوری نیست، زود میره میارتش …

 

لب برچیدم که یاسر با خوردن چاییش بلند شد.

به محض بیرون رفتنش مامان صدام زد:

– اهو؟ بیکار نشین بیا این سالاد رو درست کن من دستم برید اون موقع نمیتونم.

 

سمت اشپزخونه رفتم و پشت میز نشستم که نزدیکم شد.

– چی میگفتی در گوش یاسر؟

 

یعنی فهمیده بود؟

باید چی میگفتم.

– اگر قرار بود بلند بگن که در گوشی نمیگفتم.

 

کفگیر تو دستش رو آهسته پشتم زد.

انگار حواسش نبود داغه که برای لحظه ای سوختم و جیغ زدم.

– داغ بود؟

 

دست پشت گردنم گذاشتم.

– معلومه که داغ بود مامان این دیگه چه سوالیه همین الان از روی گاز برداشتی …سوختم.

 

نزدیکم شد و لباسم رو یکم پایین داد.

– چیزی نشد یکم قرمز شده، بیا یکم یخ بزارم روش تاول نزنه.

 

دستش رو پس زدم.

– نمیخواد …خودش خوب میشه!

 

خواستم به حالت قهر بلند بشم که منو روی صندلی نشوند.

– بشین همینجا، کجا میری؟

 

هنوز پشت گردنم میسوخت.

– میخوام برم زیر آب سرد بگیرمش.

 

نفسش رو کلافه بیرون داد.

روی صندلی کنارم نشست و توی چشم هام زل زد.

– آهو؟ یه سوال می پرسم درست جوابمو بده.

 

راجب سوختگیم میخواست سوال بپرسه؟

– چی؟

 

 

– تو از یاسر خوشت میاد؟ به چشمی به جز پدری نگاهش میکنی؟

 

نه …نبابد این سوال رو میپرسید چون میدونست من نمیتونم راجب احساسم به یاسر دروغ بگم.

مبهم نگاهش کردم.

کاش معجزه میشد و زمین دهن باز میکرد.

– با تو ام آهو؟

 

با ضربه ای که به میز زد ترسیدم.

– من …چرا باید …

 

معجزه شد.

این اولین بار توی زندگیم بود که میخواستم به خاطرش به خدا سجده کنم که نجاتم داد.

یاسر و دایه گیان وارد خونه شدن.

من هنوز از فشار عصبی اشک توی چشم هام بود و پشت گردنمم عجیب میسوخت.

 

به محض دیدن دایه سمتش پرواز کردم.

اصلا بهونه اشک هام نبود ولی باعث شد دلم که از هر جا پر بود یهو خالی بشه و گریم بگیره.

– چقدر دیر اومدی؟

 

با دیدن اشک هام تعجب کرد و دست روی گونم کشید.

– ای ای ای نازک نارنجی خانم الان واسه دیر اومدن من اینجوری داری عین ابر بهار گریه میکنی؟

 

مامان که از اشپزخونه بیرون اومد رو به دایه کرد.

– نه بابا، من حواسم نبود کفکیر داغ خورد پشت گردنش اون موقع روش نشد گریه کنه الان خرس گنده داره خودشو اینجوری خالی میکنه.

 

صورتم رو جمع کردم که یاسر روم دقیق شد.

مشخص بود میخواد پشت گردنم رو ببینه تا مطعن بشه چیزیم نشده.

 

– نخیرم، اصلا به خاطر اون نیست …چون دلم تنگ شده بود.

 

دایه روی مبل نشست که کنارش جا گرفتم.

مامان چایی واسش اورد و رو به یاسر کرد.

– شام رو بکشم؟

 

– اگر خودتون گرسنه اید اره …من میرم یه زنگ بزنم …

 

سمت حیاط رفت.

صدای رعد و برق چنان توی خونه طنین انداخت که مامان هول بهم گفت:

– بدو آهو …لباس ها رو توی حیاط پهن کردم الان بارون میگیره …

 

هول شدم‌.

سمت حیاط دوییدم.

نمیتونستم زیر سر و صدا کنم چون یاسر داشت زیر شیروونی یه تماس کاری میگرفت.

