_ مسافرت. گردش. برای عوض شدن حال و هوامون
_ بابا مگه کار نداره؟
_ یک هفته ای نمی ره.
_ خوبه باز. یکم استراحت می کنه.
_ آره. وسایلت رو جمع کن.
_ کی می خواین برین؟
_ همین فردا.
_ خب چرا زودتر نگفتید.
_ کاری داری مگه؟ اصلا یهویی هم شد.
_ اگه میشه من نیام.
سگرمه های مامانم رفت تو هم. هر لحظه آماده بود بزنه منو له کنه.
_ گفتم وسایلت رو جمع کن دلارام. خب؟
_ چه خشن شدی مامان.
_ مگه تو آرامش برام گذاشتی؟
هر لحظه هر دیقه هر ساعت من استرس تو رو دارم.
می ری بیرون تا بیای قلبم می ایسته
_ آروم باش. چیزی نمیشه. بادمجون بم افت نداره
_ اینقدر چرت و پرت نگو. جای این وسیله جمع کن.
تا شب چمدونت رو بسته باشی
_ چند روز می ریم
_ شاید یه چهار روزه
_ کجا می ریم.
_ هنوز معلوم نیست. یا می ریم سمت شمال یا جنوب
_ هوف. باشه.
_ برا من هوف هوف نکن. از خدات هم باشه
بعد کلی اعصاب خوردی می خوای بری یه آب و هوایی عوض کنی.
_ مگه چیزی گفتم مامان؟
عه.
_ نیازی نیست چیزی بگی. از قیافه و مدل حرف زدنت معلومه به زور داری قبول می کنی.
_ آره خب چون حال و حوصله ندارم.
_ کجا رفت اون دلارام شیطون و سرزنده؟
این جملش چند بار تو سرم تکرار شد.
واقعا کجا رفت؟
لحن مامانم همراه با حسرت بود. ولی دیگه چیزی نگفت و رفت.
اما من فکرم بد مشغول شد. من این نبودم
من این دختر له و داغون نبودم.
رفتم جلوی آینه نشستم.
حتی سر و شکلم هم تغییر کرده بود.
دیگه اون دختر پر انرژی و سرزنده نبودم.
حالم دیگه خوب نبود. اعصابم آروم نبود.
امیدی برام نمونده بود.
اما خب مگه اینجوری می شد زندگی کرد؟
معلومه که نه. آدم به امید زندس
بدون امید نمی شد ادامه داد.
بدون هدف زندگی معنا نداشت. پس باید تغییر می کردم.
باید به خودم میومدم
تصمیم گرفتم تغییر کنم واین سفر بهترین گزینه بود.
توی این سفر می تونستم حسابی به خودم برسم
استراحت کنم، تفریح کنم، خرید کنم و بچرخم.
و تلافی این مدت سختی که کشیدم رو در بیارم.
با خودم گفتم به من چه اونا چی کار می کنن.
من وظیفم رو انجام دادم و دیگه چیزی به گردنم نیست
ولی تلاش هم می کنم و نتیجه نداره پس چرا الکی خودمو خسته کنم.
اونایی که باید بفهمن و پیگیر باشن نیستن.
***
چمدونم رو بستم ویه دوش هم گرفتم.
شب هم سعی کردم زود بخوابم که صبح بتونم بیدار شم.
که از مسیر هم بتونم لذت ببرم.
ولی نصفه شب بود که با دیدن خواب مازیار از خواب پریدم.
خیلی بد بود. خیلی. داشت اذیتم می کرد.
و من می خواستم فریاد بزنم و فرار کنم. اما صدام در نمیومد.
از خواب که پریدم بلند زدم زیر گریه.حالا مگه بند میومد.
اینقدر صدام بلند بود که مامانمو بیدار کردم.
اومد سراغم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.