دستمال را با خشونت زیر چشمانش کشید و از ماشین پیاده شد
سمت در خانه رفت
کلیدش را از جیبش بیرون آورد و در خانه را باز کرد
کلیدش را از جیبش بیرون آورد و در خانه را باز کرد
وارد که شد مادرش روی کاناپه نشسته و دستمالی دور سرش بسته بود
احتمالاً سردرد داشت
چشمانش قرمز شده و معلوم بود گریه کرده است
بادیدن دلارای از جا پرید
دلارای محکم پرسید :
_ سلام ، بابا کجاست؟
_ کجاست؟! کجا می خواستی باشه؟!
میدونی چند ساعته از خونه رفتی بیرون و برنگشتی؟
بغضش با صدا منفجر شد
با گریه ادامه داد :
_ تو از آخر ما رو می کشی خیر ندیده
باباتو برادرات رفتن کلانتری
دلارای آب دهنش را فرو داد
زبانش نمی چرخید اما گفت :
_ خونه مانیا بودم
مادرش جیغ کشید :
_ به من دروغ نگو پدرسوخته
باور نمی کردند
اهمیتی هم نداشت
تکرار کرد :
_ خونه مانیا بودم
یکی دو روز استراحت کنم بعد هر خواستگاری که میخواین رو راه بدید
من مخالفتی ندارم
مادرش بهت زده زمزمه کرد :
_ چی؟!
_ اگر خوب بودن ، من پسندیدم و شما هم صلاح دونستید عقد کنیم
چشمان مادرش از تعجب گشاد شد
دلارای اما قصد لجبازی با خودش و ارسلان را نداشت
قرار نبود به خاطر آلپ ارسلان خودش را بدبخت کند
بغضش را فرو داد و ادامه داد :
_ نه برای اینکه از شرم خلاص بشید
باید درست تحقیق کنید
آشنا بشیم
اگر هم من و هم شما خوشتون اومد من مشکلی ندارم ولی باید همه چیز منطقی باشه
بهم قول بده مامان… من …..
صدایش لرزید :
_ من به اندازه کافی بدبختی کشیدم
من دیگه ۱۷ سالم نیست به اندازه یک زن ۲۷ ساله گریه کردم
همتون عذابم دادید
همتون دلموشکستید
حداقل این بار پشتم باشید
من لجبازی نمیکنم
اگر مورد خوبی باشه و بدونم باهاش آرامش دارم رو می گم شما هم به خاطر این که این چند وقت این اتفاقات پیش اومد برای ازدواج عجله نکنید
بهم قول بده
نمی دانست مادرش در چشمانش چه دید که آرام لب زد :
_ قول میدم
دلخور ادامه داد :
_ پدر و مادر چی میخوان جز خوشبختی بچهشون؟
سمت اتاق رفت
دیگر نمی توانست روی پا بایستد
درد شدید تر شده بود
احساس میکرد ضعف عجیبی دارد
آرام زمزمه کرد :
_خوبه
قبل از اینکه وارد اتاق شود مادرش گفت :
_ دلارای
از حرکت ایستاد در سکوت منتظر ماند
_ حالت خوبه؟
این چه رنگ و روییه؟
دیشبو کجا بودی؟
چه بدبختی سرمون آوردی؟
چیکار داری میکنی با اسم و رسم بابات آخه؟
بغضش را فرو داد و تنها زمزمه کرد :
_ خستم مامان خیلی خستم
نزار کسی بیدارم کنه
حرف هایی که زدم و بهشون بگو
نظرم عوض نمیشه
وارد اتاق شد و در را بست
روبروی آینه که ایستاد از دیدن خودش وحشت کرد
مقنعه را از سرش بیرون کشید
موهایش کشیده شد اما توجهی نکرد
به چشمان خودش در آینه زل زد
فصل جدیدی در زندگی اش آغاز شده بود
فصلی بدون آلپ ارسلان و بی رحمی هایش
صدای دلخور مادرش را از پشت در شنید :
_ بابات اومد سعی می کنم آرومشون کنم اما نمیدونم موفق باشم یا نه
داراب آتیش بود
خدا بگم چیکارت نکنه که اینقدر تن بچمو میلرزونی دلارای
اگر این ماجرا ختم به خیر شد میگم هفته دیگه بیان
