از ماشین پیاده شد و خیره شد به مرد روبه روش!

انگار قصد فرار کردن هم نداشت دیگر

اصلا کجا می‌رفت؟ به خانه ی خاله ی پیرش در شمال؟

اونوقت اگر یک درصد حرفای این مرد راست بود که بیچاره می‌شد نمی‌شد؟

سمت آپارتمانی که نمای سنگی داشت در سکوت حرکت کردن و رز هنوز حضورشان را در این جا درک نمی‌کرد!

 

به در خانه آپارتمانی که رسیدن در کمال تعجب میکائیل از جیب شلوارش دسته کیلیدی بیرون آورد و در خونه رو باز کرد و خیره به چشمان شبیه به غورباقه رز گفت:

– خانوما مقدم ترن

 

 

رز در دلش ارواح عمتی به میکلائیل گفت و وارد شد.

از پله ها تند تند بالا رفت سکندری خورد و کم مانده بود برای دیدن خانه درویشیشان دست و پایش را بشکند!

 

به در خونه که رسید منتظر چشم دوخت به میکائیل، قطعا کیلید درب خانشان را داشت دیگر!

با خونسردی که حرص رز رو در می‌آورد مشغول باز کردن در شد و چرا نمی‌فهمید ذوق دختر کنارش رو برای دیدن خانش؟

 

همین که در باز شد رز سراسیمه وارد شد اما به لحظه نکشید که ذوقش کور و تار شد!

چه بلایی به سر خانه و کاشانش اومده بود؟

چرا همه چی خورد شده بود؟

چرا مبل های خانه پاره پوره شده بودن؟

بهت زده نگاهش رو به آشپز خونه داد و خیره به ماگ های رنگیش شد که فقط ازشون تیکه های رنگی باقی مانده بود.

با دلهره بدون در نظر گرفتن میکائیل دوید سمت تک اتاق خانه… اتاق خودش!

وارد شد و کم مانده بود هق هق کند با دیدن وضعیت اتاق عزیزش

 

اتاقی که یک دیوارش رو صورتی کرده بود و بوم های نقاشیش رو بهش وصل کرده بود اما حالا تمام بوم های مورد علاقه عزیزش پاره شده روی زمین افتاده بودن!

دنبال چی می‌گشتن که این طوری خونرو ویرونه کرده بودن؟

 

 

 

صدای پای میکائیل که به گوشش رسید نگاهش رو به میکائیل داد که ریلکش و عادی خیره بود به گند کاری اطراف‌… رز قدمی سمتش بر داشت:

– می‌دونستی نه؟

 

میکائیل خیره میشه به چشمان رنگ رنگی رز و سکوت از قدیم نشانه ی آره بوده و هست.

وَ رز با نیشخند ادامه داد:

– اصلا از کجا کار تو نبوده! تو کی؟ سایت افتاده رو زندگی من خواهرم که چی شه؟ ادا خیرارو در میاری فکر می‌کنی من بچم؟

 

 

چی نسخه می‌پیچید پشت سر هم؟

اصلا چرا باید با دختربچه ای کوچیک یکی به دو می‌کرد وقتی این قدر ذهنش آشتفته بازار بود؟

بدون این که جواب سوال هایش را بدهد خیره شد به دیواری که پوستر بزرگ مِرلین‌مونرو* روش نصب شده بود!

پوستر زنی جذاب و سکسی که تنش رو با ملافه‌ای پوشونده بود!

عکس روی دیوار اتاق رز وصل بود و متاسفاته از وسط کمی پاره شده بود:

– فکر می‌کردم مِرلین مونرو فقط برای همراز جذاب نگو دو خواهر سلایق مشترک دارن!

 

 

نگاه رز بین عکس مرلین مونرو میکائیل چرخید،

مرلین مونرو شخصیت مورد علاقه همراز بود؟

در اصل اون هیچی از مِرلین مونرو نمی‌دانست و فقط برای جنبه ی هنری اون پوستر رو روی دیوار اتاقش نصب کرده بود!

عکسی که در گوشی همراز اتفاقی دیده بود و با یه سرچ ساده در اینترنت پیدایش کرده بود و داده بودتش بزرگ چاپش کنن تا به دیوار اتاقش نصبش کند.

یادش بخیر با چه خجالتی عکس رو داد برای چاپ!

ولی میکائیل از کجا این قدر خوب همراز رو می‌شناخت؟

 

*مرلین مونرو= بازیگر بلوند جذاب قدیم هالیوود از مَشاهیر قرن بیستم

 

 

سوال پشت سوال برایش پیش اومده بود و میکائیل به لباس هایی که رو زمین ریخت و پاش شده بود اشاره ای زد:

– هر چی می‌خوای جمع کن باید بریم

 

 

تازه با اشاره ی میکائیل نگاه رز به زمین کشیده شد و با دیدن قلموهای عزیزش که شکسته بود و زیر لباس ها افتاده بودن به عزا نشست!