آهسته لباس ها رو جمع کردم و تو سبد گذاشتم که صحبت یاسر تموم شد.

– واستا …

 

سر جام ایستادم و سبد رو زمین گذاشتم.

– چی شده؟

 

پشتم ایستاد و موهام رو جلوم هدایت کرد.

– میخوام ببینم گردنت چی شده!

 

 

 

لبم رو دندون گرفتم.

– چیزیش نشده فقط یکم میسوزه …

 

منو طرف خودش برگدوند.

– واسه چی زد؟ باهاش بحث کردی؟

 

دستش رو از دور بازوم پس زدم.

– فکر کردی من همش دارم با مامانم بحث میکنم؟ فکر کردی پنج سالمه که کتکم بزنه؟ اصلا میدونی اگر به موقع نرسیده بودی چی میشد؟

 

دقیق به چشم هام زل زد.

– چی میشد؟

 

کلافه نفس کشیدم.

– الان به موقع رسیدی، فردا چی؟ پس فردا چی؟ بالاخره که منو تنها گیر میاره تا دوباره ازم بپرسه ” از یاسر خوشت میاد، به چشمی به جز پدری نگاهش میکنی” …

 

لحظه ای مبهوتم شد.

شاید توقع نداشت مامانم واقعا این سوال ها رو از من پرسیده باشه.

– وقتی نبودم اینو ازت پرسید؟

 

سری تکون دادم.

– اره پرسید، منم فقط خفه خون گرفتم چون نمی تونستم راستش رو بگم یا حداقل یه دروغی سر هم کنم که زنده زنده وسط حیاط چالم نکنه.

 

شونه هام رو محکم گرفت.

یکم خم شد تا دقیق تر توی صورتم نگاه کنه.

– ترسیدی؟

 

دوتا دستش رو با حرصی که داشتم پایین هول دادم.

– چه سوالیه؟! ترسیدم؟ معلومه که ترسیدم …میدونی اگر مامانم بفهمه من به فردا نکشیده میخواد به یکی بده و اونا هم ازم تست بکارت میگرن بعدش چی میشه؟ یاسر میفهمی؟

 

دست روی دهنم گذاشت.

طوری منو به خودش و آغوشش هدایت کرد که مغزم دیگه نخواد کلمات بعدی رو کنار هم بچینه و جمله قلمبه و سلبه بگه.

 

– هیششش …نمیزارم چیزی بشه، امشب که دایه اینجاست نمیتونه ازت سوال بپرسه؛ فردا هم تا اخر تعطیلات خونه دایه گیان رو بهونه کن …

 

حرفش رو قطع کردم.

– بعدش چی؟ تا کی فرار کنم؟ لابد بعدش هم تو منو میخوای ببری خوابگاه دوباره.

 

اخم کرد.

طوری بهم غرید که توقع نداشتم.

– اسم اون خراب شده کوفتی رو نیار به زبونت، هر جایی که شده می برمت نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره.

 

 

 

باید اروم می شدم.

اما بیشتر وجودم آتیش گرفت.

انگار داشتم توی استرس غرق میشدم.

– کجا؟

 

دست روی سرم کشید.

– به یاسری که وجودت رو بهش دادی اعتماد نداری؟

 

داشتم …بیشتر از خودم ولی کنجکاوی بهم اجازه نمی داد که سوالی نپرسم.

– دارم!

 

لاله گوشم رو بین دو انگشتش نوازش کرد و لب زد:

– برو تو الان بارون میگیره سرما میخوری، یه زنگ دیگه بزنم میام.

 

سری تکون دادم و داخل رفتم‌.

مامان به محض دیدن لباس ها توی دستم اشاره کرد.

– بزارشون توی اتاق بعدا جمع کن خودت.

 

سری تکون دادم.

میخواستم هر طور شده با پرت کردن حواسم فقط از جلوی چشم مامان دوری کنم.

سرم رو به پهن کردن سفره پرت کردم که یاسر برگشت.