دلارای پرسید :
_ همونایی که قرار بود دیروز بیان؟
صدای مادرش دور شد :
_ نه … اسمش هومنه از خانوادش خبری ندارم
اسم و رسم دار نیستن اما کسی که معرفیش کرده رو همه خوب میشناسیم
برای همین میدونم بابات اجازه میده
با تنی دردآلود روی تخت دراز کشید
اسم هومن برایش آشنا بود اما در آن وضعیت یادش نمی آمد
فرقی هم نداشت
بدون این که جواب بدهد چشمانش را بست
فرچه ریمل را به مژه های بلندش کشید و زیر چشمی به موبایلش خیره شد
نفس عمیقی کشید و به نشان نفی سر تکان داد
زیر لب با حرص به خودش گفت :
_ هیچ خبری نیست
ببین داره میشه یک ماه
صبح و ظهر و شب چک کردی بس کن دیگه
رژ لب را برداشت
باید این خط را عوض میکرد
نه برای اینکه ارسلان مزاحمش می شد نه
از زمانی که از خانه بیرون آمده بود دیگر هیچ تماسی از سمت ارسلان نداشت فقط به خاطر اینکه نمیتوانست خودش را کنترل کند
در این یک ماه جان کنده بود تا انگشتش روی شماره او نرود
هنوز هم مثل اول عصبی و دلخور بود و قصد برگشتن نداشت اما دلتنگی امانش را بریده بود
خودش هم نمی دانست چه می خواهد
شال کرم رنگ را روی موهای بلندش انداخت و در آینه به خودش خیره شد
دیگر هیچ اثری از زخم ها و کبودی ها نبود
روزهای اول مجبور بود همیشه کرم پودر و پنکیک استفاده کند اما همه آثار آن روزها از بین رفته بود
انگار نه انگار که اصلا ارسلانی وجود داشته است….
با شنیدن صدای زنگ نفس عمیقی کشید
استرس نداشت
اصلاً هیچ حسی نداشت
نه ناراحت بود نه خوشحال
نه مثل زمانی که با ارسلان روبرو می شد هیجان زده
در بی حسی مطلق غوطه ور بود
در اتاق باز شد و دامون کنار چهارچوب ایستاد
_ حاج خانم خواست بپرسم آمادهای؟
به دامون خیره شد
هیچ زمان مثل داراب اذیتش نمیکرد اما با او هم رابطه ای صمیمی نداشت
به نشانه تایید سر تکان داد
_ آمادم ، اومدن؟
_ آره تا چند ثانیه دیگه میرسن بالا
ناخواسته بدون اینکه قصدی داشته باشد پرسید :
_ تو این پسرِ رو دیدی؟
دامون برخلاف داراب مردانه خندید :
_ یکی دوبار
خنده اش به دلارای جرات داد :
_ کجا؟
_ خونهی حاج ملک شاهان!
«فهمیدید خواستگار دلارای کیه دیگه نه؟😱
ارسلان که میفهمه دیوونه میشه و…»
با چشمای گشاد شده به دامون نگاه کرد
حس کرد اشتباه شنیده
_ کجا؟!
دامون بیخیال تکرار کرد :
_ یک بار خونه حاج ملک شاهان
یکی دوبارم محل کارش
انگار لیوان آب سردی روی صورتش خالی کردند
_ پدرِ ارسلان؟!
دامون این بار دقیق تر نگاهش کرد
ابرو بالا انداخت و سر تکان داد :
_ آره اسم پسرشون آلپارسلانه
دلارای دستش را به دیوار گرفت
تصاویر پسری که چند وقت پیش در خانه آنها دیده بود پشت پلک هایش آمد
ارسلان زمانی که نزدیک همدیگه دیده بودشان عصبی شده بود
_ این پسره … اسمش چی بود؟
_هومن
_ آره همین چه کاره حاجیه؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت گذاریات چجورین کیا میزاری
هر روز
دیگه فاطی جون جدت پارت 76 رو بنویس پدرم در آمد انقدر آمدم و رفتم
واقن موندم این کیه فاطی
چراااااا پارت جدیددد نمیدییییی .