افتاد رو زمین و با بهت به قلمو ها و رنگای ریخته شده ای که با زورو التماس به همراز خریده بودشون خیره شد و چشمانش بارانی شد.

برای رنگ و قلمو و بوم گریه می‌کرد؟

در ظاهر خب آره… اما در باطن همین رنگ و قلمو تنها همدم تنهایی های این دختر بودن‌

رنگ هایی که رنگارنگیشون مثل آدم های رنگارنگ شهر حسود نبود…

قلمو هایی که به حرف رز گوش می‌دادن و گوش به فرمان می‌ماندن تا رز ملکه ی سرزمینی شود که خودش به روی بوم می‌کشد…

اصلا همین که دست به قلم و رنگ می‌شد انگار پرت می‌شد در سرزمین بیخیالی و یادش می‌رفت آدم هارو، تنهایی هارو، بی مهری هارو، بی کس بودن هارو…

 

گوله گوله اشک چشمانش روی صورتش می‌ریخت و قلمو های شکستش رو جمع کرد!

میکائیل ابرو هایش کمی بالا رفته بود و به رز خیره نگاه می‌کرد… رز هق هقی کرد و با پشت دست دستی به چشمان خیسش کشید.

از جاش پاشد و خیره تو صورت میکائیل غرید:

– نمیام… با تو کجا بیام؟

بیام خونت که چی شه؟ ولم کن بزار تو همین خرابه زندگیمو بگذرونم

به ولله به الله به هر که می‌پرستید من هم کاسه همراز نیستم… نیستم!

 

 

 

اشک می‌ریخت و میکائیل نفس عمیقی کشید.

کوله ی آبی لی مانندی که کنار اتاق افتاده بود رو برداشت سمت دخترک گریون گرفت:

– پیدات کنن تورو هم مثل همین خونه ویرونه می‌کنن

 

– تو نمی‌کنی؟

 

خیره تو قرمزی چشمان‌رز شد… چی می‌گفت؟

می‌گفت من‌ خودم آوردمت که از من ویروونه خونه بسازی؟

آوردمت که جای همرازی که دیگه همرازش نبود و پر کنی؟

می‌گفت بسه هر چقدر از دور وایسادم و حسرت به دل موندم و تو نباید حسرت رو دل من باشی؟

جواب زیاد داشت اما هیچی نگفت.

 

کولرو رو تو سینه دخترک آرام کوباند و لب زد:

– اگه چیزی می‌خوای جمع کن بریم

 

اشکان رز بند اومده بود با صدای خش دار پرسید:

– دنبال چی می‌گردن؟

تو دنبال چی می‌گردی؟

اصلا از کجا معلوم خودت ویرونه نکردی این جارو!

 

میکائیل جوابی نمی‌داد و به روزه ی سکوت علاقه مند بود انگار…

تنها نفس عمیقی کشید و با نیم نگاهی به عکس مرلین مونرو از اتاق خارج شد.

 

وَ رزی ماند که از شکار شدن کفتار ها و شغال ها می‌ترسید و انگار زندانی شدن در کنار گرگ کار عاقلانه تری بود‌ و ناچار نشست روی زمین و با بغضی که نمی‌توانست قورتش دهد مشغول جمع کردن لباس هایش شد.

 

 

آن طرف تر… طرف دیگر این خانه ی ویرانه مردی بود که قاب عکس کوچک شکسته ای در دستش بود!

عکس یک دختر بچه ی هشت نه ساله

شبیه به رز بود ولی از خاله مشکی کنار لبش لو می‌رفت که رز نیست و بچگی های همراز…

وَ چه واقعی می‌خندید تو این عکس که وسط برف ازش گرفته شده بود‌… برفی که سفیدیش با معصومیت کودک درون عکس مکمل بود!

وَ به کجا رفت؟… اون خنده های واقعی؟

کجا رفت آدمیت همراز؟

کسی ازش دزدید؟ یا خود همراز به پاکیش چوب حراج زد؟!

 

 

دستی رو صورت دختربچه کشید و لبخندی پر دردی زد و قاب عکس رو رها کرد.

اصلا خیلی وقت بود رها کرده بود… همراز و همه‌ی خاطراتی که با همراز داشت.

سمت اتاق رز رفت و نگاهش رو دخترکی افتاد که با دلتنگی به پنجره ی هِلالی اتاقش خیره بود‌!