 

مامان کنار یاسر نشست و منم به ناچار کنار دایه درست رو به روی یاسر …

نفهمیدم چی خوردم و چی نخوردم بس که ذهنم مشغول بود فقط به زور آب فرو بردم‌.

 

***

– دایه …میشه من امشب کنارت بخوابم؟

 

در حالی که بالشتم رو بغل کرده بودم نگاهی بهم انداخت.

– آهو گیانم، تو کنارم نباشی کی باشه؟ بیا …

 

با اشتیاق کنارش رفتم.

یاسر انگار خوابش نمی برد و هنوز هم داشت بی دلیل کانال های تلویزیون رو توی تاریکی بالا پایین می کرد و سر اخر کلافه خاموشش کرد.

 

دایه سرش رو نزدیکم اورد و پچ زد:

– یاسر امروز خیلی تو خودش بود، چی شده؟

 

پتو رو بالا کشیدم.

– نمیدونم …لابد کار و بارش زیاده.

 

سری تکون داد که این بار من ازش سوال کردم.

– میگم، چطوری بفهمیم یه آدم عاشقه؟

 

لبخندش کش اومد.

– ای کلک از کی تا حالا؟

 

خجول لب زدم:

– خودمو نمیگم که، یکی از دوستام میخواست بدونه‌.

 

سر تکون داد.

انگار پشت این کارش میخواست بگه از همه چیز خبر داره.

– آدم عاشق مثل یاسره …حواسش پرت، کلافه‌ست، مخصوصا اونی که نمیتونه به عشقش نزدیک بشه …

 

 

 

لحظه ای قلبم از تپش افتاد.

یه جوری که انگار دایه گیان می دونست ته قلبم می خوام به چه جوابی برسم و این من رو می ترسوند.

– اما یاسر که عاشق نیست!

 

به روم آهسته خندید.

– از کجا می دونی؟

 

سرم رو نزدیک تر بردم.

– اون از ته دلش نمی خواست با مامانم ازدواج کنه، نمیتونه عاشق مامانم باشه ولی اگر هم قبلش از یکی خوشش می اومد پس چرا نرفت با اون ازدواج کنه؟

 

به یاسر که دست روی پیشونیش گذاشته بود چشم هاش رو بسته بود اشاره کرد.

– آدم ها بعضی وقتا توی زندگیشون به یه جایی میرسن که باید بین عقل و احساسشون یکی رو انتخاب کنن …شاید یاسر هم با عقلش جلو میره …

 

نفسم رو بیرون دادم.

دایه راست می‌گفت، یاسر هیچ وقت اجازه نمی داد تصمیمات احساسیش روی زندگیش تاثیر بزاره.

 

چشم هام رو بستم.

کاش دایه زود تر می خوابید که می رفتم پیش یاسر و ازش می پرسیدم چرا اینجوری پکر نشسته؟!

 

مامان از تو اتاق بیرون اومد و رو به یاسر کرد.

– نمیخوابی؟

 

یاسر با صدای مامان چشم هاش رو باز کرد.

– فعلا نه، میرم سیگار بکشم!

 

مامان سری تکون داد و به اتاق برگشت که یاسر پاکت سیگارش رو چنگ زد و توی حیاط رفت.

از سنگین شدن خواب دایه مطمعن شدم.

باید می رفتم.

باید می پرسیدم.

 

پتوم رو دورم پیچیدم و توی حیاط رفتم.

عجیب توی تاریکی روی پله نشسته بود.

با صدای شنیدن دمپاییام به عقب برگشت و سیگارش رو از گوشه لبش برداشت.

 

هنوز آتیش نزده بود و این خیال رو راحت کرد.

– داشتی زیر قولت میزدی؟!

 

به ساعت روی گوشیش اشاره کرد.

– گفتی تا اخر امروز؛ از ساعت دوازده هم رد شده.

 

نفسم رو بیرون دادم.

– هوف باشه! اگر مزاحمم برم؟!

 

خواستم بلند بشم که دست دور شونم انداخت و منو توی بغلش کشید.

– نه …از جات جم نخور.

 

 

 

سیگارش رو دوباره تو پاکت برگدوند کنار گوشم پچ زد:

– سرما نخوری!