چرا سایت انقه زشت شده خداااااااا
سبزه بود به گل نیز آراسته شد🥲
بچها قسمت کامنتا مون تغییر کردهههه هوووو هوووو لالای لاااای 💃💃😂🥲🥲🥲
کوووووووووو؟؟؟؟
واله صبحی که اومده بودم سبز بود و ی حالی شده بود ولی الان که میبینم دوباره همون شکلی شده😶
ولی همینو من بیشتر می دوستم
ای بابا پارت بعدی رو کی میزاری پنج شش بار سایت و نگا کردم
پارت همیشه غروب میزارم
118 تا کامنت چی میگفتین خدایی آخه چجوری اینقدر کامنت؟ و اینکه دیدم بحث محجبه شدن شد خوب بگم که من به شدت از شال مانتو و چیزای دیگه که بیشتر انگار آدم رو به یک چیزای کوچیک محدود میکنه متنفرم مثلاً یکی بیاد موهای منو ببینه من گناه میکنم به نظرم همش مزخرفه ولی حتی جلوی بابام هم لباس آستین کوتاه هم نمیپوشم یک حد و حدود عالی برای خودم دارم ولی اینجوری نیست که بگم چادر میپوشم و یا شال یا روسری میپوشم پنج دقیقه هم نمیتونم تحملش کنم ولی امان از اجبار باورتون میشه هفده هجده سالمه ولی بلد نیستم شال یا روسری بپوشم؟ وقتی میپوشم هم باید حتما کلاه بزارم روش تا نیفته😂😂
ولی خوب بعضیا میگن اونایی که محجبه هستن نمیتونن آدمایی مثل من رو تحمل کنند یا من نمیتونم اونا رو تحمل کنم برعکس من یک دوست دارم دوازده ساله باهم دوستیم ولی اصلا هم تا به حال باهم دعوامون نشده خیلی هم خودش حجاب رو دوست داره ولی نه مامانش رفت و امدش رو با من قطع میکنه نه خودش تازه هفته ای چهار روزش رو خونه ما هست 😂😂 البته اینم بگم که بیکار نیستیم تمام این مدت درس میخونیم همه آدم های محجبه یکی نیستن من بعضیا رو میشناسم که با این محجبه بودمشون یک باطن بدی دارن که حاضرم بگم که شاید نقشه قتل رو هم بکشن والا
خب این چ ربطی داش س ساعد داری داستان می بافی
باشه بابا فمیدیم اروپا زندگی میکنی ب ما چ؟ خوبه باز قانون کشورو میدونیم این هی میگه بلد نیس شال سر کنه🤣🤣
واس همین میگن آدمو سگ بگیره جو نگیره😐🤣
نکشیمون روشن فکر:/ فقد حواست هس داری کجا میگی؟ میدونی ک اگه نمیگفتی با دوستت خوبی امشب خابم نمیبرد عشقم🤣🤣
دقیقا البته بعضی هام ابشون باهم تو یه جوب نمیره مثل منو دوستم البته ما اخلاق و خونواده و… کلا با هم از ریشه فرق داشتیم که الان باهم مثل رفیق نیستیم🤷🏻♀️😁
مزخرف احیانن حرف خدت نی؟ خاهشن حواستون باشه ب حرف خدا و قرآن چی میگین! اینم ی تومار از مرجع تقلید جدیدمون آتاناز! تکبیر😐
خانوم روشن فکر محض اطلاعت هرچی آدم هس ک دین ایمونش قویه با باباش راحته چون محرمشه با لباس آستین کوتا بلایی سرش نمیاد! بهتره این قوانین مندراوردیتو با کمک گرفتن از عقل اصلاح کنی
میگه حدوحدود عالی😂😂
یعنی آدم قحط بود این هومن خر میخواد بیاد خاستگاری اه اه اه پسره نکبت😑🤐😪😔😬 ارسلان بفهمه تیکه تیکه اش میکنه و خون دلارای هم واسه ارسلان حلال میشه شک نکن🤧🤧🤧
من این رمانو نمیخونم ولی فکر کنم کامنتاش از رمانش قشنگ تره
لعنتی ها چه کردیید😂😂😂
خودمم هی میام جمع کامنتا رو بهم بزنم 🤣🤣
دیدید گفتم هومنه
حالا اگه خواستید می تونم بقیه رمان و خودم بنویسم😂😌
خواستم بزارم باز رمان گفتم گیج میشین اخه زیادن
حالام اگه رمانی درخواستی چیزی دارین اگه مشکلی خود رمان نداشته باشع میزارم
ای بابا چرا کامنت من ثبت نمیشه 😐😕
( راجب ادامه رمانه )
چی گفتی باز بگو
میگما ادمین میتونی یک رمان باحال بزاری رمانی که بخونمیش خستگی از تنمون بره و غیر قابل پیشبینی باشه و ژانرشم مثل رمان اسطوره باشه… ای رمانِ خیلی رو مخه واقعا
باشه ببینم چی هست
خودتون چیز پیشنهادی ندارین؟؟؟