دلتنگی چه کسی رو می‌کشید؟

– رز؟

 

 

نگاه رز روی میکائیل نشست و میکائیل ادامه داد:

– بریم

 

خیره شد در چشمان مردی که قد و هیکلش اندازه دو مرد بود ولی این دختر از چشمان میکائیل می‌خواست معرفت مردونگی رو پیدا کند…

وَ به نظر که از روی ناچاری می‌توانست باهاش برود.

هر چند خودش هم می‌دانست اگر نمی‌رفت با کَتی بسته میکائیل می‌بردش.

کولرو روی دوشش انداخت و در آخر هر دو از آن ساختمان خارج شدند و کسی حواسش به دو چشم آبی که با بهت به رز و میکائیل خیره شده بود، نبود!

 

 

×××

 

 

تو سکوت بودند و رز بدون حرف و حدیثی سرش رو به پنجره ماشین تکیه داده بود، به بیرون خیره بود و نگاه میکائیل هم روی آینه جلو ماشین زوم بود!

موتوری با کلاه کاسکت قرمز رنگ از کی پشت ماشین افتاده بود!

تعقیبشان می‌کرد؟

نکند آدم های مرادی بودن و مرادی فهمیده بود میکائیل زیر آبی می‌رود؟

آخر کدوم احمقی این شکلی تعقیب می‌کند؟

اونم ماشینی که رانندش خودش گرگ باران دیدست

 

اخم غلیظی کرد و سرعت ماشین و بیشتر کرد و در کمال تعجب دید سرعت موتور هم بیشتر شد!

نیم نگاهی به رز که در خیالاتش غرق بود کرد و پیچید در کوچه ای و این بار هم سر رز به شیشه پنجره ماشین برخورد کرد و صدای آخش بلند شد.

 

بی‌توجه به آخ و اوخ رز خیره تو آینه بود موتوری رو دیگر ندید ولی صدای جیغ مانند رز بلند شد:

– یعنی گاو تویی خر اداتو در میاره

 

 

جوابی نداد و هنوز خیره به آینه بود وقتی دید خبری از موتوری نیست از ذهنش گذشت که شاید زیادی حساس شده

صدای رز به گوشش دوباره رسید

– تو مشکلت با من چیه؟ این سری که دهنمم بسته بودم که

 

 

نیم نگاهی به رز کرد:

– کمربندتو نبسته بودی خورشید وِر وِرو

 

 

به رانندگیش ادامه داد و رزم حال و حوصله بحث نداشت که سکوت کرد ولی سکوتش دقایقی بیشتر طول نکشید که سمت میکائیل برگشت:

– دنبال چین؟

 

میکائیل نیم نگاهی به رز انداخت.

اون هم متوجه موتوری شده بود یعنی؟

رز ادامه داد:

– برای چی خونرو اون شکلی کرده بودن؟

 

 

نه مثل این که این قدر ها هم تیز نبود!

کوتاه جواب داد:

– فلش!

 

گیج لب زد:

– فلش؟ یعنی چی

فلش می‌خوای ریخته تو مغازه و اینور اونور

 

 

خنگ بود یا خودش رو به کوچه علی چپ می‌زد؟

سکوت میکائیل رو که دید پوفی کشید:

– چه فلشی که این قدر مهم شده؟

توش مگه چیه؟

 

بازم جوابی نداد و رز حرصی ادامه داد:

– اصلا به من چه اون فلش؟

من سر پیازم یا ته پیاز که به زندگیم دارید گوه می‌زنید؟

 

نگاهش رو به رز داد:

– تو خود پیازی!

 

اخمانش تو هم رفت و میکائیل ادامه داد:

– اصل ماجرا تویی هنوز خبر نداری

فکر کن اگه بفهمن تو خواهر کسی که می‌دونه فلش کجاست… میان سراقت نه؟ وَ صد در صد مطمعن باش مثل من نیستن

هر چند صبر منم حدی داره!

 

 

رز نیشخندی زد:

– من چند بار بگم از گند کاریا همراز خبر ندارم؟

چرا باورت نمیشه؟

 

 

دستی به فکش کشید و خیره به خیابون گفت:

– من می‌خواستم باور کنم اما تو گوشیت و ترکوندی

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahi
Mahi
11 ماه قبل

امروز چرا پارت ندادی؟

AfrA
AfrA
11 ماه قبل

پارت امروز چیشود پس؟

همتا
همتا
11 ماه قبل

سلام پارت این جمعه رو‌نمیدید؟

ستاره
ستاره
11 ماه قبل

مرلین مونرو 😍 منم مثل رز و همراز مرلین مونرو رو میدوستم.انگار سلیقه منم با رز یکیه ها 😂

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط ستاره
. .........Aramesh
. .........Aramesh
پاسخ به  ستاره
11 ماه قبل

منم خیلی دوسش دارم 😂😍

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x