 

به خودش اشاره کردم.

– پس تو چرا با تیشرت اومدی؟ خودت سرما نمیخوری؟

 

دست روی موهام کشید.

– من سرد تر از این ها هم تحمل میکنم.

 

سری تکون دادم.

برای پرسیدن دو دل بودم که خودش پرسید:

– چیزی میخوای بگی؟

 

صدام رو صاف کردم.

– حرفامو با دایه گیان گوش دادی؟

 

تو گلو خندید.

– مگه من فوضولم؟

 

مشتی به پاش زدم.

– منظورم این نبود؛ اخه دایه گفت آدم عاشق شبیه توعه …میگم تو عاشقی؟

 

بوسه ای روی شقیقه‌م کاشت.

منو به سینه‌ش فشرد.

– عاشق نبودم نصف شب به امید این که پاشی بیای نمی اومدم اینجا …واسه این که مامانت نفرستت خوابگاه دنبال یه جایی نمی گشتم که ببرمت توی اسایش بمونی.

 

از حرفش تعجب کردم.

– منظورت چیه؟ کجا؟

 

از جام بلندم کرد.

منو مقابل خودش نگه داشت و انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیشش …صدات میره داخل! فعلا به اونش کار نداشته باش از تعطیلاتت لذت ببر؛ برو بخواب دیروقته.

 

خواست داخل بره که بازوش رو گرفتم.

– نمی خوام؛ اصلا خواب از سرم پرید همینجا انقدر بمون تا خوابم بگیره.

 

به لجبازیم خندید.

– بچه پرو اینجا میچایی، من فردا میخوام برم کارخونه خواب بمونم تقصیر توعه ها …

 

چینی به بینم دادم.

– خیلی خب حالا اصلا برو بخواب، مامانمم اتفاقا منتظرته.

 

خواستم داخل بدم که از پشت بغلم کرد و نگهم داشت.

– یعنی الان قهر کردی، منو باش می خواستم فردا ببرمت ریجاب با مادرم.

 

سمتش چرخیدم.

– ریجاب چرا؟ خبریه؟

 

سری تکون داد.

– نوبت فیزیوتراپی داره، طول میکشه وسطش می برمت یه جایی …

 

چشم هام برق زد.

باید همینجا می پریدم بغلش کل صورتش رو غرق بوسه می کردم اما نمی شد.

– نه، اصلا من که قهر نیستم.

 

گوشم رو آروم پیچوند.

– د برو تا همینجا یه لقمت نکردم؛ قبلش هم پشت گردنت رو پماد بزنم ردش نمونه.

 

 

 

با ذوق به خونه برگشتم.

پماد توی جعبه اتاق مامان بود و جرعت نداشتم برم تا مبادا از خواب بیدار بشه.

با قدم آهسته سمت دایه رفتم و کنارش دراز کشیدم.

چشم هام رو روی هم گذاشتم که صداش به گوشم رسید:

– کجا رفتی؟

 

بیدار بود؟

وای که بیچاره شده بودم و الان دقیقا نمیدونستم باید چه جوابی بدم.

– رفتم حیاط!

 

هنوز چشم هاش بسته بود نیمه باز نگاهم کرد.

– رفتی بپرسی چقدر عاشقه؟

 

دهنم بسته شد.

انگار چسب دو قلویی زده بودند و رسما لال شدم.

یعنی فهمیده بود؟

نه اگر می فهمید الان اوضاع بد تر از اینا بود.

سکوتم طولانی تر شد که دستش روی سرم نشست و ادامه داد:

– نترس، اون عاشق تر ازین حرفاست که همینجوری ولت کنه و به زندگیش برسه.

 

“هین” نسبتا بلندی کشیدم و دست روی دهنم گذاشتم.

صدای خنده تو گلوی دایه می تونست خطرناک باشه و در عین حال اطمینان خاطر.

– ما …یعنی من …خب …

 

لکنت گرفتم.

بیشتر دلیلش این بود که نمی دونستم دقیقا باید چی بگم؟!

– هیشش …مادرت بیدار میشه!