نه نمیدونم یادم نیست.. ولی یک رمان با ژانر اجتماعی و اگه بشه عاشقونه نباشه:/ که نیست قطعا.. بعد مثل ای رمانه نباشه.. چندش نباشه.. کلا متفاوت باشه.. برو ببینم چه میکنی
ی رمان هس بانوی قصه از الناز پاکپور کتابش چاپ شده رمانش خیلی خوبه من خوندمش دوس داشی ی نگا بش بنداز
ومنی ک نمیدونم هومن کیه و شما دارید راجب چی دعوا میکنید
فاطمه جووون رمان طلایه رو کامل میخوام،،توی سایت خیلیش نیست چه کار کنم؟؟؟؟؟؟
ی فایل هست چطور برات بفرستم تل داری؟؟
توی گوگل سرچ کن ببین فایلش نیست ؟
متاسفانه تلگرامم رو حذف کردم دیگه هر کاری کردم نتونستم واردش بشم توی اینترنت خیلی سرچ کردم ولی اصلیش نیست
اینی که توی سایت کامله شاید فقط بعضی صحنه هاش سانسور شده🤔
نه طلایه هستش اما قبلا ها تو نظراتش خوندم ک خیلیا میگفتن خیلی جاهاش سانسوره حالا دیگه نمیدونم ک تو سایتا دیگه کامله یا نه چون من اصا خودم نخوندمش فقط موضوعش و میدونم
Z.m اگر میخوای میتونی بری تو پارت آخر طلایه ک تو همین سایته ، اونجا آیدیا رو میدن یکی کاملشو داره و واسشون میفرسته البته دقیق نمیدونم چطور و از چ طریقی (فک کنم از همون تلگرام).. حالا اگر اواستی خودت برو اونجا ببین چخبره 😉
گلم تلگرام ندارم،،دلم میخاد کامل بخونمش ولی خیلی ضد حال زده بهم
نه کلا خیلی جاهاش رو نداره ،،آخرش هم اصلا کامل نیست،،به نظرم فکر کنم حدود ده پونزده صفحه رمان حذف شده
توی دیدگاه های خود رمان هم برید میبینید که همه اعتراض کردن که رمان ناقصه عزیزم
عجب !
نمیدونم دیگه
گفتم شاید داخل تلگرام نباشه ، یادم نیس
امممم ….. چیز کن
آهان … تلگرام طلایه و اینا هم واست نمیاد ؟؟
خب گوشیتو ی بار خاموش روشن کن ..یا وی پی اِن تو روشن کن یا اگر هیچ کدوم اینا نمیشه برو پیش موبایلی تا درستش کنه یا…. دیگه نمیدونم چیکار کنی شرمنده
اهان
ی راه دیگه هم هست
ک بری رمان و از بازار بخری 💔
مرسی گلم انقد حال میدی و با حوصله جواب میدی
قربونت😘
یا واقعیهس امروز عصاب نداره یا قلابیه😐🤣
عجب
اینقدر دادو بیداد کردین تا رفتن ارسلانو اوردن☹️
سلام چقدر کم😕
به به ببین چی شد
جو آروم شد اگه این یارو سولومونه نیاد🥺🤣
😂😂
پنج دیقه نبودما چیشد☹️
قرار بود کامنتا رو بخونیم بخندیم نه بحث و…
ولی فاطی دیدگاهو خوب بردیم بالا
آره 😂
هعــــــــی با شکستن دل بقیه…
منظورت منم؟
منظوری ندارم من یکم زبونم تنده از دلخور شدی عذرمیخام واقعن دوس ندارم کسیو ناراحت کنم
خب یه کم مراعات به جایی بر نمیخوره منم قبلا همین شکلی بودم ولی بعدا یاد گرفتم هر حرفی رو هر جوری که دلمون میخواد نباید گفت به زبون تندی نیس ادم باید بتونه چیزی که میخواد بگه رو کنترل کنه چون شاید تو اینده یا اصلا همین الان دل عزیزشو با حرفاش بشکنه من خودمم تازگیا یکم تونستم که حرفایی که میزنمو کنترل کنم
البته ناراحت نشو از اینکه مثلا تو دلت بگی این رفته رو منبر و داره نصحیتم میکنه نه من فقط خواستم یه حرفی رو دوستانه بهت بگم:)
هعــــــــی با شکستن دل بقیه…
اصا چیشد ؟ سر چی اینا دارن دعوا میکنن ؟😐😐😂
سر هومن و ددی😂😂
😂😂😂😂اوه اوضاع خیلی خیطه پس 😂😂😂
انقد محجبه بودن اذیتت نمیکنه دختر به اصطلاح خوب؟!
هومن وارد میدان میشود 😂
خب؟
چته دور برداشتی نخودی؟ کی با تو بود ؟!
دلم میخاد
خش نداری؟
بی عصابمو عشقه چش نداری؟
آفرین سولومون خوب جواب دادی شده مثه فیلم هندیا:/
و منی ک نمیدونم هومن کیه و
شما دارید راجب چی دعوا میکنید
😂😂
هومن برادر ناتنی ارسلانه 😂😂
بحث رو هم تو جدی نگیر ، شوخیه 😂😂😂
داداش هنگامه و داداش ناتنی ارسلان