 

پتو رو تا پیشونیم بالا کشیدم.

راستش نمی تونستم توی صورته دایه نگاه کنم و زیادی خجالت اور بود.

متوجه تکون خوردنش شدم و فقط چشم هام رو بستم.

 

***

– من دارم میرم خونه خالت، تا شب که بر میگردم درو روی کسی باز نکنی …آهو باز سر به هوا بازی در نیاری.

 

یاسر در حالی که سر پا استاده بود کنار اپن داشت با دفتر و دستش یه چیزایی رو یاد داشت می کرد، سرش رو بالا اورد.

– آهو با من میاد ریجاب، مادرم تنهاست توی مطب من یه کاری دارم بیرون باید یکی همراهش باشه.

 

مامان نگاهی به جفتمون انداخت.

– خب من میام، فردا هم میتونم برم خونه …

 

یاسر حرفش رو قطع کرد.

– مامانم با آهو راحت تره، به عروسش بگه دستشو بگیره معذب میشه.

 

موزخندی کنار لبم شکل گرفت.

– پس من میرم اماده میشم.

 

 

 

 

داخل اتاق دوییدم.

دایه صبح زود به یاسر گفته بود برسونتش و من ممنونش بودم چون نمی تونستم بعد از حرف هایی دیشب بهم زد توی چشم هاش نگاه کنم.

 

زود تر اماده شدم.

باز هم مشکی پوشیدم و با این رنگ قرار داد ابدی بسته بودم.

 

به محض بیرون اومدنم مامان کیفش رو روی دوشش انداخت.

– حاج خانم رو اذیتش نکن، خواستی بری درم قفل کن باز گربه نیاد تو خونه.

 

سری تکون دادم که نزدیک تر شد و آروم پیچ زد:

– فاصله‌ت رو هم با یاسر بیشتر حفظ کن، خوبیت نداره.

 

چشم هام رو حرصی روی هم گذاشتم.

– باشهههه.

 

به محض بیرون رفتش و شنیدن صدای درب حیاط، سمت یاسر رفتم.

– حساب و کتابت تموم شد؟

 

از نتیجه‌ش عکس گرفت و برای به نفر فرستاد و رو بهم‌ کرد.

– آره تموم شد.

 

سری تکون داد که نگاه دقیقی بهم انداخت.

– باز تو موهاتو خشک نکردی؟

 

موهام کاملا خشک بود و فقط یه ذره ای نم داشت که خودم می فهمیدم و اصلا مشخص نمیشد.

– خشک کردم، واسه چی الکی میگی؟

 

پوزخندی زد.

– دست ببرم لاش ببینم خشکه یا نه؟

 

عقب نشینی کردم.

– نچ، خودم بهت میگم! خشکه خشکه خیالت جمع.

 

قفل کیفش رو بست و کتش رو چنگ زد.

– دیشب هم که پماد نزدی.

 

لبم رو گاز گرفتم.

– عههه سر صبح میخوای گیر بدیا! به جاش یکم مهر و مهبت به خرج بده …

 

مشکوک نگاهم کرد.

– مهر و محبت از چه نوع؟

 

پشت پلک نازک کردم.

– منظورم اینه که یکم قربون صدقمه‌م برو، بگو خانومم …

 

حرفم رو با سرفه‌ش قطع کرد.

– از کی تا حالا شدی خانمم؟

 

پا به زمین کوبیدم.

– الحمد الله فراموش کار شدی؛ اصلا نمیام خودت برو …

 

لجوجانه روی مبل دست به سینه نشستم.

این رفتارم درست شبیه بچه ها بود و خودم می دونستم.

 

متوجه نزدیک شدنش شدم ولی به روی خودم نیوردم که کنارم نشست و منو به زور توی بغلش کشید.

 

داشتم سعی میکردم خنده‌م رو کنترل کنم که دستش دور کمرم حلقه شد و سرش رو توی گردنم فرو برد.

– یکی اینجا هوس تنبیه به سرش زده! باز اون روی خشن ددی یاسر رو نشونت بدم؟

 

 

 

عطر مردونش توی اتمسفری که تنفس می کردم، می تونست تا حدی من رو مدهوش کنه که هیچ اتفاقی توی اطرافم رو نتونم درک عینی ازش داشته باشم.

 

– منو از ددی خشن می ترسونی؟ من کل روز تحریکت میکنم تا بلکه یکم سرم خشن بشی اینجوری جذاب تری …

 

تو گلو خندید.

– زبون میریزی که کنترلم رو از دست بدم؟ فایده نداره مقاوم تر ازین حرفام.

 

چشم هاش مملو از شیطنت شد.

یاسر هم گاهی بنده لغزنده خدا می شد و نمی تونست زیر مقاومت نشون بده.

سمتش چرخیدم.

اینجوری فایده نداشت، باید دقیقا روی پاش جا می گرفتم تا بهش ثابت کنم آهو همیشه یک فرشته معصوم نیست.

 

روی پاش نشستم.

طوری که برای چند لحظه نگاهش روم مبهوت شد.

– دیرومون میشه بچه!

 

توی جاش یکم تکون خوردم.

– نمیزارم بلند بشی مگر این که نازمو بکشی.

 

بهم دقیق نگاه انداخت.

– پس زوریه؟!

 

سرم رو تاکید وار تکون دادم.

– پس چی فکر کردی؟ دیکتاتور اعظم جلوی چشماته!

 

دستش سمت شکمم رفت.

– حتی اگر همینجا درازت کنم و انقدر قلقلکت بدم تا …

 

حرفش رو قطع کردم.

– نخیرم این نامردی تو نقطه ضعف منو میدونی ولی من نه!

 

به جایی که نشسته بودم اشاره کرد.

– الان جنابعالی نشستی روی نقط ضعف من داری وول میخوری …د پاشو تا کار دستت نداده.

 

ابرو هام بالا پرید.

وای که من اصلا به کل یادم رفته بود که اون نقطه برای هر مردونه می تونه چقدر حساس باشه که با چند تکون کوچیک من قد علم کنه.

 

– اگر کار دستم بده چی میشه؟

 

 

 

زبونش رو توی دهنش چرخوند.

این عادت همیشگی کلافگیش بود.

– الان انقدر مجهز نیستم که بتونم از حاملگی سرکار عالی جلوگیری کنم و اینجوری نه تنها تو بلکه کار دست جفتمون میدم.

 

جیغ زدم.

به سرعتی از روی پاش پایین اومدم و چند قدم عقب رفتم که باعث شد باز هم اون پوزخند میعروفش رو تحویلم بده.

– ترسو …یالا کفشاتو بپوش راه بیوفتیم.

 

دندون قروچه ای کردم.

– اره دیگه بایدم کج کج واسم بخندی، یه جوری ترسوندیم که دیگه می ترسم بوست کنم مبادا حامله بشم.

 

جلو اومد.

آهسته تر از هر فیلم اسلوموشینی منو بوسید و عقب کشید

– نترس، نمیشی! از این یکی هم محروم باشم دلیلی واسه زندگی نمیمونه.

 

ذوق زده شدم.

باید هم می شدم چون خیلی کم پیش می اومد که یاسر بخواد حرف دلش رو به زبون بیاره و این برای من خاص بود.

 

سمت درب رفتم و کفشم رو پوشیدم.

یاسر پنجره رو بسته و درب ها رو قفل زد.

– بشین تو ماشین تا بیام.

 

جلو تر از اون نشستم.

کنارم جا گرفت و ماشین رو به حرکت در اورد.

اون جدا کارش با فرمون خیلی خوب بود و اون حرکت چرخوندن با کف دست رو به جذاب ترین حالت ممکن انجام می داد.

 

با رسیدن به خونه مادرش از ماشین پیاده شدم و با سلام علیکی که کردم مهربون رو بهم کرد.

– من باید پاهام رو دراز کنم دختر، بشین جلو …

 

یاسر اشاره کرد زود بشینم و کمک کرد مامانش هم جا بگیره.

– شرمنده پشتم به شماست!

 

خنده ای کرد.

– دشمنت شرمنده؛ مادرت کجاست؟

 

خواستم چیزی بگم که یاسر جواب داد:

– یکم کار داشت، خواستم آهو رو بیارم حال و هواش عوض بشه.

 

مادرش زیادی نسبت به زندگیمون کنجکاو بود.

– راستی شمال خوش گذشت؟

 

سری تکون دادم.

– فکر کنم بد شانسی من بود که همش بارون می اومد!

 

 

سری رو جلو اومد و لب زد:

– حالا طوری نیست! انشالله دفعه بعدی با یه خواهر یا برادر کوچیک تر میرید.

 

قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد.

تصور همچین اتفاقی می تونست تا مرز خودکشی ببره که یاسر نجاتم داد:

– مامان …

 

این صدا زدن به معنی بس کردن بود.

مادرش که انگار بهش بدخورده بود و توقع نداشت یاسر اینجوری برخورد‌ کنه لب زد:

– تو به من قول نوه ندادی؟

 

به یاسر خیره شدم.

– دادم، شما صبور باش.

 

سرم رو پایین انداختم.

پس یاسر واقعا قصدش رو داشت و این بیشتر اذیتم می کرد.

توی جاده برام اهنگ گذاشت.

طبق روال همیشه که بیخودی اهنگ ها رو رد می کردم این بار حتی دست به سمت کلید هاش نبردم و گذاشتم تا ریجاب هر چرندی که میخواد رو بخونه.

 

جلوی مطب دکتری که قبلا بابام، دایه گیان رو اورده بود نگه داشت و مادرش رو بالا برد.

 

همچنان نشسته بودم چون جایی نبود که من بخوام برم.

چقدر گذشت که نفهمیدم یاسر برگشت توی ماشین و به سکوتم خاتمه داد.

– کشتیات به گل نشسته انقدر ساکتی؟

 

سمتش چرخیدم.

– چجوری میخوای برای مادرت یه نوه بیاری؟

 

بهم خیره شد.

– من نمیارم، مادرش میاره!

 

سری تکون دادم.

– هوم حتما مامانمم از خداشه.

 

چشم هاشو ریز کرد و یکم سمتم مایل شد.

– بایدم از خداش باشه، هم مادر من صاحب نوه میشه هم مادر تو …

 

متوجه منظورش نشدم.

– یعنی چی؟

 

با سر انگشت ضربه ای به شقیقه‌م زد.

– یعنی ای کیوت داره میاد پایین دلم نمیخواد بچم به مامانش بره حواستو جمع کن باس یه بچه زنگ عین باباش تحویلم بدی.

 

ابرو هام بالا پرید.

منظورش از مادر بچه‌ش من بودم؟!

می تونست شیرین باشه یا حتی دردناک …

– منم زرنگم فقط نمیخوام رویا بافی کنم برای چیزی که رسیدن بهش سخت تر از تصور کردنه.

 

 

 

ماشینش رو روشن کرد.

بدون جواب دادن راه افتاد که پوزخندی زدم.

– دیدی؟ تو هم نمی تونی راحت روی تصوراتت قسم بخوری!

 

بهم نیم نگاهی انداخت.

اگر ماشین های جلوش نبودن می تونست تا دقیقه ها بهم خیره بمونه.

– من فقط رویا نمی بافم، من بهش عمل میکنم …حالا اخماتو باز کن می خوام ببرمت یه جایی.

 

اخم هام رو باز کردم.

– کجا؟

 

ریجات انقدر بزرگ نبود که ساعت ها برای مقصد بعدی وقت صرف بشه و زود تر از تصوراتمون می تونستیم بهش برسیم.

– تو هنوز عیدیت رو ازم‌ نگرفتی.

 

به یاد شالی که بهم داده بود جواب دادم:

– ممنون صرف شده؛ نمیشه که کل حقوقت رو واسه ما خرج کنی! هنوز حساب بابام کلی پس انداز داره.

 

انگشت روی بینیش گذاشت.

– بیخودی درس نخوندم که اندازه مغز فندوقیت حقوق بگیرم توله، پیاده شو واسه من مظلوم بازی در نیار که بهت نمیاد.

 

طبق خواسته‌ش از ماشین پیاده شدم.

اینجا اصلی ترین بازار بود و هرچند کوچیک ولی خیلی چیزا برای خریدن داشت.

 

الان چیزی مد نظرم نداشتم و اصلا دلم کادو نمی خواست.

– ازم زیاد فاصله نگیر، شلوغه گمت‌ میکنم.

 

بازوش رو گرفتم.

– کجا میریم؟

 

محکم من رو به خودش نزدیک کرد.

– هیشش، زیاد سوال میپرسی امروز!

 

من رو تا جایی که می رفت کنار خودش راه برد و در نهایت روی به روی طلا فروشی ایستاد.

اینجا تقریبا چند مغازه ای پشت سر هم طلا فروشی بود و چیزی نبود که ما بخوایم بخریم.

 

– تو هم راهو بلد نیستی؟ دیدی گم‌ شدیم؟

 

به اطراف نگاه کرد.

– گم نشدیم، درست اومدیم برو داخل!

 

سر جام میخ شدم که خودش من رو داخل طلا فروشی نسبتا بزرگی کشوند.

برق می زد‌ …همه چیز …این عیدی من بود؟ اصلا!

 

به یاسر خیره شدم که رو به مغازه دار گفت:

– سفارش من آماده شده؟

 

مغازه دار لبخندی زد.

– به به جناب مهندس شما خیلی به ما لطف داری، دیشب که زنگ زدید تا صبح براتون ردیفش کردم.

 

 

شاید اگر خودم اونجا به چشم های فروشنده که صداقت توش موج می زد، زل نمی‌زدم هرگز باورم نمی شد یاسر چنین کاری بکنه.

 

چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جعبه کوچیکی رو میز گذاشت و بازش کرد.

یه گردنبند با ظرافیت که شکل دونه برف داشت و حسابی برق می زد.

 

یاسر بهم اشاره کرد که قدمی نزدیک تر برم و پرسید:

– خوشت میاد؟

 

سری خجالت زده تکون دادم.

اگر فروشنده نبود جیغ می زدم و از سر خوشحالی بالا و پایین می پریدم.

 

مغازه دار لحظه ای با شنیدن صدای تلفنش درنگ کرد و ازمون فاصله گرفت که یاسر گردنبند رو از جعبه‌ش بیرون اورد و سمتم گرفت.

– بیا بندازم گردنت!

 

لبم رو دندون گرفتم و که دستش رو از شالم رد کرد و با لطافتی که اذیتم نکنه برام بستش.

انگشت روی پلاکم گذاشتم و لمسش کردم.

– خیلی قشنگه …

 

سرش رو نزدیکم اورد.

– خواستم هیچ وقت یادت نره من هنوزم سر قولم توی اولین برف دالاهو موندم و یادم نمیره.

 

قلبم توی سینه کوبید.

خواستم احساساتم رو ابراز کنم که تلفن مردک تموم شد و یاسر پولش رو حساب کرد.

به محض بیرون اومدن بازورش رو چسبیدم و بدون درنگ لب زدم:

 

– مرسیی؛ این بهترین عیدی تمام عمرم بود.

 

دستش پشت گردنم نشست که به ماشین نزدیک شدیم و من زود تر یاسر سوار شدم.

 

با تلفن اول به مادرش زنگ زد و وقتی متوجه شد جلسه فیزیوتراپیش مدتی طول میکشه گفت:

– پس بریم یه سر من به خونه‌م بزنم …

 

سری تکون دادم که راه افتاد.

به لطف کوچیک بودن اینجا چند خیابونی بیشتر فاصله نگرفتیم که ماشین رو دم درب پارک کرد.پارت قبلیوچک کنید

 

– بریم داخل، اینجا خطرناکه تنهایی بشینی توی ماشین.

 

سری تکون دادم و پیاده شدم.

منو تا داخل خونه راهنمایی کرد.

چیزی تغییر نکرده بود.

کفش زمینش سرد تر بود و همه چیز سر جای خودش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 سال قبل

یه سوال چند تا پارت داره؟

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x